توصیه مطالعه کتاب دو دنیا، نوشته گلی ترقی
مجموعه داستان دو دنیا در واقع دنباله بخشی از کتاب خاطرههای پراکنده است. سه داستان «اتوبوس شمیران»، «خانه مادربزرگ» و «دوست کوچک» که در آن کتاب آمدهاند متعلق به این مجموعه هستند. داستان «پدر»، که در کتاب خاطرههای پراکنده منتشر شده، از نظر من کوتاه و ناکامل بود. آن را از نو بازنوشتم و در این مجموعه جای دادم. امیدوارم روزی در آینده همه این داستانها، که مجموعه پیوستهای از خاطرات یک دورهاند، یک جا منتشر شوند زیرا این داستانها را میتوان فصلهای یک رمان شمرد.
کتاب دو دنیا
نویسنده : گلی ترقی
نشر نیلوفر
۱۷۲ صفحه
اولین روز
اوت ۱۹۸۸. کلینیک روانی ویل دوری. حومه پاریس۔ من اینجا چه کار میکنم؟ آدمهای مچاله، با صورتهای مقوایی و چشمهای مسدود، روی نیمکتهای چوبی کنار هم نشستهاند. آدمهای ویران با دستهای پیر.
از این پرستارهای سفید پوش موطلایی وحشت دارم، از این باغ خاموش بیگانه، از این درختهای سوگوار با سایههای غمگین خاکستری، از این شمشادهای صاف منظم، یک اندازه، یک شکل، ایستاده کنار هم، مثل سربازهای آماده به خدمت.
به باغ شمیران فکر میکنم، به درختان تبریزی که همبازیهای من بودند، به مجسمههای گچی توی باغچهها و پری دریایی چاق و چلهای که پای استخر ایستاده بود. پدرم را میبینم که روی صندلی راحتیاش، زیر درختان چنار کنار جوی آب نشسته و سایه بزرگش تا انتهای باغ شمیران گسترده است.
میگوید: «من خانهای بزرگ با باغ و استخر و مجسمههای سنگی دوروبر باغچههایش میخواهم، خانهای با اتاقهای آفتابگیر و زیرزمینهای خنک برای روزهای داغ و ایوانی وسیع برای خوابیدن زیرصافترین آسمان جهان. »
دیشب او را در خواب دیدم. در یکی از شهرهای قدیم مصر بودیم. روی پیشانیاش ستارهای طلایی، شبیه به تکهای از خورشید، میدرخشید و چشمان نافذش به نقطهای دور درافق خیره بود. شاید به سرنوشت فرزندانش نگاه میکرد، به خرابههای باغ شمیران، به ایل و تبار پراکندهاش در گوشه و کنار جهان و به من، محبوس میان این آدمهای غریب.
صدایش ته گوشهایم زنگ میزند: «من فولادم و فولاد هرگز زنگ نمیزند. » خودم را به تصویر و قدرت جادویی او میآویزم، به نیروی این مرد آهنین، فاتح بیماریها و دشمن آدمهای ضعیف. با خودم میگویم: «باید از اینجا دور شوم، تا دیر نشده، همین الان. » پاهایم به زمین چسبیدهاند و بدنم متعلق به خودم نیست. فکرهایم پراکندهاند و کلمهها از ذهنم میگریزند. همه چیز در سرم تکثیر میشود: اشکال، اعداد، صداها، چروکهای ملافه و تیک تاک ساعتها. صورتها از برابر چشمهایم عبور میکنند، روی هم میافتند، تغییر شکل میدهند و ناپدید میشوند. میان گذشته و حال میچرخم بیآنکه بتوانم روی لحظهای مشخص متوقف شوم.
خانم دکتر توی باغ قدم میزند. به طرف من میآید و دستش را روی شانهام میگذارد. دست سرد و غریبهاش را.
اولین روز ورودم است. اسمم را یادداشت میکند.
میپرسد:
– ملیت؟
– ایرانی.
– حرفه؟
– نویسنده
محل تولد؟
-تهران. همهمه شیرین شهری آشنا توی سرم میچرخد و باغ شمیران، مثل خوابی سبز، پشت پلکهایم مینشیند. تهران، با آن حرف بازیگوش «ر»، که زیر زبان میغلتد، و آن «آ»ی کشیده بلند، مثل دهانه وسوسهانگیز بازاری رنگین، من را در خود فرو میکشد. کسی از دور صدایم میزند، کسی از آن سوی کوهها و دریاها. پسر جوان همسایه ته کوچه ایستاده و دستش را برایم تکان میدهد. من عاشق این پسر هستم اما اسمش را نمیدانم. به موهایش مایعی چسبناک میزند و موهایش، به بلندی یک خربوزه، بالای سرش ایستاده است. صورتش پر از جوشهای قرمز است و یقه پیراهنش را تا نزدیک کمر باز میگذارد. با خودم میگویم که تا ابد، تا روزی که زندهام، عاشق این پسر خواهم بود و دو روز نگذشته فراموشش میکنم.
