کتاب سفر به سیارات ناشناخته – نوشته رابرت سیلوربرگ – بریدهای از کتاب برای تجدید خاطره
فکر کنم کتاب سفر به سیارات ناشناخته را وقتی 10 سالم بود، خواندم. یکی از بهترین علمی تخیلیهای غیرآسیموفی بود و ایدهها و داستانپردازی بسیار عالی داشت.
در این داستان یکی از سیاراتی که سابق بر این مستعمره زمین بود، وقتی با تهدید نژاد وحشی کلودنی روبرو میشود، تصمیم میگیرد، نمایندهای به زمین بفرستا و از سیاره مادر، استمداد کند.
اما وقتی نماینده -ایوینگ- به سیاره میرسد، میبیند که شکوه و جلال زمین چیزی باقی نمانده و زمین عملا خود مستعمره «سیروس»یها شده.
عوامل سیروسیها به ایوینگ مشکوک میشوند و تصور میکنند که ماموریت یک پوشش است.
در این میان ایوینگ با یک دانشمند زمینی که ماشین زمانی در اختیار دارد، آشنا میشود …
کتاب بسیار ناب، افول یک امپراتوری و شرمندگیاش در مقابل فرزندانش را به تصویر کشیده.
شخصیت قهرمان داستان یعنی ایوینگ هم بسیار ایثارگر مینماید و در بخشهایی از داستان نفس شما در سینه حبس میشود و همراه او، رنج میکشید.
در داستانهای علمی تخیلی همیشه سفر در زمان، آثار جانبی دارد. در این داستان تصور شده که با بازگشت هر شخص به گذشته، او به دو نسخه همسان تبدیل میشود.
با همین تخیل و تصور، در چند جا، نویسنده مانورهایی کرده.
الان که دارم این سطور را مینویسم یادم نمیآید که به جز این کتاب و نیز شبانگاه – اثر مشترک آسیموف و سیلوربرگ- چیز دیگری از او خوانده باشم. اما سیلوربرگ واقعا پر کار است و من مطمئنم روزی کلاسیکهای تخیلی دهههای پیش، در ایران ترجمه و چاپ خواهند شد.
مقدمه
روبرت سیلوربرگ یکی از نویسندگان جوان آمریکا و اصلا” اهل نیویورک است. وی در ردیف آن چند نویسنده معروف آمریکائی است که در مدت کوتاهی شهرت قابل توجهی برای خود کسب کردهاند.
او وقتی که هنوز دانشجوی سال دوم دانشکده بود، داستان علمی کوتاهی نوشت که برخلاف انتظارش مورد پسند اولیای دانشکده واقع شد و چاپ و منتشرش کردند، بوسیله همین کتاب پایه شهرت این نویسنده جوان گذاشته شد و کتابهای دیگرش بر شهرت او افزودند. بیشتر موضوعات داستانهای او، فضانوردی و مسافرت به کرات ناشناخته و سیارات و ستارگان آسمان است.
وی پس از اینکه دانشنامه لیسانس خود را در رشته زبان و ادبیات انگلیسی از دانشگاه کلمبیا گرفت با یکی از دختران همدوره خود که فارغ التحصیل رشته علوم آن دانشگاه بود، ازدواج کرد و از آن وقت تاکنون به نویسندگی در این گونه موضوعات پرداخته است. نوشتههای او بیشتر در مجلات معروف آمریکا چاپ میشود. خودش میگوید: ” تاکنون بیش از یک میلیون کلمه در قالب داستانهای کوچک و بزرگ و مقالات روزانه به مردم فروختهام. ”
محمد حسن عباسپور تیمجانی
ایوینگ (Eving) آرام آرام بیدار میشد، در تمام دور و برش سرما احساس میکرد. سرما بآرامی از طول بدنش پائین میآمد، سر و شانههایش از انجماد در میآمدند، بقیه اعضایش تدریجا ” ظاهر میگردید. تا آنجا که میتوانست خود را تکان داد، و پرده کف مانندی که با ظرافت خاصی بافته شده بود و او را در تمام طول مسافرت فضائی در خود پیچیده نگاه میداشت، باحرکت او میلرزید.
یک دستش را دراز کرد و روی اهرمی که در فاصله شش اینچی دستش قرار داشت گذاشت و آنرا پائین آورد. بخاری از یک مایع به شبکههای بالای سرش که مانند پردهای وی را احاطه کرده بود پاشیده شد و آنرا تجزیه کرد. سرما از تنش چکید بسختی برخاست و مانند آدمهای خیلی پیر خودش را حرکت داد و با احتیاط دراز کشید.
بطوریکه صفحه زمان سنج، بالای سرش نشان میداد، ایوینگ بازده ماه و چهارده روز و در حدود شش ساعت خوابیده بود. در صفحه زمان سنج، واحد زمان را بر طبق واحدهای زمان مطلق کهکشانی مشخص کرده بودند و ثانیه، واحد زمان مطلق کهکشانی که قابل اندازه گرفتن بود، یک رقم پذیرفته شده بود، زیرا که این همان واحد و اندازه زمان است که دنیای مادر (زمین) سنجیده و مشخص کرده است.
ایوینگ انگشتش را روی یک دکمه لعاب داده شده گذاشت و قطعهای از دیواره سفینهاش پس رفت، پرده تلویزیون که تشعشعات ملایمی ساطع میکرد در جلویش ظاهر شد. سیارهای در عمق پرده دستگاه معلق بود – سیارهای که خود برنگ سبز است و دریاهای پهناوری قارههای آن را محاط کرده است.
ایوینگ میدانست که دیگر چه باید بکند. حالا که خون دوباره در اعضای گرم شدهاش جریان مییافت، حرکت تندی کرد. بطرف دستگاه شبکه مانند مولد امواج ماورای فضای روی دیوار مقابل رفت و صفحه ارتباط را چرخانید.
نور آبی رنگی درخشید. دهانش را مقابل شبکه صدارسان گرفته گفت: ” بیرد ایوینگ Baird Ewing صحبت میکند. میل دارم گزارش دهم که بعد از پرواز موفقیتآمیز در مدار زمین قرار گرفتهام. تاکنون همه چیز روبراه بوده است. بعد از مدت کمی بزمین مینشینم بدنبال این گزارش گزارشهای دیگری نیز مخابره خواهد شد. ”
و ارتباط را قطع نمود. او میدانست که کلماتش اکنون سراسر کهکشان را طی میکردند تا بوسیله امواج حامل ماورای جو بدنیای او برسند. پانزده روز لازم بود تا پیغام او به کوروین “Corwin” برسد.
ایوینگ دلش میخواست تمام طول مسافرت یکنفری خود بیدار بماند. میل داشت تمام آن مدت را کتاب بخواند، موسیقی گوش کند، فکر اینکه او تقریبا” یکسال از عمر خود را در خواب گذرانده بوده است برایش چندشآور بود، تمام آن وقت را تلف کرده بود!
