.

«رستم» جنایتکارنیست، «تهمینه» جانی نیست؟! بحثی درباره عدم نسبت ماجرای فرزند کشی با اسطوره‌های ادبی

من و ور نرهایزر، همسرش «کریستین» و دوست هنرمندم «ساویز فروغی» که در جریان تولید عروسک‌های اپرای رستم و سهراب در اتریش در مواردی که به مترجم آلمانی نیاز داریم، به من کمک می‌کند، شال و کلاه کرده و یک ساعت رانندگی کرده‌ایم که به منطقه‌ای خارج از «وین» برویم… ور نر هایزر به من گفته است که اگر «کوبی چک) مجسمه ساز، بپذیرد که صورت‌های عروسک‌های اپرا را بسازد من پروژه ساخت عروسک‌ها را می‌پذیرم؛ بماند که چگونه من این پیشنهاد را به او هم قبولانده‌ام و تجارب خودم را در اختیارش گذاشته‌ام که از ساختن سر چوبی و روش سنتی سالزبورگی دست بردارد.

کوبی چک در آن منطقه در حال ساخت یک صحنه برای اجرای یک اپرا و س خت مشغول بود و از وجناتش پیدا بود که خسته است و حتی حوصله شنیدن پیشنهاد ما را هم ندارد و اتفاقا همینطور هم شد. ورنر از ما جدا شد تا خصوصی با او صحبت بکند اما در کمال ناباوری به ما ملحق شد و این خبر را داد… از پچ پچه‌های کریستین و همسر «کوبی چک) معلوم شد که موضوع حساس و خانوادگی ست و اگر همسرکوبی چک پافشاری بکند جای هیچ چک و چانه‌ای نمی‌ماند. اما ور نرمی خواست موضوع به همان جا ختم نشده و رابطه صمیمانه را حفظ کند، پس پیشنهاد کرد که دور هم بنشینیم و بستنی بخوریم و پس از آن از هم جدا بشویم. من به ساویز گفتم: این بنده خدا داستان را نمی‌داند و اگر بداند که من روی چه موضوعی دارم کار می‌کنم تغییر موضع خواهد داد.

ساویز مصر بود که ادامه موضوع بی‌فایده است. بستنی‌ها را که سفارش دادیم من به «خانم کوبی چک» گفتم: من نمی‌خواهم دست خالی به وین برگردم؛ می‌خواهم حداقل داستان رستم و سهراب را تعریف بکنم تا شما بدانید نسبت به چه موضوع و داستانی شانه خالی کردید و … پس از آن، نرم و آهسته و بی‌آنکه نکته‌ای را از قلم بیندازم اول از اهمیت فردوسی گفتم. از اهمیت شاهنامه گفتم. بعد در وصف رستم صحبت کردم. از شجاعت تهمینه گفتم که با وجود خواستگاران فراوان، با دیدن رستم تصمیم می‌گیرد که همسرش را خودش تعیین بکند».

پس شجاعانه وارد خوابگاه رستم شده و از عشقش به پهلوانی می‌گوید که شهرتش عالمگیر است و دلش می‌خواهد که فرزندش از چنین پیوندی باشد: همان جا و همان شب خطبه عقد در فضایی افسانه‌ای میان آن‌ها جاری می‌شود و پس از اینکه نطفه «سهراب» بسته شد، فردای آن شب جاودانه تقدیری، رستم رخش دزدیده شده‌اش را که پای او را به سرزمین سمنگان و کاخ پدری (تهمینه» کشانده و باعث این وصلت شده است از شاه سمنگان باز پس گرفته و روانه ایران می‌شود. سهراب در دامان مادر، اما در سرزمین دشمن بزرگ می‌شود و به سرعت به یگانه پهلوان توران زمین مبدل شده و تنها غصه‌ای که دارد این است که از کدام ایل و تبار است و مدام اصرار می‌کند که بداند که پدرش کیست و چه نام دارد و … بالاخره اسرار برملا می‌شود و سهراب با دانستن شأن و منزلت پدرش قصد می‌کند که به ایران حمله کرده و پدرش را پادشاه و مادرش را بانوی ایران زمین کند و …

