بهترین رمان های روسی ، 10 شاهکاری که میتوانید مطالعه نویسندگان روس را از آنها شروع کنید
لیستی که در زیر مشاهده میکنید، تنها بهانهای برای شروع مطالعه هستند. هر چند که ممکن است در روزگاری که خواندن کپشن اینستاگرامی هم برای بیشتر مردم دشوار شده، پیشنهاد مطالعه بهترین رمانهای روسی، بیش از حد فضایی و تخیلی به نظر برسد، اما اگر زمانی در زندگیتان وقت گذاشتید و خواندن رمانهای کلاسیک را شروع کردید، میبینید که ارزشش را دارد. ژرفایی را که با مطالعه کتاب به دست خواهید آورد، در هیچ چیز دیگر پیدا نخواهید کرد.
1– دختر سروان ، نوشته آلکساندر سرگیویچ پوشکین
انتشارات علمی و فرهنگی
نویسنده : آلکساندر سرگیویچ پوشکین
آلکساندر پوشکین، نویسندهی این کتاب، بنیان گذار شعر و ادب زبان روسی است. این داستان سرگذشت سرباز جوان پرشوری است که از زادگاه خود به سرزمینهای دور میرود و به دختر سراوانی، دل میبازد. شاعر و نویسنده رومانتیک روسی است. او در ۶ ژوئن ۱۷۹۹ در شهر مسکو چشم به جهان گشود و در ۱۰ فوریه ۱۸۳۷ در سن پترزبورگ درگذشت. پوشکین بنیان گذار ادبیات روسی مدرن به حساب میآید و برخی او را بزرگ ترین شاعر زبان روسی میدانند. او در خانوادهای اشرافی به دنیا آمد، اولین شعرش را در ۱۰ سالگی منتشر کرد. چیزی نگذشت که آوازهی ادبیاش در روسیه پیچید. نمایشنامهی بوریس گودونوف و رمان شعر گونه یوگنی آنگین از مهمترین آثار اوست. او سرانجام بر اثر زخم مهلکی که به هنگام دوئل برداشته بود، بدرود حیات گفت.
پدرم آندره پترویچ در عنفوان جوانی به خدمت نظام داخل شد مدتی تحت ریاست کنت مونیش خدمت کرد. سپس در سال هزاروهفتصدواندی با احراز درجه سرگردی از کارکناره گرفت و در ملک خود واقع در سیمبیرسک سکنی گزید و با آودینا واسیلیونا دختریکی از نجبای شهرستانی، زناشویی کرد.
ما نه تن فرزند بودیم، ولی همه خواهران و برادران من در کوچکی بدرود زندگانی گفتند. من از همان طفولیت بر اثر اقدامات سرگرد پرنس ب… که از اقوام نزدیک ما بود، با درجه گروهبانی در اردوی سمنوسکی منصوب شدم، ولی تا
زمان اتمام تحصیلات خود عنوان مرخصی داشتم.
در آن زمان ما را به سبک امروز تعلیم نمیکردند. من از پنج سالگی تحت مراقبت ساولی ایچ جلودار قرار گرفتم، زیرا این شخص به واسطه اخلاق ساده خود برای مربی شدن کسب لیاقت کرده بود و من در سایه تربیت او در دوازده سالگی، خواندن و نوشتن زبان روسی را آموختم.
در این زمان پدرم برطبق میل من، یک نفر فرانسوی را که مسیو بویره نام داشت، استخدام کرد و این شخص همان وقتی که آذوقه سالیانه شراب و روغن زیتون را میآوردند، از مسکو حرکت نمود.
ساولی ایچ بینهایت از رسیدن او اندوهگین گردید و زیر لب با خود میگفت: حالا که بحمدالله بچه از آب وگل درآمده است، چه لزومی دارد که بیهوده برای یک مسیو، پول خرج کنند. مگر در میان آدمهای خودشان چنین کسی پیدا نمیشود؟
بویره ابتدا در وطن خود به شغل آرایشگری اشتغال داشت. سپس در پروس سرباز شده و اخیرا برای معلمی به روسیه آمده بود، درصورتی که معنی این کلمه را نیز نمیدانست. این شخص، جوان خوبی بود، ولی اخلاق خوبی نداشت:
عیب بزرگ او علاقهای بود که به جنس لطیف داشت. اغلب اوقات شوخیهای بیمورد او موجب زحمتش شده بود. به علاوه به اصطلاح خودش با بطری دشمن نبود یا به قول روسها همیشه میخواست یک جرعه بیشتر بنوشد.
