سعید نفیسی خیابان ناصرخسرو را چگونه توصیف کرده بود؟

پروانه کاوسی
تهران شهری است که اگر گزاف نباشد، هر روز در حال تغییر و تحول است، تغییر و تحولاتی که گذشته یک شهر را به سرعت محو میکند؛ شهری که برای خودش تاریخی دارد و هر سنگ و بنایش حکایتی دارد و حال امروز با تغییر شکل کوچه و خیابانهای شهر حکایت آن آرامآرام در حال کمرنگ شدن است؛ شهری که برای آگاهی از گذشته و تاریخچه جزئیات کوچه و خیابانش باید سراغ روایت بزرگان اهل فرهنگ و سیاست رفت تا شاید از میان خاطراتشان ردی از گذشته شهر پیدا شود، خاطرات سعید نفیسی از این جمله است، خاطراتی که جزئیات ریز و درشتی از گذشته شهر تهران در خودش دارد، جزئیاتی که وقتی آن را میخوانید، شاید متوجه نشوید این روایت تکراری است زیرا چنان شما را با جزئیات دقیق درگیر میکند که یادتان میرود که روایت دیگری هم از ناصرخسرو خواندهاید.
منبع این روایتها مجموع خاطرات سعید نفیسی، چاپ نشر مرکز است.
خیلی خوب است بدانیم در اواخر قاجار وضعیت خیابان ناصریه به چه شکل بوده، چه تغییراتی را از سر گذرانده که در یادداشتهای نفیسی به این تغییر اشاره شده است:
«تا پیش از کودتای 1299 ه.ش در ضلع غربی خیابان ناصر خسرو امروز که در آن زمان خیابان ناصریه میگفتند در میان ساختمان کنونی وزارت پست و تلگراف و دبیرستان دارالفنون، کوچه باریکی بود که تنها در انتهای آن در آهنین دیده میشد که نردههای باریک داشت و در بالای در شیر و خورشید برجستهای با آهن کار گذاشته بودند. در پشت این در فضای وسیعی بود که از سه طرف ساختمانی نداشت و تنها در ضلع جنوبی آن پیوسته به مدرسه دارالفنون آن زمان دو طبقه ساختمان متوسط بود و در میان آنها پلکان درازی بود که روی مهتابی باز میشد و در دو سوی آن ساختمان طبقه بالا را جا داده بودند.» ص 92
در خیابان ناصرخسرو علاوه بر ساختمانهای قدیمی کتابفروشیها هم بودند و مورخ ما از این مکانهای فرهنگی روایتی شنیدنی دارد:
«در زیر شمسالعماره در انتهای خیابان ناصر خسرو شیخ حسن نامی کتاب فروش، معروفترین کتابفروشی آن زمان را به نام «کتابخانه شمسالعماره» داشت. معمول این بود که هر روز در حوالی عصر تا اول شب عدهای از کسانی که در آن زمان دعوی دانش داشتند در آن کتابخانه گرد میآمدند و چون شیخ حسن نیز مرد باسوادی بود روی نیمکتهایی که در دو طرف دکان او پشت درهای دکان و در مقابل پیشخوان او گذاشته بودند مینشستند و از این در و آن در، و ناچار بیشتر از سیاست سخن میگفتند و از قهوه خانه معروف مجاور که هنوز هم هست گاه گاه برای آنها چای میآوردند و شیخ حسن پول چای آنها را میداد و گاهی یکی از آنها هم دیگران را به چای دعوت میکرد. من نیز گاه گاهی به آنجا میرفتم و سید محمد بیرجندی همیشه جزو آن جمع بود.» ص 141
کتابفروشیها، مکانهای فرهنگی بودند که باعث میشدند جوانان به این خیابان توجه خاصی داشته باشند و یکی از مسائلی که باعث اقبال جوانان به این گوشه تهران شده بود، روزنامه کاوه بود:
«در مدت جنگ آقای تقیزاده روزنامه کاوه را در برلن انتشار میداد. در آن زمان جوانان تهران توجهی عجیب به این روزنامه داشتند. مرحوم سید عبدالرحیم خلخالی به همین مناسبت مغازه کتابفروشی در خیابان ناصر خسرو در زیر شمسالعماره تاسیس کرده بود و مرکز انتشار این روزنامه بود. گاه گاهی در روزنامه کاوه مقالات فاضلانه پر مطلب و پر مغز به امضای محمد قزوینی چاپ میشد.» ص 149
دارالفنون از نگاه نفیسی
حتما وقتی بخواهیم از خیابان ناصرخسرو بگوییم یکی از مکانهای مهم آن دارالفنون است، مکانی که مطالب زیادی درباره آن نوشتهاند، اما روایت نفیسی از دارالفنون گره خورده با حضور عباس اقبال، مورخ و ادیب و کتابخانهای که پر از شخصیتها و جزئیات ریز و درشت است:
«و در آغاز خیابان ناصر خسرو امروز و ناصریه آن روز در همان جایی که امروز دبیرستان دارالفنون هست تا اوایل دوره پهلوی هنوز ساختمان کهنه زمان ناصرالدین شاه که میرزا تقی خان امیرکبیر بدان آغاز کرده و پس از عزل او در زمان میرزا آقا خان صدر اعظم افتتاح شده بود دیده میشد.
