داستان سفید برفی و هفت کوتوله

0

روزی بود و روزگاری بود. زیر د ر گنبد کبود ملکه‌ای بود که زندگی خوش و راحتی داشت. این ملکه رنگ سفید را خیلی دوست داشت و به همین جهت برای فرزندی که بزودی به دنیا می‌آورد پارچه سفیدی تهیه کرده بود. روزی از روز‌های زمستان که برف می‌بارید ملکه برای دوختن لباس کنار پنجره آمد و نشست و پیش خودش گفت: «می‌خواهم فرزندم مثل این پارچه و این برف‌ها سفید باشد. اسم او را هم سفید برفی می‌گذارم. »

مدت‌ها گذشت و ملکه دختری به دنیا آورد و همانطور که گفته بود، اسمش را سفید برفی گذاشت. با به دنیا آمدن سفید برفی حال ملکه خیلی بد شد بطوری که پس از چند روز از دنیا رفت و سفید برفی بیمادر ماند. . او دختر زیبا و با نشاطی بود.

یکسال پس از آن، پادشاه با ملکه دیگری عروسی کرد. ملکه جدید خیلی زیبا ولی بداخلاق بود و به سفید برفی خیلی حسودیش می‌شد.

این ملکه از یک جادوگر آیین‌های گرفته بود که حرف می‌زد. او این آیینه را به دیوار اتاق خوابش آویزان کرده بود و هر روز صبح در برابر آن می‌ایستاد و این شعر را می‌خواند:

آیینه جان راست بگو، هرچه دلت خواست بگو. اگر زیبا‌تر از من کسی در اینجاست بگو!

و آیینه به حرف می‌آمد و می‌گفت: «ملکه از همه زیباتر است. »

سال‌ها گذشت. حالا سفید برفی بزرگتر و زیبا‌تر شده بود. هنوز هم ملکه هر روز در آیینه نگاه می‌کرد و می‌گفت:

آیینه جان راست بگو، هرچه دلت خواست بگو. . اگر زیبا‌تر از من کسی در اینجاست بگو! ،

و هر روز هم آیینه به حرف می‌آمد و می‌گفت: «ملکه از همه زیباتر است. »

بازهم سال‌ها گذشت. سفید برفی بزرگ و بزرگتر و هر سال از سال پیش قشنگتر می‌شد. روزی از روز‌ها که سفید برفی برای خودش زنی شده بود ملکه در آیینه نگاه کرد و گفت:

آیینه جان راست بگو، هرچه دلت خواست بگو. اگر زیبا‌تر از من کسی در اینجاست بگو! » و آیینه جواب داد: «سفید برفی از همه زیباتر است. »

ملکه اینرا که شنید خیلی ناراحت شد و گفت: «هرگز سفید برفی مثل من زیبا و قشنگ نیست! هیچ کس نمی‌تواند در زیبایی با من برابری کند. »

سپس خود را روی تختخوابش انداخت و‌گریه را سر داد. پس از ساعتی از اتاقش بیرون رفت و یکی از خدمتکارانش را صدا زد و گفت: د سفید برفی را به جنگل ببر واورا بکش! »

خدمتکار سفید برفی را به انبوه جنگل برد، اما چون سفید برفی خیلی مهربان و زیبا بود او را نکشت و گفت: «ترا نمی‌کشم اما دیگر به قصر پادشاه نیا، چون اگر ملکه ترا زنده ببیند مرا از بین می‌برد و دیگران را مجبور به کشتنت می‌کند. همین جا در جنگل بمان. در اینجا اشخاصی پیدا می‌شوند که به تو کمک کنند! » اینرا گفت و رفت.

سفید برفی همان جا پای درختی نشست و تا نزدیکی‌های شب‌گریه وزاری کرد. شب که شد با خودش گفت: « به جای‌گریه وزاری بهتر است برای خودم محلی پیدا کنم تا بتوانم شب را در آنجا بخوابم. اگر اینجا بمانم حتما خرس‌ها مرا می‌خورند.»