ولی چون در خانه ما جز هنگام ناهار و آن هم در گیلاسهای کوچک نوشیدنی خورده نمیشد و گاهی اتفاق میافتاد که در سر ناهار نیز معلم را فراموش میکردند، بویره به زودی به مشروب روسی عادت کرد و حتی چون آن را برای معده مفیدتر میدانست، به شرابهای مملکت خود ترجیح داد.
من و او از ابتدا به خوبی با یکدیگر موافقت حاصل کردیم. بویره به موجب قرارداد میبایستی زبان فرانسه و آلمانی و تمام علوم را به من بیاموزد، ولی آموختن زبان روسی را، از من مقدم داشت و بعد هریک از ما به کار خود مشغول شدیم.
این ترتیب منتهای آرزوی من بود، ولی افسوس که تقدیر به زودی ما را از یکدیگر جدا کرد. بدین طریق که یک روز پالاشگای رخت شوی که دختری فربه و مجرد بود، به اتفاق اکولای کثیف گاوچران، نزد مادرم آمده، به پای او افتادند و لرزان لرزان مسیو را متهم نمودند که از بیتجربگی آنان سوء استفاده کرده است. مادر من که به این گونه مطالب سرسری نمینگریست، شکایت به نزد پدرم برد.
پدرم در سیاست بسیار شدید بود. از این رو بلافاصله آن اوباش فرانسوی را احضار کرد. مستخدمین گفتند که مسیو به تدریس من اشتغال دارد. پدرم خودش به اتاق من آمد. بویره در بستر خود دراز کشیده، به خواب عمیقی فرورفته بود و من به کارهای شخصی اشتغال داشتم. در اینجا لازم است متذکر شوم که یک نقشه جغرافیایی از مسکو برای من وارد کرده بودند. این نقشه که مدتی مدید بدون استفاده به دیوار آویخته بود، از چندی به این طرف، نظر مرا به واسطه وسعت و خوبی کاغذش جلب کرده بود. مدتی بود که میخواستم با آن بادبادکی بسازم و اکنون خواب بویره را غنیمت شمرده، بدان کار اقدام کرده بودم. پدرم، وقتی داخل شد که من چوبی را به دماغه امید نیک(۱) وصل می
کردم، چون تمرینات جغرافیایی مرا دید، گوش مرا کشید و به سوی بستر بویره شتافت و ناگهان او را از خواب برانگیخته، شروع به عتاب و خطاب کرد. بویره در این وضع پریشان خواست از جای برخیزد، ولی نتوانست، زیرا بیچاره مست و مدهوش بود. پدرم یقه لباس او را گرفت و از بستر بیرون کشید و از اتاق خارجش کرد. همان روز او را از خدمت راندند و این حادثه موجب شادمانی ساولی ایچ گردید.
تعلیم و تربیت من بدین طریق خاتمه یافت.
از این به بعد من مانند بچههای کوچه زیسته، یا دنبال کبوترها میدویدم یا با بچههای مستخدمین، جفتک چهارکش بازی میکردم. به این ترتیب بالاخره به هفده سالگی رسیدم. در این وقت ناگهان سرنوشت من تغییری عظیم یافت.
یک روز در فصل پاییز، مادرم در اتاق، شیرینی عسلی میپخت و من به کفهای سفید آن نگریسته، لبهای خود را میلیسیدم. پدرم نزدیک پنجره نشسته، سالنامه درباری را که همه ساله برای او میآوردند، مطالعه میکرد.
این کتاب همیشه در او تأثیری شدید میکرد. اغلب با ذوق عجیبی چندین بار آن را میخواند و از قرائت آن تا مدتی بدخلق میشد.