این مدرسه دارالفنون در آغاز تقریبا دانشگاهی بود؛ زیرا که رشتههای علمی مانند طب و مهندسی و افسری توپخانه و پیاده نظام را در آن درس میدادند و تعجب در این است که در دوره ناصرالدین شاه شعبه موسیقی هم داشته و چندین معلم فرانسوی و آلمانی و اتریشی و ایتالیایی و انگلیسی در آن تدریس کرده اند.
اما در زمان ما رده رده تنزل کرد و هر سال نسبت به سال پیش به عقب رفت تا این که یک مدرسه یا دبیرستان به اصطلاح امروزی شد همان جا ماند و از آن دوره شکوه و عظمت جز اسم «دارالفنون» چیزی برای آن باقی نماند.» ص 197
هسته اولیه کتابخانه ملی در دارالفنون
روایت کمتر شنیده شده درباره دارالفنون، کتابخانهای است که در آن ایجاد شد و به اعتقاد نفیسی هسته اولیه کتابخانه ملی بوده: «بنای دارالفنون حیاط بزرگی بود که از چهار سو ساختمان داشت و از چهار طرف ایوانهایی بود که درهای اتاقهای درس و غیره در آنها باز میشد. دالان تنگ تاریکی از خیابان به آن راه میداد و دو در دیگری که یکی در شمال و یکی در جنوب داشت همیشه بسته بود.
در کنار این دالان تنگ و تاریک در زیر بالاخانههایی که رو به خیابان بود و ادارات وزارت معارف آن روز را در آن جا داده بودند، در ضلع غربی خیابان و ضلع شرقی ساختمان مدرسه، اتاقی اندکی پایینتر از کف خیابان بود که طاق آج ستونی داشت که روی آنها طاق زده بودند. دو پنجره کوچک که پشت آنها میله آهنی بود که اندک پرتوی از خیابان به درون این اتاق که بیشتر صورت زیر زمین را داشت میتابیدند.
این اتاق «کتابخانه مدرسه مبارکه دارالفنون» بود و نطفه همین «کتابخانه ملی ایران»، در آنجا منعقد شد. نزدیک دو هزار جلد کتاب چاپی مختلف که گاهی نسخههای مکرر هم در میان آنها بود در قفسههای کوتاه و تنگ شیشه دار که چوبهای باریک کر زرد و قهوهای فتیله دار زده بودند جا داده بودند. بیشتر آنها مؤلفات معلمین دارالفنون کتابهایی بود که در دوره ناصرالدین شاه دولت ایران چاپ کرده بود و گویا پیش کتابهای درسی معلمان دارالفنون را هم در آنجا میفروخته اند و نخست این کتابخانه به این نیت تأسیس شده است.» ص 161
تأسیس کتابخانه ملی
سپس در دوره مظفرالدین شاه چند تن از مردم نیکوکار تهران از کیسه خود کتابخانه ملی درست کرده و چند هزار کتابی وقف کردهاند. پس از چندی که به دست نااهلان افتاده و «غرما» شده است چند صد جلد کتابهای آن کتابخانه ملی یتیم را هم به آن-جا بردند و به این جهت به این کتابخانه دارالفنون گاهی هم برای احترام «کتابخانه ملی» میگفتند.
