خلبان شوروی که 18 روز در جنگل برای نجات خود سینهخیز رفت و یاد از یک فیلمی قدیمی که دهه شصت از تلویزیون ایران پخش شد
وقتی هواپیمای «الکسی مارِسیِف» با حملهی نیروهای آلمانی سقوط کرد، او که زنده ماندهبود، خود را در میان منطقهای که تحت کنترل آلمانیها قرار داشت، گرفتار دید. او از چند ناحیه بهشدت زخمی شدهبود و پاهایش توان خود را از دست دادهبودند. با این حال، او مصمم بود تا زنده بماند.
مارسیف به سمت جنگل خزید، تا به تدریج از میان خطوط دشمن عبور کند و به قلمرو تحت تسلط شوروی برسد. او دیگر توان ایستادن روی پاهایش را که شدیداً مجروح بودند، نداشت. با این وضعیت، ۱۸ روز زجرآور را سینهخیز رفت تا به قلمرو شوروی برسد. وقتی او به مقصد رسید، وضعیت پاهای او آنقدر وخیم بود که میبایست قطع میشدند.
وقتی پاهای مصنوعیش آماده شدند، او مجدداً به خدمت بازگشت و باز، خلبان هواپیمایش شد. خودش میگفت: «هیچ چیز فوقالعادهای در آنچه انجام دادم، وجود ندارد. اینکه من تبدیل به افسانه شوم، مرا اذیت میکند.»
او مجموعا 7 هواپیمای آلمانی را ساقط و نابود کرد.
بر اساس این داستان واقعی، بعدها رماننویسی روسی به نام بوریس پولوفسکی کتابی نوشت و سال 1948 هم فیلمی توسط الکساندر استولپر از آن ساخته شد. نام این فیلم Tale of a True Man بود.
خوب یادم میآید که در دهه 60 این فیلم چند باری از تلویزیون ایران پخش شده بود. آن زمان پخش فیلمهای با مضمون جنگ جهانی و فیلمهای مقاومت و میهنی به سبب درگیری ایران در جنگ با عراق، بسیار مرسوم بود.
در دوران کودکی و نوجوانی از این فیلم بسیار خوشم آمد. امروز بعد سالها یاد این فیلم افتادم و نسخه دوبله این فیلم را نتوانستم جایی پیدا کنم.
دو سکانس از این فیلم یادم مانده، یکی صحنهای که در آن فرمانده یک واحد نیروی هوایی که بیاطلاع از قطع عضو بودن مارِسیِف است، از او خورده میگیرد که یک مرد جوان چرا باید عصا داشته باشد و یکی صحنه تعدیل شدهای که در آن مارِسیِف در جریان جشنی با همان پاها به زحمت میرقصد و از بعد به اتاقی میرود تا درد انتهای سالم رانهایی که در تماس با پروتز رنجور شده را تسکین بدهد و دختری که به او دل باخته، متوجه واقعیت زندگی مارِسیِف میشود. البته صحنه سینهخیز رفتن در جنگل هم خوب یادم مانده.
سلام
ان فیلم در مورد یک خلبان انگلیسی بود که من ان فیلم چند دفعه دیدم و بعدها فهمیدم ماجرا واقعی بوده، از خلبان روس اطلاعی ندارم، اسم خلبان انگلیسی سر داگلاس بادر بود، فکر کنم البته