افراسیاب شاه توران با شنیدن این خبر توسط جاسوسان همه را وامیدارد که س هراب را با رزمندگان تورانی راهی ایران بکند و دستور می‌دهد که هیچ کس حق ندارد که در شناسایی این دو به همدیگر کمکشان کند و در نهایت هوشمندی رذیلانه استدلال می‌کند که ایران بی‌رستم)) بی‌تردید تسلیم می‌شود و اگر رستم فرزندش را از میان بردارد، تمام حیثیت و اعتبارش را از دست می‌دهد و باز ایران بی‌رستم می‌شود و به همین دلیل این راز و این نسبت تا به انتها باید مخفی بماند… چنین است که پدر و پسر، بی‌خبر از نسبتشان باهم می‌جنگند و سرانجام پدر فرزندش را می‌کشد… در تمام مدتی که من داستان را تعریف می‌کردم کسی به بستنی‌هایی که آورده شده بود دست نزده بود. خانم «کوبی چک» که اصالتا کره‌ای و شرقی بود از شدت احساسات آهسته اشک میریخت و جالب آن است که چندین بار گفت: بیچاره رستم! بیچاره تهمینه! …

او این نام‌ها را به عنوان بیچاره پدر، بیچاره مادربه زبان می‌آورد و میزان اطلاعاتش از این دو محدود به | روایت من بود … پس از آن او آرام دستش را روی شانه همسرش گذاشت و گفت: خسته‌ای، می‌دانم، خودم گفته‌ام که پس از این کار سنگین هیچ پروژه دیگری را قبول نکن اما من حرفم را پس گرفتم: یاد بچه هامون افتادم. یاد جمع خانواده‌مان افتادم به خودم و به تو و به بچه هامان فکر کردم … باورکردنی نیست. خیلی تلخ است و باز اشاره کرد: اگر پدر یا مادری جانی فرزندشان را عامدا بکشند موضوع دیگریست، به تراژدی (مده آ» یونان باستان اشاره کرد، به داستانی چینی اشاره کرد، کوبی چک به «یوان

مخوف» که فرزندش را کشت اشاره کرد، و خانمش ادامه داد: این غافلگیری، این جهل و ناشناخته ماندن، این جنگ، این توطئه که پدر و پسر همدیگر را نشناسند … دردناکه… بپذیر که با این کارگردان که اشک من را در آورد همکاری بکنی و کوبی چک با من دست داد و پذیرفت…

وما دست خالی برنگشیم و او چهره‌های کاراکتر‌های عروسک‌های رستم و سهراب را ساخت و عالی و عاشقانه و جاودانه ساخت… شرح این ماجرا می‌تواند به هر خواننده یا شنونده منصفی بفهماند که «رستم» جنایتکار نیست، «تهمینه) جانی نیست و در عین حال بدون هیچ مقاومتی می‌پذیرد که «اکبر خرمدین» جانی و همسرش نه تنها غافلگیر نشده‌اند، نه تنها نیرو یا نیرو‌هایی آن‌ها را از دانستن نسبتشان با فرزندانشان منع نکرده‌اند، بلکه کاملا و آگاهانه می‌دانسته‌اند که فرزندانشان را مثله می‌کنند، دامادشان را به هلاکت می‌رسانند و داستان آن‌ها مصداق بارز فیلیسده Filicide «فرزندکشی» است و هرکس که داستان رستم و سهراب را مصداق دشمنی پنهان دو نسل، دشمنی پدر با فرزند و از زاویه انگیزه‌های روانشناختی تلقی بکند، به باور من حتی یک بار هم این داستان تراژیک را نخوانده است و اگر اخبار هولناک جنایت خانواده‌ای را به صورت گذرا هم خوانده یا شنیده باشد، می‌داند که این دو ماجرا فرسنگ‌ها با هم فاصله دارند:

«خرمدین» جانی و همسرش نه تنها از کرده‌شان پشیمان هم نیستند بلکه همچون دو هیولا و راضی جنایتشان را بی‌ذر‌های لرزش در جان و تنشان روایت می‌کنند… در حالی که فردوسی از زبان رستم فروریخته، رستم بر باده رفته، فریاد می‌زند:

به گیتی که کشته است فرزند را / دلیر و جوان و خردمند را

بریدن دو دستم سزاوار هست / جز از خاک تیره مبادم نشست

و در مورد تهمینه می‌گوید:

به روز و به شب مویه کرد و‌گریست / پس از مرگ سهراب سالی بزیست

منبع: روزنامه سازندگی


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]