آنچه روایت نفیسی از جزئیات خیابان ناصرخسرو را خواندنی میکند، علاوه بر جزئیات دقیق و مهم، طنزی است که در کلام اوست، در توصیف چاپخانهای در ناصریه مینویسد: «از زمان مظفرالدین شاه چاپخانه مندرسی به نام مطبعه شاهنشاهی با حروف فرسوده و دو ماشین از کار در رفته مانده بود که کارهای دولتی را چاپ میکرد و روزنامه رسمی و غیر رسمی نیز سپرده به آن بود. روزنامه آفتاب از چهار نسخه کاغذ کبود رنگ با حروف درشت بیست و چهار و شانزده چاپ میشد. سه بالا خانه در خیابان ناصر خسرو روبه روی محل کنونی دبیرستان دارالفنون اجاره کرده بودند و سراپای روزنامه را یک هیئت سه نفری اداره میکردند. گذشته از ادیب الممالک یک منشی و محاسب داشت، یک دفتردار و یک مخبر. مرحوم میرزا علی اکبرخان، مترجم کابینه وزارت داخله که نمیدانم به چه مناسبت به او «میرزا علی اکبر خان میکروب» میگفتند در مقابل حقالزمه ناچیزی که سال به سال طلب کار میشد اخبار خارجه را از فرانسه ترجمه میکرد.» ص 253
عباس اقبال و رشید یاسمی
در زمانی که روایت پسر ناظم الاطباء از ناصرخسرو را میخوانیم، به حس و حالش در مورد آشنایی با بزرگانی چون رشید یاسمی و اقبال پیمیبریم، تصور کنید پشت در دارالفنون بایستید و با مرور روایت نفیسی اتاق رشید یاسمی و اقبال را تصور کنید: «پیداست در چنین دورهای دل و دماغی برای هیچکس و هیچ کار ذوقی و هنری باقی نمیماند، در آغاز سال 1296 با دو تن از نامور ترین ادبای این دوران آشنا شدم و دریغا که میبایست شاهد مرگ هر دوی ایشان بشوم! یکی مرحوم عباس اقبال آشتیانی و دیگری مرحوم رشید یاسمی بود. در گوشهای از ساختمان آن روزی دبیرستان دارالفنون که از زمان ناصرالدین شاه باقی مانده بود اتاق نسبتا بزرگی شبستان مانند که دو سه پله از کف خیابان پایینتر بود محل کتابخانه مدرسه دارالفنون بود که بعدها به کتابخانه ملی تبدیل شد و دو پنجره کوتاه رو به خیابان ناصر خسرو داشت و میلههای آهنین آن را از خیابان جدا میکرد. مانند شبستان کوچک مسجدی چهار ستون سنگی در میان آن بود که طاق ضربی بنا را نگاه میداشت و گرداگرد آن قفسههای شیشهای بود… که چند صد کتاب چاپی را جای داده بودند. این یگانه کتابخانهای در شهر تهران بود که میشد به کتابهای آن رجوع کرد.» ص 346
قرائت روزنامههای دارالفنون
نفیسی با روایتی که از کتابخانه دارالفنون دارد به شرایط مطالعه کتاب اشاره میکند و در میان توصیفش از آشنایی با برخی چهرههای مطرح در همین کتابخانه تاریخی میگوید:
«سالها رئیس این کتابخانه مرحوم حیدرقلی خان عون الوزاره بود که در چند قدمی خانه پدری من در خانه کوچک ملکی خود سکنی داشت. در همسایگی با او آشنا شده بودم و پای مرا به کتابخانه خود باز کرده بود. ضلع غربی این کتابخانه پیوسته به مدرسه دارالفنون بود و به آن راه داشت. فضای کتابخانه حتی در روزهای آفتابی چندان روشن نبود. میز بلندی در وسط این فضا و در میان آن چهارستون گذاشته و ماهوت سبزی روی آن کشیده و شش صندلی چوبی در دو سوی آن جا داده بودند و برای کسانی بود که میخواستند در آنجا چیزی بخوانند.
بیشتر مراجعان کتابخانه کسانی بودند که برای خواندن روزنامهها به آنجا میآمدند و گاهی نیز یکی دو تن از معلمین دارالفنون به آنجا رجوع میکردند. در سه سال آخر ابتدایی زبان فارسی را از آقای عبدالعظیم قریب و در سه سال اول متوسطه ریاضیات را از مرحوم غلامحسین رهنما و زبان فرانسه را از مرحوم علیاکبر مزین الدوله آموختهام و ایشان هر سه از معلمان معروف دارالفنون بودند و به آنجا میآمدند.
روزی در همان فضای نیمه تاریک و روشن کتابخانه دارالفنون جوان کوتاه قدی که سرداری سیاه پوشیده و همه دگمههای آن را به دقت انداخته و کلاه مقوایی ماهوت سیاه بر سر داشت نشسته بود و کتابی میخواند. مرحوم عون الوزاره او را به من و مرا به او معرفی کرد. این همان دانشمند معروف عباس اقبال آشتیانی بود که از همان روز با او دوست شدم و تا زنده بود از دوستان بسیار نزدیک من بود.
اقبال تازه دوره متوسطه دارالفنون را تمام کرده بود و در همان جا از همان سال به تدریس آغاز کرده بود و تاریخ و جغرافیای دوره اول متوسطه را درس میداد. از ظاهر او پیدا بود که از راه دانش و هنر خویش زندگی میکند و استطاعتی جز آن ندارد.» ص 490
کتابفروشیهای ناصرخسرو محل تجمع آزادیخواهان
نویسنده کتاب «بابک خرمالدین» علاقه خاص خود را به کتابفروشیهای خیابان ناصریه نشان میدهد و در هر فرصتی به این وجه خیابان میپردازد:
«در خیابان ناصر خسرو چند کتابفروشی دیگر هم بود مانند شمس و معرفت و مروج و در سالهای اول مشروطیت این مغازههای کتاب فروشی ناصریه مرکز و محل اجتماع آزادیخواهان و مشروطهطلبان بود و عصرها آنجا جمع میشدند.