آنوقت در جنگل گشت و گشت تا به کلبه کوچکی رسید. در کلبه را باز کرد و داخل شد. توی کلبه چشمش به هفت تختخواب کوچک افتاد.

یک میز هم دید که رویش هفت تکه نان و هفت لیوان کوچک چیده بودند.

سفید برفی یکی از نان‌ها را خورد و آب یکی از لیوان‌ها را نوشید. سپس روی یکی از تختخواب‌ها دراز کشید و به خواب رفت.

حالا، این کلبه متعلق به هفت مرد کوتوله بود.

شب که شد کوتوله‌ها به کلبه خود بازگشتند. آن‌ها ریش‌های درازی داشتند و لباس‌های آبی به تن کرده بودند. پس از وارد شدن به کلبه چراغی روشن کردند و برای خوردن شام به سرمیز رفتند، ناگهان یکی از آن‌ها گفت: «یکنفر نان مرا خورده است! »

کوتوله دیگری گفت: «یکنفر از لیوان آب نوشیده است. »

پس از خوردن شام کوتوله‌ها به طرف تختخواب‌هایشان رفتند. در اینوقت یکی از آن‌ها گفت:

یکنفر روی تختخوابم خوابیده است! » همه دور آن تختخواب جمع شدند و همینکه سفید برفی را دیدند یکصدا گفتند: « عجب قشنگ است! »

سفید برفی از صدای آن‌ها بیدار شد وهفت کوتوله ریشو را دید که نزدیک تختخواب ایستاده‌اند. خیلی ترسید. اما کوتوله‌ها گفتند: «نترس، ما دوست تو هستیم. خوب بگو سینیم چطور به اینجا آمدی؟ »

سفید برفی سرگذشت خودش را برایشان تعریف کرد.

کوتوله‌ها گفتند: « پهلوی ما بمان. اما مواظب باش وقتی که نزدیک کلبه نیستیم از اینجا بیرون نروی. اگر بیرون بروی ممکن است ملکه از زنده بودن تو آگاه شود و صدمه‌ات بزند. »

از آن پس سفید برفی در کلبه هفت کوتوله ماند.

اما برخلاف قولی که به آن‌ها داده بود پس از چند روز در جنگل به گردش پرداخت. روزی از این روز‌ها یکی از خدمتکاران ملکه که از جنگل می‌گذشت او را دید و به ملکه خبر داد و ملکه وقتی که فهمید سفید برفی هنوز زنده است بسیار خشمگین شد و تصمیم گرفت که این بار خودش او را از بین ببرد. .

ملکه سیبی برداشت و در طرف قرمزش سوراخ کوچکی باز کرد و در آن سوراخ زهر ریخت. سپس لباس‌های کهن‌های پوشید و به سوی کلبه براه افتاد.

وقتی که به کلبه رسید صدا زد و گفت: «کسی در این کلبه نیست؟ سفید برفی در را باز کرد.

ملکه گفت: « من سیب‌های قشنگ و خوبی دارم و می‌خواهم یکی از آن‌ها را به تو بدهم. بگیر و بخور! »

سفید برفی سیب را گرفت و پرسید: «خوشمزه است؟ »

ملکه گفت: « نظیرش پیدا نمی‌شود. اگر باور نمی‌کنی من نیمه سبزش را می‌خورم و تو نیمه قرمزش را بخور تا ببینی که چقدر خوشمزه است! » سپس نیمه سبز سیب را خودش خورد و نیمه دیگرش را به سفید برفی داد. او هم گازی به سیب زد و وقتی که زهر داخل دهانش شد مثل مرده بر زمین افتاد. ملکه به قصر برگشت، در آیینه نگاه کرد و گفت:

آیینه جان راست بگو، هرچه دلت خواست بگو. اگر زیباتر از من کسی در اینجاست بگو! » آیینه گفت: « ملکه از همه زیباتر و قشنگتر است. » آن وقت ملکه فهمید که سفید برفی مرده است.

شب که شد کوتوله‌ها به کلبه برگشتند و از سفید برفی نشانه‌ای ندیدند. همه جا را زیر و رو کردند و وقتی که او را یافتند خیلی غمگین شدند.