مادرم که از عادات و رفتار او اطلاع داشت، همیشه سعی میکرد که این کتاب منحوس را حتی الامکان از دسترس او دور بدارد و به این سبب سالنامه درباری اغلب چندین ماه به دست پدرم نمیافتاد. در عوض نیز وقتی که آن را مییافت به آسانی از خود دور نمیکرد.
2- کتاب کتاب نفوس مرده ، نوشته نیکلای گوگول
انتشارات مجید
مترجم : پرویز شهدی
پاول ایوانویچ چیچیکوف از اشراف روسیه است. او تصمیم گرفته با روشی زیرکانه ثروتمند شود به همین دلیل در شهرهای روسیه سفر میکند تا نام و نشان رعیتها و کشاورزانی را که بین زمان دو سرشماری فوت میکنند از زمینداران بخرد و از نام آنها به عنوان وثیقه در بانک استفاده کند. چرا که این افراد در سرشماری اول زنده بودند و سرشماری دوم در روسیه ده سال بعد انجام میگرفت و طبق اسناد و آمار این رعیتها زنده محسوب میشدند. نفوس مرده با اتفاقاتی که بین چیچیکوف و مالکان زمینها اتفاق میافتد و پایان عجیبی را برای او رقم میزند، ادامه پیدا میکند.
در بزرگ کالسکه رو مسافرخانهای در مرکز استان باز شد و کالسکهی کوچک زیبا و فترداری رفت داخل، از آن کالسکههایی که آدمهای مجرد، فرماندهان و افسران ارشد بازنشسته، یا مالکانی که صدها تن رعیت زرخرید (1) دارند سوار میشوند، به طور خلاصه همهی اصیل زادگان اگرچه نه چندان ثروتمند. توی کالسکه مردی نشسته بود، نه خوش قیافه نه زشت، نه چاق نه لاغر، نه جوان و نه پیر. در شهر کسی متوجه ورودش نشد، به جز دو نفر از تودهی مردم که جلو میخانهای رو به روی مهمانخانه ایستاده بودند. آن دو حرفهایی را که بیشتر به کالسکه مربوط میشد تا سرنشین آن، با یکدیگر ردوبدل کردند.
یکی از آنها گفت: نگاه کن، فکر میکنی این کالسکه اگر لازم باشد میتواند تا مسکو برود؟
دیگری جواب داد: البته، چرا که نه.
– اما اگر بخواهد به قازان برود، به طور حتم دوام نخواهد آورد. – برای این سفر، البته مناسب نیست. گفت وشنود آن دو به همین جا ختم شد. بعد کالسکه نزدیک مهمانخانه به مرد جوانی برخورد که شلواری از پارچهی سفید با چینهای عمودی، کوتاه و چسبان به پا داشت و بالاپوشی سیاه و تنگ، با لبهی به طرف عقب اریب پوشیده بود، بالاپوشی مد روز که پیش سینهی آهاری پیراهنش را نشان میداد و دو لبهی آن با سنجاقی از برنز ساخت تولا(۲) به شکل تپانچه، به هم وصل شده بودند. مرد جوان برگشت و نگاهی به کالسکه انداخت، کلاهش را که نزدیک بود از سرش بیفتد با دست گرفت و به راهش ادامه داد.
سرنشین کالسکه، وقتی وارد حیاط مهمانخانه شد، پیشخدمت جوان چست و چالاکی به پیشوازش آمد و چنان جست و خیز میکرد و حرکتهایش چنان سریع بودند که خطوط چهرهاش را نمیشد تشخیص داد. پسر جوان
دستمال سفیدی روی دست انداخته بود و نیم تنهای چسبان و بلند از پارچهای کتانی به تن داشت که یقهی بلند آن تا پس گردنش میرسید و در حالی که موهای بلند بال مانندش را مدام تکان میداد و به این طرف و آن طرف سرش میریخت، سرنشین کالسکه را از طریق پلههایی چوبی به طبقهی اول برد تا به اتاقی که برحسب تصادف و به لطف پروردگار خالی مانده بود راهنمایی کند. اتاق مثل خود مسافرخانه معمولی و مبتذل بود، مانند همهی اتاقهای مسافرخانههای مرکز استان که مسافر با پرداخت دو روبل میتوانست شب آرامی را در آن بگذراند و استراحت کند. سوسکهایی به بزرگی آلو از در و دیوار و هر گوشه و کنار آن بالا میرفتند. در این گونه اتاقها دری که جلو آن گنجهای گذاشته شده و در نتیجه نمیتوانست باز شود، آن را به اتاق مجاور مرتبط میکرد.