برخی از این کتاب فروشیهای تهران مخصوصا حاج محمد مهدی و میرزا محمود خوانساری و حاج شیخ احمد شیرازی کتابهای فارسی و عربی بسیار مهم نیز چاپ کردهاند. میرزا محمود در مشروطه اول که انتخابات صنفی بود وکیل صنف کتاب فروشها در مجلس شورای ملی شد. من نخستین بار مرحوم سید احمد ادیب پیشاوری شاعر و دانشمند معروف را در دکان او دیدم.»
یکی دیگر از مطالب خواندنی روایت نفیسی از ناصرخسرو معاشرت با افراد مشهوری است که در این خیابان سکونت داشتند:
«دیگر از مجالس پر رونق روزگار جوانی ما مجلس روضه خانه حاج امام جمعه خویی از معاریف و روحانیان تهران بود و وقتی که من وارد اجتماع تهران شدم نخست در خانه مویدالدوله در بازاری که سقاخانه نوروز خان در آن هست مینشست و سپس خانههای میرزا کاظم خان نظامالملک، پسر میرزا آقا خان اعتمادالدوله صدر اعظم نوری، جد مادری مرا خرید که در کوچهای در خیابان ناصر خسرو واقع است و اینک متعلق به وزارت فرهنگ است.»
قهوهخانه باغچه علیجان
تنها اشاره روزنامه، کتابفروشی، دانشگاه نیست که یادداشتهای نفیسی را خواندنی وجذاب کرده است، بلکه سخن از تفریح مردم در مکانی به نام قهوهخانههاست و در اینجا قهوهخانهای به نام «باغچه علی جان» است:
«در هر محله تهران قهوه خانه بزرگی بود که پاتوق جوانهای محله بود. در خیابان ناصر خسرو در انتهای یکی از کوچههای ضلع شرقی، قهوه خانه بسیار معروفی بود که باغچهای داشت و به همین جهت به آن «باغچه علی جان» میگفتند و یکی از مراکز مهم طبقه سوم تهران بود. در زیر شمسالعماره نیز قهوه خانه بسیار معروفی بود که هنوز هم هست، اما صد یک رونق و وسعت سابق را ندارد و به آن قهوهخانه پنجهباشی میگفتند.
ارکستر طبیعی پرندگان
مورخ عصر پهلوی علاوه بر وصف جزئیات قهوهخانهها به دلایل اهمیت و نوع حضور مردم و شیوه پذیرایی از آنها نیز اهمیت خاصی قائل شده است:
«چیزی که بر جلوه این قهوهخانهها بسیار میافزود این بود که قفسهای فراوان بلبل و قناری و کرک و طرقه و بدبده و انواع پرندگان خوش آواز در آنها بود و در فصول مختلف هر یک از این مرغان نغمه سرایی میکردند و راستی گاهی ارکستر کامل بسیار دلپذیری تشکیل میدادند.
اولین پاتوقها
بسیاری از این قهوه خانهها در فصل خوش بهار و تابستان و پاییز تهران تختها و نیمکتهای خود را در پیاده رو میگذاشتند. هم چنان که در بسیاری از شهرهای اروپا و حتی در قاهره هم معمول است و مردم در سایه کنار پیاده رو مینشستند و از تماشای خیابان لذت میبردند.
تقریبا همه مردم طبقه سوم تهران دو سه ساعت اول شب را در قهوه خانه میگذراندند. معمولشان بود که همیشه به همان قهوه خانه میرفتند و کسانی که با آنها کار داشتند یقین داشتند که در فلان ساعت در فلان قهوه خانه هستند. چنان که در بسیاری از شهرهای اروپا هم معمول است که هر کس کافه مخصوصی پسندیده و در ساعت معینی در آنجا برای دیدار دوستان حاضر است.
تنها با این تفاوت که در اروپا هر کس پول چای و شربت و چیزی را که خورده است خود میدهد، اما در تهران کسی که زودتر آمده و دوستان بر او وارد شده بودند، جدا مقید بود که پول چای و غلیان همه را بدهد و خودداری از این کار را «بی غیرتی» میدانستند.»
وقتی روایت سعید نفیسی، ادیب، مورخ و کتابشناس دوره پهلوی از خیابان ناصرخسرو را خواندم، به اهمیت سخن عبدالحسین نوایی درباره دقت و روایت توام با جزئیات او بیشتر پی بردم و با خودم فکر میکنم واقعا اگر روایت نفیسی نبود امروز روایت ما از ناصرخسرو چهقدر کاستی داشت.
آزما – شماره 157