معرفی و آشنایی با سریال زخم کاری ساخته محمدحسین مهدویان + رمان بیست زخم کاری ، نوشته محمود حسینیزاد

سریالهای شبکه خانگی که از VODهای فیلیمو ، نماوا و فیلم نت پخش میشوند، دیگر زیاد شدهاند. این سریالهای طیفهای مختلفی دارند و کیفیت و میزان استقبال از آنها متفاوت است. یکی از سریالهایی که شاید تبدیل به یکی از محبوبترین سریالهای جدید ایرانی شود، سریال زخم کاری است که از روز جمعه پخش آن شروع شده است.
محمدحسین مهدویان، کارگردان جوان سینمای ایران این سریال را ساخته است. مهدویان را با آثاری مثل «ایستاده در غبار» و ماجرای نیمروز» در اوایل دهه ۹۰ نشا و بعد با درام جنایی «لاتاری» میشناسیم که این آخری نقبی به شرایط اقتصادی و وضعیت جوانان امروز هم زد.
بعد از آن مهدویان دوباره با ماجرای نیمروز؛ رد خون و «درخت گردو» به همان نوع فیلمسازی قبلی خود که به تصویر کشیدن رخدادهای از دل تاریخ معاصر از زاویه دید خو بود، رفت.
سال ۹۹ محمد حسین مهدویان دو تغییر بزرگ در کارنامه کاری خود به وجود آورد؛ اول ساخت فیلمی به نام شیشلیک بود که با بهره گرفتن از یک کمدی سیاه، وضعیت بد اقتصادی و شرایط معیشیتی مردم را مورد نقد قرار میداد و پس از آن شروع به ساخت سریالی کرد که در آن نیز قرار بود درباره نوکیسههای اقتصادی و شرارتهایی برای رسیدن به قدرتهای آلوده حرف بزند.
حالا محمدحسین مهدویان در شبکه نمایش خانگی، سراغ رمان «بیست زخم کاری» نوشته محمود حسینی زاد رفته. رمانی که به دلیل پرداختن به یک پرونده فساد و قدرت طلبی اقتصادی، یک دهه از سوی وزارت ارشاد، در توقیف مانده بود و در سال ۹۶ به چاپ رسید.
مهدویان، خود کتاب را به فیلم نامه تبدیل کرده و نام آن را به زخم کاری تغییر داده. البته با انتشار قسمت اول، اینطور به نظر میرسد که به قوانین اقتباس پایبند است و به جز چند تغییر کوچک در جنسیت شخصیتها، چندان تغییری در روند داستان، فضاسازیها و حتی دیالوگها ایجاد نشده.
داستان برگرفته از تراژدی «مکبث» نوشته شکسپیر است و مخاطب با آدمهایی روبه روست که پول و قدرت زیادی دارند اما سیری ناپذیرند و در این راه نقشههای شومی برای اطرافیان خود در سر دارند.
البته در قسمت اول که جمعه گذشته روی خروجی پلتفرم فیلیمو قرار گرفت، تا چند دقیقه پایانی اتفاق ویژهای نیفتاد و بیشتر سیر داستان و دیالوگها در جهت آشنا شدن مخاطب با شخصیتهای سریال، موقعیتهای کاری و نوع روابطشان با یکدیگر بود. اما در سکانس آخر انگار تازه قصه اصلی سریال شروع شد و حتی در چند ثانیه پایانی با حمله شخصیت زن به نقش اول سریال، مخاطب تازه غافلگیر میشود و بلافاصله تیتراژ بالا میآید.
اما بزرگترین ضعف سریال زخم کاری دیالوگها است که شبیه سریالهای تلویزیونی انگار فقط برای آشنایی مخاطب با فضای داستان نوشته شده و بهتر است امیدوار باشیم که قصه وقتی از شخصیت پردازیها عبور کند، دیالوگها نیز در کنار روند قصه، تاثیرگذار خواهند بود.
درباره اولین سریال محمدحسین مهدویان نمیشود این نکته را نادیده گرفت که زخم کاری، سریال جواد عزتی است. او حالا در اولین حضورش در شبکه نمایش خانگی، نقش شخصیت مالکی سریال «زخم کاری را بر عهده دارد. او در واقع همان مکبث است با همه دنیای سیاه و سفیدی که در وجودش دارد. عزتی که زمانی با نقشهای کمدیاش به محبوبیت رسیده بود، حالا مدتهاست از آن ژانر فاصله گرفته و مثل همیشه کنترل شده و تکنیکی در قالب مالکی، شخصیت اصلی سریال زخم کاری قرار گرفته. هنوز بازی دیگر بازیگران چندان به چشم نیامده، اما با سکانس آخر قسمت اول، میتوان حدس زد رعنا آزادی ور نیز سمیرا یا لیدی مکبث را آنطور که انتظار میرود، ایفا خواهد کرد.
