بخشهایی از نامهٔ فیودور داستایفسکی دربارهٔ اتهامات پروندهٔ خود و دیگر اعضای محفل پتراشفسکی

از من میخواهند تا هر آنچه دربارهٔ پتراشفسکی و میهمانان شبهای جمعهاش میدانم بازگو کنم. به عبارت دیگر، شواهد و نظرات شخصی خودم را دربارهٔ آنها مطرح کنم و به نوعی اعتراف کنم. با توجه به مواردی که طی اولین بازجویی از من مطرح شده است، به نظرم میرسد که از من میخواهند تا به پرسشهای زیر پاسخی واضح بدهم:
۱. شخصیت پتراشفسکی را به عنوان یک انسان و به ویژه به عنوان یک فعال سیاسی چگونه ارزیابی میکنم؟
۲. در شب نشینیها و جلسات منزل پتراشفسکی، آنهایی که درشان حضور داشتم، چه اتفاقاتی میافتاد و نظر شخصی من درباری آن جلسات چیست؟
۳. آیا گروه پتراشفسکی هدفی سِری در سر داشته است؟ آیا خودِ پتراشفسکی انسان خراب کاری بوده و اینکه چنین فردی تا چه حد میتوانسته به جامعه آسیب بزند؟
من هرگز روابط نزدیکی با پتراشفسکی نداشتم، هرچند در جلسات جمعهٔ ایشان شرکت میکردم و او هم به نوبهٔ خود به منزل ما میآمد. این از آن آشناییهایی است که من ارزش زیادی برایش قائل نبودم و نیستم. بنده و آقای پتراشفسکی هیچگونه مشترکات شخصیتی و فکری ای با هم نداریم و به همین خاطر، روابطم را با ایشان در همان حدی نگه میداشتم که احترام متقابل اقتضا میکرد؛ یعنی ماهی یک بار و گاهی هم یا فاصلهٔ بیشتر ایشان را میدیدم. البته من هیچ دلیلی برای قطع این رابطه هم نمیدیدم. علاوه بر این گاهی رفتن به این شب نشینیهای جمعهها برایم جالب بود.
گروهی که جمعهها در منزل او جمع میشدند، تقریبا همهشان در حلقهٔ دوستان نزدیک یا آشنایان قدیمی ایشان بودند. حداقل من این طور فکر میکنم. در ضمن، گاهی اشخاص جدیدی هم به چشم میخوردند، اما تا جایی که من میتوانم قضاوت کنم، به ندرت غریبهها در این نشستها حضور پیدا میکردند. من فقط عدهٔ بسیار کمی از این افراد را به خوبی میشناسم. از برخی از آنها شناختی سطحی دارم آن هم تنها به این خاطر که سه چهار باری در سال فرصتی دست میداد تا با هم گپ و گفتی داشته باشیم. اما من بسیاری از میهمانان پتراشفسکی را به هیچ وجه نمیشناسم. با اینکه الان یکی دو سالی است که جمعهها را با ایشان میگذرانم. با این همه، با اینکه همهٔ چهرهها را به خوبی نمیشناسم و نمیتوانم تشخیص بدهم، عقاید و دیدگاههای دیگران را گوش میکردم. این دیدگاهها بسیار متنوع بودند و متناقض. من هیچ گونه وحدت فکری میان کسانی که جمعهها در خانهٔ پتراشفسکی گرد هم میآمدند، نمیدیدم.
نشستها هیچ محور مشخصی نداشتند و هدف مشترکی آنها را به یکدیگر نزدیک نمیکرد. قاطعانه میتوان گفت که نمیشد در میان ما سه نفر پیدا کرد که در مورد یک مسئله هم عقیده باشند. به این خاطر هم دائما با هم جر و بحث میکردند. این نشستها سرشار از تناقضات و اختلاف سلایق و علایق بود. بنده هم در برخی از این مباحثات مشارکت داشتم. اما پیش از آنکه بگویم به چه علتی در این مباحثات شرکت میکردم و دربارهٔ کدام موضوعات نظر میدادم، ترجیح میدهم چند کلامی دربارهٔ مورد اتهامی خودم صحبت کنم. واقعیتش را که عرض کنم، بنده تا همین امروز هم هنوز نمیدانم دقیقا موارد اتهامی من چیست. تنها به من اعلام کردند که متهمم به آنکه در جلسات پتراشفسکی حضور داشته ام، آزادانه و و بدون تعهد به عرف سیاسی موجود افکار خودم را بیان کرده ام و بالاخره اینکه یک مطلب ادبی را در جمع با صدای بلند خوانده ام.
