دیالوگ: فیلم به نام پدر به کارگردانی جیم شریدان In the Name of the Father

کارگردان: جیم شریدان
فیلمنامهنویس: تری جورج و جیم شریدان
براساس: کتاب خاطراتگری کانلان با نام “اثبات بیگناهی”
سال تولید: 1993
پلیس ایرلندگری کانلان (دی لوئیس) را به جرم بمبگذاری و قتل، به اشتباه به زندان انداخته است. پدرش جوزپه (پت پستلت ویت) بعد از اعتراضهای گوناگون به جرم همکاری با او راهی زندان میشود. آنها در زندان وضعیت خوبی ندارند. رفتار دیگر زندانیان با آنها خوب نیست وگری از حضور پدرش در سلولش کلافه شده است. پدرش روی تخت نشسته و به او مینگرد. در حقیقت جوزپه میخواهد همه جا مراقب پسرش باشد. گری از این کار خسته شده است و با فریاد میپرسد چرا پدرش همه جا دنبالش است و چرا همیشه وقتی کار اشتباهی میکند به دنبال اوست، جوزپه متعجب است و میپرسد راجع به چه چیزی حرف میزند. گری میگوید منظورش مدال است، پدر میپرسد کدام مدال کهگری با فریاد پاسخ میدهد.
گری (دی لوئیس): «کدوم مدال؟ کدوم مدال؟ تنها مدال مسخرهای که تو خونهی ماست. همون مدال کثافت رو میگم. همون مدالی که واسه فوتبال گرفتم. تو وایستاده بودی کنار زمین داد میزدی و دستور صادر میکردی و فقط زلزده بودی به من، تو اصلاً نمیدونستی فوتبال چی هست فقط اومده بودی ببینی من کجای کارم اشتباهه. من هیچوقت نمیتونستم کاری کنم که به نظر تو خوب بیاد… آخر بازی هم اومدی پیشم میگی «گری تو خطا کردی؟ » منم همینجوری گذاشتم رفتم، حالا یادت اومد؟ از دستت دررفتم تو رختکن. افتادی دنبالم دوباره گفتی «گری تو خطا کردی؟ » پدر بچههای دیگه اونجا بودن، داشتن بهت میخندیدن… اسمت رو گذاشته بودن «جوزپهی بیچاره! »… بعد من فرار کردم و قایم شدم … اسمت رو روی زمین نوشتم، اسم مزخرف احمقانهات رو جوزپه، اسمت رو روی یه جای پر از کثافت نوشتم و روش ادرار کردم… روش ادرار کردم. چون درسته من واسه گرفتن اون توپ خطا کردم…
ولی مگه مهم بود؟ ما بازی رو برده بودیم… برای اولین بار تو زندگیمون ما بازی رو برده بودیم. تو لذت داشتن اون مدال رو زهر مارم کردی… رفتم امانتفروشی مدال رو گرو بذارم، بهم میخندیدن… حتا پنجا پنی هم به خاطرش حاضر نبودن بدن. از اونجا بود که من شروع کردم به دزدی تا ثابت کنم که اصلا مفت نمیارزم. من از وقتی هفت سالم بود همینجوری بودم. یادمه مامان بهم میگفت جوزپه رو ناراحت نکن، حالش خوب نیست. وای خدا بزرگ، حالش خوب نیست… بهتره نوک پنجهای تو خونه راه برم، آره نوک پنجهای تو خونه راه برم بهتره. (ادای نوک پنجه راه رفتن را در میآورد) اینجوری… خوب نیست، میدونی حالش خوب نیست. بعد من شروع کردم دعا خوندن، فکر میکردم دارم زنده زنده میخورمت… میفهمی، تقصیر من بود که تو هیچوقت حالت خوب نبود؟ چرا باید تمام مدت زندگیت مریض باشی جوزپه؟ ها؟ برای چی تو همیشه مریضی؟ و