ولی آن فرصت دیگر برنمیگشت. هم میهنانش در ارتباطی که با او برقرار کرده بودند باو گفته بودند:
” شما از ارتفاع ۱۶ Parsec در فضا عبور میکنید، ایوینگ، هیچکس نمیتواند تمام آن مدت را بیدار بماند و زنده باشد و ما شما را زنده میخواهیم. ”
او سعی کرد اعتراض کند. فایده نداشت. ساکنان کوروین او را بیهای گزافی برزمین فرستاده بودند که برای آنها یک اقدام حیاتی بکند. اگر آنها ببقین میدانستند که ایوینگ در وضع بدی گیر میافتد. البته کس دیگری را بجایش میفرستادند. ایوینگ با بیمیلی قبول کرده بود. برای نمربی و آمادگی کار، او را در یک وان غذا دهنده نشانیده بودند و باو نشان داده بودند که چگونه اهرمهای پائی را فشار دهد و چگونه وقتی که حالت بیوزنی پیش آمد و وقت استفاده تمام شد، اهرم دستی را بکشد. آنگاه سفینهاش را محکم بستند و در ظلمات پرتابش کردند، همچون قایق کوچکی در اقیانوس بیکران، یک سفینه فضایی که چون تابوت یکنفره بود …
اقلا” ده دقیقه کشید تا او کاملا” به حالت روانی عادی خود برگشت.
بریش کوتاه و زبر خود که بطرز غریبی بیرونزده بود در آئینه خیره شد. خیلی لاغر شده بود، هیچوقت گوشتالو نبود ولی حالا تنش مانند اسکلت به نظر میآمد. گونههایش فرو رفته بود بنظر میرسد که پوستش بسختی استخوانهای گونهاش را پوشانده است. موهایش هم بنظر میرسید که محو شده است وقتیکه ایوینگ در آن روز سال ۳۸۰۵ میخواست برای سفر مبرم خود کوروین را بقصد زمین ترک گوید موهایش کاملا” بور بود، اما حالا کاملا” سیاه بنظر میآمد و بطور غیرقابل وصفی قهوهای مایل بسرخ شده بود. ایوینگ مردی درشت هیکل، دارای ماهیچههای نسبتا” بلندی بود و دارای حالتی بود خشن که با چشمان آرام و پرسش آمیزش جور درنمی آمد.
معدهاش خالی بود. ساقهای پاهایش دوک مانند شده بودند. حس کرد که او را خالی از نیرو کردهاند. اما وظیفهای بود که بایستی انجام داده شود. مجاور مولد یک وسیله ارتباطی قرار داشت. آنرا روشن کرد. بتوپ زرد کم رنگی که در آخرین حد پرده دستگاه بود خیره شد. این توپ همان زمین بود. دستگاه ترقی صدا کرد. ایوینگ نفسش را در سینه حبس کرد، صبر گرد، منتظر شنیدن اولین صدای متعلق بزمین گوش بزنگ ایستاد که برای اولین بار بگوشش میرسید. او نمیدانست که ساکنان کره زمین زبان آنگلوکوروین “انگلیسی آمیخته بکور وینی” او را میفهمند یا نه.
تاکنون هزار سال از تاریخ استقلال این سیاره میگذشت و تاکنون پانصد سال میشد که آنها با زمین ارتباط برقرار کرده بودند. زبانها طی پانصد سال تغییر میکند.
صدائی گفت: ” اینجا ایستگاه زمینی، درجه مضاعف، اینجا ایستگاه زمینی، درجه مضاعف، کی مخابره میکند؟ خواهش میکنم صحبت کنید، بلند حرف بزنید، خواهش میکنم”.
ایوینگ لبخند زد – این زبان را میتوانست بفهمد!
او گفت: ” یک سفینه یک نفره از دنیای آزادی بنام کوروین حرف میزدند. من در مدار ثابتی در ارتفاع پنجاه هزار کیلومتری سطح زمین هستم. اجازه میخواهم با معرفی و با مساعدت شما بزمین بنشینم. ”
یک سکوت بلند برقرار شد، آنقدر بود که نمیشد صرفا” حمل برکندی انتقال امواج نمود، ایوینگ اندیشید که شاید صحبتش خیلی تند بوده یا اینکه آن معنی که زمینیها برای کلمات خود دارند، کلمات او نداشته است. بالاخره پاسخ رسید: ” دنیای آزاد. چی گفتی؟ ”
” کوروین. اپسیلون، اورسا، ماژوری. – UrsaeMajouis Corwin Epsilon یک مستعمره سابق زمین است. ”
بازهم سکوت ناراحتکنندهای شد. “کوروین … کوروین. آه. درست است. فکر میکنم شما حق داشته باشید بزمین بنشینید. سفینه شما پوشش دار است؟ ”
” درست است، البته دارای دستگاههای ملایمکننده نور و دارای اشعه بون برای عبور از جو نیز هست. ”
مخاطب زمینی ایوینگ پرسید: ” دستگاههای تغییر نورتان رادیواکتیو هستند؟ ”
ایوینگ لحظهای یکه خورد و تعجب کرد. با عصبانیت به دهانه شبکه مخابراتی گفت: ” اگر منظور شما از کلمه رادیواکتیو بمعنی اعم این کلمه است که ذرات سخت منتشر میکند، نه، دستگاه تغییر دهنده نور فقط معکوس میکند”. مکث کرد.
“آیا مجبورم تمام آنرا برایتان توضیح بدهم؟ ”
” اگر خودتان مایل نیستید تمام روز را در حال پرواز باشید یا اگر سفینه شما گرم نیست زود باشید فرود بیائید. نیروی کمکی ما در فرود آمدنتان بزمین کمک میکند”.
ایوینگ حروفی را که در صفحه نمایان میشد دوباره یادداشت کرد و پهلوی هم چید و باز هم برای اطمینان یکبار دیگر آنها را خواند، از نتیجهاش خوشحال شد و از مرد کره خاکی تشکر نمود. رادیو را خاموش کرد. ارقام و حرف را جمعا” در یک جا نوشت که مورد استفاده بعدی محاسبان وضع سفینه قرار بگیرد.
گلویش خشک شده بود. چیزی در تن صدای کره زمینی، وی را مضطرب کرده بود مرد زمینی خیلی کم جنبه، و خیلی کم حوصله بود و بیدقت بود.
ایوینگ فکر کرد، شاید، من خیلی توقع داشتم. رویهمرفته او فقط وظیفه همیشگیاش را انجام میداد.
با اینحال، آغاز ناهنجاری بود. ایوینگ مانند بسیاری از کوروینیها تصور بالا بلندی راجع به زمینیها داشت و اینان را ذاتا” خردمند، از لحاظ جثه دارای سلامت کامل و بالاخره از همه لحاظ شایسته میپنداشت اینکه دنیای افسانهای ما که بایستی دارای ساکنان افسانهای نیز بوده باشد مانند دنیاهای مستعمره دارای موجودات عادی و کم اهمیت است، برای ایوینگ مایوسکننده بود.
ایوینگ درست و حسابی خود را با تسمههای دیواره سفینه بست تا از هر لحاظ خود را در سفر کوتاهی که مقصدش بطرف پائین سفینه بود آماده کند، به اهرمی که سفینه را بطور خودکار هدایت مینمود فشار داد.
کوشش نهائی برای شروع این مسافرت بپایان رسیده بود. او تا یکساعت دیگر بخود زمین میرسید.
فکر کرد، امیدوارم آنها بتوانند بما کمک کنند. در فکرش این تصور صریح و آشکار بود:
ساکنان کلودنی ( Klodni ) که موجودات فاقد چهره و وحشی هستند، اکنون تمام کرات کهکشان را مورد حمله و خرابی خود قرار دادهاند و دارند نزدیک و نزدیکتر میشوند تا بقلب تمدن کره پائین برسد.
بتازگی چهار جهان مورد حمله خرابی کلودنیها واقع شده بودند بطوریکه تقویم آنها نشان میداد کلودنیها تا ده سال دیگر بکوروین میرسیدند و حساب کوروین را هم تسویه میکردند.
