معرفی کتاب مردی به نام اوه، نوشته فردریک بکمن
فردریک بکمن، نویسندهی جوان و بسیار موفق سوئدی، سال ۱۹۸۱ در استکهلم به دنیا آمد. او پس از ناتمام گذاشتن تحصیلات دانشگاهی، مدتی به عنوان رانندهی کامیون، کارگر رستوران و رانندهی لیفتراک کار کرد. در سال ۲۰۰۷ به استخدام روزنامهی مور(۱) درآمد، ولی پس از یک سال و نیم کار از شغلش استعفا داد و از آن زمان به بعد، به عنوان خبرنگار آزاد، برای چند نشریهی سوئدی مقاله مینویسد.
مردی به نام اوه اولین اثر نویسنده است که در سال ۲۰۱۲ وارد بازار کتاب سوئد شد و بلافاصله با فروشی بیش از ششصد هزار نسخه، در صدر پرفروشترین کتابهای سال قرار گرفت. این اثر در سال ۲۰۱۴ به زبان آلمانی ترجمه شد و بازار کتاب این کشور را هم تسخیر کرد و به فروش میلیونی دست یافت.
مردی به نام اوه تابه حال به ۲۵ زبان زندهی دنیا ترجمه شده و در سال ۲۰۱۶ براساس آن یک فیلم سینمایی نیز ساخته شده است. اثر بعدی نویسنده، مادربزرگ سلام میرساند و میگوید متأسف است، نیز با استقبال گستردهای در سطح بین المللی روبه رو شد.
این نویسنده با یک زن ایرانی به اسم ندا ازدواج کرده و دارای دو فرزند است.
کتاب مردی به نام اوه
نویسنده : فردریک بکمن
مترجم : حسین تهرانی
نشر چشمه
۳۵۴ صفحه
نظر تعدادی از منتقدان ادبی آلمان دربارهی این اثر
«هر کس عاشق این اثر نشود، بهتر است اصلا کتاب نخواند. »
روزنامهی هامبورگر مورگن پست
«اثری تراژیک که اشک آدم را در میآورد و همزمان آدم را از خنده روده بر میکند. آدم دوست دارد اوه را بلافاصله به دفرزندخواندگی قبول کند. »
نشریهی بریگیته
«این اثر با داشتن یک قهرمان دوست داشتنی و داستانی طنزآلود و همزمان زیرپوستی، به شدت متقاعدکننده است. »
فرانکفورتر آلگماینه تسایتونگ
ا. مردی به نام اوه کامپیوتری میخرد که در واقع کامپیوتر نیست اوه ۵۹ سال سن دارد. ماشینش ساب است. مردی است که از هر کس خوشش نیاید، او را با انگشت اشاره نشان میدهد؛ انگار آن آدم دزد است و انگشت اشارهی او چراغ قوهی مأمور پلیس. او حالا جلوپیشخان مغازهای ایستاده که طرفداران ماشینهای ژاپنی از آن جا کابلهای سفید میخرند. اوه مدتی طولانی به فروشنده نگاه میکند. بعد یک کارتن سفید سایز متوسط را جلو بینی او تکان میدهد.
میپرسد«ببینم، این آیپده دیگه، نه؟ »
فروشنده، مرد جوانی با شاخص تودهی بدنی تک رقمی، نگاه بدبینانهای به او میاندازد. آشکارا مشغول مبارزه با خودش است تا خونسردیاش را از دست ندهد و جعبه را از دست مرد نگیرد.
«بله، درسته. این یک آیپده. ولی ممنون میشم اگه اون رو در هوا نچرخونید…» اوه طوری به جعبه نگاه میکند انگار نمیشود به آن اعتماد کرد. انگار این کارتن یک وسپاسوار ورزشی پوش باشد که او را «دوست من» خطاب کرده و دارد سعی میکند به او یک ساعت دیواری بیندازد.
«آهان! اون وقت این یک جور کامپیوتره؟ » فروشنده سرش را به علامت تأیید تکان میدهد. ولی بعد عکس العملش را تصحیح میکند و این بار سرش را به علامت منفی تکان میدهد.
«بله… یعنی، خب، این یک آیپده. بعضیها به اون تبلت میگن، بعضیها هم سرف پد، بستگی به آدمش داره…» اوه طوری به فروشنده نگاه میکند، انگار او از آخر به اول حرفزده است.
«آهان! »
فروشنده سرش را با تردید تکان میدهد.
«بله…»
اوه دوباره کارتن را تکان میدهد.
حالا چیز خوبیه؟ »
فروشنده سرش را میخاراند
«بله. یعنی – منظورتون به طور دقیق چیه؟ »
اوه آه میکشد و ناگهان از سرعت حرف زدنش میکاهد. چنان شمرده و واضح حرف میزند، انگار فروشنده متوجه منظورش نشده، چون گوشهایش سنگین است.
اییین خوووبهههه؟ این کامپیوتر خوبه؟ »
فروشنده چانهاش را میخاراند. «خب… بله… واقعا خوبه… ولی بستگی داره شما دنبال چه جور کامپیوتری باشید. » اوه به او خیره میشود.