قتی اون حرومزادههای روانی تهدید کردن که تو رو میکشن من خوشحال بودم، میتونم قسم بخورم… به خدا داشتم کیف میکردم. لذت میبردم… میدونی چرا؟ چون بالاخره همه چی تموم شد… تموم شد فهمیدی؟ اون موقع بود که فهمیدم به خواستهام رسیدم، من آدم بدی بودم… موفق شدم… آدم بدی بودم… میفهمی… از خوشحالیگریهام گرفت و باز شروع کردم به دروغ گفتن. از اون دروغهایی که تو تمام عمر لعنتیم گفته بودم. (باشکلک صداهایی نامفهوم از خود در میآورد) میدونی معنی اینها چیه؟ یعنی کلمات هیچ معنایی ندارن. فقط این بار همه رو تو دردسر انداختم. اما هم نیست چون به هر حال من مفت نمیارزم… اصلاً مهم نیست. (جوزپه به طرفش میرود) نزدیکم نیا، تو کل زندگی آشغالت دنبالم بودی، حالا هم که تو زندانی… تو مخصوصاً اومدی اینجا؟ تو مخصوصاً اومدی اینجا؟ (جوزپه با جواب منفی به او سیلی میزند، شوکه میشود و بعد از کمی مکث) تو اینو میگی کتک؟ ها؟ تو به این میگی کتک زدن؟ (شروع به زدن خود میکند) محکمتر بزن. خیلی محکمتر باید بزنی. محکمتر باید بزنی… فقط یه بار تو زندگی آشغالت مثل یه پدر واقعی منو بزن…»
این مونولوگ خود گویای اتفاقاتی است که در فیلم رخ داده و رابطهی جوزپهی پیر و پسرشگری را در طی سالهای متمادی بیان میکند. در این سکانسگری، خشمگین در سلولی گیر افتاده و محکوم است سالها را با پیر مردی که (پدرش) به خاطر شکستهایش او را مقصر میداند سرکند.
گری از زوری که به او گفته شده خشمگین است، از اتفاقی که افتاده و گرفتاری که اینک گردن پدر پیرش را نیز گرفته به ستوه آمده و از سرنوشت شومی که در انتظارش است و در ذهن خود عمده تقصیرش بر گردن هم سلولیاش میاندازد عصبانیست. در این سکانس صبرش لبریز شده و طاقت نمیآورد و خشمش را سرپدر پیرش خالی میکند، او هر آنچه در دل دارد را بیرون میریزد و در مقابل چشمهای متعجب پدر دچار گسست روانی شدیدی میشود. جوزپه نیز مانند دیگر لحظات عمرش به وظیفهاش عمل میکند و قصد آرام کردن او را دارد. جوزپه در مقابل خروشهای پسرش همچنان آرامشش را حفظ میکند و آرام سخن میگوید. نوع برخورد او به گونهایست که گویی از کارهایی که کرده ذرهای پشیمان نیست و قصد ادامه دادن همین رویه را در سالهای پیش رویشان دارد.
مهمترین عنصر تشکیل دهندهی این مونولوگ بازی خیرهکنندهی دانیل دی لوئیس است. او کلمات را به عمد کمی ناواضح بیان میکند و در تمام اجزای چهره و زبان بدنش میتوان خشم افسار گسیختهاش را دید. خشمی که ناچار تنها باید به درون بازگرداننده شود، زیرا فردی که باعث این خروش شده پدرش است و حتا نمیتواند به او دست بزند و در نهایت شروع به زدن خودش میکند. قثابت بودن دوربین و کم برش بودن این سکانس کمک شایانی به تداوم حس دی لوئیس و همینطور تأثیرگذاری بیشتر مونولوگ دارد. برخورد «جیم شریدان» با کتاب خاطرات «گری کانلان» به گونهای است که در کنار تعریف یکی از بزرگترین شکستهای سیستم قضایی بریتانیا، مشکلات رابطهای خاص از جنس پدر و فرزندی را بازگو میکند و نقطهی اوج این مشکلات را نیز میتوان در این مونولوگ نظاره کرد.
شاید بتوان این مونولوگ را یکی از به یادماندنیترین جدلهای پسر و پدری سینما در نظر گرفت و انتقاد «گری کانلان» از زندگی پدرش را یکی از کوبندهترین سکانسهای برخورد پدر و پسری دید.