آنها، شهرها را خراب کرده بودند، زنان و کودکان را به بردگی واداشته بودند، منارههای بلند و درخشان و بناهای عظیم را که مربوط برسیدگی امور دنیاها بود با خاک یکسان کرده بودند، نواحی حاصلخیز را با خرابیها و ویرانیهای خود بایر و بیفوت کرده بودند. هنگامیکه سفینه او بطرف زمین میآمد، بعلت برخورد با جو زمین مسافر خود را بشدت تکان میداد.
برای اینکه خودش را دلداری دهد گفت: زمینی بما کمک خواهد کرد.
زمین دنیاهای مستعمرات خود را از فتح بوسیله دشمن باز میدارد.
او وقتیکه فرود میآمد احساس کرد موهای تنش سیخ ایستاده است. صداهائی شبیه بصدای طبل در گوشش طنین میافکند. و دستش را به دستگیره روی دیواره سفینه گرفت. سعی کرد فریاد بزند تا شاید تسکینی پیدا کند، ولی نگرانی و اضطراب درونی را با اینکار نمیشد تسکین داد.
صدای غرش سفینه در هنگام فرود آمدن به درون آن پیچیده بود. و تصویر سیاره سبزرنگی که روی پرده دستگاه گیرنهاش فتاده بود هر آن بزرگتر و ترسناکتر میشد.
سفینه او چند دقیقه بعد، به فرودگاه بزرگی که سطح آن با بتن مسلح پوشیده شده بود، رسید. لحظهای معلق و بیحرکت روی بخاری که از خود باطراف میپراکند ایستاد، بعد بآرامی بزمین نشست. ایوینگ با انگشتان خشن و درشتش خود را از دیواره سفینه باز کرد. از میان دورنمای سفینه ماشینهای باری کوچکی را دید که مانند سوسک بزحمت خود را روی زمین میکشیدند. و مثل اینکه داشتند روی زمین میغلطیدند و به سفینه وی نزدیک میشدند. دستههای مستقبلین بدون شک منظم بودند، البته تمام آنها آدمکهای ماشینی.
آنقدر صبر کرد تا آنها وظایفشان را انجام دادند. آنگاه در کوچک سفینه را باز کرد و از لای آن به بیرون پرید. عطر هوا بمشامش خوب و بیگانه میرسید، زیرا دنیایی که وی از آنجا آمده بود ۲۳ درصد اکسیژن داشت. و این مقدار اکسیژن ۲ درصد بیشتر از مقدار اکسیژن در زمین بود – و هوا گرم بود. ساختمان پیچ و خم دارد و سردابه مانند اداره فرودگاه را خوب وارسی کرد و داخل شد.
وقتیکه وارد ساختمان میشد و همینکه در را باز کرد یک آدمک ماشینی که فاقد صورت بود و چون قالب بنظر میرسید، اشعه نورافکنی را متوجه او کرد. در داخل ساختمان ایستگاه نورافکنهای خیرهکنندهای کار گذاشته بودند، که از بالا و پائین و مقابل و گوشه و کنار ترکیبی از نورهای سفید، قرمز و سبز از هر سو چشم تازه وارد را میزد. برای لحظهای ایوینگ گیج ایستاد.
همه جور آدم در آنجا بودند. متوجه شد که چند نفری که در نزدیکی او سرگرم مباحثه در یک موضوع هستند، دارای سرهائی بشکل پیاز میباشند. یک کم آنطرفتر، مردم دسته دسته باینطرف و آنطرف میرفتند. او از دیدنشان یکه خورد.
بعضی از آنها آدمهای “عادی” اما بطور شگفتانگیزی عضلانی بودند، و قیافههایشان خشن و بینزاکت بود. اما نه آنچنانکه بنظر کوروینیها غریب و جالب برسند ولی آنهای دیگر!
دیگران که جامههای پر زرق و برقی برنگهای فیروزهای و سیاه و سبزوطلائی بتن داشتند تابلوئی فوق العاده غیر طبیعی بوجود آورده بودند. یکی از آنها اصلا” گوش نداشت، کاسه سرش صاف بود و با آویزهها و زینت آلات جواهرنشان آراسته شده بود که بنظر میرسید آنها را بپوست فرق سرش دوخته است. دیگری یک پا نداشت و خودش را بوسیله چوب زیر بغل شفافی میکشید. سومی زمردهای خیرهکنندهای بد ما غش آویزان کرده بود.
حتی دوتای آنها هم شباهتی با هم نداشتند. ایوینگ مانند یک دانشجوی ورزیده علوم طبیعی از علت این پدیده طبیعی آگاه بود. آراستن زیاده از حد در میان اجتماعات خیلی پیشرفته یک خصیصه همگانی بود و قطعا ” کره زمین هم که یکی از همین اجتماعات مترقی بود مستثنی نبود. دیدن جلوه ظاهری زرق و برق دار باو این حق را میداد که مردم راکوته نظر و سطحی بداند. کوروین جهان تازهای بود، حتی بعد از یکهزار سال، چنین تصوراتی شاید میبایستی در آنجا هم ریشه گرفته بوده باشد.
تامل کنان، خود را به نزدیکترین گروه زرق و برق دار رسانید. آنها داشتند بین خودشان سر موضوعی حرف میزدند که ساختگی بنظر میرسید و بلند بلند حرف میزدند.
“ببخشید ” او گفت: ” من تازه از دنیای آزاد کوروین باینجا آمدهام. آیا جائی هست که در آنجا من از مقامات و اولیای امور دیدار کنم و اجازه اقامت
از آنها بخواهم؟ ”
صحبت آنها مثل اینکه با یک تبر دو نیم شد. آن گروه سه چهار نفره بطرف ایوینگ برگشتند. یکی از آنها با تانی و با لحن آشکاری گفت: ” شما از دنیای تسخیر شدهای نیستید؟ ”
ایوینگ سر تکان داد: ” کوروین ۱۶ پارسک ( Parsec ) تا اینجا یکهزار سال قبل بوسیله زمینیان گرفته شده است” آنها بقدری تند با هم حرف میزدند و کلمات را بحدی تند تلفظ میکردند که برای ایوینگ نامفهوم مینمود، گفتی یک زبان ویژه بود که بعضیها برای اینکه دیگران مقصودشان را نفهمند بین خودشان بکار میبرند. او بصورتهای زبر و ناهموار آنها نگاه کرد. احساس تنفر میکرد.
ایوینگ دوباره، در حالیکه کمی جدی شده بود پرسید: ” نامم را در کجا بایستی بنویسم؟ ” از آنکه گوش نداشت غش غش خندید و گفت: ” منظورتان از “جا” و “اولیای امور ” چیست؟ اینجا زمین است، دوست من. ما هر طور و هر کجا که دلمان بخواهد میآئیم و میرویم “.
ادراک یک نوع ناراحتی در ایوینگ جان میگرفت. او در همان چند لحظه مکالمه با آنها از آنها متنفر شده بود.
صدای دیگری که غریب و با لحن خشونتآمیزی تاکید میشد گفت: ” یمن گفتهاند که شما از یک مستعمره آمدهاید، همینطور هست؟ ” ایوینگ بطرف صدا برگشت. یکی از آن آدمهای “طبیعی” زمینی باوی طرف صحبت بود.
مردی بود – بقد پنج پا، دارای صورت پر و چهار گوش و ابروان پرمو که بالای چشمهای ستیزه جوی او را سیاه کرده بودند و سر توده مانند و گلوله شکلی داشت. صدایش کسلکننده و زشت بود.
” من از کوروین آمدهام “. دومی که با ابروان پرموی خود دور میرفت گفت: ” آنجا کجا است؟ ” “۱۶ پارسک Epsilon Ursae Magorisx11Parsec مستعمره و
تحت الحمایه زمین”.