در این اتاق مسافری آرام، بیسروصدا، عبوس و کنجکاو سکونت داشت که دلش میخواست بداند در اتاق همسایهاش چه میگذرد. نمای بیرونی مسافرخانه دست کمی از داخل ساختمان نداشت. طبقهی اول به رنگ زردی که معمول همهی مسافرخانهها بود و تغییر هم نمیکرد، رنگ شده بود. طبقهی همکف را آجرهای سرخ پررنگی پوشانده بود که رنگ نشده و گذشت زمان و باد و باران و سرما آنها را کثیفتر از آن چه در ابتدای امر بود نشان میداد. در این طبقه دکانهایی مانند نانوایی، زین و برگسازی و طناب بافی وجود داشتند. دکان سر نبش قهوه خانهای بود با سماور مسی قرمز شکم گندهای که چای دارچین آمیخته با عسل و گیاههای معطر دیگر میفروخت و صاحب آن، شکمی به همان اندازهی سماور بزرگ داشت و چهرهای سرخ رنگ که اگر ریش سیاه انبوهش نبود، از دور آدم گمان میکرد او هم سماور دیگری است.
مسافر طی مدتی که اتاقش را ورانداز میکرد، چمدانهایش را آوردند: ابتدا جامه دانی چرمی سفید و کهنه که نشان میداد سفر اولش نیست. جامهدان را کالسکه چی که اسمش سلیفان بود با قدی کوتاه و پوستین کوتاهی به تن و خدمتکار مسافر به نام پتروشکا، مردی سی ساله با بالاپوشی گل و گشاد که از اربابش به او به ارث رسیده بود، از پلهها
بالا میآوردند. پتروشکا قیافهای کمی خشن داشت با بینی ای بزرگ و لبهایی کلفت. بعد نوبت چمدان چوبی بزرگی بود با روکشی از چوب غان و جا چکمهای و سرانجام مرغ بریانی پیچیده در کاغذی آبی رنگ. پس از این کارها سلیفان رفت سری به اسبهایش در اصطبل بزند. همزمان پتروشکا هم داشت در اتاقکی متصل به اتاق اصلی که تنگ و تاریک بود مستقر میشد. ابتدا پوستینش را که بوی چربی ناخوشایندی میداد به دیوار آویزان کرد. بعد هم کیف لوازم و لباسهایش را آورد که همان بو را میداد. در این بیغوله تخت باریکی را کنار دیوار گذاشت و گلیم کهنهی زهوار در رفته و چرب و چیلی ای را که مثل پارچهای ابریشمی صاف بود و با چک و چانه زدنها و اصرار تمام توانسته بود از صاحب مسافرخانه بگیرد، انداخت
طی مدتی که کالسکه چی و خدمتکار در جنب وجوش بودند، اربابشان رفت توی سالن عمومی مسافرخانه که برای همهی مسافرها آشنا بود. همان دیوارهای رنگ روغنی که بخش بالایی آنها بر اثر دود سیگار و چپق سیاه و بخش پایینیشان با کشیده شدن پشت مشتریان گذری، به ویژه دهاتیهایی که در روزهایی که بازار روز تشکیل میشد،
شش هفت نفری برای خوردن چای به آن جا میآمدند چرب و براق بود. با همان سقف دودزده، همان چلچراغی که هر بار پیشخدمت با سینی فنجانهای چای چسبیده به هم روی کف چوبی صیقل شدهی سالن میدوید، آویزهایش، مانند انبوه پرندگان کنار دریا به صدا در میآمدند و همان تابلوهای رنگ روغنی که سراسر دیوارها را پوشانده بودند. خلاصه همهی چیزهایی که در سالن عمومی این گونه مسافرخانهها به چشم میخورند. تنها ویژگی آن تابلویی بود از یک پری بیاندازه چاق و چله. چنین گشادبازی طبیعت در بعضی از تابلوهای تاریخی دیده میشود که معلوم نیست کی و توسط چه کسی به روسیه آورده شده، البته گاهی هم اربابهای ثروتمند علاقهمند به هنر با توصیهی راهنماها در ایتالیا از این گونه تابلوها میخریدند و با خود به روسیه میآوردند.
