کتاب اختراع قوم یهود – نوشته شلومو سند (زند)
رافائل بهر در هفته نامه آبزرور انتشار کتاب کتاب اختراع قوم یهود، نوشته شلومو سند (زند) را زلزلهای بیسروصدا توصیف کرد که ایمان تاریخی به پیوند یهودیت و اسرائیل را لرزانده است. شلومو سند، در کتاب سنت شکنانه ونامتعارف خود، تلاش میکند شالودههای فکری، تاریخی و فرهنگی برساخته کشور اسرائیل و تبدیل قوم یهود به ملت یهود را راستی آزمایی کرده و به چالش بکشد و برای روایت رسمی بدیلهای نو و متناسب با عصر جهان وطنی ارائه دهد.
تاریخنگار سنت شکن اسرائیلی، با تأثیرپذیری از نوشتههای چالش برانگیز اورون، رام و دیگر مورخان اسرائیلی که روایتهایی متفاوت از گفتمان غالب به دست میدهند و مهمتر از آن متاثر از نوشتههای پژوهندگان غیر اسرائیلی ناسیونالیسم همچون ارنست گلنر و بندیکت اندرسون با پرسش از ریشههای هویت قوم یهود، در تلاش است ملت یهود را از گرانباری خاطرههای قومی و اسطورههای برساخته رهایی دهد.
شلومو سند به انتقاد از فضای تاریخ رسمی و دانشگاهی اسرائیل که بر اساس کلیدواژهها و مفاهیم محوری قوم یهود، سرزمین اجدادی، تبعید،پراکندگی، مهاجرت به اسرائیل، ارض اسرائیل و سرزمین توبه به بازسازی گذشته ملی در اسرائیل مبادرت میورزند، فقدان صداها و روایتهای بدیل را آسیب جدی این مطالعات میداند. او خود با اتکا بر یافتههای تاریخنگاران پیشین که همواره مورد بیتوجهی، غفلت یا سرپوش بودهاند، روایتی متفاوت و انتقادی از تاریخ یهود به دست میدهد.
سند با بررسی افسانههای قوم یهود همچون سرزمین موعود، نفی بلد و قوم سرگردان و با بازخوانی تاریخ قوم یهود، کتاب مقدس و منابع مغفول این افسانهها را حاصل تلاش مرمتکنندگان گذشته قوم یهود از نیمه دوم قرن نوزدهم میداند که با انباشتن لایه به لایه بار خاطره و با گردآوری پارههایی از خاطرههای دینی یهودی و مسیحی، تبارشناسی پیوسته طولانی برای قوم یهود ساختند. پیش از این تاریخ هیچ یادآوری عمومی سازمان یافتهای وجود نداشت و پس از آن هم تغییری در آن ایجاد نشد.
برای ترویج حافظه جمعی همگن در عصر جدید لازم بود علاوه بر سایر چیزها روایتی طولانی فراهم شود که پیوند زمانی و مکانی پدران و نیاکان همه اعضای جامعه حاضر را القا کند. از آنجا که این پیوند نزدیک، که بنا بر فرض نبض آن در تن ملت میتپید، هرگز در هیچ جامعهای عملا وجود نداشته است، کارگزاران حافظه در اختراع آن سخت کوشیدند.
این رویکرد نقادانه و متفاوت باعث شد انتشار کتاب «اختراع قوم یهود» با استقبال و واکنشهای بیسابقهای مواجه شود و پس از انتشار چاپ نخست آن در سال ۲۰۰۸، نوزده هفته در فهرست پرفروشترینها قرار داشت.
کتاب اختراع قوم یهود
نویسنده: شلومو زند
مترجم: احد علیقلیان
نشر نو
۵۴۴ صفحه
نام اصلی: The Invention of the Jewish People
Shlomo Sand
دو پدربزرگ مهاجر
نامش شولک بود. بعدها در اسرائیل شائوله نامیده میشد. در ۱۹۱۰ در ووچ لهستان به دنیا آمد. در پایان جنگ جهانی اول پدرش به مرض آنفلوانزای اسپانیایی مرد و مادرش کارگر یک کارخانه نساجی در نزدیک شهر شد. به کمک جامعه یهودی محلی دوتا از سه فرزندش به فرزند خواندگی پذیرفته شدند؛ فقط شولک، کوچکترینشان، در خانه ماند. چند سالی به مدرسه ابتدایی دینی یهودیان رفت، اما تنگدستی مادرش او را در خردسالی به خیابانها کشاند و کارهای مختلفی در زمینه فرآوری منسوجات میکرد. در ووچ، مرکز تولید منسوجات لهستان، وضع چنین بود.
