داستان کفش بلورین (سیندرلا)
در زمان قدیم، همان وقتی که در دنیا جن و پری فراوان بود، دختری العاده زیبا و دوست داشتنی باسم سیندرلا زندگی میکرد. او دو خواهر ناتنی داشت که هر دو زشت بودند و با وخیلی حسودی میکردند. آنها هیچوقت اجازه نمیدادند که سیندرلا بفهمد چقدر زیباست. باو لباسهای پاره میپوشاندند و مجبورش میکردند تمام کارهای سخت قصری را که در آن زندگی میکردند، انجام دهد.
سیندرلا اتاق مخصوص بخودش نداشت و هر روز غروب وقتی که کار۔هایش را انجام میداد روی خاکسترهای اجاق آشپز خانه مینشست و شبها هم همانجا میخوابید و همیشه مثل دو ناخواهری زشتش آرزو داشت که بیک مجلس رقص برود.
یکروز شاهزاده چارمینگ جوان، پسر یکی از دوستان پدر سیندرلا، مجلس رقصی ترتیب داد و برای آنها دعوتنامهای فرستاد که در آن همه افراد خانواده دعوت شده بودند.
جشن در کاخ سلطنتی برگزار میشد وهمه خودرا برای شرکت در این مجلس آماده میکردند؛ ولی به سیندرلا اجازه داده نشد که به آن مجلس برود. سیندرلا خیلی غمگین شد و تا مدتی پس از اینکه خواهرهای ناتنیاش با لباسهای زیبایشان بکاخ شاهزاده رفتند کنار آتش نشسته بود و فکر میکرد که چقدر خوب بود اگر او هم با آنها میرفت.
ناگهان صدائی گفت: « سیندرلا من پری حامی تو هستم و بعضی وقتها مواظبت بودم و میدانم که چقدر مهربانی و چقدر آرزو داری که به مجلس رقصی بروی. ناراحت نشو توهم به آنجا میروی: ولی اول باید برایم یک کدو بیاوری. »
سیندرلا هرچه را پری گفت انجام داد. پری کدو را روی زمین گذاشت و با عصای نازکی که در دست داشت آنرا تکان داد. ناگهان کدو تبدیل به یک کالسکه طلائی چهار اسبه شد، که یک فراش ویک سورچی داشت و آماده بود که سیندرلا را به کاخ شاهزاده ببرد. سیندرلا از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید اما تا چشمش به لباسهای پارداش افتاد اخمهایش توی هم رفت.
او چطور میتوانست با آن لباسهای پاره به چنین مجلسی پا بگذارد؟
پری، قیافه در هم سیندرلا را دید و متوجه موضوع شد. عصای ناز کش را بالای سر سیندرلا تکان داد، ناگهان کفش و لباسهای او به لباس شب و کفش بلورین زیبائی تبدیل شد.
بعد پری مهربان گفت: «حالا به قصر سلطنتی برو وخوش بگذران ولی یادت باشد که تغییر وضع تو فقط تا نیمه شب ادامه دارد. و پس از آن لباس شب و کالسکهات ناپدید خواهد شد. » سیندرلا به پری قول داد که تا نیمه شب به خانه برگردد، و آنوقت با کالسکه طلائی زیبایش براه افتاد.
در آن مجلس با اینکه دختر زیاد بود هیچکدام نتوانسته بودند توجه شاهزاده جوان را بخود جلب کنند و شاهزاده از این بابت سخت دلگیر بود، و قصد داشت مجلس را ترک کند. در همین موقع سیندرلای زیبا وارد تالار قصر شد.
شاهزاده چارمینگ تا او را دید احساس کرد که با تمام وجودش او را دوست میدارد.
کمی بعد، شاهزاده چارمینگ و سیندرلا با هم مشغول رقص بودند.
آنشب به سیندرلا خیلی خوش گذشت، بطوریکه او در تمام زندگیش اینطور شبی را بیاد نداشت. شاهزاده هم که هرگز دختری زیبائی او ندیده بود تنهائیش را فراموش کردو آنها تمام شب را با یکدیگر رقصیدند. ولی شاهزاده هر چد از سیندرلا تقاضا میکرد که نامش را بگوید، او ساکت میماند وفقط لبخند میزد، وسرش را تکان میداد.
همه حاضرین با نها خیره شده بودند، و آنها خوشحال بودند و بجز خودشان به چیز دیگری فکر نمیکردند. وقت بسرعت میگذشت و سیندرلا از شدت خوشحالی، قولی را که به پری داده بود فراموش کرد.
ناگهان ساعت بزرگی که در تالار رقص بود بصدا در آمد و شروع به ضربه زدن کرد.
سیندرلا بساعت نگاه کرد:
نیمه شب شده بود!
