دیالوگ: فیلم گرسنگی به کارگردانی استیو مک کوئین Hunger

کارگردان: استیو مک کوئین

فیلمنامه‌نویس: اندا والش، استیو مک کوئین

سال تولید: 2008

سانز (فاسبندر) را برای ملاقات با کشیش و دوست قدیمی‌اش «دام» به اتاق ملاقات زندان آورده‌اند در طول سکانس «دام» در حال گوشزد کردن عواقب اعتراض‌هایی‌ست که سانز با غذا نخوردنش در زندان دارد. او کار‌های سانز را بی‌فایده می‌داند و به او یادآوری می‌کند که با این کار‌ها فقط به خود و دوستانی که به همراه او اعتصاب غذا می‌کنند ضربه می‌زند. سانز بعد از کمی طفره رفتن از سئوال‌های کشیش شروع به صحبت می‌کند.

بابی سانز (مایکل فاسبندر): یه بار وقتی دوازده سالم بود رفته بودیم «گوئی دور» (سیگار روشن می‌کند) یه مسابقه‌ی دواستقامت بود برای بچه‌ها… صبح زود همه تو یه مینی‌بوس نشسته بودیم و داشتیم می‌رفتیم طرف «دری»… به نظرمون اتفاق مهمی بود… انگار داشتیم برای مسابقات جام جهانی می‌رفتیم، چون رقیب‌هامون پسر‌های ایرلند جنوبی بودن… می‌دونی که ما هم یه «غرور بلفاستی» تو خون‌مون بود… دو تا از بچه‌ها پروتستان بودن و بقیه‌مون کاتولیک بودیم… انگار یه مسابقه بین دو کشور بود. حتا جنوبی‌هام که مثل ما نبودن و زیاد رو اینجور مسابقه‌ها حساسیت نداشتن این بار غیرتی شده بودن و کُری می‌خوندن که «خب وقتشه بریم و حال این بچه‌های از خود راضی بفاستی رو بگیریم…»

بگذریم، از مرز رد شدیم، بچه‌ها داشتن آواز می‌خوندن ولی من ته مینی‌بوس نشسته بودم و از پنجره بیرون رو نگاه می‌کردم… او وسط کوهستان رد شدیم، احتمالا راجع به «کوه اریگال» شنیدی، می‌دونی کجاست؟ منظره‌های خیلی زیبایی داره «دام»… به نظرم «دانیگال» زیباترین جای ایرلند (به دام خیره می‌ماند)… به هر حال ما رسیدیم به «گوئی دور»… عجب جایی بود! … نزدیک 200 تا پسر جمع شده بودن و داشتن خودشون رو آماده می‌کردن… تشکیلات مسابقه رو برادرای مسیحی برگزار می‌کردن و اونهام واسه این‌که بتونن نظم رو حفظ کنن گوش‌های بچه‌ها رو می‌پیچوندن… گروه ما رفت پیاده‌روی کنه تا یکم پاهامون گرم بشه… مزارع جو اطرافمون رو احاطه کرده بود… این‌قدر به راهمون ادامه دادیم تا به یه دره رسیدیم از دره که پایین رفتیم رسیدیم به یه جنگل که یه رودخونه از کنارش جاری بود، هم جنگل و هم رودخونه خارج از محدوده‌ی معین شده بود و طبیعتاً بچه‌های بلفاستی می‌مردن اگه یه سری به اونجا نمی‌زدن… باور نمی‌کنی ولی همون جنگل و رودخونه نه چندان بزرگ برای ما مثل آمازون بود… همون موقع چندتا از بچه‌های «کورک» از راه رسیدن…

به نظر ما به سختی حرف می‌زدن و ما واقعا یه کلمه از حرف‌هاشون رو نمی‌فهمیدیم ولی در هر صورت اون‌ها بودن که لهجه‌های ما رو مسخره می‌کردن… فکر می‌کردیم دارن خودشون رو برای ما می‌گیرن، منظورم اینه که نگاهشون به ما تحقیرآمیز بود و من اینو حسش می‌کردم… بگذریم… به هوای گرفتن ماهی شروع کردیم به دویدن طرف رودخونه… به رودخونه رسیدیم و کمی به سمت جنوب حرکت کردیم… عمق آبش کم بود و یه سری ماهی کوچیک نقره‌ای توش بالا و پایین کی‌رفتن ولی چیز چشمگیر دیگه‌ای نداشت تا اینکه یکی از بچه‌ها صدامون زد… یه کره اسب که چهار تا پنج روز بیشتر سن نداشت درازکش افتاده بود تو رودخونه … خاکستری بود و از لاغری پوست و استخون شده بود و می‌تونستی رگه‌های خون رو روی پوستش ببینی …