اما من خودم را میشناسم و اگر ایشان اتهامات را براساس چند واژه و عبارت مطرح میکنند، واژگانی که لابد کسی شنیده و آنها را روی کاغذ مستند کرده، آنگاه من از چنین اتهاماتی هراس به دل راه نمیدهم، با اینکه دقیقا همینها از خطرناک ترین اتهامات اند، زیرا شما نمیتوانید چیزی کشنده تر، گنگ تر و ناعادلانه تر از چندین واژه ای پیدا کنید که از دل سخن کنده شده اند. حال خدا میداند از کجای سخن! خدا میداند این عبارات در ارتباط با چه موضوعی مطرح شده اند. کسی بریده بریده آنها را درک کرده و بریده بریده روی کاغذ آورده، که در اکثر موارد به هیچ وجه قابل فهم و منطقی نیست. اما باز هم تکرار میکنم: من خود را میشناسم و حتی از چنین اتهاماتی هم نمیترسم.
بله، اگر آرزو کردن شرایط و زندگی بهتر برابر است با لیبرالیسم و آزاداندیشی، خب، به این مفهوم، بنده آزاداندیشم. من دقیقا به همان معنایی ازاداندشم که هر انسانی میتواند باشد، هر انسانی که در عمق قلبش حس میکند از حق شهروندی برخوردار است، حس میکند از این حق برخوردار است تا خیر کشورش را بخواهد، زیرا در قلب خود هم عشق به وطن را مییابد و هم درک و علم به اینکه نباید به هیچ وجه به وطنش صدمه بزند.
من با تمام وجودم مبارزه کردم. سعی کردم اثبات کنم به شخصی که کار ادبی میکند از پیش سوءظن دارند؛ به او به چشم دشمن نگاه میکنند؛ به او اعتماد ندارند. البته به این هم بسنده نکردم و خود نویسندگان و ادیبان را نیز به این متهم کردم که نمیخواهند ابزاری برای حل این سوءتفاهم خطرناک و کشنده پیدا کنند. میگویم «کُشنده» به این خاطر که فکر میکنم تنفس در چنین فضایی برای ادبیات دشوار است. اصل وجود و زندگی ادبیات به مخاطره میافتد. شاخههای متنوع هنر محکوم به نابودی اند: هجو و تراژدی در چنین فضایی نمیتوانند ادامه بدهند و معدوم میشوند. حتی گریبایدوف، فون ویزین و پوشکین هم نمیتوانند در چنین شرایط سخت و دشواری که دستگاه سانسور ایجاد کرده است، زندگی کنند و بنویسند. هجو عیوب جامعه را به انتقاد میگیرد. شما بفرمایید ببینیم، آیا الان امکان خندیدن به کسی با چیزی هست؟ سانسورچی در هر سطری کنایه ای میبیند و بلافاصله مظنون میشود: آیا اینجا به شخصیتی اشاره شده؟ صحبت از کیست؟ نکند نویسنده چهره و شخصیتی را در اینجا هدف گرفته یا به قانونی جسارت کرده است. برای شخص من به کرات اتفاق افتاده، بارها شده که غم خودم را فراموش کنم و به چیزی بخندم که سانسورچی آن را برای جامعه مخرب تشخیص داده و خواستار حذف آن شده است. من به این خاطر خندیدم که در دوره و زمانهیی ما جز خودِ سانسورچی. هیچکس چنین تصوری ندارد و این نوع برداشت به ذهنش هم خطور نمیکند. آنها در پاکترین و صادقانهترین عبارات افکار مجرمانه پیدا میکنند. ایدهای در ذهن او تهنشین شده که به هیچ وجه نمیتواند آن را از سرش بیرون کند.
منبع: آزما – بهمن ۱۴۰۰