از سویی دیگر اگر سری به نظرات و نقدهای سریال بزنید حتما تعریفهای مخاطبان از موسیقی سریال را خواهید دید. موسیقی متنی ساخته حبیب خزایی فر که قرار است بر هیجان سریال اضافه کند. اما واقعیت ماجرا این است که استفاده بیش از اندازه از موسیقی با آکوردهای بالا در صحنههایی که اتفاق خاصی هم نمیافتد، برخی سکانسهای سریال را شبیه فیلمهای هندی کرده که به هر بهانهای موسیقی بلند و آزاردهندهای را پخش میکنند تا به مخاطب بفهمانند این پلان مهم است.
از قسمت اول سریال زخم کاری همان چیزی بود که از مهدویان انتظار داریم. نوعی متفاوت از استانداردهای سریالسازی. در میزانسن و بازیها و شیوه روایت. برداشتی آزاد از مکبث با اقتباس از رمانی نوشته محمد حسین زاد. یک نوع فیلم نوآر حکمتآموز که به شکلی مدرن و باریتمی مناسب به تصویر کشیده شده است. فیلم به نوعی تلاقی و ترکیب تجربههای قبلی مهدویان در عرصه سینماست. جایی که فضای بصری مثلا لاتاری با میزانسنهای ماجرای نیمروز درهم آمیختهاند. داستان فیلم به گونهای است که او را از خط کشیهای دست و پاگیر سینمای ایران خلاص کرده است.
آن دوره که ماجرای نیمروز و ایستاده در غبار را ساخت و دورهای که به شکل متفاوتی با درخت گردو و شیشلیک در فضای سینمای کشور حضور داشت. زخم کاری با داستان و اتمسفر جذابش، مهدویان را بر سر ژانری آورده که در آن استاد است. همان فضای تیره و پرسایه و جذاب با میزانسنهای مدلدان سیگل و یا ملویل. جواد عزتی در ادامه نقش آفرینیهای متفاوتش و در چهارمین همکاری با محمدحسین مهدویان نمایشی شگفتانگیز از مردی در لبه وسوسه پول و قدرت به نمایش میگذارد. اما به جز بازی درخشان جواد عزتی، باید از سیاوش طهمورث یاد کنیم که بسیار عالی و چشم نواز بود و همینطور رعنا آزادی ور که یکی از متفاوتترین نقش آفرینیهای خود را تجربه میکند. او سالها پیش مستحق ایفای چنین نقشهای بزرگی بود و چه زمانی را بیخود و بیجهت از دست داد.
زخم کاری بینقص نبود. مثلا بازتاب عجیب نور پروژکتور روی صورت بازیگرها در نماهای داخلی و یاگریم ضعیف موهای سعید چنگیزیان اما هرچه هست استاندارد رعایت شده در قسمت اول این سریال، آن را در کلاس بین المللی قرار میدهد. منتظر ادامه داستان هستیم و خوشبختانه میدانیم به خاطر وامدار بودن آن به یک رمان چاپ شده، میتوانیم به استحکام داستانی آن خوشبین باشیم.
کتاب بیست زخم کاری
نویسنده : محمود حسینیزاد
نشر چشمه
۱۲۷ صفحه
ونگ گربهای از لابه لای اطلسیهای خیس دورتادور تراس. آوای قورباغهای از سمت برکهی کنار دیوار شمالی باغ. خش خش ملایم سرشاخههای درختها در نسیمی که از سمت کوه میوزد. مرد چشم باز میکند، به پهلو میغلتد. روانداز نازکش میرود کنار. خنکای از پنجرهی باز تورزده را روی پشت و شانهها حس میکند.
خیره به دیوار روبه رو گوش میسپرد به ونگ گربه و قورقور قورباغه و خش خش برگها. با حوله، بخار روی آینه را پاک میکند. دست میکشد به صورتش. صاف صاف. دستی میکشد به اندک چروک زیر چشمها، و لب پایین را پایین. نگاهی میاندازد به دندانها. دست دراز میکند و از بین انواع بطری و قوطی، لوسیونی را برمی دارد، کمی از مایع میریزد کف دست، میمالد به صورت و گردن و پشت گردن. دست دراز میکند و ادوکلنی برمی دارد و کف دست را پر میکند و دستها را به هم میمالد و میسراند به زیربغلها و روی پهلوها و شکم. برمی گردد و در آینهی بزرگ روبه روی وان به سرتاپای خود نگاه میکند. پوستش در انعکاس سیاهی مرمر دیوارها، سرخی سرامیک کف و طلایی وان و دست شوییها، شفافتر میزند. دستی به شکم میکشد، دستی به موهای مرطوب سینه، بعد با هر دو دست گوشت اضافی شکم و پهلوها را چنگ میزند.
