داستان سفید برفی و هفت کوتوله
روزی بود و روزگاری بود. زیر د ر گنبد کبود ملکهای بود که زندگی خوش و راحتی داشت. این ملکه رنگ سفید را خیلی دوست داشت و به همین جهت برای فرزندی که بزودی به دنیا میآورد پارچه سفیدی تهیه کرده بود. روزی از روزهای زمستان که برف میبارید ملکه برای دوختن لباس کنار پنجره آمد و نشست و پیش خودش گفت: «میخواهم فرزندم مثل این پارچه و این برفها سفید باشد. اسم او را هم سفید برفی میگذارم. »
مدتها گذشت و ملکه دختری به دنیا آورد و همانطور که گفته بود، اسمش را سفید برفی گذاشت. با به دنیا آمدن سفید برفی حال ملکه خیلی بد شد بطوری که پس از چند روز از دنیا رفت و سفید برفی بیمادر ماند. . او دختر زیبا و با نشاطی بود.
یکسال پس از آن، پادشاه با ملکه دیگری عروسی کرد. ملکه جدید خیلی زیبا ولی بداخلاق بود و به سفید برفی خیلی حسودیش میشد.
این ملکه از یک جادوگر آیینهای گرفته بود که حرف میزد. او این آیینه را به دیوار اتاق خوابش آویزان کرده بود و هر روز صبح در برابر آن میایستاد و این شعر را میخواند:
آیینه جان راست بگو، هرچه دلت خواست بگو. اگر زیباتر از من کسی در اینجاست بگو!
و آیینه به حرف میآمد و میگفت: «ملکه از همه زیباتر است. »
سالها گذشت. حالا سفید برفی بزرگتر و زیباتر شده بود. هنوز هم ملکه هر روز در آیینه نگاه میکرد و میگفت:
آیینه جان راست بگو، هرچه دلت خواست بگو. . اگر زیباتر از من کسی در اینجاست بگو! ،
و هر روز هم آیینه به حرف میآمد و میگفت: «ملکه از همه زیباتر است. »
بازهم سالها گذشت. سفید برفی بزرگ و بزرگتر و هر سال از سال پیش قشنگتر میشد. روزی از روزها که سفید برفی برای خودش زنی شده بود ملکه در آیینه نگاه کرد و گفت:
آیینه جان راست بگو، هرچه دلت خواست بگو. اگر زیباتر از من کسی در اینجاست بگو! » و آیینه جواب داد: «سفید برفی از همه زیباتر است. »
ملکه اینرا که شنید خیلی ناراحت شد و گفت: «هرگز سفید برفی مثل من زیبا و قشنگ نیست! هیچ کس نمیتواند در زیبایی با من برابری کند. »
سپس خود را روی تختخوابش انداخت وگریه را سر داد. پس از ساعتی از اتاقش بیرون رفت و یکی از خدمتکارانش را صدا زد و گفت: د سفید برفی را به جنگل ببر واورا بکش! »
خدمتکار سفید برفی را به انبوه جنگل برد، اما چون سفید برفی خیلی مهربان و زیبا بود او را نکشت و گفت: «ترا نمیکشم اما دیگر به قصر پادشاه نیا، چون اگر ملکه ترا زنده ببیند مرا از بین میبرد و دیگران را مجبور به کشتنت میکند. همین جا در جنگل بمان. در اینجا اشخاصی پیدا میشوند که به تو کمک کنند! » اینرا گفت و رفت.
سفید برفی همان جا پای درختی نشست و تا نزدیکیهای شبگریه وزاری کرد. شب که شد با خودش گفت: « به جایگریه وزاری بهتر است برای خودم محلی پیدا کنم تا بتوانم شب را در آنجا بخوابم. اگر اینجا بمانم حتما خرسها مرا میخورند.»
آنوقت در جنگل گشت و گشت تا به کلبه کوچکی رسید. در کلبه را باز کرد و داخل شد. توی کلبه چشمش به هفت تختخواب کوچک افتاد.
یک میز هم دید که رویش هفت تکه نان و هفت لیوان کوچک چیده بودند.
سفید برفی یکی از نانها را خورد و آب یکی از لیوانها را نوشید. سپس روی یکی از تختخوابها دراز کشید و به خواب رفت.
حالا، این کلبه متعلق به هفت مرد کوتوله بود.
شب که شد کوتولهها به کلبه خود بازگشتند. آنها ریشهای درازی داشتند و لباسهای آبی به تن کرده بودند. پس از وارد شدن به کلبه چراغی روشن کردند و برای خوردن شام به سرمیز رفتند، ناگهان یکی از آنها گفت: «یکنفر نان مرا خورده است! »
کوتوله دیگری گفت: «یکنفر از لیوان آب نوشیده است. »
پس از خوردن شام کوتولهها به طرف تختخوابهایشان رفتند. در اینوقت یکی از آنها گفت:
یکنفر روی تختخوابم خوابیده است! » همه دور آن تختخواب جمع شدند و همینکه سفید برفی را دیدند یکصدا گفتند: « عجب قشنگ است! »
سفید برفی از صدای آنها بیدار شد وهفت کوتوله ریشو را دید که نزدیک تختخواب ایستادهاند. خیلی ترسید. اما کوتولهها گفتند: «نترس، ما دوست تو هستیم. خوب بگو سینیم چطور به اینجا آمدی؟ »
سفید برفی سرگذشت خودش را برایشان تعریف کرد.