” و شما روی زمین چه کاری میخواهید بکنید؟ ” لحن ستیزه جویانه مردک ایوینگ را ناراحت کرد.
مرد کوروینی با صدای پائین افتادهای گفت: ” من یک سفیر کبیر با استوار نامه هستم که از دنیای خودم آمدهام و میخواهم پیش حکمران زمین بروم. اکنون میخواهم مقامات گمرکی را پیدا کنم “.
آن مرد خبله گفت: ” هیچیک از اینها در زمین نیست. ساکنان زمین یک قرن پیش تمام آن تشکیلات را برانداختند. زمینیها میگفتند نمیتوانند دردسر این تشکیلات را تحمل کنند”. و بأن سه نفری که تازه از آنجا دور شده بودند و بزبان مخصوص خودشان حرف میزدند، پوزخند زد: ” زمینیان را با هیچ چیز نمیشود ناراحت کرد”.
ایوینگ ماتش برده بود: ” آیا خودتان اهل زمین هستید؟ من منظورم …. .
مخاطب سینهاش را از زور خنده مسخرهآمیز تکان داد: ” شما مردم واقعا ”
منفردی هستید، نیستید؟ ”
از ستاره شعرای بمانی، ناحیه چهارم آن سیاره قدیمیترین مستعمره زمینی است. خیال میکنم خوبست کمی شربت میل نمائید. من میخواهم با شما حرف بزنم.
ایوینگ با کمی بیمیلی پشت سر آن مرد تنومند براه افتاد از میان جمعیتی که در آن محوطه بود گذشتند و داخل کافهای که در انتهای پاساژ بود شدند. بمحض آنکه روی صندلیهای خود که در وسط آنها میز کوچک درخشنده وظریفی قرار داشت نشستند، مرد یمانی یک نگاه سطحی به ایوینگ انداخت و گفت:
” چیزهای اول اول میآیند. نامتان چیست؟ ” ” ببرد ایوینگ، نام شما؟ ” رولن فیرنیک Rollnfirnik چه باعث شد شما باینجا بیائید، ایوینگ؟ ”
روش حرف زدن فیرینک موهن و گستاخانه بود. ایوینگ کمی با لیوان پر از نوشابه زرد طلائی رنگ که برایش آورده بودند ور رفت، با بیمیلی آنرا مزمزه کرد و پائین گذاشت: “من که بشما گفتم، ” و بارامی ادامه داد: ” من یک سفیر کبیر از طرف دولت کوروین میباشم که مرا بنزد دولت زمین فرستادهاند. همهاش همین است”.
” درست است؟ تا چند سال پیش مردم دنیای شما رابطه خود را با بقیه دنیاهای کهکشان حفظ کردند؟ ”
“تا۵۰۰ سال پیش. اما ”
” پانصد سال پیش، ” فیرنیک اندیشناک تکرار کرد: ” و حالا تصمیم گرفتهاید دوباره با زمین تماس داشته باشید؟ ”
گونه را روی مشت بستهاش گذاشته بود و بایوینگ چپ چپ نگاه میکرد.
” فقط همین – اوه! آمدن یک سفیر کبیر”.
اینکار از لحاظ روابط اجتماعی درست است، اینطور نیست ایوینگ؟ آیا زیر کاسه نیم کاسهای نیست؟ ”
” من از جریاناتی که اخیرا در این قسمتهای آخر کهکشان روی داده خبر ندارم ” ایوینگ گفت: ” آیا تاکنون از کلودنی چیزی شنیدهاید؟ ”
” کلودنی؟ ” مردیمانی تکرار کرد: ” نه. این نام برایم ناشناس است.
بایستی آشنا باشد؟ ” ابوینگ گفت:
“خبر در دنیاهای کهکشان خیلی کند جریان دارد. کلودنیها از باستانیترین نژادهای کهکشان هستند که اولین بار در ناحیهای از رشته سیارات آندورمدا (Andro Meda ) ظاهر شدند. من تصویر سه بعدی آنها را دیدهام. موجوداتی کوچک اندام و چرب و لیز هستند، قدشان در حدود پنج یا است و طبیعتا “دشمن تمدن و تشکیلات منظم هستند. یک ناوگان از سفینههای هوایی و جنگی کلودنی حالا مشغول کار است”.
فیرنیک یکی از ابروانش را بالا انداخت. چیزی نگفت:
” چهار سال قبل یکی از دو هزار سفینه جنگی کلودنی وارد کهکشان ما شدند. این سفینهها به بارن هالت Barnholt فرود آمدند. آنجا دنیای مستعمرهای است که فاصلهاش از ما در حدود صد و پنجاه سال نوری (۱) است کلودنیها بآنجا (بارنهالت رسیدند و تار مارش کردند. بعد از تقریبا” یکسال از آنجا پرواز کردند و بخط سیرشان در فضا ادامه دادند. تاکنون چهار سیاره را بدینسان منهدم کردند و کسی هم قادر نیست جلوی آنها را بگیرد. دسته جمعی بهر سیارهای که در مسیرشان است هجوم میآورند و آنرا نابود میکنند و باز هم بگرد ششان در فضا ادامه میدهند”.
” منظورتان چیست؟ ”
“ما مسیر احتمالی آنها را تعیین کردهایم. تا ده سال، چیزی کمتر یا زیادتر، بکور وین خواهند رسید و آنرا هم مانند سایر قربانیهایشان نیست و نابود خواهند کرد. میدانید که ما هم نمیتوانیم پشت بجنگ بکنیم و دفاع نکنیم. ما اکنون دارای افراد تربیت شده نظامی نیستیم. تربیت و مسلح کردن ساکنان دنیای ما هم اقلا” ده سال وقت لازم دارد، و این هم احتمال پیروزی کمتر دارد. ایوینگ مکث کرد. شربتش را مزه مزه کرد. فکر کرد شربتش بطور شگفتانگیزی مطبوع است. ادامه داد: ” ما بمحض آنکه از وجود دشمنان کوروین آگاه شدیم پیامی بزمین مخابره کردیم که اوضاع و احوال ما چنین است و توقع کمک داریم. ولی جوابی از زمین دریافت نکردیم، حتی چند علامت پیش پا افتاده رادیوئی هم دوباره با امواج رادیوئی پیغام فرستادیم. باز هم جوابی نیامد. ”
” بنابر این تصمیم گرفتید سفیر کبیر بزمین بفرستید. ” فیرنیک گفت: “بدون شک، امواج پیغام شما بایستی هدر رفته باشند. شما میل داشتید در وحله اول برای استمداد با ما وارد مذاکره بشوید”.
مردی که از ستاره یمانی بود خندید. “میدانید؟ از وقتی که برای آخرین دفعه کسی از تفنگی کشندهتر از تفنک چوب پنبهای استفاده کرد تاکنون ۳۰۰ سال میگذرد. مردم همگی صلح طلب هستند. ”
” چنین چیزی نمیتواند حقیقت داشته باشد “.
خوشروئی تمسخرآمیز ناگهان از چهره فیرنیک محو شد. صدایش بیحالت بود وقتی که گفت: ” من این دفعه شما را میبخشم، برای اینکه شما یک بیگانه هستید و آداب و رسوم ما را نمیدانید “.
ولی اگر دفعه بعد مرا دروغگو خواندید شما را خواهم کشت “.