دستور پری مهربان بیادش آمد. ناگهان خودش را از میان دستهای شاهزاده بیرون کشید و از تالار بیرون رفت، و با سرعت هرچه بیشتر از پلهها پائین دوید. وقتی که به پله آخر رسیدیک لنگه از کفشهایش از پایش افتاد. ولی او بیاعتنا با این موضوع میدوید، و با دوازدهمین ضربه ساعت بیرون دروازه کاخ رسیده بود. آنوقت لباسش تبدیل به لباس پاره شد و کالسکهاش ناپدید گردید.
بارفتن سیندرلا حیرت و ناراحتی سراپای شاهزاده جوان را فرا گرفت. همانوقت ببالکن تالار که رو به بیرون بود رفت. مهمان عزیزش از نظر ناپدید شده بود. آنچه از او باقی مانده بود تنها یک لنگه کفش ظریف بلورین بود که از دور برق میزد. شاهزاده چارمینگ بقصر بر گشت. حالش منقلب بود خبر ناراحتی شاهزاده جوان بگوش پدرش رسید و او هرچه کرد نتوانست دو باره شاهزاده را خوشحال کند.
عاقبت پس از فکر زیاد دستوری داد. وصبح روز بعد جارچیها خبری منتشر کردند که همه دخترها باید لنگه کفش بلورین را بپایشان امتحان کنند، و این کفش باندازه پای هر دختری در آمد، آن دختر با شاهزاده عروسی میکند. شاهزاده خود سر سرپرستی این کار را بعهده گرفت.
آنها کفش بلورین را به پای همه دخترها امتحان کردند، ولی اندازه پای هیچکس نبود.
همه از پیدا کردن سیندرلا نا امید شده بودند. اما شاهزاده هنوز امیدش را از دست نداده بوده و بکارش ادامه میداد.
تا اینکه بقصر پدر سیندرلا رسیدند. شاهزاده بقصر وارد شد و خواهران سیندرلا باستقبال او آمدند، و خوشآمد گفتند.
بعد شاهزاده را باطاق نشیمن دعوت کردند و خودشان در برابر شاهزاده نشستند. شاهزاده دستور داد کفش بلورین را بیاورند، و خواهران سیندرلا هرچه کوشش کردند پایشان را در آن کفش کنند، فایدهای نبخشید، و کفش باندازه پای هیچیک از آنها نبود، چون آنقدر پای آنها بزرگی بود که حتی انگشتان پایشان هم بداخل کفش بلورین نمیرفت!
شاهزاده گفت: «خداوندا! میترسم کفش به پای هیچکس نخورد! »
جستجوی من تا حالا هیچ فایدهای نداشته. در اینجا دختر دیگری نیست؟ شاید پای او باین کفش بخورد! »
دوخواهر فریاد زند: «اوه، نه، فقط کلفتمان! ولی این کفش مال او نمیتواند باشد. »
اما شاهزاده دستور داد که سیندرلا بیاید و کفش را بپایش امتحان سیندرلا میترسید و از آمدن پرهیز میکرد؛ زیرا نمیخواست شاهزاده او را در این لباس پاره ببیند. عاقبت آمد و شاهزاده بازویش را گرفت و او را روی صندلی مقابل خود نشاند. بعد کفش را بپایش امتحان کردند. کفش کاملا اندازه او بود! شاهزاده بصورت سیندرلا دقیق شد و فهمید این همان دختری است که با او رقصیده بود! وسیندرلا حتی در آن لباس پاره هم زیبا بود.»
در همانوقت، ناگهان، پری مهربان در اطاق ظاهر شد، و عصای نازکش را بسمت او تکان داد. لباسهای پاره سیندرلا دو باره تبدیل به همان لباسهای زیبا شدند.
شاهزاده بقدری از یافتن سیندرلا خوشحال شد که جارچیها را فرستاد تا همه جا جار بزنند که آن دو نفر فردا با هم عروسی میکنند.
وقتی که دو خواهر زشت فهمیدند که سیندرلا دختر دلخواه شاهزاده است و هما ندختریست که با او رقصیده، بیهوش شدند، و مدتی طول کشید تا بهوش آمدند.
آنها جلوی سیندرلا زانوزدند و از او خواهش کردند بدرفتاریهای گذشته ایشان را ببخشد. سیندرلا هم که با گذشت بود و نمیخواست در وقت خوشحالی کسی را غمگین بییند آنها را بخشید.
بدینترتیب سیندرلا با شاهزاده عروسی کرد. دو خواهر ناتنی سیندرلا هم از این رفتار پسندیده او عبرت گرفتند و بکلی عوض شدند، و دو نفر از بهترین دخترهائی شدند که تا آن زمان نظیرشان کم پیدا شده بود.
منبع: مجموعه کتابهای داستانهای طلایی