آن‌ها تابوتی بلورین ساختند و سفید برفی را در آن گذاشتند و تابوت را به بالای تپه‌ای که سر راه بود بردند تا به هر کسی که از آنجا می‌گذشت نشان بدهند که او چه دختر زیبایی بوده است و همه را در غم خود شریک سازند.

سپس هر یک از کوتولد‌ها یک گل سفید روی تابوت گذاشتند.

شاهزاده‌ای که از آنجا می‌گذشت تابوت بلورین را دید. نزدیک رفت، چشمش به سفید برفی افتاد و گفت: « افسوس! او خیلی زیبا بود. ولی او را اینجا نگذارید. در باغ پدرم دالانی هست که تمامش را از مرمر ساخته‌اند. اگر اجازه بدهید این تا بوت بلورین را از اینجا می‌برم و در آن دالان می‌گذارم. «

کوتوله‌ها موافقت کردند و گفتند: « بسیار خوب. » سپس شاهزاده به خدمتکار‌هایش گفت: « این تابوت را بردارید! »

آن‌ها تابوت را برداشتند. هنوز چیزی نرفته بودند که ناگهان یکی از خدمتکار‌ها پایش لغزید و بر زمین افتاد. سفید برفی از تابوت بیرون غلتید و تکه سیب زهرآلود از دهانش خارج شد!

سفید برفی نمرده بود، بلکه بیهوش شده بود. وقتی که تکه سبب از دهانش بیرون افتاد و به هوش آمد، بلند شد، نشست و گفت: «من کجا هستم؟»

شاهزاده گفت: « پہلوی من هستی. هرگز کسی را به زیبایی تو ندیده‌ام. تقاضا دارم که بیایی و با من زندگی کنی. »

سفید برفی پیشنهاد شاهزاده را پذیرفت، سپس آن دو با هم عروسی کردند و سفید برفی ملکه شد. وقتی که این خبر به گوش ملکه حسود رسید، از شدت خشم و حسادت دق کرد و مرد.

سفید برفی و شاهزاده به خوبی و خوشی و سلامتی به زندگی ادامه دادند. کوتوله‌ها هم هر سال به دیدن آن‌ها می‌رفتند.

منبع: مجموعه کتاب‌های داستان‌های طلایی


اگر خواننده جدید سایت «یک پزشک»  هستید!
شما در حال خواندن سایت یک پزشک (یک پزشک دات کام) به نشانی اینترنتی www.1pezeshk.com هستید. سایتی با 18 سال سابقه که برخلاف اسمش سرشار از مطالب متنوع است!
ما را رها نکنید. بسیار ممنون می‌شویم اگر:
- سایت یک پزشک رو در مرورگر خود بوک‌مارک کنید.
-مشترک فید یا RSS یک پزشک شوید.
- شبکه‌های اجتماعی ما را دنبال کنید: صفحه تلگرام - صفحه اینستاگرام ما
- برای سفارش تبلیغات ایمیل alirezamajidi در جی میل یا تلگرام تماس بگیرید.
و دیگر مطالب ما را بخوانید. مثلا:

آینه‌ها در فیلم‌ها: فیلمسازها چگونه دوربین‌ها را موقع فیلمبرداری از آینه‌ها ناپدید می‌کنند؟!

هنگام تماشای فیلم، برخی از بینندگان دوست دارند به دنبال خطا‌هایی باشند، مانند یافتن شواهدی از دوربین‌ها و پرسنل ضبط فیلم یا بوم صدابرداری مشخص در یک صحنه و امثال آن. یکی از موقعیت‌های دشوار برای فیلمسازهای، زمانی است که یک صحنه شامل آینه‌ها…

گالری عکس: طراحی‌های داخلی و خارجی افتضاح و عجیب که با کمی قدرت شبیه‌سازی مغزی رخ نمی‌دادند!