3- رمان شبهای روشن ، نوشته فئودور داستایفسکی
نشر ماهی
مترجم : سروش حبیبی
نام کتاب به پدیدهای فیزیکی اشاره میکند که هر ساله در تابستان اتفاق میافتد. کشورهایی که در نواحی شمالی کرهی زمین و نزدیک به قطب شمال هستند، شبها تا صبح آسمان تاریک ندارند و هوا در شب تا طلوع آفتاب مانند شروع غروب، روشن است. کتاب که از زبان اولشخص و قهرمان داستان روایت میشود، دربارهی داستانی عاشقانه در شهر سن پترزبورگ و شبهای روشن این شهر در روسیه است که در چهار شب اتفاق میافتد.
مردی تنها و رؤیاپرداز که تاکنون رابطه ای با زنان نداشته است، به صورت اتفاقی با زنی به نام ناستنکا آشنا میشود. او که عادت دارد در شهر قدم بزند و از زندگی و تنهاییاش برای خیابانها و دیوارهای شهر بگوید، در یکی از پیادهرویهای شبانهاش ناستنکا را میبیند که به آب خیره شده و در حال اشک ریختن است. ناخودآگاه به سمت او کشیده میشود اما سعی میکند به راه خود ادامه دهد. بعد از چند ثانیه صدای فریاد زن را میشنود و به سمتش میرود. آنها قرار میگذارند که شب بعد همدیگر را ببینند اما گذشتهی این دو همراهشان است و دلدادگی و عشق را در مسیرهای پیچیده و ناهمواری قرار میدهد.
شب کم نظیری بود، خوانندهی عزیزا از آن شبها که فقط در شور شباب ممکن است. آسمان به قدری پرستاره و روشن بود که وقتی به آن نگاه میکردی بیاختیار میپرسیدی آیا ممکن است چنین آسمانی این همه آدمهای بدخلق و بوالهوس زیر چادر خود داشته باشد؟ بله، خوانندهی عزیز، این هم پرسشی است که فقط در دل یک جوان
ممکن است پدید آید. در دلهای خیلی جوان. اما ای کاش خدا این پرسش را هرچه بیشتر در دل شما بیندازد! | حرف آدمهای بدخلق و بوالهوس را زدم و ناچاریادم آمد که آن روز از صبح رفتار خودم همه صفا و پاکدلی بود. اما از همان صبح بار غم عجیبی بر دلم افتاده بود، که آزارم میداد. ناگهان احساس کرده بودم که بسیار تنهایم. میدیدم که همه مرا وا میگذارند و از من دوری میجویند. البته هرکس حق دارد از من بپرسد که منظورم از «همه» کیست؟ چون هشت سال است که در پترزبورگم و نتوانستهام یک دوست یا حتی آشنا برای خودم پیدا کنم. ولی خب، دوست و آشنا میخواهم چه کنم؟ بیدوست و آشنا هم تمام شهر را میشناسم. برای همین بود که وقتی میدیدم که مردم همه شهر را میگذارند و میروند ییلاق، به نظرم میرسید که همه از من دوری میکنند. این تنها ماندگی برایم
سخت ناگوار بود و سه روز تمام در شهر پرسه زدم. بولوار و پارک و کنار رود(۲) را از زیر پا میگذراندم و یک نفر از اشخاصی را که عادت کرده بودم یک سال آزگار در ساعت معین در جای معینی ببینم نمیدیدم. گیرم آنها البته مرا نمیشناسند ولی من همهشان را میشناسم. خوب هم میشناسم. میشود گفت که در چهرهی یک یکشان باریک شدهام. وقتی خوشحالند حظ میکنم و وقتی افسردهاند دلم میگیرد. اما با پیرمردی که هر روز در ساعت معینی در کنار فانتانگا (۳) میبینم میشود گفت دوست شدهام. حالت چهرهاش خیلی موقر است و همیشه انگاری در فکر است. مدام زیر لب چیزی میگوید و دست چپش را حرکت میدهد، انگاری با این حرکات بر آنچه در سرش میگذرد تأکید میکند. عصای دراز پرقوز وگرهای در دست راست دارد، با دستهای طلایی. او هم متوجه من شده و انگاری به احوال من علاقه پیدا کرده است. یقین دارم که اگر در ساعت مقرر مرا در کنار فانتانکا نبیند دلتنگ میشود.