ایوینگ دندانهای خود را بهم فشار داد، توی فکرش گفت: وحشی و بصدای بلند گفت: ” بعبارت دیگر، آمدن من در اینجا بیفایده و باعث اتلاف وقت من شده؟ ”
مرد ستاره یمانی شانههایش را با بیاعتنائی بالا انداخت و گفت: ” بهتر است شما سرگرم جنگ خودتان باشید. زمینیها نمیتوانند بشما کمک کنند”.
” اما خود آنها در خطر نابودی هستند”، ایوینگ معترضانه گفت: ” فکر میکنید کلودنیها قبل از آنکه بزمین برسند متوقف خواهند شد؟ ”
– ” فکر میکنید چه مدت طول میکشد تا آنها اینهمه فاصله را طی کرده بزمین برسند؟ ”
” اقلا”، یک قرن”.
“یک قرن درست است، آنها مجبورند برای اینکه بزمین برسند از ناحیه چهارم شعای یمانی بگذرند. ما بموقع خودمان از زمینی حفاظت میکنیم”.
ایوینگ فکرکرد، ۱۶ پارسک سراسر کهکشان را طی کرده بزمین رسیدهام تا کمکی بکوروین برسانم.
ایوینگ بلند شد. ” مصاحبه با شما خیلی قابل ملاحظه است، و از شما برای پذیرائیتان تشکر میکنم”.
“سفر بخیر” مرد ستاره یمانی وقتی از جایش بلند میشد ایوینگ فکر کرد این حرف از یک روح خوشبین و از روی حسن نیت گفته نشده است. این حرف آشکارا حاکی از اهانت بود. از میان اطاق پرجمعیت گذشت و وارد راهرو بندر فضائی که از دیوارهای براق و درخشان ساخته شده بود گذشت و داخل پاساژ بندر شد.
ایک سفینه فضایی روی باند ایستگاه که با بتن مسلح ساخته شده بود، آماده حرکت بود، ایوینگ لحظهای آنرا تماشا کرد تا آنکه سفینه با غرش تندی بلند شد و اوج گرفت و از نظر ناپدید شد. پی برد اگر گفته این مرد حقیقت داشته باشد، او فقط بایستی بکوروین برگردد که شکست ماموریتش را گزارش دهد. تصور اینکه زمین هم زوالپذیر و منهدم شدنی و بدون اتکا است برای ایوینگ سخت مینمود این درست بود ک آنها تا حال مدت پانصد سال رابطهای با زمین نداشتند، اما این افسانه هنوز در کوروین رواج داشت که زمین، مادر دنیاهاست، این همان سیارهای است که در آنجا قرنها پیش برای اولین بار انسان پا بدنیای هستی گذاشته است.
ایوینگ بیاد داستانهائی افتاد که پیشروان کیهان نوردی دنیای آنها از زمین نقل میکردند، و بیاد ماجرا جویان گستاخ و شجاعی افتاد که بسابرسیارات سفر کرده بودند و بیاد مستعمره نشینانی افتاد که خیال میکردند زمین هزاران دنیای دیگر را هم تحت نفوذ خود درآورده است.
در کوروین همیشه صحبت از قدرت و نفوذ زمین و کمکی که زمین میتوانست بأنها بکند در بین مردم بود. کوروینیها به این دلخوش بودند که وقتی خطری برای آنها پیش میآمد، این فقط زمینی بود که میتوانست از آنها رفع خطر کند. . و حالا خطر در افق دنیای آنها ظاهر شده بود. اما زمین، باز هم بایستی
کمک خیالی زمین دلخوش بود؟ و مردم را نگاه میکرد که خود را با بیظرافتی و بیذوقی بانواع جواهر آراسته بودند، و متحیر مانده بود.
کنار نردهای که بایستگاه فضایی منتهی میشد ایستاد. یک بلاک که روی آنرا ورقهای از مس پوشانیده بود او را باین نکته آگاه کرد که ساختمانی که وی در آن بود متعلق به ۲۷۱۶ قبل از میلاد بود. ایوینگ، تازه واردی در دنیای کهن، احساس یک ترس مبهم کرد. ساختمانی که او در آن بود یک قرن قبلتر از آنکه اولین سفاین زمینی در کوروین فرود بیایند ساخته شده بود، کوروین هم در آن زمان روی نقشه سیارات نام مشخصی نداشت. و مردانی که در یازده قرن قبل این بنا را برپا کرده بودند، اکنون از نظر گذشت زمان، از زمین و زمینیان کنونی بهمان اندازه دور بودند که کوروینیها از زمین.
فکر اینکه در این سفر نتیجهای نگرفته و فقط وقت تلف کرده بود. برایش ناگوارتر بود. زن داشت، پسر داشت اقلا” برای دو سال زنش لیرا “Laira” بیشوهر میماند، و همینطور هم پسرش بلید” Blade ” بیپدر مانده بود. آخربرای چی؟ همه اینها برای سفر بسیارهای که افتخارات فقط در گذشتهاش بوده است.
او اندیشید:
جائی روی زمین، کسی یافت میشود که بتواند به ما کمکی بکند. این سیاره همه ما را زندگی بخشیده است. لابد بایستی کمی نیرو در یکی از منابع آن نهفته باشد. من تا برای یافتن آن تلاش نکنم، زمین را ترک نخواهم کرد.
یک آدمک ماشینی که در همان جا ایستاده بود و وظیفه نگهبانی را بعهده داشت، اطلاعاتی را که ابوینگ میخواست باو داد: در آنجا محلی بود که هر تازه واردی که از دنیای دیگر میآمد میتوانست ثبت نام کند. مقداری خواربار فراهم کرد و آنها را در سفینهاش انبار کرد که توشه سفرش باشد، در دفتر وقایع آن محل هویت خود را مشخص کرده نوشت: بیردایوینگ، سفرکبیر دنیای مستقل کوروین. هتلی که در آن محل قرار داشت، مخصوص مسافران فضانورد بود. اطاقی در آن هتل گرفت. بیک آدمک ماشینی دستور داد که برود از داخل سفینهاش در میدان ایستگاه اثاثیه و متعلقاتش را با خود به هتل بیآورد.
اطاق با اینکه کمی در هم و برهم بود، جالب مینمود. ایوینگ به گل و گشادی خانهاش در کوروین خود گرفته بود، که در آن سیاره فقط هجده میلیون نفر در جای وسیعتری از زمین زندگی میکردند. دوازده سال پیش که تازه بالبرا ازدواج کرده بود خودش هم در ساخت خانهاش کار کرده بود. یازده هکتار زبر بنا بود و اینکه اکنون میبایستی بیک اطاق که عرض و طولش فقط پانزده پا بود اکتفا کند، برایش تجربه تازهای مینمود.
روشنائی اطاق ضعیف و غیر مستقیم بود، بیآنکه توفیقی حاصل کند در جستجوی منبع نور شد. انگشتانش بدیوار کشیده میشدند ولی تخته با صفحهای که وسیله کم و زیاد کردن نور باشد روی دیوار پیدا نبود. زمینیها البته نکنیکی بکارزده بودند تا از هرگونه مصرف نور اضافی جلوگیری کنند.
روزنهای در اطاق بود و روی آن شبکه انتقال صدا کار گذاشته بودند که وسیله ارتباط او با طبقه پائین بود. بعد از آنکه قدری با خود اندیشه کرد، کلید وسیله ارتباط را پیچاند و صدای یک مردک ماشینی بلافاصله گفت:
” چه فرمایشی دارید، آقای ایوینگ؟ ” ” آیا در این عمارت کتابخانه هست؟ ” ” بلى، آقا”
” خوب، شخصی را مامور کنید که برود یک جلد تاریخ زمین، که شامل تاریخ از هزار سال اخیر زمین باشد انتخاب کرده برای من بفرستید. همچنین روزنامهای، مجلهای با چیزهائی از این قبیل. ”
” البته، آقا” پنج دقیقه بعد زنگ در بارامی صدا کرد.