زنگ کلیسا، همراه با آژیر سرسامآور آمبولانس، غربت اطرافم را تشدید میکند. کجا هستم؟ مردی جوان، به لاغری ترکه، با صورتی سفید و چشمهای درشت سیاه به من خیره شده است. نگاهش را دوست ندارم. بلند بلند با خودش حرف میزند و میخندد. انگشتش را روی لبش میگذارد و با به هم زدن پلکها و حرکات سر به من میفهماند که ساکت باشم.
با خودم میگویم: «نه. من شبیه اینها نیستم. غیرممکن است. باید با خانم دکتر حرف بزنم. باید حالیاش کنم که پریشانی حال من دلیل دارد، دلیلی معقول و قابل فهم. »
زنی پیر به طرفم میآید. میخواهد موهایم را نوازش کند. شانهای آهنی توی دستش است. خودم را کنار میکشم، عقب عقب میروم و روی اولین نیمکت خالی مینشینم. ول کن من نیست. دست به موهایم میکشد. لباسش بوی صابون زیتون میدهد، بوی ملافههای خنک تازه شسته، بوی رختخواب کودکیام.
بند رخت روی پشت بام است. پشت ملافهها قایم شدهام. هرچه صدایم میزنند جواب نمیدهم. دنبالم میگردند. با شن کش آب حوض را هم میزنند. توی کوچه هستند. صدایشان از ته باغ میآید. نگرانی بزرگترها را دوست دارم. میدانم که تنبیه بزرگی در انتظارم است. با این حال، جواب نمیدهم. میترسم و از ترس خوابم میبرد
پرستاری زیر بازویم را میگیرد. بلندم میکند و من را به طرف ساختمانی سیمانی هدایت میکند. میلرزم و اضطراب، مثل دردی جسمانی، توی بدنم میچرخد. پله پله بالا میرویم. پلههای تمام نشدنی. وارد اتاقی نیمه تاریک و نیمه خالی میشویم – تختخواب باریک سفید، پردههای آبی، میزی کوچک و یک صندلی
من اینجا، پشت این پنجرههای بسته، زیر این آسمان بارانی خواهم مرد. » داد میکشم، از آن فریادهای بیصدایی که در گلو میماند. مثل کسی هستم که خواب میبیند، میدود و سرجایش ایستاده است. لباسهایم را در میآورند و روپوشی بلند و گشاد تنم میکنند. دراز میکشم روی تخت دستی پرده را کنار میزند. دستی پیشانیام را نوازش میکند. کسی با زبان بیگانه چیزی به من میگوید. فرورفتن سوزنی را توی گوشت بازویم حس میکنم. خانم دکتر نبضم را میشمارد. پلک هایم، یواش یواش، سنگین میشوند و حسی تنبل و خوب توی تنم میچرخد.
بالشم پر از جیک جیک گنجشکهای باغ شمیران است. میتوانم صبح تا هروقت دلم خواست بخوابم. فردا تعطیل است و ناهار را توی باغ پای جوی آب میخوریم. حسن آقا قالیچهها را روی زمین میاندازد و متکاها را به تنه درختها تکیه میدهد. خاله آذر تمام مدت به فکر زیبایی و رنگ و لطافت پوستش است. از نور آفتاب دوری میکند و حریری سفید، مثل پشهبند، روی صورتش میاندازد تا آفتاب پوستش را لک نکند. هروقت از بیرون میآید، هندوانهای را از وسط میبرد، تویش را خالی میکند و نیمه آن را روی صورتش میگذارد تا پوستش شفاف و باطراوت شود. میگوید که این کار را از ملکه زیبایی آمریکا یاد گرفته و دستورش را در مجلهای فرنگی خوانده است. وقت خندیدن دهانش را غنچه میکند تا زیر چشمها و دور دهانش چروک نیفتد. به نوک دماغش هم شبها گیره رخت میزند تا کوچک و سربالا شود. میگوید این کار را هم از ملکه زیبایی آمریکا یاد گرفته است.
هر صبح که چشمهایم را باز میکنم، صدایی کنار گوشم روزهای هفته را میشمارد. صدا با من حرف میزند و، مثل امواج رادیویی کهنه، دور و نزدیک یا کوتاه و بلند میشود. صدا به من میگوید باید بلند شوم، دوش بگیرم، لباسهایم را عوض کنم و صبحانهام را پشت میز بخورم.