مرد جوان به دلایل نسبتا ساده ایمان کهن پدر و مادرش را کنار گذاشت. چون مرگ پدرش مادر او را به فقر کشانده بود، کنیسه محلی به او دستور داد در ردیفهای عقب در میان جماعت نمازگزار بنشیند. در این جامعه سنتی سلسله مراتب حاکم بود. کاهش سرمایه مالی تقریبا همیشه به کاهش سریع سرمایه نمادین میانجامید، و از این رو فاصله مادر از منزلت اجتماعی محترمانه در فاصله او از تورات مقدس انعکاس مییافت. پسرش را که جریان طرد او را با خود میبرد از نماز خانه بیرون انداختند. از دست دادن ایمان در میان محلههای یهودی شهرهای بزرگ گسترش مییافت. شولک جوان نیز ناگهان خود را بیخانه و بیایمان یافت.
اما نه برای مدتی طولانی، به حزب کمونیست پیوست که رسم روزگار بود و او را به اکثریت فرهنگی و زبانی جامعه لهستان نزدیک کرد. دیری نگذشت که شولک فعال انقلابی شد. رؤیای سوسیالیستی ذهنش را پر و روحش را قوی کرد و او را به رغم کار سختی که برای گذران زندگی میکرد به خواندن و اندیشیدن ترغیب کرد. حزب پناهگاه شد. با این همه، چیزی نگذشت که به دلیل آشوبگری سیاسی از این سرپناه گرم و هیجانانگیز به زندان افتاد. شش سال را در زندان گذراند و با اینکه هرگز مدرسه را تمام نکرد، آموزشش پیشرفت چشمگیری داشت. با اینکه از فهم کامل سرمایه مارکس ناتوان بود، با نوشتههای عامه پسند فریدریش انگلس و ولادیمیر ایلیچ لنین آشنا شد. او که هرگز تعلیمات دینیاش را به پایان نبرد و آرزوی مادرش را به اینکه وارد یشیوا شود برآورده نکرد مارکسیست شد.
در یکی از روزهای سرد دسامبر ۱۹۳۹ شولک سه یهودی را دید که در خیابان مرکزی ووچ به دار آویخته شده بودند – شیرین کاری چند سرباز آلمانی که در یک آبجوفروشی در آن نزدیکی مشروب خورده بودند. چند روز بعد سیل آوارگانی که به سمت شرق به سوی ارتش سرخ میشتافتند که نیمی از لهستان را اشغال کرده بود او و همسر جوان و دو خواهرش را با خود برد. شولک مادرش را با خود نبرد. بعدها میگفت که پیر و بیجان بود؛ در واقع آن موقع پنجاه ساله بود. مادرش هنگامی که ساکنان محله یهودیان – و از جمله خودش – در واگنهای کند و سنگین گاز نابود میشدند نیز پیر و تنگدست بود – این واگنها طلیعه بلای اتاقهای کاراتر گاز بود.
هنگامی که پناهندگان به منطقه تحت اشغال شوروی رسیدند، شولک بهتر دید که کمونیست بودنش را برملا نکند. استالین به تازگی رهبران کمونیسم لهستانی را سر به نیست کرده بود. به جایش با هویتی کهنه. نو از مرز آلمان شوروی گذشت: هویت یک یهودی قسم خورده. در آن موقع اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی تنها کشوری بود که به پذیرش پناهندگان یهودی تمایل نشان میداد، هرچند بیشتر آنان را به مناطق آسیایی خود میفرستاد. شولک و زنش خوشبخت بودند که به ازبکستان دوردست فرستاده شدند. خواهر زنش که تحصیل کرده بود و به چند زبان حرف میزد از این امتیاز برخوردار شد که در اروپای متمدن بماند، اروپایی که متأسفانه هنوز یهودی۔ مسیحی لقب نگرفته بود. چنین شد که در ۱۹۴۱ به دست نازیها افتاد و به کوره آدم سوزی فرستاده شد.
در ۱۹۴۵ شولک و زنش به لهستان بازگشتند، اما حتی در نبود ارتش آلمان کشور به طرد یهودیان ادامه داد. بار دیگر کمونیست لهستانی بیوطن شد (مگر آن که کمونیسم را وطن او به شمارآوریم که او به رغم همه مشکلاتش به آن وفادار ماند). او و همسر و دو فرزند خردسالشان را به اردوگاه آوارگان در کوههای باواریا ] در جنوب آلمان [فرستادند. آنجا به یکی از برادرانش برخورد که برخلاف شولک از کمونیسم نفرت داشت و طرفدار صهیونیسم بود. تاریخ با لبخندی کنایهآمیز به سرنوشت آنها نگاه میکرد: برادر صهیونیست ویزای مهاجرت به مونترآل گرفت و تا پایان عمرش در آنجا ماند، حال آنکه شولک و خانواده کوچکش را آژانس هود به بندر مارسی منتقل کرد و در پایان ۱۹۴۸ از آنجا با کشتی راهی حیفا شدند.
