کتاب ایزدان هم، نوشته ایزاک آسیموف، بریدهای کوتاه
یک بر ضد بلاهت…
الامونت با لحنی تند گفت: «مزخرفه! هیچ چی دست من رو نگرفت! » ژرف اندیشی غریبی در چهرهاش بود که به چشمان گودرفته و بیتقارنی چانهی درازش میآمد. اوضاع و احوال که مساعد بود، این حالت چهرهاش بیشتر به چشم میآمد و الان اوضاع و احوال مساعد نبود. مصاحبهی دومش با هالام از اولی هم بدتر از کار درآمده بود.
مایرون برونوفسکی خیلی آرام گفت: «شلوغش نکن. خودت هم گفتی بعیده چیزی الان گیرت بیاد. » دانههای بادام زمینی را بالا میانداخت و توی هوا با البهای کلفتش میگرفت. هرگز خطا نمیکرد. زیاد قدبلند نبود؛ لاغر هم نبود.
معنیش این نیست که حالا آرومتر میشم. ولی حق با توئه. مهم نیست. کارهای دیگهای هم هست که میتونم انجام بدم؛ همین کار رو هم میکنم. وانگهی به کمک تو هم احتیاج دارم. اگر بتونی سر در بیاری که…»
بیخیال، پیت. هزار بار گفتی. کاری نداره که. فقط باید طرز فکر یه موجود هوشمنید غیرانسانی رو رمزگشایی کنم. »
یه موجود هوشمند فراانسانی… برتر از انسان. این موجودات جهان موازی میخوان یه چیزی به ما بفهمونند. »
برونوفسکی آهی کشید و گفت: «شاید، ولی دارن این کار رو از طریق هوش من انجام میدن که به نظر خودم گاهی برتر از هوش عادی انسانه؛ امانه اونقدرها. گاهی توی تاریکی شب، بیدار میشیم و به این فکر میکنم که اصلا هوشهای متفاوت میتونن با هم ارتباط برقرار کنند یا نه؟ اگر هم که اون روز اصلا و ابدأ بهم خوش نگذشته باشه، به این فکر میکنم که مگه اصلا عبارت هوشهای متفاوت معنا داره؟ ! »
لامونت گفت: «معنا داره! » مثل وحشیها داد میزد و معلوم بود که دستهایش را توی جیب روپوش آزمایشگاهیاش مشت کرده. «معناش میشه هالام و من. معناش میشه اون مرتیکهی احمق قهرمان، دکتر فردریک هالام، و من. ما از دو تا هوش متفاوت هستیم، چون وقتی باهاش حرف میزنم اصلا نمیفهمه چی میگم. قیافهی ابله ش کبود و کبودتر میشه، چشماش قلمبه میزنه بیرون، گوشهاش سرخ میشه. به نظر من مغزش هم از کار میافته، ولی مدرک ندارم که ثابت کنم مغزش از کار افتاده یا کجای حرفهام باعث شده از کار بیفته. »
برونوفسکی زیر لب گفت: «چه احترامی به پدر پمپ الکترون میگذاری! »
مشکل همینه. پدر انگشت نمای پمپ الکترون! پدر این چیز ولدالنا؛ حالا اگر این وسط اصلا چیزی متولد شده باشه. نقشش توی این قضیه هیچی نبود. من میدونم. »
برونوفسکی یک مغز بادام زمینی دیگر هم انداخت بالا (توی هوا گرفت) و گفت: «منم میدونم. صد بار تعریف کردی. »
ماجرا مال سی سال پیش بود؛ فردریک هالام شیمیدان بود و جوهر مدرک دکترایش هنوز خشک نشده بود و هیچ چیزی در ناصیهاش نبود که نشان بدهد قرار است یک روزی دنیا را تکان بدهد.