“بیائید تو”
صدای باز شدن در با صدای او برآمیخت و در با سوت آرامی باز شد، یک آدمک ماشینی درست در خارج در ایستاده بود. او دارای بازوان فلزی پهن بود که روی آنها پیچ و مهرههای بسیارریزی نصب شده بود.
سفارش چیزهای خواندنی کرده بودید، آقا؟ ” ” تشکر میکنم، آنها را بگذارید کنار آن دستگاه “.
موقعی که آدمک ماشینی رفت او نگاهی بیکی از تومار هائی که در کنار دستگاه در بین کوبیده شده بودند انداخت و بزحمت عنوان آنرا توانست بخواند. “زمین و کهکشان” عنوان آن نومار بود. و نیز در این تومار با حروف ریزتری نوشته شده بود، ” تحقیق در روابط مستعمراتی”.
ایوینگ سرش را بعلامت موافقت تکان داد. این راهی بود که میبایستی شروع شود، بخودش گفت:
اول زمینه هر کاری را که میخواهی در آن اقدام کنی فراهم کن، مردک سیاره بمانی بدلایل نامعلوم عمدا” قدرت زمین را معلوم نکرده است. شخص قابل اطمینانی بنظر نمیرسید.
تومار را باز کرد و آنرا داخل دستگاه ذره بینی گذاشت و کلید ماشین را اندک اندک چرخاند تا صدای آشنای “کلیک” دستگاه را شنید. این دستگاه عینا” شبیه بدستگاهی بود که در کوروین بکار میرفت و در بکار انداختن آن ناراحتی نداشت. و آنگاه پرده دستگاه را با سویچ مخصوصش روشن کرد. اکنون تومار نوشته کاملا” زبر عدسیهای بزرگکننده آن قرار داشت. ایوینگ شروع به خواندن کرد:
” اولین دوره توسعه، عمر تسخیر کردن سیارات را شاید بتوان از سال ۲۵۶۰ فرض کرد، در آن زمان که توسعه ” Hiby Subworp Drive” ممکن شد”
زنگ در صدا کرد. ایوینگ با عصبانیت به بالای سرش نگاه کرد. منتظر کسی نبود و نه چیزی از کارمندان هتل خواسته بود. “آقای ایوینگ؟ ” صدای آشنائی بود. اجازه میدهید بیایم تو؟ دلم میخواهد با هم با شما صحبت
کنم. بعد از ظهر امروز ما ملاقات مختصری با هم در فرودگاه کردهایم “.
ایوینگ صاحب این صدا را میشناخت این صدا متعلق به اولین مرد زمینی بود که لباس فیروزه رنگی بتن داشت و قبلا” کار قابل ملاحظهای برایش نکرده بود. ” چه کاری با من دارید؟ ” یک لحظه این پرسش از ذهن او گذشت.
“خوب”، او گفت: ” بیائید تو”. بمحض ادای این کلمات در باز شد.
مرد زمینی لبخند پوزش خواهانهای زد و داخل شد و سلام آرامی به ایوینگ کرد.
این مرد، مردی که اکنون باطاق ایوینگ آمده بود، از ساکنان کره زمین بود، لاغر و ظریف بود و نگاه نافذی داشت. گفتی تند بادی ایوینگ را در هم میکوبید و ریزریزش میکرد. مردک قدش از پنج با تجاوز نمیکرد، رنگش پریده و پوستش شفاف بود، چشمهایش خشن و درشت، و لبهایش نازک بود. جمجمه سر این مرد، مدور و برهنه و اندکی براق بود. روی پوست سرش جواهراتی به فواصل معین فرو کرده بودند و با هر تکان سرش آنها جینگ جینگ صدا میکرد. با قیافه موقر و تمام رسمی طول کف اطاق را پیمود تا به ایوینگ رسید.
او با صدای آهسته و نیمه زمزمه گفت: ” امید وارم که آرامش شما را بهم نزده باشم”.
“نه، ابدا” نمیفرمائید بنشینید؟ ” “بهتر میدانم بایستم” زمینی گفت: ” این مرسوم ما است”. ” خیلی خوب “.
وقتی ایوینگ به این زمینی کوچک و ظریفاندام خیره شد احساس کشش عجیبی در درون خود کرد. در کوروین هر کس که اینگونه دهانیوار لباس میپوشید ریشخندش میکردند.
مرد زمینی با کمروئی خندید و گفت: ” من حکیم مابرک هستم”، “وشما هم بیرد ایوینگ هستید و محلتان دنیای مستعمره کوروین”.
“درست است”. ” بسیار خوشوقت شدم که شما را امروز قبل از همه در ایستگاه فضائی دیدم. ظاهرا” من بشما بدگمان شدم – مثلا” فکر کردم که شما منظور بدی دارید یا حتی برای ایجاد هرج و مرج آمدهاید. من باید برای این گمان بدم از شما پوزش بخواهم، ایوینگ مستعمره نشین. من همان موقع میبایست از شما معذرت خواسته باشم ولی این مرد خوک صفت که از ساکنان سیاره یمانی است قبل از آنکه من مجال صحبت پیدا کنم توجه شما را بخود جلب کرده بود. ”
ایوینگ از اینکه میدید که این مرد کره خاکی، برخلاف انتظارش، تاحدی بلحن تند تیز آن مرد قبلی که برای پیام او جواب فرستاده بود حرف میزند، ناراحت شد. ابرو درهم کشید، این مرد ریزه و کوتوله از او چه میخواست؟
برعکس، حکیم مایرک، لازم به پوزش خواهی نیست. من هیچوقت با تاثیری که در اولین برخورد شخصی در من ایجاد میشود، در شخصیت او قضاوت نمیکنم – مخصوصا” در دنیایی که عادات و روشهای زندگی مردم آن برای من ناشناس
“یک فلسفه عالی! ” برای لحظهای غبار اندوهی بر چهره آرام مایرک نشست. ” أما مثل اینکه خسته بنظر میرسید، ایوینگ. ممکن است این افتخار را داشته باشم که شما را راحتی بخشم؟ خستگی از تنت بیرون کنم؟ ”
” از تن من خستگی بیرون کنی؟ ”
” کمی تغییر در کار دستگاه عصبی با روشی که ما در اینجا عمل میکنیم. میتوانم؟ ”
” و این عملی است؟ ”
” یک تماس آنی بدنی، همین”. مایرک ملتمسانه لبخند زد. این برای من رنجآور است که مردی را تا این اندازه خسته ببینم. این در من درد جسمی بوجود میآورد “.
” شما کنجکاویام را برانگیختهاید، ” ایوینگ گفت: ” بفرمائید ببینم چه میکنید”.
مایرک آهسته بطرف ایوینگ آمد و دستش را با ملایمت روی گردن او گذاشت. کوروینی در یک لحظه ناراحتکننده قرار گرفته و بدنش سفت شده بود.
“آهسته” مایرک بحرف آمد: ” بگذار عضلاتت آرام باشند. با من تقلا نکن. آرام باش. ” انگشتان نازک بچگانه مایرک بیهوا داخل گوشت پس گردن او شد و نه جمجمه ایوینگ را لمس کرد.
ایوینگ برای یک لحظه بسیار کوتاه، شاید کمتر از یک بانزدهم تانیه، احساس کرد که یک نور، یک جرقه گذرنده سوزنده توام با یک صدای شکستگی در سراسر بدنش دوید. آنگاه، ناگهان، احساس کرد که تنش از خستگی رهائی یافته است.