در اسرائیل، شولک سالها با نام شائول زندگی کرد، گرچه هرگز یک اسرائیلی واقعی نشد. حتی شناسنامهاش هم او را چنین نشان نمیداد. شناسنامهاش او را بر حسب ملیت و دین یهودی تعریف میکرد زیرا از دهه ۱۹۶۰ دولت برای همه شهروندان، از جمله بیدینان پر و پا قرص، دینی ثبت کرده بود اما او همیشه بیشتر کمونیست بود تا یهودی، و بیشتر طرفداریدیش بود تا لهستانی، با اینکه یاد گرفت به زبان عبری ارتباط برقرار کند به این زبان چندان علاقهای نداشت و با خانواده و دوستانش به زبان بدیش حرف میزد.
شولک حسرت «سرزمین پدیش» اروپای شرقی و اندیشههای انقلابی را میخورد که پیش از جنگ در آنجا به جوش و خروش و غلیان درآمده بود. در اسرائیل احساس میکرد که دارد سرزمین مردمان دیگر را میدزدد؛ گرچه در این مورد تقصیری نداشت، همچنان آن را دزدی به شمار میآورد. بیزاری آشکار او نه از سابراهای بومی که او را تحقیر میکردند، بلکه از آب و هوای محلی بود. باد گرم مدیترانه شرقی به او نمیساخت. فقط اشتیاق او را به برفهای سنگینی که خیابانهای ووچ را میپوشاند بیشتر میکرد، برف لهستان که آرام آرام در یاد او محو میشد تا زمانی که چشمانش را برای آخرین بار بست. رفقای قدیم بر سر گورش سرود «انترناسیونال» خواندند.
برناردو در ۱۹۲۴ در بارسلونا، کاتالونیا، به دنیا آمد. سالها بعد او را داو صدا میزدند. مادر برناردو، مانند مادر شولک، در تمام عمرش زنی مذهبی بود، گرچه به جای کنیسه به کلیسا میرفت. اما پدرش خیلی زود از هرگونه دل مشغولی شدید با روح دست کشیده بود و مانند بسیاری از فلزکاران دیگر در بارسلونای شورشی آنارشیست شد. در آغاز جنگ داخلی اسپانیا، تعاونیهای آنارشیست. سندیکالیست از جمهوری چپ گرای جوان حمایت میکردند و عملا تا مدتی بر بارسلونا حکومت داشتند. اما نیروهای جناح راست طرفدار فرانکو چندی بعد به شهر رسیدند و برناردو جوان در کنار پدرش در آخرین عقب نشینی از خیابانها جنگید.
ثبت نام برناردو در ارتش فرانکو، چند سال پس از پایان جنگ داخلی، از دشمنی او با رژیم جدید نکاست. او که سربازی مسلح بود در ۱۹۴۴ به پیرنه فرار کرد و در آنجا به عبور دیگر مخالفان رژیم از مرز کمک کرد. در این حال مشتاقانه منتظر آن بود که نیروهای امریکایی برسند و هم پیمان بیرحم موسولینی و هیتلر را سرنگون کنند. باعث کمال نومیدی او شد که آزادکنندگان دموکرات در این کار حتی سعی هم نکردند. برناردو چارهای نداشت جز اینکه خودش از مرز عبور کند و فردی بیوطن شود. در فرانسه کارگر معدن شد، سپس به امید رسیدن به مکزیک قاچاقی سوار کشتی شد. اما در نیویورک او را دستگیر کردند و با دستبند به اروپا بازگرداندند.
به این ترتیب در ۱۹۴۸ او نیز در بندر مارسی بود و در یکی از کارخانههای کشتیسازی کار میکرد. غروب روزی در ماه مه با گروهی از مردان جوان پرشور در کافهای در کنار اسکله دیدار کرد. فلزکار جوان، که هنوز در رؤیای زیبای انسانی تعاونیهای انقلابی بارسلونا به سر میبرد، قانع شد که کیبونص در کشور جدید اسرائیل جانشین طبیعی آن تعاونیهاست. او بیکمترین ارتباط با یهودیت یا صهیونیسم سوار کشتی مهاجران شد و به حیفا رسید و بیدرنگ به جبهه نبرد در دره لطرون اعزام شد. بسیاری از هم قطارانش در نبرد از پا افتادند اما او زنده ماند و بلافاصله به یک کیبونص پیوست، درست همان گونه که آن روز بهاری در مارسی رؤیایش را دیده بود. آنجا با زن زندگیش ملاقات کرد. یک خاخام در آیینی شتاب آلود آنها را به همراه چند زوج دیگر به عقد هم درآورد. در آن روزها خاخامها هنوز از انجام این خدمت خوشحال میشدند و هیچ سؤال زائدی نمیپرسیدند.