این است که گاهی، مخصوصا وقتی سردماغ باشیم، سرکی به هم تکان میدهیم. چند روز پیش که دو روز بود یکدیگر را ندیده بودیم چیزی نمانده بود که از راه احترام کلاه از سر برداریم. اما خوشبختانه تا زیاد دیر نشده بود به خود آمدیم و دست هامان فروافتاد و دوستانه از کنار هم گذشتیم. من با عمارتهای شهر هم آشنا شدهام. وقتی از خیابان رد میشوم هریک مثل این است که به دیدن من میخواهند به استقبالم بیایند و با همهی پنجرههای خود به من نگاه میکنند و با زبان بیزبانی با من حرف میزنند. یکی میگوید: «سلام، حالتان چطور است؟ حال من هم
شکرخدا بد نیست. همین ماه مه میخواهند یک طبقه رویم بسازند. » یا یکی دیگر میگوید: «حالتان چطور است؟ فردا بناها میآیند برای تعمیر من! »یا سومی میگوید: «چیزی نمانده بود آتش سوزی بشود. وای نمیدانید چه هولی کردم! » و از این جور حرفها. بعضی از آنها را خیلی دوست دارم. بعضیشان دوستان مهربانی هستند. یکی از آنها خیال دارد امسال تابستان یک معمار بیاورد برای معالجهاش. من تصمیم دارم هر روز سری به او بزنم که مبادا خدانخواسته در معالجهاش اهمالی بشود. اما ماجرای آن خانهی نقلی گلی رنگ را فراموش نمیکنم. نمیدانید چه عمارت آجری ملوس دلچسبی بود. وقتی با آن پنجرههای قشنگش به آدم نگاه میکرد دل آدم روشن میشد. به عمارتهای زمخت و بدترکیب مجاورش با چنان افادهای نگاه میکرد که هر وقت از کنارش رد میشدم راستی راستی کیف میکردم. اما هفتهی پیش که بار دیگر از آن کوچه میگذشتم به رفیقم نگاه کردم. فریاد شکایتی از دلش به گوشم رسید. میگفت: «میخواهند زردم کنند! »جانیان بدکردار وحشیهای نفهم! از هیچ چیز نگذشتند.
نه ستونها را معاف کردند نه گیلویی زیبایش را. رفیق من سراپا زرد شد. انگاری یک قناری! از غیظ زرد آبم به جوش آمد، طوری که چیزی نمانده بود یرقان بگیرم. تا امروز نتوانستهام دلم را راضی کنم و به دیدن رفیق بینوای بازدهام که رنگ امپراتوری آسمان پناهمان را گرفته است بروم.
به این ترتیب شما، ای خوانندهی عزیز، میبینید که من با چه شور و صفایی با شهر خودم، پترزبورگ، آشنایم!