کنف و استخوانهای پرقوه او آنقدر آرام و روان شدند که خیال کرد شانهها و گردن او بیکباره از تن جدا شدهاند. گردنش که بطور سختی شق و شکننده شده بود نرم شد و افتاد. اکنون از فشار تنش و بیخوابی یکسالهاش، دیگر اثری نمانده بود.
“کاملا” معجزه است. ” ایوینگ بالاخره گفت:
” ما گره عصبی را در جایی که نخاع و ستون فقرات بهم میرسند تحت نفوذ در میآوریم. این البته در دست آدم ناوارد کشنده است “. مارک لبخند زد.
“در دست آدم متخصصی جون من هم ممکن است خطرناک باشد. فقط کافی است که کسی که اینکار را میکند، دلش چنین بخواهد. ”
ایوینگ لبهایش راتر کرده گفت:
ممکن است یک پرسش شخصی از شما بکنم، حکیم مایرک؟ ”
” البته. ”
” لباسهائی که شما میپوشید – زینت آلات و همه اینها روی زمین معمول است با این هوسی است که فقط شما از آن پیروزی میکنید “.
مایرک انگشتان براقش را متفکرانه بهمگره کرد.
” اینها را شاید بتوان گفت که مظاهر تربیتی هستند. بسختی میتوانم آنرا برایتان توضیح دهم
آدمهایی که از لحاظشان و شخصیت هم افق من هستند، مانند من لباس میپوشند، دیگران، آنچنانکه خلق و خوی آنها وادارشان میکند لباس میپوشند،
از سلیقههایشان پیروی میکنند”.
” قیافهام نشان میدهد که من آدم دانشگاهی هستم”. ” حکیم لقب شما است، پس؟ ”
” بلى، و نیز نامی است که مردم بمن دادهاند. من یک عضو دانشکده علم انتزاعی شهر والوین ( Walvin ) هستم. ”
” باید بگویم که من چیزی در خصوص دانشکده شما نمیدانم”.
” ساده است. ما به دنبال شهرت نیستیم”. مابرک سرسختانه دیده به دیده ایوینگ دوخت و گفت:
” آن مرد یمانی که شما را از ما جدا کرد – ممکن است نامش را بمن بگوئید؟ ” ” رولان فیرنیک، ” ایوینگ جواب داد.
“یک شخص مخصوصا” خطرناک، من او را از راه شهرتش میشناسم. خوب، ما بالاخره بمطلب رسیدیم، ایوینگ مستعمرهای. شما حاضرید درانجمن دانشکده علم انتزاعی که در اوایل هفته آینده تشکیل میشود شرکت کنید؟ ”
” من؟ من که دانشگاهی نیستم، حکیم. من نمیدانم در چه موردی باید حرف بزنم. ”
” شما از یک مستعمره میآید، مستعمرهای که هیچیک از ما چیزی در باره آن نمیداند. شما میتوانید اطلاعات بسیار گرانبها و برمایهای بما عرضه دارید. ”
” ولی من در این شهر یک بیگانهام ” ایوینگ گفت: ” من نمیدانم چگونه باید پیش شما بیایم”.
“ما ترتیب وسیله رفت و برگشت شما را میدهیم و جلسه در روز تعطیل هفته آینده تشکیل خواهد شد. نخواهید آمد؟ ”
ایوینگ لحظهای در مورد این پیشنهاد تامل کرد. این بهترین موقعیت برای او بود که فرهنگ و آداب و رسوم زمینیها را مطالعه کند. او تا آنجا که مقدور بود نیازمند دانش و معلومات عمیق بود تا کشورش را از حملات وغارتهای کرات بیگانه نجات دهد.
مایرک سرش را بالا گرفت و گفت: ” باشد، تعطیل همین هفته. ”
” بسیار سپاسگزار خواهیم بود. ”
مایرک تعظیم کرده بطرف در برگشت، در حالیکه لبخند بر لب داشت و سر تکان میداد قبل از آنکه دکمه بازکننده در را فشار دهد اندکی مکث کرد. “خوش باشید” او گفت: ” ما را بینهایت سپاسگزار خود کردهاید. در تعطیل همین هفته شما را خواهم دید. ” در پشت سرش بسته شد. .
ایوینگ شانههایش را بالا انداخت، آنگاه بخاطرش رسید تو مارهای نوشته را که او از کتابخانه هتل گرفته بود در زیر ذره بین گذاشته است. بطرف آن برگشت و دوباره دقت خود را برای خواندن آنها بکار انداخت.
قریبا ” یکساعت مطالعه کرد، سطحی میخواند
صد رحمت به حافظه او که در دانشگاه بزرگ کوروین خوب پرورش یافته بود. ذهنش فورا” به کلماتی که از مقابل دیدگانش میگذشتند شکل و هیئت میبخشید. در آخر ساعت، او تجارب و اطلاعات عمدهای از شکل وترکیب و سیر تاریخی زمین در سیزده قرن اخیر بدست آورده بود. ا یک انفجار بیرونی آنی در زمین، بطرف ستارگان رخ داده بود. ستاره شعرای یمانی یا سیریوس ( Sirius ) اولین ستارهای بود که در ۲۵۷۳ مستعمره زمین شده بود. و جمعیت این ستاره ۶۲ مرد و زن شجاع بود.
ستارگان دیگر تند و دیوانهوار از آن پیروی کرده بودند. زمین پر جمعیت مردان و زنان خود را با سفینه فضایی دسته دسته به آن ستارگان میفرستاد.
در سرتاسر دوره دوم هزاره سوم، سابقه تاریخی یکی از عوامل بسیار مهمی بود که سایر ستارگان را به اطاعت کورکورانه وامیداشت. و نام و حدود مستعمرات جدید پشت سر هم به دفتر وقایع سالانه زمین به ثبت میرسید.
آسمان پر از دنیاها شده بود. هفده سیاره تشکیل سیاره آلدباران (A1debaran) را میدادند و این سیاره بزرگ خود سیاره هشت سیاره قابل مستعمره داشت که برای زمین مناسب بودند. سیاره آلبیربو ( 11bireo) به سعت چهار سیاره بود
که دو سیستم حکومت در آن وجود داشت.
ایوینگ از روی بیحوصلگی صفحاتی را که دارای نامهای عجیب و غریب سیارگان بود از مقابل ماشین رد کرد تا رسید به صفحهای که نام سیاره کوروین بلید روی آن نوشته شده بود. این نام را خوب میشناخت.
این سیاره بازادگاه او از لحاظ موقعیت جغرافیائی در سال ۲۸۵۶ در اپسیلن اورساما جوریس ۱۲×۱۱ (Epsilon Ursaemagoris) قرار داشت. کنار صفحه نوشته شده بود، با آغاز سی امین قرن نسلهای اولیه بشریت در بیش از یکهزار جهان در سراسر گیتی پراکنده شدهاند”.
مزاحمت بزرگ بیرونی تمام شده بود. اکنون دیگر در زمین آن سازمانهای جلوگیریکننده از ازدیاد جمعیت برای همیشه دست از کار کشیده بودند و دیگر چندان محرکی برای مستعمره جوئی در آنها وجود نداشت.
جمعیت زمین به پنج بیلیون و نیم میرسید، سه قرن پیش تقریبا” یازده بیلیون نفوس در روی زمین بزحمت زندگی میکردند.