میچرخم و رو به دیوار میخوابم صدا از من چیزهایی میپرسد و به من میگوید که دو هفته از زمان بستری شدنم میگذرد. خانم دکتر دستور میدهد صندلیام را پای پنجره بگذارند. کسی به من کار ندارد و کسی اجازه ندارد به دیدنم بیاید. دستور جدید باید هر روز صبح در باغ گردش کنم و ناهارم را با دیگران سر میز بخورم. میگویم نه و ملافه را روی صورتم میکشم.
پرستارها، ابتدا با مهربانی و خواهش، و عاقبت با زور، من را از تخت پایین میکشند. کمک میکنند لباسم را عوض کنم، کفشهایم را بپوشم و آبی به صورتم بزنم. اگر به حال خودم باشم، از جایم تکان نمیخورم. خواب و فرارو فراموشی، تنها چیزی ست که میخواهم. از روشنایی روز میترسم و دلم میخواهد زمان به شبی ابدی تبدیل شود.
میگویم: «صبر کنید تا فردا. تا چند روز دیگر. »التماسشان میکنم. فایده ندارد. از این حرفها زیاد شنیدهاند. میرویم توی راهرو. زیر بغلم را گرفتهاند. تنم پوک و خالی ست. ولم کنند، میافتم. نرده کنار پلهها را میچسبم. به باغ که میرسیم، تنهایم میگذارند. مینشینم روی نیمکتی چوبی، دورتر از دیگران. خانم پیر، با شانه آهنی، من را میبیند و به طرفم میآید. میایستد پشت سرم. میخواهد موهایم را شانه کند. تکان نمیخورم. تسلیمم. سنجاق
های سرم را در میآورد. موهایم را نوازش میکند. شانه میزند. میبافد چه خوب است وقتی کسی مهربان موهای آدم را میبافد، دگمههای روپوشش را میبندد و نان مربایی توی کیف
مدرسهاش میگذارد. اسمم را در دبستان فیروزکوهی نوشتهاند. باید عجله کنم. مادر موهایم را میبافد و یک قاشق روغن ماهی توی حلقم میریزد و، به جبران مزه گند آن، یک مشت آب نبات توی جیبم میچپاند. کفشهای ورنیام چرق چرق میکند و روپوش آهارخوردهام بوی نشاسته میدهد. کیفم پر از کتابچههای نو و مدادهای رنگی ست. همه صف میبندیم و خانم ناظم دستها و ناخنهایمان را نگاه میکند. بچههای کثیف پس گردنی میخورند و ته صف میایستند. آنها که علاوه بر دستهای کثیف یقه روپوششان هم چرک است یا کیف و کتابچه ندارند، گوشه حیاط روی یک پا میایستند و دستهایشان را هوا میکنند. آنها کهگریه میکنند توی زیرزمین تاریک حبس میشوند. خانم ناظم اسمم را میپرسد. چندتا آب نبات توی دهانم چپاندهام. لپهایم باد کرده است. و نمیتوانم
جواب بدهم.
دستور میدهد: «دهانت را باز کن. »
سرم را تکان میدهم. زور میزنم آب نباتها را درسته فرو بدهم. خانم ناظم از شدت عصبانیت سرخ شده است. انگشتش را توی دهانم فرو میکند. آب نباتها به حلقم میجهند و نزدیک است خفه شوم. به خرخر میافتم. جایم در سیاه چال است. آب نباتها را میجوم وگریه میکنم. فکر تاریکی زیرزمین مو به تنم راست میکند. پا به فرار میگذارم و دور بشکههای آب میچرخم. فراش مدرسه دنبالم میکند و سر پیچ یقهام را میگیرد.