اندکی بعد وزارت کشور متوجه شد که اشتباهی جدی صورت گرفته است: برناردو که اکنون به نام داو شناخته میشد یهودی نبود. با اینکه ازدواج ملغی نشد، داو را به جلسهای رسمی فرا خواندند تا هویت حقیقیاش را روشن کند. در اداره دولتی که او را به آنجا برده بودند کارمندی نشسته بود که عرق چین بزرگ سیاهی بر سر گذاشته بود. آن موقع، حزب مذهبی- صهیونیستی مصراحی که وزارت کشور را اداره میکرد محتاط و مردد بود. هنوز بر سرزمینهای «ملی» یا سیاست انحصار هویت پافشاری نمیکرد، گفت و گوی این دو مرد کم و بیش چنین بود:
کارمند گفت: «شما یهودی نیستید، آقا»
داو در جواب گفت: «هیچ وقت نگفتم که هستم. »
کارمند با بیاعتنایی گفت: «مجبور میشویم شما را دوباره ثبت نام کنیم. » داو در موافقت گفت: «اشکالی ندارد. بکنید. » «ملیت شما چیست؟ » داو پیشنهاد کرد: «اسرائیلی؟ » کارمند گفت: «چنین چیزی وجود ندارد. » «چرا؟ » کارمند وزارت آه کشید و گفت: «چون هیچ هویت ملی اسرائیلی وجود ندارد. کجا متولد شدهاید؟ »
– در بارسلونا.
پس مینویسیم: ملیت: اسپانیایی
اما من اسپانیایی نیستم، من کاتالانی هستم و مخالف اینم که مرا اسپانیایی بنامند.
من و پدرم در دهه ۱۹۳۰ برای همین میجنگیدیم.
کارمند سرش را خاراند. تاریخ نمیدانست اما به مردم احترام میگذاشت. پس مینویسیم ملیت: کاتالان.
داو گفت: «بسیار خوب! »
به این ترتیب اسرائیل اولین کشور در جهان شد که ملیت کاتالانی را به رسمیت شناخت.
«خوب، آقا، دین شما چیست؟ »
«من یک بیدین سکولار هستم. »
نمیتوانم بنویسم “بیدین”. کشور اسرائیل چنین گروهی را به رسمیت نمیشناسد. دین مادرتان چه بود؟
«آخرین بار که دیدمش هنوز کاتولیک بود. »
کارمند خیالش راحت شد و گفت: «پس مینویسم “دین: مسیحی”. »
اما داو که طبعآ آدم آرامی بود کم کم بیطاقت میشد. «من شناسنامهای را که میگوید مسیحی هستم نمیخواهم. هم با اصول من مخالف است و هم بیاحترامی به خاطره پدرم است که آنارشیست بود و در جنگ داخلی کلیساها را آتش میزد. »
کارمند باز هم سرش را خاراند، گزینهها را سبک سنگین کرد و راه حل را پیدا کرد. داو از دفتر وزارت با شناسنامهای آبی رنگ که ملیت و دین او را کاتالانی اعلام میکرد بیرون آمد.
در طی این سالها داو تلاش بسیاری کرد تا نگذارد هویت ملی و دینیاش تأثیر بدی بر دخترانش بگذارد. میدانست که معلمان مدرسه اسرائیلی غالبا به «ما یهودیها» اشاره میکنند، به رغم این واقعیت که بعضی از شاگردان یا والدین شاگردانشان ممکن است عضو آن گروه نباشند. از آنجا که داو ضد دین بود و همسرش با ختنه شدن او مخالف بود، امکان گرویدن به دین یهود نبود. وقتی رسید که به جست و جوی ارتباطی خیالی با مارانوها (نوکیشان اجباری اسپانیا برآمد اما وقتی که دخترانش بزرگ شدند و به او اطمینان خاطر دادند که یهودی نبودنش مشکلی برای آنها ایجاد نمیکند او هم این جست وجو را رها کرد…
سلام کتابها و فیلم هایی رو که معرفی می کنید، خودتون خونده و دیده اید؟
من این کتاب را خوانده ام کتاب خوبی هست ولی مطلبش سنگین هست بیش از دوماه خوندنش