چیزی که من اسمش را می‌گذارم شبیه‌سازی مغزی واقعا چیز لازمی در زندگی و کار است. یعنی اینکه بتوانید قبل از جابجایی و ساختن اجسام در ذهن تجسمش کنید و بعد حین کاربری‌های مختلف تصورش کنید و پیش‌بینی کنید که کجای کار می‌لنگد.فکر کنم از زمان…

وقتی با اشعه ایکس از اشیای عادی عکس بگیرید؛ شگفت‌زده می‌شوید! کاری که آندری دومان کرد

مجموعه عکس‌های اشعه ایکس می‌توانند اشیاء روزمره را به روشی باورنکردنی و منحصر به فرد نشان دهند.آندری دومان، عکاس تجاری، حدود یک سال است که این کار را می‌کند. زمانی که دومان کاری را برای مشتریان انجام نمی‌دهد، دوست دارد پروژه‌های شخصی را…

اگر ابرقهرمانان‌ها و شرورهای فیلم‌ها و کامیک‌ها در دوره ویکتوریا می‌زیستند!

عصر ویکتوریا دوره‌ای از تاریخ بریتانیا بود که از سال 1837 تا 1901 همزمان با سلطنت ملکه ویکتوریا بریتانیا ادامه یافت. این دوره، دوره تغییرات اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و سیاسی قابل توجهی بود که نه تنها بریتانیا، بلکه سایر نقاط جهان را عمیقاً…

تصور کنید که این شخصیت‌های مشهور سینمایی توسط بازیگر مشهور دیگری بازی می‌شدند – پاسخ میدجرنی

در حاشیه فیلم‌های بزرگ همیشه می‌خوانیم که قرار بوده که نقص اصلی یا یک نقش فرعی مهم را کس دیگری بازی کند و آن بازیگر به سبب اینکه فیلم را کم‌اهمیت تلقی کرده یا درگیر پروژه دیگری بوده یا مثلا دست‌آخر ترجیح کارگردان، هرگز به نقش رسیده است.…

سلبریتی‌ها از کودکی تا پیری در این ویدئوهای جالب – از ویل اسمیت تا کیانو ریوز

چطور می‌شود که ما پیر می‌شویم. این تغییر بسیار تدریجی رخ می‌دهد، اما قطعی است. با کارهایی می‌شود کندش کرد اما مسلما نمی‌توان به کی جلوی آن را گرفت.پیری یک فرآیند زیستی پیچیده است که در موجودات زنده از جمله انسان اتفاق می‌افتد. در حالی…
آگهی متنی در همه صفحات
دکتر فارمو / کلینیک زیبایی دکتر محمد خادمی /جراح تیروئید / پزشکا /تعمیر فن کویل / سریال ایرانی کول دانلود / مجتمع فنی تهران / دانلود فیلم دوبله فارسی /خرید دوچرخه برقی /خرید دستگاه تصفیه آب /موتور فن کویل / شیشه اتومبیل / نرم افزار حسابداری / خرید سیلوسایبین / هوش مصنوعی / مقاله بازار / شیشه اتومبیل / قیمت ایمپلنت دندان با بیمه /سپتیک تانک /بهترین دکتر لیپوماتیک در تهران /بهترین جراح بینی در تهران / آموزش تزریق ژل و بوتاکس / دوره های زیبایی برای مامایی / آموزش مزوتراپی، PRP و PRF /کاشت مو /قیمت روکش دندان /خدمات پرداخت ارزی نوین پرداخت / درمان طب / تجهیزات پزشکی / دانلود آهنگ /داروخانه اینترنتی آرتان /اشتراك دايت /فروشگاه لوازم بهداشتی /داروخانه تینا /لیفت صورت در تهران /فروش‌ دوربین مداربسته هایک ویژن /سرور مجازی ایران /مرکز خدمات پزشکی و پرستاری در منزل درمان نو / ثبت برند /حمل بار دریایی از چین /سایت نوید /پزشک زنان سعادت آباد /کلاه کاسکت / لمینت متحرک دندان /فروشگاه اینترنتی زنبیل /ساعت تبلیغاتی /تجهیزات پزشکی /چاپ لیوان /خرید از آمازون /بهترین سریال های ایرانی /کاشت مو /قیمت ساک پارچه ای /دانلود نرم افزار /

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.