اثبات میزان جمعیت، ثباتی در میزان فرهنگ بوجود آورد، همینطور حدودی برای بسط اخلاق و سجایای انسانی، و بالاخره انسانهای زمینی تازهای تربیت شدند که آنقدرها مثل اجدادشان دارای قوه و قدرت نبودند، اینان توجهشان را معطوف به زیبائیهای زندگی و سخنرانان و موسیقیدانان وریاضیدانان کردند. معدودی از اینان که به رنج و کار عادت کرده بودند. بشگفتیهای تمدن جدید دست یافتند و شروع کردند از آدمکهای ماشینی بجای انسان استفاده کنند.
سیر تاریخ هزار ساله چهارم مستند بود. سوابق این دوره برای او آشنا مینمود زیرا که او از زمینه دورههای پیش کم و بیش اطلاع یافته بود. آنچه را که در آنجا نوشته شده بود موافق یافت. کسری و دست بردگی هم در آن وجود داشت.
ولی گزارشهائی که آدمکهای ماشینی از فرهنگ و تاریخ جهان داده بودند در آن سازمان یافته بود. تولد و مرگ بدقت در آن گزارش داده شده بود.
ثبات، جدائی بدنبال داشت. انسانهای وحشی در دنیاهائی که مستعمره زمین بودند دیگر محتاج به حمایت زمین نبودند و نه دیگر زمین نیازی بآنها داشت. ارتباط بین آنها خاتمه یافته بود.
در متن صفحه نوشته شده بود: در سال ۳۸۰۰ فقط سیاره سبروس چهارم با زمین ارتباط داشته است.
نمایندگان سایر سیارات که بزمین میآمدند آنقدر کم بودند که گوئی اساسا ” هیچ مستعمره نماینده بزمین نمیفرستاده است.
فقط سیروس چهارم. بنظر ایوینگ عجیب مینمود که از میان تمام مستعمرهها فقط ساکنان خشن سیروس به زمینیان ارادات میورزیدند. بین حکیم و رولان فیرنیک وجه مشترک قابل ملاحظهای وجود نداشت.
هر چه بیشتر میخواند، در مورد بافتن کمک برای سیارهاش نومیدتر میشد. زمین بنظر او، سیارهای از مردان هوشمند و دانا میآمد، آیا چیزی در آنجا برای جلوگیری از پیشروی سیاره Klodnu وجود نداشت؟
البته نه، ولی ایوینگ میل نداشت باین زودی دست از استمداد خود بردارد.
روز از نیمه گذشت و او همچنان مشغول خواندن آن نوشتهها بود، تا اینکه احساس گرسنگی کرد. بلند شد ارتباط دستگاه را قطع کرد و تومار نوشته را از زیر آن بیرون کشید و آنها را در جای خود گذاشت. چشمهایش خسته شده بودند. باز هم همانگونه خستگیهای جسمی را که مایرک از تن او گرفته، مانند پیش احساس میکرد. و اندک اندک برانگیخته میشد.
برطبق صفحه چاپ شده که روی سطح داخلی در اطاقش نصب شده بود در شصت و سومین طبقه هتل یک رستوران بود. دوش حمام گرفت و لباس رسمی پوشید. خود را به کمربند و حمایل آراست. آلات و وسایلی که برای تشریفات باجود همراه آورده بود امتحان کرد، همه آنها وظیفه خود را نیکو انجام میدادند و بعضی از آنها را بکمر و بعضی دیگر را بسینه آویزان کرد.
خرسند و راضی بطرف تلفن داخلی رفت و وقتی جواب آدمک تلفن چی را شنید، گفت:
میخواهم شام بخورم. آیا به سالن ناهارخوری هتل اطلاع میدهید که میزی برای یک نفر من ذخیره کند؟ ”
” البته، آقای ایوینگ. ”
گوشی را سرجایش گذاشت و یکبار دیگر بقیافه خودش در آئینه نظر انداخت تا ببیند کمربند و حمایلش را درست پوشیده است یا نه. دست در جیبش کرد و کیف پولش را لمس کرد، در آن از پول اسکناس رایج زمینی پر بود. آنقدر که هزینه اقامت او بشود. و در را باز کرد. درست در خارج در، صندوقک پلاستیک تیره رنگی نصب شده بود که مخصوص پیغامهای فوری بود. و برخلاف انتظار ایوینگ، چراغک قرمز رنگ بالای جعبه روشن بود و آن حاکی از آن بود که پیغامی در صندوقک برای ایوینگ گذاشتهاند. با انگشت خود روی دکمه کنار صندوقک فشار آورد و نامه از شکاف کوچک آن خارج شد. سطور آن با ظرافت خاصی با حروف آبی درشت ماشین شده بود.
در آن نوشته بودند:
ایوینگ مستعمره نشین،اگر میخواهید صحیح و سالم در اینجا بمانید از مارک و رفقای او دوری کنید.
زبر این یادداشت امضاء نشده بود. ایوینگ خونسردانه لبخند زد. دسیسه از هم اکنون شروع میشد، فریب و نیرنگ از هر طرف میآمد. او منتظر اینها بود. ورود یک بیگانه مستعمرهای بقدر کافی تازگی داشت، این مطلب مطمئنا” میبایست وقتی که همه از حضورش آگاه میشدند حوادث و انعکاساتی بدنبال داشته باشد.
” بازشو، ” این را ایوینگ بدر اطاقش گفت.
در روی پاشنهاش چرخید و باز شد، او دوباره وارد اطاق شد و گوشی تلفن داخلی را برداشت. صدای آدمک ماشینی از داخل تلفن شنیده شد: “فرمایشی داشتید، آقای ابوینگ؟ ”
“فکر میکنم در گوشهای از اطاقم جاسوسی کمین کرده است. ” ایوینگ ادامه داد: ” کسی را مامور کنید که تمام گوشه و کنارهای اطاق را وارسی کند، اینکار را میکنید؟ ” – ” بشما اطمینان میدهم، آقا. که چنین چیزی نمیتواند -”
” من بشما میگویم. دوربین مخفی با دهنه میکروفن در جایی از اطاقم کار گذاشتهاند. محل آنرا پیدا کنید وگرنه من به هتل دیگری میروم “.
“بلی آقای ایوینگ، ما فورا ” یک بازرس به بالا خواهیم فرستاد”.
“خوب، اکنون به سالن ناهار خوری میروم. اگر اتفاقی افتاد با من در آنجا تماس بگیرید. “
یک کتاب عالی و نستالژیک و فرامش ناشدنی از سفر در زمان-حتی ترجمه بد این کتاب هم باعث نشده از لذتش کاسته شود !
بسیار کتاب نابی بود. درامی که ایجاد کرده بود. اون حس ناتوانی زمین – این سیاره مادر- در حفاظت از خودش. یا ایده مضاعف شدن اشخاص با سفر زمانی که واقعا خیلی عالی بود.
من در دوره دبستان 10 صفحه اول کتاب را از بر بودم.
همینطوره
کتاب “شبانگاه” را دارم ولی این کتاب جاری را ندیده بودم
متاسفانه چندین سال، چاپ رمان های علمی تخیلی تقریبا متوقف شده بود ولی در آخرین نمایشگاه کتاب در یکی دو انتشاراتی چند مورد چاپ جدید رمان های علمی تخیلی مشاهده (و البته خرید) کردم
الان با وجود موبایل ها تبلت ها ، بچه ها خیلی علاقه ای به کتاب ها نشان نمیدهند، فقط دکان کتاب های کم-ارزش کمک آموزشی داغ است! (کتاب های زرد، کتاب های صورتی، کتاب های بنفش، کتاب های زرد با خال خال های قرمز … )