دیالوگی از فیلم در کمال خونسردی In Cold Blood
کارگردان و فیلمنامهنویس: ریچارد بروکس
براساس: کتابی به قلم ترومن کاپوتی
سال تولید: 1967
پری (رابرت بلیک) را میخواهند به جرم قتل بیرحمانهی خانوادهی «کلاتر» دار بزنند. او در سلولش در کنار کشیشی در انتظار اجرای حکم است. نگهبانی نزدیک میشود و اطلاع میدهد که آماده شوند. کشیش میپرسد آیا قصد دارد چیزی برای پدرش بفرستند. پری در نزدیکی پنجرهی سلول میایستد، بیرون هوا بارانی است، سایهی شیشه که باران بر آن میزند روی چهرهی او میافتد، رد باران روی صورتش مانند اشک به پایین میآید و پری آخرین حرفهایش را به کشیش در مورد پدرش میزند.
پری (رابرت بلیک): «براش تقشهی گنجم رو بفرست. شاید الان دیگه خوش شانسی بیاره. (با لبخند) گرگ تنها. میدونی یه بار نزدیک بود موفق بشیم، فقط خودمون دوتا. اون تو تب و تاب یه کار جدید تو آلاسکا بود. کلبهی شکار برای گردشگرها. اون کار میتونست خوشبختی آیندهمون رو تضمین کنه، حتا از پیدا کردن طلا هم بهتر بود. اما بیشتر از همه دنبال چیزی بودیم که هیچ وقت نداشتیم… یه خونهی واقعی. ما اون رو هم ساختیم… دوشادوش هم… فقط من و اون. روزی که ساختن سقف خونه تموم شد شروع کرد دور تا دورش رقصیدن. هیچوقت تو زندگیم این قدر خوشحال نبودم. خونهی زیبایی بود… ولی حتا یک گردشگر هم اون طرفی نیومد… هیچکس. ما فقط اونجا زندگی میکردیم… خودمون تنها توی اون متروکهی بزرگ و خالی. تا وقتی اون نتونست من رو تحمل کنه. فکر کنم این جوری بود که … من داشتم بیسکوئیت میخوردم اون شروع کرد داد زدن سر من که چه حرومزادهی شکمویی هستم. این قدر داد زد که نتونستم تحمل کنم و گلوش رو چسبیدم… نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم. اون خودش رو از دستم خلاص کرد و یه تفنگ برداشت و گفت: «به من نگاه کن پسر، خوب نگاه کن، چون من آخرین چیز زندهای هستم که میبینی. » بعد ماشه رو کشید… ولی تفنگ خالی بود، بعد شروع کرد بهگریه کردن… مثل یه بچهگریه میکرد… منم رفتم بیرون و ساعتها قدم زدم. وقتی برگشتم… اونجا تاریک بود، در قفل بود و همه وسایلم بیرون روی برفها تلنبار شده بود- اون پرتشون کرده بود بیرون. منم راهمو کشیدم رفتم و هیچ وقت پشت سرم هم نگاه نکردم. فکر کنم واسه تنها چیزی که تو این دنیا دلم تنگ میشه… اون پیرمرد بیچارهاس و اون رویاهای ناامیدکنندهاش. »
در این سکانس «پری اسمیت» با بازی «رابرت بلیک» روبروی شیشهی سلولش ایستاده و به ظاهر به انعکاس تصویر خودش روی شیشه مینگرد. او برعکس شریک جرمش «دیک هیکاک» با بازی «اسکات ویلسون» است که هنگام اعلام حکم اعدام خودش را باخته بود. ترس و وحشت او تا شب اعدام تقلیل یافته و حال با کمک کشیش قدیمیاش (که در دورهی محکومیت قبلی نیز با او همراه بود) به آرامشی نسبی رسیده است. «پری» در آخرین لحظه شروع به سخن گفتن دربارهی کودکی سخت و طاقتفرسایش میکند. دوران کودکیای که پایهریزی شده بر رویاهای پدرش بوده و روزهای او به آرامی خاطرهای را بازگو میکند تا نتیجهی رفتارهای رویا پردازانهی پدرش را روی خودش توضیح دهد. «پری» پدر را مقصر میداند و حال که تا لحظاتی دیگر اعدام خواهد شد او را میبخشد و نقشهی گنجش که برای او بسیار ارزشمند است را برای او به جا میگذارد. نقشهی گنج نشانهای از آرزوهای خاک شدهی «پری» است، موهبتی که گویی از پدرش به ارث برده و از ترس دچار شدن به سرنوشت پدر شد هیچگاه به دنبال رویاهایش نرفته است.
«ریچارد بروکس» به زیبایی بازیگرش را پشت شیشهی باران خورده قرار میدهد و قطرههای باران به جای چشمهی خشک شدهی اشکهای شخصیت خلق شده توسط «ترومن کاپوتی» عمل میکند. در میانهی فیلم هنگامی که به پدر «پری» برخورد میکنیم او را پیرمردی شکننده میبینیم که از حضور نداشتن فرزندش در عذاب است ولی در این سکانس و بیان این مونولوگ تصورات ما بر هم میریزد و کودکی را میبینیم که از طرد شدن توسط پدرش سخن میگوید و شخصیتی که حال از خود ساخته را در گرو عملکرد پدرش در کودکی میداند. فیلمبرداری “کونراد ال هال” که برای این فیلم نامزد جایزهی اسکار شد کمک شایانی به فیلم و این سکانس کرده و جلوهای دلگیر و تار به زندگی «پری اسمیت» و البته «دیک» میدهد. «رابرت بلک» در نقش «پری اسمیت» مهمترین نقش پروندهی حرفهاش را به خوبی ایفا میکند.
راکورد چهرهی خونسرد و بیاحساس او با گفتن این مونولوگ به درستی حفظ میشود و در چشمهایش میتوان مرور خاطرات یک محکوم به مرگ در آخرین لحظات را دید. میتوان خانهای که “«پری» و پدرش با هم ساختهاند را نشانی از آرزویشان دید و درگیریهای پایان مونولوگ را نشانی از این واقعیت گرفت که انسانها همواره خودشان آرزوهایشان را با دستان خودشان از بین میبرند و گاهی این عمل بعد از تلاش و رسیدن به آرزو نیز انجام میشود. درست زمانی که فکر میکنیم به تمام آنچه که میخواهیم رسیدهایم لرزشهایمان میتواند پایانی بر تمام تلاشهایمان برای تحقق این رویا باشد.