باز دستها را میکشد روی سینه و شکم و در آینه حرکت دستها را دنبال میکند تا میرسند به رانها. مکث میکند، کرم مرطوبکنندهای برمی دارد، مینشیند لبهی وان، دستها و ساعدها و بازوها را تا شانهها چرب میکند، بعد پاها و ساقها و رانها را، میایستد و کپلها و سرین را با کرم خوش بو چرب میکند و دو دست را آرام میسراند لای کشاله و دست راست را میکشد از لای کشاله به سمت زیر شکم، حرارتی از ساقها میخزد بالا، ریزرگها متورم میشوند و مرد خیره به چشمهای خود در آینه نگاه میکند، بیآن که پلک بزند.
آب لیموشیرین را سر میکشید و نگاهش به پروانهای زردرنگ بود که از پشت شمشادها و زنبقهای دورتادور تراس بال زنان آمده بود بالا، نشسته بود لبهی نردهی آهنی دور تراس، و حالا بال بالی زد و پرید و در انبوه یاسهای پیچیده دور ستونهای تراس گم شد.
مرد لیوان را گذاشت روی میز، حواسش به قطرهی آب لیموشیرین بود که از گوشهی لب راه افتاده بود و میسرید روی گردن، و گوشش به شرشر رودخانه بود که انتهای باغ جریان داشت.
کمی عسل با نان محلی خورد، داشت فنجان چای را برمی داشت که در باغ باز شد، با سروصدا. هانیه و میثم وارد شدند و دویدند به طرف استخر. باغبان سلام بیجوابی کرد. بچهها در چشم به هم زدنی لباس درآوردند و پریدند. مالکی دیگر بیهوده نگفت از کوه اومدین، بدن تون گرمه.
پسر داد زد سلام بابا، تازه اومدی؟
مرد لبخند زد و سر تکان داد. مسیر قطرهی آب لیموشیرین، از گوشهی لب تا جناغ سینه، خنک شد.
دختر سر از آب بیرون آورد و گفت دیشب فهمیدم اومدی. بیدار بودم. خوب شد این خارجیها هستن و شما گاهی ریش میزنی. چه قدر خوشگل شدی.
پسر باز داد زد بابا، حواست باشه، الکی تعریف نمیکنهها!
دختر مشتی آب به سوی پسر پاشید و قطرهها در هوا رنگین کمان شدند. حلیمه از ساختمان آمد بیرون، روسریاش را مرتب کرد و آمد کنار میز، لیوان و فنجان را برداشت.
تخم مرغ نمیخورین؟
نه. دستت درد نکنه.
سمیراخانم گفتن قبل از رفتن به سر برین پیش شون. مرد در را که باز کرد، هوای شب ماندهی اتاق نیمه تاریک رفت عقب، خورد به پردههای کیپ کشیده شدهی پنجره، خط باریک نور بین پردهها موج برداشت و هوا برگشت و بوی ته ماندهی عطر پریدهای را داشت.
زن انگار تمام شب را غلت و واغلتزده باشد، افتاده بود بین ملافهها و روانداز و بالشهای درهم.
دیشب دیر اومدی؟
آره.
الان هم داری میری؟
آره.
زن غلتی زد و به پشت دراز کشید و بعد تنه را بلند کرد و درجا نشست. کاش همهی دلالها دک و پز تو رو داشتن. مرد جواب نداد. زن در نیمه تاریک اتاق نگاهی انداخت به مرد، دستهایش را دراز کرد، ملافهی اطلس صورتی رنگ را چنگ زد و کشید روی تن و سرش و به پشت افتاد روی تشک.
دوباره هوای ایستاده تکان خورد و دوباره باریکهی نور بین پردهها لرزید و دوباره ته ماندهی عطر پراکنده شد در هوا.
زن دستها را از حاشیهی ملافه برداشته بود. اطلس صورتی در هوا بلند شده، ورم کرده بود و آرام فرو میریخت بر پست و بلند پیکر زن.
چه قدر لاغر شده؟
بیت الله دوید. سوییچ اتومبیل را داد به مرد که داشت میرفت سمت اتومبیلش. رفتم بنزین زدم. پره آقا. تشکر مرد را شنید و دوید در باغ را باز کند.
اتومبیل از باغ رفت بیرون و پیچید به خیابان باریک پردرخت و در سایهی غلیظ درختهای دو طرف خیابان رفت و از سایه درآمد و از روی پل باریک روی رودخانه گذشت و وارد جادهی کلاردشت به مرزن آباد شد که غرق آفتابی بود درخشان.
مرد تلفن همراه را برداشت. آب دریا سبز بود، آسمان آبی و ردیف درختهای پرتقال، غرق گل.