چیزی که رفته رفته دنیا را تکان داد یک بطری گردوخاک گرفته از یک مادهی شناساگر با برچسب «فلز تنگستن» بود که روی میزش جا خوش کرده بود. مال او نبود؛ هیچوقت استفادهاش نکرده بود. ما روزگاری دور بود که کسی، احتمالا صاحب آن موقع دفتر، به یک دلیل نامعلوم به تنگستن نیاز داشت. حتی دیگر تنگستن هم نبود. گلوله گلوله شده بود و لایهی ضخیمی اکسید سطحش را پوشانده بود به خاکستری و گردوغبار مانند. هیچ فایدهای برای هیچ کسی نداشت.
بعد یک روز، هالام وارد آزمایشگاه شد (خوب، دقیقتر بگوییم، سوم اکتبر سال ۲۰۷۰)؛ کارش را شروع کرد و قبل از ساعت دو صبح کمی دست از کار کشید و مات و مبهوت به بطری نگاه کرد و تکانش داد. مثل همیشه غبارآلود بود و برچسبش هم هنوز رنگ ورورفته؛ اما فریاد کشید: «مرده شور برده؛ کدوم الدنگی با این وررفته؟ »
گزارش دنیسون که دست کم ماجرا را این طور تعریف میکرد؛ او ماوقع را این طوری شنیده بود و یک نسل بعد برای لامونت تعریف کرده بود. قصهی رسمی این اکتشاف، آن گونه که در کتابها روایت کردهاند، کلمهبندی دستکاری شده دارد. برداشت آدم از آن نوشتهها این است که یک شیمیدان تیزبین، متوجه تغییری شده و بیدرنگ استنتاجهایی ژرف و سترگ را پیش کشیده.
این خبرها نبود. تنگستن هیچ فایدهای به حال هالام نداشت؛ این تنگستن هیچ ارزش و جذابیت قابل تصوری برای او نداشت و «دستکاری کردن» آن منطقه نباید کمترین اهمیتی برای او میداشت. با این همه، از فضولی به میزش نفرت داشت (مثل خیلیهای دیگر) و ظن به این داشت که دیگرانی به سبب بث طینت ذاتیشان علاقه وافری دارند به این فضولی مبادرت کنند.
هیچکس زیر بار نرفت که از قضیه خبر دارد. بنجامین آلن دنیسون، که گفتههای اولیهی هالام را شنیده بود، درست آن طرف کریدور دفتر داشت و در هر دو دفتر هم باز بود. سرش را بالا آورد و چشمان اتهام زن هالام را دید.
دنیسون، بگی نگی از هالام خوشش نمیآمد (بگی نگی هیچکس از او خوشش نمیآمد) و شب قبل هم خوب نخوابیده بود. رخدادها نشان داد و بعدها هم انکار نکرد که تا حدی خرسند شده که میتواند دق دلیاش را سر او خالی کند و هالام هم برای چنین چیزی مناسبترین گزینهی ممکن بود.
. وقتی هالام بطری را بالا گرفت و جلو صورت او آورد، دنیسون با غیض آشکاری خود را عقب کشید. پرسید: «چرا آخه من به تنگستن تو کاری داشته باشم؟ چرا کسی بهش کاری داشته باشه؟ اگه بطری رو درست نگاه کنی، میبینی که بیست ساله باز نشده؛ و البته اگه خودت دستی چرک خودت رو بهش نزده بودی، میدیدی که کسی دست بهش نزده. »
چهرهی هالام آهسته آهسته از خشم سرخ شد. محکم و قاطع گفت: «ببین دنیسون، یکی محتویاتش رو عوض کرده. این دیگه تنگستن نیست. »
دنیسون خیلی آرام و کوتاه، ولی مشخص، به نشانهی تمسخر فین فین کرد و گفت: « تو از کجا میدونی؟ »
از همین چیزها، از همین آزارهای قابل اغماض و نیش و کنایههای بیمنظور است که تاریخ ساخته میشود.