پیش از این گفتم که سه روز رنج بردم تا عاقبت دستگیرم شد که علت ناراحتیام چیست. در خیابان حالم سرجا نبود. غصه میخوردم که چرا از فلان کس اثری نیست؟ چندی است بهمان را ندیدهام! این یکی دیگر کجا رفته بود؟ در خانه هم خلقم تنگ بود. دو شب تمام خودم را میکشتم تا سر درآورم که در این کنج خلوتم چه مرگم است؟ چرا در این اتاق همهاش این جور ناراحتم؟ هاج و واج به اطراف، به دیوارهای کپکزده و سبزشده و دوده گرفته، به سقف اتاق که تارعنکبوت، از برکت کفایت و کدبانویی ماتریونا، ریسه ریسه از همه جایش آویخته است، نگاه میکردم. همهی مبلهایم را، یک یک صندلیهایم را، وارسی کردم و در پی علت نگرانیام میگشتم، چون اگر حتی یک صندلی درست سر جایش نباشد آرامشم را از دست میدهم. سروقت پنجره رفتم، اما هیچ فایده نداشت. حتی کار را به جایی رساندم که ماتریونا را صدا کردم و فی المجلس، البته پدرانه، بابت تارعنکبوت و به طور کلی بابت شلختگیاش ملامتش کردم، اما او با تعجب برو بر نگاهم کرد، انگاری نمیفهمید چه میگویم و بیآن که جوابی بدهد گذاشت و رفت، به طوری که تارعنکبوتها هنوز با خیال راحت سر جای خودشان از سقف آویختهاند. عاقبت امروز صبح بود که علت این ناراحتی را حدس زدم. بله، علت این بود که مردم شهر همه مثل این است که از من میرمند و به ییلاق میروند. این کلمهی عوامانه را بر من ببخشید. ولی خب، من حالا حال و حوصلهی سلیس گویی ندارم. آخر هر کسی که سرش به تنش بیرزد و سر و پز آبرومندانهای داشته باشد و مثلا درشکه سوار شود، فورا در نظر من به آدم محترم خانواده داری مبدل میشود که همین که کار روزانهاش در اداره تمام شد بیآن که حتی چمدانی بردارد روانهی بیلاق میشود و در امن و صفای خانوادهی خود جاخوش میکند. آخر عابران هر یک حالت خاصی داشتند که از دور داد میزد: «میدانید، من در شهر بمان نیستم! دو ساعت دیگر در ییلاقم. »اگر انگشتان ظریف و مثل شکر سفیدی بر پشت پنجرهای، اول ضرب میگرفت و بعد آن را باز میکرد و سر زیبای دختری از آن بیرون میآمد و گل فروش دوره گردی را صدا میکرد …
4- کتاب آبلوموف، نوشته ایوان گنچارف
انتشارات فرهنگ معاصر
مترجم : سروش حبیبی
ابلوموف یا آبلوموف رمانی نوشته ایوان گنچاروف نویسنده روس به سال ۱۸۵۹ است. نیکیتا میخایلکوف، کارگردان روس، در ۱۹۷۹ بر اساس این رمان فیلمی یا عنوان چند روز از زندگی ابلوموف ساختهاست.
ایلیا ایلیچ ابلوموف دوران کودکی را در املاک پدرش در روستا در کنار خانواده و دوستش آندره میگذارند. در جوانی در سن پترزبورگ به استخدام دولت در میآید. پس از سالها خدمت در کار دولتی، ابلوموف بازنشسته همه روز در خانه روی کاناپه میلمد. لمیدگی برای او نه از روی خستگی یا کسالت، بلکه خو و عادت اوست. هر وقت در خانه است، که همیشه هست، بر روی کاناپه لمیده یا در خواب است.
آندره میکوشد ابلوموف را با زندگی اجتماعی آشنا کند و او را از سستی و خمودگی نجات دهد. اما تلاش او بیثمر میماند. عشق اولگا هم نمیتواند او را از رخوت و سستی به درآورد. ابلوموف همچنان به زندگی راحت و خمودگی خود ادامه میدهد. با بیوهای ازدواج میکند و تا آخر زندگی با تن آسایی خود، که آندرهٔ آن را ابلوموفیسم مینامد، بهسر میبرد.
ایلیا ایلیچ آبلوموف، یک روز صبح در آپارتمان خود واقع در یکی از عمارتهای بزرگ خیابان گاراخووایا، که شمار ساکنان آن از جمعیت یک شهر مرکز ناحیه چیزی کم نداشت روی تخت در بستر خود آرمیده بود.