میگوید: «بچه خر، ساکت باش وگرنه مداد لای انگشتهایت میگذارند. » | دستش را گاز میگیرم و لگد به قوزک پایش میزنم. دخترهای بزرگتر، شاگرداولهای ننر، شانههایم را میگیرند و مرا کشان کشان از پلهها پایین میبرند. کلید سیاه چال را دارند. درش را باز میکنند و هم میدهند. اردنگی جانانهای به من میزنند و در را میبندند. میترسم و جیغ میکشم. دختر دیگری هم مثل من زندانی ست. به من میخندد. چراغ قوه دارد و نورش را به صورتم میاندازد. صورتش توی تاریکی است. از عنکبوتها و سوسکهای زیرزمین نمیترسد. از کجا این چراغ قوه را گیر آورده و چه طوری آن را، دور از چشم خانم ناظم، قایم کرده است؟ جلوتر میروم. دهان او هم پر از خوراکی ست. لواشکی را که به نیش کشیده گاز میزند و نصفش را به من میدهد. مینشینم کنارش و ترسم میریزد. چشمم کم کم به تاریکی عادت میکند و در نور چراغ قوه صورتش را میبینم. موهای کوتاه دارد و شکل پسرهاست. با خودم میگویم: «این دختر، که چشمهایش مثل چشم گربه برق میزند و از تاریکی و جانورهای زیرزمین نمیترسد، بهترین دوست من خواهد شد. با هم، همان جا، شرط خواهری میبندیم و آب نباتهایمان را تقسیم میکنیم. حرف میزنیم، میخندیم و خوشحالم از اینکه حبس شدهایم و سر کلاس نمیرویم. خانم ناظم نمیداند که من خوشبختترین شاگرد مدرسه هستم و، مثل آدمهای عاشق، قلبم از خوشی میکوبد. پیش از تعطیل شدن کلاسهای آزاد میشویم. دست دوست کوچکم را میگیرم و ترسم از درس و مدرسه میریزد.
خانم دکتر اغلب درباره تجربههای عاشقانه من سؤال میکند. به دوست کوچک فکر میکنم، به آن عهد ابدی که با هم بسته بودیم. دوست دروغگو. قلبم، بعد از این همه سال، دوباره از عشق او لبریز میشود و اشکهایم سرازیر میشود.
اولین عشق؟ یادم نمیآید. کی، کجا؟ دهها تصویر، مثل عکسهای افتاده روی هم، مقابل چشمهایم ظاهر میشوند: پسرهای محله محمودیه، رانندههای اتوبوس، دوستان مسن و کچل پدر، هنرپیشههای سینما، رهگذری غریبه توی کوچه، موجودات خیالی، نویسندگانی که عکسشان توی روزنامه است. هر روز هفته عاشقم و خدا میداند عاشق کی. فرقی هم نمیکند. آقای ساقی، باقی، حسامی؟ اسمش از یادم رفته است. هرکه هست از دوستان دایی هاست. هروقت مهمانی داریم، او را خبر میکنند تا آواز بخواند و سنتور بزند. شبیه آدمهای مردنی ست. موهایش ریخته و زیر چشم
هایش کبود است. رنگش هم به زردی زردچوبه است. شبیه قهرمان مسلول آخرین رمانی ست که خواندهام. چشمم که به او میافتد، سرخ میشوم و قلبم میکوبد. از دور نگاهش میکنم و آه میکشم. مطمئنم که به زودی خواهد مرد و اشکهایم سرازیر میشود. تریاکی ست. تریاکش را گوشه لپش میگذارد و مثل آب نبات میمکد(میدانم. از بزرگترها شنیدهام). وقت نواختن، سرش عرق میکند و بوی بدنش در اتاق میپیچد. مادر دماغش را میگیرد و اخم میکند و من که از لای در نگاه میکنم و حق ورود ندارم، با خودم میگویم که این خواننده غمگین و نوازنده
تریاکی معشوق ابدی من خواهد بود. بعدها میشنوم که خودش را توی گنجه اتاقش حلق آویز کرده است. دلم برایش میسوزد و ته مانده خاطرهاش هم از ذهنم پاک میشود.
خانم دکتر اصرار دارد که با مریضهای دیگر توی سالن ناهارخوری غذا بخورم، معاشرت کنم، حرف بزنم، نگاه کنم، و بفهمم کی و کجا هستم. باید از گذشته فاصله بگیرم و به زمان حال برگردم. باید«من» کنونیام را بشناسم و این موجود واقعی را در فردا و آینده مجسم کنم. نمیتوانم از آینده وحشت دارم و «امروز» زمان خالی و معلقی ست که به هیچ مکانی متصل نیست. تنها گذشته واقعیت دارد و، مثل دامن گلدار مادر، من را در پناه خودش میگیرد.
سالن غذاخوری اتاقی بزرگ و پر نور است. چراغهای نورافکن، آویزان از سقف، خطوط تلخ صورتها را تشدید میکند. شبیه به اتاق بازجویی و شکنجه است. یا به چشم من این گونه میآید. به نگاه خودم اطمینان ندارم و میدانم که دنیای بیرون آن طور که من میبینم نیست.
اشباحی ساکت و مبهوت دور میز ناهارخوری نشستهاند. همه، دسته جمعی، به من زل میزنند. یکی از آنها میایستد و قاشقش را به من تعارف میکند. چند نفر دیگر هم از او تقلید میکنند. دستها، با قاشق و چنگال و بشقاب، به سوی من دراز شدهاند.