کتاب تمام آنچه پسر کوچولویم باید دربارۀ دنیا بداند – نوشته فردریک بکمن
تمام آنچه پسر کوچولویم باید دربارۀ دنیا بداند
نویسنده : فردریک بکمن
نشر نون
۱۸۴ صفحه
سخنی با پسرم
پسرم میخواهم معذرت خواهی کنم.
برای تمام کارهایی که قرار است در هجده سال بعد و سالهای بعد انجام دهم. برای چیزهایی که از دستم خواهد رفت. هر آنچه درک نخواهم کرد. برای تمام نامههای جلسه اولیا و مربیان که نمیخواهی به من نشان دهی.
برای تمام لحظههایی که باعث شرمندگیات خواهم شد. برای تمام اردوها و سفرهای تفریحی مدرسه که داوطلبانه در آنها شرکت خواهم کرد. برای تمام دوستانی که هرگز دلت نمیخواهد برای شام به خانه دعوت کنی. برای اجرای نمایش من و مادرت جلوی بقیه. برای همان مسابقه فوتبال مدرسه که همه والدین دعوت بودند و من زیادی جدی گرفتمش. برای اینکه به معلم ریاضیات گفتم «کله فندقی» برای اینکه با دوستانت محکم دست میدهم و صمیمی میشوم.
برای خرید مینی ون برای پوشیدن شلوارک. برای دیر رسیدن به اولین مهمانی تولدی که دعوت میشوی. برای اعصاب خردیهایم وقتی در شهربازی باید توی
صف بایستیم. برای اینکه به دستیار فروشگاه اسکیت میگویم «آقا». برای اینکه نمیتوانم به خودم بقبولانم ژیمناستیک را به فوتبال ترجیح میدهی. برای تمام روزهایی که فراموش میکنم در حمام را ببندم، چیزی را دیدی که نباید میدیدی۔
برای تعطیلات. کلاه کابوی، تی شرتی که رویش نوشته به مرد واقعی باید بیشتر از نود کیلو وزنش باشه. نطقی که در جشن فارغ التحصیلی دبیرستانت کردم.
برای روزهایی که حسابی سرحال هستم و بارها درباره دو مرد ایرلندی توی یک قایق جوک میگویم. واقعا از صمیم قلب میخواهم برای تمام این چیزها معذرت خواهی کنم.
اما وقتی خیلی از دستم عصبانی میشوی دلم میخواهد یادت باشد که تو برای من همیشه همان پسرک یک سالهای هستی که لخت توی راهرو ایستادهای، با دهانی که هنوز دندان درنیاورده لبخند میزنی و یک شیر عروسکی نرم را محکم به سینهات چسباندهای.
هر موقع که زیادی سخت گرفتم، باعث خجالتت شدم، غیرمنطقی رفتار کردم و بیانصاف شدم، آن وقت میخواهم به روزی فکر کنی که نمیخواستی به من بگویی سویچ لعنتی ماشین را کجا قایم کردهای.
میخواهم یادت باشد که خودت شروع کردی۔
پدرت
هر آنچه باید درباره چراغهای مجهز به حسگر حرکتی در حمام بدانی
من پدرتو هستم. میدانم که الان خودت این را خوب میدانی. تا حالا، کارهای ساده و پیش پا افتاده را انجام میدادی و قسمت سختش را ما انجام میدادیم. اما، همان طور که گفتم، الان یک سال و نیم داری، و در سنی هستی که میتوانی شروع به یادگیری کنی؛ یک سری ترفندها و فوت و فنها را یاد بگیری. حس خوبی نسبت به آنها دارم، و همین الان میخواهم دربارهشان حرف بزنم.
دلم میخواهد بدانی که پدر و مادر بودن آن طور که به نظر میرسد اصلا کار راحتی نیست. باید حواست به هزار و یک چیز باشد. ساک نوزاد، صندلی ماشین لالاییها. جوراب اضافی. مدفوع. از همه مهمتر همین مدفوع است. باید حسابی حواست به این باشد که شکم بچه کی کار میکند. فکر نکن از خودم درمی آورم. میتوانی از همه پدرو مادرهایی که بچه کوچک دارند بپرسی. خدای من، سال اول، همه زندگی آدم حول محور همین مدفوع میچرخد.
بودن یا نبودن مدفوع. کشف مدفوع. عطر و بوی مدفوع. انتظار برای آمدنش. جدی میگویم، نمیتوانی حدس بزنی آدم وقتی بچه دار میشود چقدر از عمرش را در انتظار این است که شکم بچهاش کار کند.