دلیلش این بود که با صخره‌های تیز اون اطراف خودش رو خیلی ناجور زخمی کرده بود (مکث) ما همینجوری بالای سرش ایستادیم… می‌شد دید که یکی از پاهاش شکسته… زنده بود ولی به سختی نفس می‌کشید… چند دقیقه‌ای بیشتر طول نکشید که یه بحث بین بچه‌ها راه افتاد… کسانی که کار بلد بودن رئیس بازی بهشون دست داده بود… کسانی که می‌سنجیدن بهترین کاری که ما می‌تونستیم تو اون شرایط انجام بدیم چی می‌تونه باشه یکی‌شون می‌گفت باید با سنگ بزنیم تو سرش… ولی وقتی به چهره‌هاشون نگاه می‌کردم می‌دیدم خودشونم ترسیدن و نمی‌دونن چیکار کنن… یه جور‌های ادای آدم‌های شجاع رو در می‌یارن، در حالی که اون کره اسب بدبخت رو زمین افتاده بود و داشت درد می‌کشید اون‌ها هی مزخرف می‌گفتن و این مزخرفات تمومی نداشت… بعدش یکی از کشیش‌ها ما و کره اسب رو از دوردید…

فریاد زد که هیچ کاری نکنیم و کار ما با اون قضیه تمومه و باید برگردیم… یعنی واقعن کار ما اونجا تموم بود…. یه جور‌هایی به این معنی بود که یه عده باید همیشه خودشون رو بابت زجری که کره اسب بخاطر حرف‌های بیهوده‌ی خالی از عملشون کشید، مقصر می‌دونستن… ولی اینجوری نمی‌شد، بچه‌ها بلفاست باید می‌خ‌شون رو محکم می‌کوبیدن… برای همین بدون هیچ شک و شبهه‌ای زانو زدم و سرکره اسب رو با دست‌هام گرفتم و فرو کردم زیر آب… شروع کرد به دست و پا زدن و داشت بلند می‌شد، چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم، هرچی قدرت داشتم جمع کردم و اینقدر سرش رو زیر آب نگه داشتم تا وقتی خفه شد (مکث) وقتی کشیش به ما رسید من رو از موهام بلند کرد و کشوند به طرف جنگل و حسابی تنبیه‌ام کرد… ولی مهم نبود چون می‌دونستم تصمیم درستی راجع به اون کره اسب گرفتم و می‌تونم جای تمام بچه‌ها مجازات بشم… می‌دونستم که از اون به بعد اون‌ها بهم احترام می‌ذارن (مکث) من دلیل کار‌هایی که می‌کنم رو می‌دونم «دام»… از تمام عواقبش هم خبر دارم ولی من اهل عمل‌ام… نمی‌تونم دست رو دست بذارم و هیچ کاری نکنم. »

مک کوئین در اولین بخش از سه‌گانه‌ی اسارت‌اش به سراغ یکی از نماد‌های پایداری در ایرلند رفته است و بعد از نشان دادن مشکلات و سختی‌های سانز در زندان به سکانسی طولانی رو می‌آورد که یکی از کلیدی‌ترین سکانس‌ها در فیلم «گرسنگی» است. اتاق ملاقات بسیار ساده طراحی شده و یک میز و دو صندلی در طرفین طراحی صحنه‌ی این سکانس را تشکیل می‌دهد.

نمای بازتر اولیه هنگام گفتن این مونولوگ به نمایی بسته از چهره‌ی سانز می‌رسد و این اولین کات در این سکانس است که در نهایت 22 دقیقه به طول می‌انجامد. مایکل فاسبندر شمایلی نزدیک‌تر به سانز را ارائه می‌دهد و در اولین همکاری با زوج کارگردانش قدرت بازیگری‌اش را در این سکانس طولانی به نمایش می‌گذارد. فاسبندر با حسرت سیگار می‌کشد و در نگاهش مصمم بودن موج می‌زند. در طول مدت مونولوگ به چشم‌های طرف مقابل می‌نگرد و جزئیات را با علاقه تعریف می‌کند. در این مونولوگ که به صورت مستقیم بیان‌کننده‌ی اهداف سانز در زندان است می‌توان رگه‌های از روح اعتراضی او را نیز یافت. او به صورت مستقیم مخاطب را هدف قرار داده است و دلایلش از اعتصاب غذا‌های سخت و جان‌فرسایش را بیان می‌کند.

درجه اهمیت این مونولوگ زمانی بیشتر به نظر می‌رسد که ما برای اولین بار در فیلم، کمی به شخصیت اصلی داستان نزدیک می‌شویم. او از خودش و دوران نوجوانی‌اش سخن می‌گوید و در زندان از زیبایی مناظری که در سالیان دور دیده یاد می‌کند. در حقیقت «روح انسانی» که این مونولوگ به شخصیت سمبولیکی مانند می‌دهد یکی از مهم‌ترین کاربرد‌های آن است. سانز در طول صحبت‌اش شمایلی انسانی از خود می‌سازد، او در بین صحبت‌هایش لحظاتی شیرین دیده می‌شود و گاهی در لحنش نشانی از تمسخر به چشم می‌خورد (هنگامی که به رقیب‌های اهل ایرلند جنوبی اشاره می‌کند) و در پایان داستانی که تعریف کرده را به جوابی تبدیل می‌کند که کشیش از ابتدای ملاقات به دنبال آن بود و به نظر می‌رسید سانز قصد پاسخگویی به آن را ندارد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]