به هر حال حرف بیجایی بار او کرده بود. سابقهی آموزشی دنیسون به اندازهی هالام کوتاه، اما بسیار جذابتر و درخشانتر بود؛ خیلیها دنیسون را جوان درخشان و با استعداد دپارتمان میدانستند. هالام این را میدانست و چیزی که قضیه را بدتر میکرد این بود که خود دنیسون هم میدانست و انکار هم نمیکرد. تو از کجا میدونی» دنیسون، با تأکید واضح و عمدیاش روی «تو»، انگیزه اصلی تمام اتفاقاتی بود که بعدها رخ داد. به قول دنیسون (در گفتگویش با لامونت): بدون این جمله، هالام هرگز به بزرگترین و ارجمندترین دانشمنیر تاریخ مبدل نمیشد.
طبق روایت رسمی، هالام در آن روز سرنوشت ساز متوجه شد همهی گلولههای گردوغبار آلود خاکستری رنگ از بین رفته – حتی غبار سطح داخلی بطری نیز باقی نمانده بود و فلزی دیگر با رنگ خاکستری آهن گونه جای آن را گرفته بود. طبعا شروع کرد به تحقیق…
روایت رسمی به کنار؛ علت آن واقعه دنیسون بود. اگر او به گفتن یک «نخیر» صاف و ساده بسنده کرده بود یا فقط شانهای بالا انداخته بود، احتمالا هالام سراغ بقیه میرفت و سرانجام خسته از این رویداد توضیح ناپذیر بطری را کنار میگذاشت و میگذاشت مصیبت متعاقب آن، چه ناچیز و چه شدید، به آینده موکول شود (بسته به اینکه کشف نهایی چقدر به تأخیر میافتاد). به هر روی، دیگر هالام نبود که آسمان شهرت را در مینوردید.
با این همه، هالام که از شنیدن «تو از کجا میدونی» جا خورده بود، در جواب تنها از روی خشم غرولند کرد که «نشونت میدم که میدونم. »
بعد از آن دیگر هیچ چیز جلودار او نبود تا دست به هر کاری برای اثبات حرفش نزند. آنالیز فلز آن ظرف کهنه، اولویت اول زندگیاش شد و حالا هدف بزرگش این بود که گستاخی و تکبر را از چهرهی دنیسون با آن بینی قلمی و درازش و رد دایمی تمسخر را از آن لبهای رنگ پریدهاش بزداید.
دنیسون هرگز آن لحظه را فراموش نکرد، زیرا کلمات خودش بود که هالام را به جایزه نوبل رساند و خود او را به بوته فراموشی.
به هیچ وجه ممکن نبود بداند (یا اگر میدانست، اهمیتی بدهد که یک جور سرسختی و کله شقی در هالام هست؛ یک جور نیاز ناشی از هراس یک شخص میان مایه برای حراست از غرورش که در چنین زمانهایی قوای محرکهی او میشد و او را به جاهایی میرساند که استعداد و هوش ذاتی دنیسون نمیرساند.
هالام به یکباره از دفترش بیرون رفت. فلز را مستقیما با خودش به دپارتمان طیفنگاری جرمی برد. به عنوان شیمیدان حضورش در آن جا غیرطبیعی نبود. تکنیسینهای آن جا را میشناخت و باهاشان زیاد کار کرده بود و حرفش هم برش داشت. درواقع، چنان برشی داشت که کار او را مقدم بر پروژههای مهم و فوری گذاشتند.
بالاخره متصدی طیفنگار جرمی گفت: «خوب، این تنگستن نیست. »| چهرهی زمخت و عاری از شوخ طبعی هالام از تبسمی خشونت بار چین خورد.
خیلی خوب. این رو به اون دنیسون بچه باهوش بگو. به گزارش میخوام و…)
صبر کنید، دکتر. من گفتم این تنگستن نیست، ولی نگفتم که میدونم چیه. » | یعنی چی که نمیدونی چیه؟ »
تکنیسین کمی مکث کرد و گفت: «یعنی نتیجهی آزمایش مسخره ست. راستش غیرممکنه. نسبت جرم بار کلا غلطه. »
«کلا غلط یعنی چی؟ چه جوری؟ »
«زیادی بالاست. نمیشه این طوری باشه. » …