من فقط یک کامپیوتر میخوام! یک کامپیوتر معمولی! » هر دو مرد لحظهای سکوت میکنند. فروشنده سینهاش را صاف میکند و میگوید«خب، یعنی راستش یک کامپیوتر معمولی که نیست. شاید ترجیح میدید یک…»
فروشنده لحظهای لال میشود. معلوم است دارد دنبال کلمهای میگردد که خریدار از آن تصور نسبی ای داشته باشد.
«… یک لپ تاپ داشته باشید؟ »
اوه سرش را با تندی تکان میدهد و خودش را به شکل تهدیدآمیزی روی پیشخان خم میکند. «نه، من اون چیز لعنتی رو نمیخوام! من کامپیوتر میخوام! » «خب لپ تاپ هم کامپیوتره! » اوه به شکل تحقیرآمیزی به او خیره میشود و انگشت اشارهی چراغ قوه مانندش را به شکل آشکاری به پیشخان فشار میدهد.
«این رو که خودم هم میدونم! » فروشنده سرش را به علامت تأیید تکان میدهد.
بسیار خب…» دوباره سکوت برقرار میشود؛ سکوتی مثل سکوت بین دو هفت تیرکش قهار که ناگهان متوجه میشوند اسلحههایشان را در خانه جا گذاشتهاند. اوه مدتی طولانی به جعبه خیره میشود، انگار منتظر باشد که جعبه به گناهش اعتراف کند.
بعد با اوقات تلخی میپرسد«اون وقت صفحه کلیدش رو باید از کجا بیرون کشید؟ » فروشنده، کف دستش را به حاشیهی پیشخان میکشد و با حالتی عصبی وزنش را از یک پا، روی پای دیگرش میاندازد، درست مثل سایر فروشندههای جوانی که برایشان روشن میشود که موضوع خیلی بیشتر از آن چیزی که امید داشتند، کش پیدا خواهد کرد.
«راستش آیپد صفحه کلید نداره. » اوه ابروانش را بالا میاندازد. «واقعا که! یعنی حتما باید صفحه کلید رو مجزا و با قیمت بسیار بالایی خرید؟ درسته؟ چه قیمت تندی! »
فروشنده دوباره کف دستش را به حاشیهی پیشخان میکشد. «نه… یا… ببینید! این کامپیوتر صفحه کلید نداره، چون آدم میتونه همه چیز رو مستقیما وارد صفحه نمایشش کند
اوه سرش را آهسته به نشان تأسف تکان میدهد، انگار مجبور بوده با چشمان خودش ببیند که یک بستنی فروش شیشهی ویترینش را میلیسد.
ولی من به یک صفحه کلید احتیاج دارم. متوجه میشید که؟ » فروشنده چنان آه عمیقی میکشد که آدم میتواند در سکوت تا ده بشمارد.
بسیار خب. متوجه میشم. پس این کامپیوتر رو برندارید. پیشنهاد میکنم مثلا این مک بوک رو بخرید. »
از قیافهی اوه معلوم است پیشنهاد فروشنده او را متقاعد نکرده است. «یک مک بوک؟ » فروشنده طوری امیدوارانه سرش را تکان میدهد، انگار در معامله پیشرفتی حاصل شده است.
«بله»
اوه بدبینانه اخم میکند.
«این همون ای بوک لعنتیه که مردم درباره ش حرف میزنند؟ »
فروشنده انگاریک شعر حماسی شنیده باشد، آه عمیقی میکشد. «نه، مک بوک یک… یک… لپ تاپه. با صفحه کلید. » اوه جواب فروشنده را بلافاصله با یک«آهان! »میدهد. فروشنده سرش را به علامت تأیید تکان میدهد و کف دستانش را میمالد.
«بله. » اوه به دورواطراف فروشگاه نگاهی میاندازد و دوباره کارتنی را که در دستش دارد، تکان میدهد.
به دردبخور هم هستند؟ »
فروشنده نگاهش را از سر استیصال به پیشخان میدوزد. از قیافهاش معلوم است که دارد با خودش مبارزه میکند تا صورتش را چنگ نزند.
میدونید چیه؟ میرم ببینم همکارم آزاده یا نه. اون میتونه به شما کمک کنه! » أو نگاهی به ساعت مچیاش میاندازد و سرش را به علامت تأسف تکان میدهد.
بعضی از مردم کارهای واجبتری دارند و نمیتونن تمام روز این جا علاف بایستند و صبر کنند. میدونید که! » فروشنده سرش را به طرفین تکان میدهد، بعد پشت پیشخان ناپدید میشود. چند ثانیهی بعد همراه همکارش برمی گردد. همکارش به نظر بسیار شاداب و خوش اخلاق میآید، مثل کسی که مدت زیادی نیست که در بخش فروش کار کرده باشد.
روزبه خیر! چه طور میتونم کمکتون کنم؟ »
اوه انگشت اشارهی چراغ قوه مانندش را با تأکید روی پیشخان فشار میدهد.
من یک کامپیوتر میخوام! » قیافهی همکار دیگر به شادابی سابق نیست. نگاهی به فروشندهی اولی میاندازد تا به او بفهماند این کارش را تلافی خواهد کرد.
همکار با لحنی که از حرارت اولیهی آن کاسته شده، میگوید«اوووکی. یک کامپیوتر. باشه. پس اول بریم به بخش نمونههای قابل حمل مون. » و رویش را به سمت اوه برمی گرداند. اوه به او زل میزند.