«خب، وقت عوض کردن پوشکه؟ خیلی خب! کار کرد؟ آره؟ چی گفتی؟ هنوز نه؟ ای بابا. خیلی خب. آروم باش، هول نشو. ساعت چنده؟ باید منتظر باشیم؟ یا همین الان راه بیفتیم و قبل اینکه شکمش کار کنه برسیم به مقصد؟ بیا دل رو بزنیم به دریا! باشه؟ نه نباشه! اگه تو راه برینه، چی؟ حق با توئه. خیلی خب. ساکت باش بذار فکر کنم! خب، اگه صبر کنیم و هیچ اتفاقی نیفته، اون وقت چی؟ بیا بیخیالش بشیم و فقط بریم. اون وقت اگه وسط راه رید ما میگیم یا خدا! گندش بزنن! اگه به جای بحث کردن راه میافتادیم، قبل اینکه برینه میرسیدیم! ! ! “»
متوجه شدی؟ وقتی آدم بچه دار میشود، همچین اوضاعی دارد. کل زندگی آدم حول منطق آمدن یا نیامدن مدفوع میچرخد. با غریبهها سر همین موضوع بحث میکند، شوخی نمیکنم. درباره شل یا سفت بودن، رنگ مدفوع، و اینکه کی باید دفع شود. همه جای آدم، از روی انگشتانش گرفته تا لباس و لای شیار کاشیهای حمام، قهوهای میشود. کم کم درباره تجربه ماوراء الطبیعی مدفوع صحبت میکند. در سطح علمی تحلیل و بررسی میکند. چند سال پیش، وقتی فیزیکدانان سویسی در یک برنامه تلویزیونی درباره پژوهش نوآورانه و کشف یک«ذره ناشناخته» صحبت میکردند که میتواند سریعتر از سرعت نور حرکت کند، و کل مردم دنیا توی این فکر بودند که ذره جدید از چه چیزی تشکیل شده است، همه پدر و مادرهایی که بچه کوچک داشتند هم صدا گفتند: «پی پی. شرط میبندم خودشه. »
بدترین چیز مدفوع نیست؛ بدترین چیز ناآگاهی است. وقتی میبینید که صورت بچهتان کج و کوله میشود و میگویید: «خودشه؟ انگار داره… اما شاید هم داره شکلک درمی آره! شاید فقط باد باشه، نه؟ وای، خدا، سه ساعت دیگه هواپیما میشینه رو زمین، خواهش میکنم فقط به باد معده باشه! » همین جا است که باید پنج ثانیه صبر کنید. قول میدهم طولانیترین پنج ثانیه تاریخ بشریت را تجربه میکنید. بین هر ثانیهاش هزاران بار آدم میمیرد و زنده میشود. بالاخره، مثل یکی از صحنههای فیلم ماتریکس که زمان کند میشود، عطرش به مشامت میرسد. درست مثل این است که یک کیسه بتن خیس محکم بخورد توی صورت آدم. بعد از آن، رفتن به سمت دست شویی هواپیما
درست مثل نبرد بردههای جنگجو با شیرها در تماشاخانه کلئوسوم (1) است. قسم میخورم، وقتی از دست شویی برمی گردید، همان احساسی را دارید که جنگجویان وقتی داشتند که بعد از نبرد با وحشیها به رم بازمی گشتند، و در راه برگشت به آنها میگفتند گلادیاتور وقتی بزرگتر شدی، ماجرای اولین مدفوع عمرت را برایت تعریف میکنم. همان مدفوع باستانی، ابدی، و بیهمتا. همان مدفوعی که تمام نوزادان در اولین بیست و چهار ساعت عمرشان تقدیم دنیا میکنند. رنگش کام” تیره است. انگار مدفوع شیطان است. اصلا شوخی ندارم.
عوض کردن پوشک با جهنم برایم فرقی نداشت. قطعا برایت سؤال است که چرا حالا همچین موضوعی را مطرح میکنم. اما دلم میخواهد بدانی که چطور همه چیز توی زندگی به هم ربط دارند. راستش، مدفوع بخشی از دنیا است. حالا که موضوعات مربوط به محیط زیست و توسعه پایدار اهمیت پیدا کرده است، باید از نقش مدفوع در بطن این چیزها آگاهی پیدا کنی. باید بدانی که مدفوع در فناوری مدرن اهمیت بسزایی دارد.