نجفی ایستاده بود کنار پنجرهی بزرگ رو به دریا و ریش میتراشید. زنگ تلفن که بلند شد، ریش تراش را خاموش کرد.
سلام مالک… بد نیستم. راه افتادی؟ … من هم دارم حاضر میشم… آره… خودم رو میرسونم… نه، حاج عمو که نمیآد… تازه دیشب آخر وقت رسیده تهران… اما املشی هست… چه میدونم… جفت شون زن… بر شیطون لعنت اول صبحی… آره دیوث… باشه… باشه… قربانت…
نجفی تلفن را گذاشت روی میز. رفت و ایستاد کنار پنجره و ریش تراش را روشن کرد.
نیمی از درختهای پرتقال و نارنج زیر سایهی ابری بودند که در پهنهی آسمان آبی در راه بود. مدیر هتل که آمده بود پای پلههای ورودی هتل، خوشامد گفت. مالکی سوییچ اتومبیل را به پیشخدمتی داد و از مدیر سراغ دیگران را گرفت. مدیر گفت که دکتر اخوان و مردی جوان توی لابی هتل منتظرشاند. مالکی پلهها را رفت بالا و وارد سرسرای هتل شد. اخوان جلو آمد و خوش وبش کرد و مرد جوان را معرفی.
فرشاد، کارآموز جدیدم. مالکی خندید، گفت دکترجان، کارآموزیش که تموم شد بفرستش پیش من ببینم یاد گرفته یا نه، و الپ اخوان را کشید و سراغ املشی را گرفت.
مدیر گفت جناب املشی هم هستن، گفتن میآن. مالکی که دید مدیر هتل به طبقههای بالا اشاره میکند، پرسید اتاق گرفته؟ اخوان سر تکان داد. مدیر گفت صبح اومدن، یه اتاق واسه استراحت گرفتن. دیشب ویلای خودشون بودن. مالکی رفت سمت آسانسور. مدیر دنبالش دوید و گفت گفتن خودشون سر وقت میآن. مالکی گفت خودم میرم، دلم براش تنگ شده ارواح عمه ش، ببینم ل گوری این دفعه ش کیه… و زد زیر خنده.
طول کشید تا املشی در را باز کرد. بوی عطری تندوتیز با بوی عرق بدن که در سوئیت لمبر میزد، زد بیرون. مالکی نفس در سینه حبس کرد. املشی حوله به کمردر را باز کرده بود، از موهای سر و سینه و ریش و سبیلش آب میچکید. از حمام صدای چلپ و چلپ آمد و بعد ریزش آب. مالکی از کنار املشی رد شد و رفت به اتاق.
املشی به روی مالکی نیاورد که مزاحمش شده، رفت و از کیف دستیاش کاغذی بیرون آورد.
ببین مالک، این دفعه باید به این حساب ریخته بشه. کاغذی داد به مالکی. این دفعه بانک دبی نیست. حواست رو جمع کن دوباره قاتی نکنی. مالکی نگاهش کرد. بیشتر از صدبار دندانهای املشی را که از زردی به قرمزی میزدند دیده بود و هربار انگار تازه داشت میدید.
مالکی در را که پشت سرش بست، نفس عمیقی کشید. سرفهای کرد، دو سه بار ته راهرو، نجفی از آسانسور پیاده شده بود و میآمد سمت اتاق املشی. برای مالکی دستی تکان داد.
مالکی اشارهای کرد و گفت آسانسور رو نگه دار بریم پایین. نرى اناقش که بوی گند خفه ت میکنه.
سوار آسانسور شدند. خواهرش رو. .، اون هم سگ هرچی نه بدتر، با این لاشی هاش! پشت خردیده انگار، حمال! مادرسگ هنوز سلیقه ش مهوش پریوشه، خودش هم که بوی مردار میده.
آسانسور ایستاد. هر دو از آسانسور پیاده شدند. مالکی به نجفی گفت تو برو، من یک دقیقه میرم بیرون هوای آزاد، وگرنه بالا میآرم رفت به طرف دری که به ساحل باز میشد.
آب به آرامی سر میکوبید به تخته سنگهایی که در امتداد ساحل روی هم تلنبار کرده بودند تا جلو پیش روی آب دریا را بگیرند. آب سر به سنگها میکوبید و میپاشید این ور و آن ور. چند پرندهی دریایی آن طرفتر درهم میلولیدند، کوتاه میپریدند و باز روی ساحل مینشستند و باز درهم میلولیدند، بیهیاهو. بلند که میشدند و پر میزدند سمت دریا، تکه گوشتی به منقار داشتند.
هتل خلوت بود و ساحل خلوتتر. نسیم سرگردان بین خشکی و دریا بوی ماهی تازه میداد.
منبع: روزنامه هفت صبح و سازندگی