کتاب جزیره اسرارآمیز- نوشته ژول ورن – بریدهای کوتاه برای تجدید خاطره
ساعت چهار بعد از ظهر روز بیست و سوم مارس سال ۱۸۶۵ توفان عظیمی در اقیانوس آرام شروع شد. بر روی این اقیانوس بالنی پرواز میکرد که در آن چهار مرد، یک پسر بچه کوچک و یک سگ دیده میشدند. بالن مثل بادبادکی این طرف و آن طرف کشیده میشد.
یکی فریاد زد:
– کیسههای شن را خالی کنید تا بالن سبک شود و بالا برود.
دیگری جواب داد: – همه کیسهها را خالی کردهایم.
آنه اهر چه داشتند خالی کردند: تفنگ، غذا و حتی ده هزار فرانک پولشان را به امواج اقیانوس سپردند.
– انگار بالن بالا میرود.
– بله، با این همه خیلی به دریا نزدیک هستیم و ممکن است سقوط کنیم.
– آیا چیز دیگری هم هست که بیرون بریزیم؟ – نه، دیگر چیزی نمانده. – چطور است سبد را جدا کنیم و به طناب آویزان شویم؟
همین که سبد را جدا کردند، بالن بالا رفت ولی ناگهان بدنه آن سوراخ شد و گاز به شدت بیرون زد. سگی که همراه صاحبش بود زوزههای دردناکی کشید.
صاحبش گفت:
– لابد چیزی دیده که پارس میکند.
– بله آنجا خشکی است.
با خشکی فاصلهی چندانی نداشتند ولی بالن دیگر توان کشش آنها را نداشت و از پهلو در آب افتاد و مثل قایقی روی امواج اقیانوس پیش رفت.
هاردینگ و سگش از بالن جدا شدند و داخل آب افتادند. سرنشینان دیگر بالن هم خود را از طنابها جدا کردند و بالن به طرف آسمان رفت و در ابرها پنهان شد.
مسافران بالن اسیران جنگی بودند و از شهر ریچموند فرار کرده بودند.
نام یکی از آنها هاردینگ و دیگری اسپیلت خبرنگار روزنامه نیویورک تایمز بود. اسپیلت در جنگهای انفصال آمریکا برای روزنامهاش گزارش تهیه میکرد. این دو نفر در ریچموند باهم آشنا شده و تصمیم گرفته بودند فرار کنند.
هاردینگ بردهای را که با خانوادهی او زندگی میکرد آزاد کرده بود ولی برده که سخت به هاردینگ علاقه داشت وقتی خبر اسارت او را شنید نزد ارباب سابق خود برگشته بود.
محاصره شهر ریچموند هر روز بدتر میشد و مقامات شهر بالنی را آماده کرده بودند که در صورت وخامت اوضاع بتوانند به وسیلهی آن فرار کنند. بالن را در وسط شهر آماده پرواز گذاشته بودند.
روزی هاردینگ با ملوانی به نام پانکراف آشنا شد و او بود که پیشنهاد فرار با بالن را مطرح کرد. قرار شد پسر خوانده پانکراف هربرت – هم همراه آنها برود و به این ترتیب مسافران بالن مشخص شدند.
چند روزی به خاطر توفان نتوانستند حرکت کنند ولی سرانجام در شبی تاریک که همهی اهالی شهر به خواب رفته بودند و همهی جا را تاریکی محض فرا گرفته بود، پنج سرنشین شجاع داخل سبد بالن رفتند و میخواستند حرکت کنند که صدای پارس سگ باوفای هاردینگ به گوش رسید.
پانکراف طنابهای بالن را باز کرد و پرواز شروع شد.
چهار روز بعد، پس از پیمودن شش هزار فرسنگ آنها به ساحلی دور افتاده رسیدند.
هنگام صبح، چهار تن از سرنشینان بالن دوازده ساعت بعد از سقوط از هوا به خشکی قدم گذاشتند. آنها در حالی که از شدت گرسنگی نزدیک بود از پا در بیایند به جستجوی هاردینگ پرداختند.
نب برده آزاد شده هاردینگ تاب و توان از کف داده بود و میخواست به قیمت جانش هم که شده منجی خود را پیدا کند. او سراسیمه به هر طرف میدوید و هاردینگ را صدا میزد و معتقد بود که چون هاردینگ فقط دو دقیقه قبل از آنها به دریا افتاده است، نباید زیاد از ساحل دور باشد. همه در ساحل میدویدند و هاردینگ را صدا میزدند.
طول آن جزیره بیش از دو مایل نبود و به خاطر مه غلیظی که همه جا را پوشانده بود، نمیتوانستند جزیرهی بزرگتری را که آن سوی جزیرهی کوچک قرار داشت ببینند. با طلوع آفتاب هوا روشنتر شد و مه غلیظ اندکی از بین رفت و آنها جزیرهی بزرگی را با درختان سرسبز و تپههای فراوان دیدند. این جزیره با کانالی به جزیرهی کوچکی که آنها در آن بودند وصل میشد. نب خود را به آب انداخت تا به هر قیمتی که شده هاردینگ را پیدا کند.
او توانست فاصله دو جزیره را در نیم ساعت طی کند. سپس از صخرهی بزرگی بالا رفت و سایر همراهانش دیگر نتوانستند او را ببینند. اسپیلت میخواست دنبال نب برود ولی پانکراف که دریانورد با تجربهای بود، جلوی او را گرفت و به او هشدار داد که تا قبل از فرو نشستن آب دریا صبر کند. آنها به جستجو برای غذا مشغول شدند، ولی فقط توانستند چند صدف کوچک دریایی پیدا کنند، هر چند در …