کوتولهها گفتند: « پهلوی ما بمان. اما مواظب باش وقتی که نزدیک کلبه نیستیم از اینجا بیرون نروی. اگر بیرون بروی ممکن است ملکه از زنده بودن تو آگاه شود و صدمهات بزند. »
از آن پس سفید برفی در کلبه هفت کوتوله ماند.
اما برخلاف قولی که به آنها داده بود پس از چند روز در جنگل به گردش پرداخت. روزی از این روزها یکی از خدمتکاران ملکه که از جنگل میگذشت او را دید و به ملکه خبر داد و ملکه وقتی که فهمید سفید برفی هنوز زنده است بسیار خشمگین شد و تصمیم گرفت که این بار خودش او را از بین ببرد. .
ملکه سیبی برداشت و در طرف قرمزش سوراخ کوچکی باز کرد و در آن سوراخ زهر ریخت. سپس لباسهای کهنهای پوشید و به سوی کلبه براه افتاد.
وقتی که به کلبه رسید صدا زد و گفت: «کسی در این کلبه نیست؟ سفید برفی در را باز کرد.
ملکه گفت: « من سیبهای قشنگ و خوبی دارم و میخواهم یکی از آنها را به تو بدهم. بگیر و بخور! »
سفید برفی سیب را گرفت و پرسید: «خوشمزه است؟ »
ملکه گفت: « نظیرش پیدا نمیشود. اگر باور نمیکنی من نیمه سبزش را میخورم و تو نیمه قرمزش را بخور تا ببینی که چقدر خوشمزه است! » سپس نیمه سبز سیب را خودش خورد و نیمه دیگرش را به سفید برفی داد. او هم گازی به سیب زد و وقتی که زهر داخل دهانش شد مثل مرده بر زمین افتاد. ملکه به قصر برگشت، در آیینه نگاه کرد و گفت:
آیینه جان راست بگو، هرچه دلت خواست بگو. اگر زیباتر از من کسی در اینجاست بگو! » آیینه گفت: « ملکه از همه زیباتر و قشنگتر است. » آن وقت ملکه فهمید که سفید برفی مرده است.
شب که شد کوتولهها به کلبه برگشتند و از سفید برفی نشانهای ندیدند. همه جا را زیر و رو کردند و وقتی که او را یافتند خیلی غمگین شدند.
آنها تابوتی بلورین ساختند و سفید برفی را در آن گذاشتند و تابوت را به بالای تپهای که سر راه بود بردند تا به هر کسی که از آنجا میگذشت نشان بدهند که او چه دختر زیبایی بوده است و همه را در غم خود شریک سازند.
سپس هر یک از کوتولدها یک گل سفید روی تابوت گذاشتند.
شاهزادهای که از آنجا میگذشت تابوت بلورین را دید. نزدیک رفت، چشمش به سفید برفی افتاد و گفت: « افسوس! او خیلی زیبا بود. ولی او را اینجا نگذارید. در باغ پدرم دالانی هست که تمامش را از مرمر ساختهاند. اگر اجازه بدهید این تا بوت بلورین را از اینجا میبرم و در آن دالان میگذارم. «
کوتولهها موافقت کردند و گفتند: « بسیار خوب. » سپس شاهزاده به خدمتکارهایش گفت: « این تابوت را بردارید! »
آنها تابوت را برداشتند. هنوز چیزی نرفته بودند که ناگهان یکی از خدمتکارها پایش لغزید و بر زمین افتاد. سفید برفی از تابوت بیرون غلتید و تکه سیب زهرآلود از دهانش خارج شد!
سفید برفی نمرده بود، بلکه بیهوش شده بود. وقتی که تکه سبب از دهانش بیرون افتاد و به هوش آمد، بلند شد، نشست و گفت: «من کجا هستم؟»
شاهزاده گفت: « پہلوی من هستی. هرگز کسی را به زیبایی تو ندیدهام. تقاضا دارم که بیایی و با من زندگی کنی. »
سفید برفی پیشنهاد شاهزاده را پذیرفت، سپس آن دو با هم عروسی کردند و سفید برفی ملکه شد. وقتی که این خبر به گوش ملکه حسود رسید، از شدت خشم و حسادت دق کرد و مرد.
سفید برفی و شاهزاده به خوبی و خوشی و سلامتی به زندگی ادامه دادند. کوتولهها هم هر سال به دیدن آنها میرفتند.
منبع: مجموعه کتابهای داستانهای طلایی