دنیا که همیشه این طور نبوده است. قبل از اختراع کامپیوتر و برق، دنیا جور دیگری بود. باورت میشود وقتی من جوانتر بودم، وقتی فیلمی میدیدم و نام بازیگرش یادم نمیماند، هیچ راهی نبود تا نامش را بفهمم؟ ! باید تا روز بعدی صبر میکردم تا به کتابخانه بروم و از تو کتابها پیدایش کنم. خودم میدانم، واقعا آزاردهنده بود. البته، میتوانستم به یکی از دوستانم زنگ بزنم و بپرسم، اما ممکن بود تماس بگیرم و بعد از ده باز زنگ خوردن بگویند: «خونه نیست. » خانه نباشد، باورت میشود؟
دوران سختی بود. اما بالاخره همه این فناوریها سروکلهشان پیدا شد. میدانی با آمدن اینترنت، گوشیهای همراه، صفحه نمایشهای لمسی و این جور چیزها نسل ما وقتی پدر و مادر شدند بار بزرگی را روی شانههایشان
احساس کردند؟ پدر و مادرهای نسل قبل میتوانستند در هر موقعیتی بگویند: «ما که نمیدونستیم. »همان طور که والدین ما این کار را کردند. اگر در دوران شیردهی فلان نوشیدنی مضر را مصرف میکردند، این طور توجهش میکردند: «ما که نمیدونستیم. » اگر برای صبحانه شیرینی دارچینی میخوردند، جواب میدادند: «ما که نمیدونستیم. » اگر بچه را روی صندلی بدون کمربند مینشاندند، یا در زمان بارداری ال. اس. دی مصرف میکردند، توجیهشان این بود: «ای بابا، ما از کجا بدونیم؟ دهه هفتاد بود. اون موقع، ال. اس. دی ماده خطرناکی محسوب نمیشد! »
اما نسل من این چیزها را میداند، خب؟ ما همه چیز را میدانیم. برای همین، اگر در دوران کودکی تو اهمالی رخ بدهد، من مسئول آن شناخته میشوم. حتی اگر بگویم تقصیری نداشتم و نیتم خیر بود، از لحاظ قانونی پذیرفته نیست. میتوانستم در گوگل جست وجو بکنم. خدای من، چرا این کار را نکردم؟ لعنت بهش.
ما نمیخواهیم دست از پا خطا کنیم. همین و بس. نسل ما طوری بزرگ شده است که در یک یا دو زمینه تبحر پیدا کرده است. فروشگاههای اینترنتی داریم، مالیاتهایمان کسر میشوند، مشاور، مربی شخصی و پشتیبان اپل داریم. دیگر آزمون و خطا نمیکنیم؛ از یک آدم خبره کمک میخواهیم. طبیعت ما را برای نسل تو آماده نکرده است.
برای همین، ما همه چیز را در گوگل جست وجو میکنیم. در وبلاگها پرسه میزنیم. وقتی گوشه سرت به لبه میز میخورد، با مشاور پزشکی تماس میگیریم تا بپرسیم آیا این حادثه منجر به آسیب روحی» هم میشود یا خیر، چون نمیخواهیم در شانزده سالگی در درس مثلثات نمره پایین بیاوری و بعد با خودمان فکر کنیم «نکند بچه ما دچار اختلال استرس پس از حادثه (۲) شده باشد». ما نمیخواهیم به خاطر اینکه تمام شب را به جای درس خواندن، با اسلحههای لیزری بیمصرف و هواپیماهای کنترل دار بازی میکردی مقصر شناخته بشویم.
چون دوستت داریم. جوابش همین است. ما میخواهیم تو بهتر از ما بشوی، چون اگر بچههای ما بهتر از خودمان نشوند، آن وقت هدف از همه این کارها چیست؟ ما میخواهیم تو مهربانتر، باهوشتر، متواضعتر، بخشندهتر و فداکارتر از ما بشوی. ما میخواهیم در حد توان خود برای تو بهترین موقعیتها را فراهم کنیم. برای همین، روی برنامه خواب حساسیم، و به سمینارها میرویم و وانهای حمام خوش ساخت میخریم و یقه فروشنده صندلیهای خودرو را محکم میگیریم و سرش داد میزنیم: «مطمئنترینش رو بده! من مطمئنترین صندلی رو میخوام، حالیت شد یا نه؟ ! »(البته من تا به حال چنین کاری نکردهام، معلوم است که نکردهام؛ زیاد به حرفهای مادرت توجه نکن).
ما دوران کودکیات را با چنان دقتی با دوربینهای مداربسته تحت نظر میگیریم که کل ماهیت برنامه برادر بزرگ (۳) زیر سؤال میرود. ما به کلاس شنای کودکان میرویم، لباسهای کاربردی و ضد آب میخریم و برای مبارزه با تبعیض جنسیتی در انتخاب رنگ لباسها دقت میکنیم. حسابی وحشتزده هستیم که مبادا مرتکب خطایی بشویم. به طرز فجیعی نگران این هستیم که نکند همه تلاشمان را نکرده باشیم، چون قبل از اینکه بچه دار بشویم
حسابی خودشیفتههای تاریخ بشریت بودیم و بعد از بچه دارشدن فهمیدیم بشر آن قدرها هم بزرگ و مهم نبوده است.
بعد از آن، درست در لحظهای که آمادگیاش را نداری، فکر اینکه قرار است ششهای یک آدم دیگر با نفسهای تو پر شود حسابی غافل گیرت میکند.
تمام تلاش ما این است که از تو محافظت کنیم؛ تو را از چنگال تمام ناامیدیها، کاستیها و شکستهای عشقی نجات دهیم. راستش ما نمیدانیم چه کار میکنیم. بچه دار شدن از خیلی جهات شبیه این است که آدم با پای شکسته، مست وپاتیل، و ماسک به صورت، بخواهد یک ماشین خاکبرداری را در مغازه ظروف چینی هدایت کند.
لعنتی سخت است، اما باز هم ما همه سعی خودمان را میکنیم، چون ما میخواهیم بهترین پدر و مادرهایی باشیم که میتوانیم باشیم. فقط همین.
برای همین، همه چیز را در گوگل جست وجو میکنیم. حواسمان به محیط زیست هست، چون ما زمین را از والدین خود به ارث نبردهایم، ما آن را از بچههای خود قرض میگیریم؛ از این چرندیات. ما به این چرندیات ایمان داریم آمادهایم که برایش بجنگیم! ما پوسترهایی با تصویر غروب آفتاب و صخرهها را که جملات انگیزشی و چرندیات رویش نوشته قاب کردهایم و به دیوارهای اتاق نشیمن آویزان کردهایم! ما ماشینهای جدیدتر میخریم. زبالهها را بازیافت میکنیم، حسگرهای حرکتی کوچک را روی تمام چراغها نصب میکنیم، تا اگر کسی در اتاق نباشد، خودبه خود خاموش شوند. گاهی، پا را فراتر میگذاریم. این کارها را با حسن نیت انجام میدهیم، اما گاهی ما فقط زیاده خواهی میکنیم. بعضی وقتها، نسل من به طور وصف ناپذیری جاه طلب میشود. خواهش میکنم منظورم را متوجه شو. همین جا است که یک نابغه لعنتی سروکلهاش پیدا میشود و تصمیم میگیرد این حسگرهای حرکتی را در اتاقکهای تعویض پوشک بچه در مراکز خرید نصب کند، طوری که سی ثانیه بعد خودبه خود خاموش شوند.
گل بود، به سبزه نیز آراسته شد. من، تو، پی پی، و حالا تاریکی. تو به اندازه کافی بزرگ نشدهای که ببینی ژیمناستیک کارها در بازیهای المپیک چطور با آویزان کردن خودشان از حلقههای چوبی با هم مسابقه میدهند، اما اگر بخواهم برایت بگویم، مثل وقتی است که چراغها خاموش میشوند و من تنهایی روی توالت نشستهام و سعی میکنم طوری حرکت کنم که آنها را دوباره روشن کنم. میتوانی آن را تعبیر مدرنی از باله دریاچه قو بدانی، تصور کن در چنین وضعیتی بخواهی چراغها را روشن کنی: با یک پوشک سنگین مثل دمبل توی یک دست و نصف یک بسته دستمال مرطوب توی دست دیگرت، روی یک پا ایستادهای و با یک زانو بچه را روی میز تعویض پوشک گرفتهای تا زمین نیفتد.
در همین لحظه حساس، حس میکنم نسل من در کاربرد فناوری دوستدار محیط زیست کمی زیاده روی کرده است. متوجه شدی چه حسی دارم؟ فکر کنم متوجه شدی. فقط میخواهم بدانی که دوستت دارم. وقتی بزرگتر شدی، خودت متوجه خواهی شد که در دوران کودکیات تا دلت بخواهد مرتکب اشتباه شدهام. خودم میدانم. خودم را به خاطر آنها بخشیدهام. اما میخواهم بدانی که کوتاهی نکردم. با تمام وجودم تلاش کردم.
مثل خوره به جان گوگل افتادم. ولی واقعا ظلمات بود. مدفوع هم همه جا بود. بعضی اوقات، آدم فقط باید دلش را به دریا بزند. راستش، باید خوشحال باشی که توانستیم جان سالم به در ببریم.