مردی بود سی و دو سه ساله و میان بالا، که چشمان خاکستری تیره و صورت ظاهر مطبوعی داشت، اما هیچ اثری از اندیشهای مشخص و تمرکز حواس در سیمایش پیدا نبود. اندیشه همچون پرندهای آزاد در چهرهاش پرواز میکرد، در چشمانش پرپر میزد و بر لبهای نیم بازماندهاش مینشست و میان چینهای پیشانیاش پنهان میشد و
سپس پاک از میان میرفت و آن وقت چهرهاش از پرتو یکدست بیخیالی روشن میشد و بیخیالی از صورتش به اطوار اندامش و حتی به چینهای لباسش سرایت میکرد.
گاهی گفتی ماندگی یا ملال، نگاهش را تیره میساخت، اما خستگی و ملال، هیچ یک نمیتوانستند ولو به قدر لحظهای نرمی را که، حالت حاکم و بنیادین نه فقط چهره، بلکه تمام روحش بود از سیمایش دور سازند و روحش آشکارا و به روشنی در چشمها و لبخند و در هریک از حرکات سر و دست او برق میزد. ناظری ظاهربین و کوردل با نگاهی گذرا بر او میگفت: «باید مردک سادہ لوح خوش قلبی باشد! » اما صاحبدلی که نظری نافذتر و دلی پرمهرتر میداشت پس از آن که مدتی در چهره او نگاه میکرد، خود در افکاری شیرین فرو میرفت و چیزی نمیگفت و دور میشد.
پچهره ایلیا ایلیچ نه گلگون بود و نه گندمگون و نه به راستی رنگ پریده. رنگ چهرهاش نامشخص بود یا شاید به آن سبب چنین مینمود که پف کردگی خاصی داشت که با سنش سازگار نبود و علت آن چه بسا بیحرکت ماندن بسیار یا تنفس در هوای محبوس، با این و آن هر دو بود. به طور کلی بیجلایی و سفیدی بیاندازه پوست گردن و دستهای ظریف و فربه و شانههای نرمش از نازنین بدنیاش حکایت میکرد، که مردانه نبود.
حرکاتش، حتی در حال هیجان با نرمی و رخوتی مهار میشد که از گونهای لطف تنبلی خالی نبود. هرگاه غبار غمی بر روحش مینشست نگاهش تار میشد و چین بر پیشانیاش میافتاد و بازی تردید و اندوه و اضطراب در سیمایش
آغاز میشد، اما این اضطراب به ندرت صورت اندیشهای مشخص میگرفت و تقریبا هرگز به تصمیمی منجر نمیگردید، بلکه یک سر در آهی تحلیل میرفت و در بیدردی و چرت غرقه میشد.
لباس خانگی آبلوموف با سیمای آرام و نازنین بدنیاش خوب سازگار بود. ربدوشامبری از پارچهای ایرانی به تن داشت که به یک ردای راستین شرقی شبیه بود و هیچ نشانی از لباس اروپایی نداشت، نه منگولهای بر کمربند و نه مخملی در یقه و سرآستینها، و نه میانی تنگ و نیز به قدری گشاد بود که حتی آبلوموف میتوانست خود را دوبار در آن بپیچد. آستینهای آن به رسم همچنان معتبر شرقیان از مچ دست به سوی شانه پیوسته گشادتر میشد. هرچند که این لباس جلای نخستین خود را از دست داده بود و برق اصلی و طبیعیاش جای خود را به برق سائیدگی حاصل از خدمتی صادقانه داده بود، رخشندگی شرقی رنگها و برشتگی قدیمی نسج خود را حفظ کرده بود.
این روبدوشامبر در نظر آبلوموف مزایای فراوان و بسیار ارزمند داشت. نرم بود و به تن مینشست، چنان که انسان وجود آن را بر بدن حس نمیکرد. همچونبندهای مطیع بود و جلو کوچکترین جنبش تن صاحبش را نمیگرفت.
آبلوموف در خانه هرگز نه کراوات میبست ونه جلیقه میپوشید زیرا به فراخی مجال و فراغ بال خود دل بسته بود.
کفشهایی که به پا میکرد دراز و نرم و گشاد بودند و هروقت نگاه نکرده پاهایش را از تختخواب فرو مینهاد پاها بیسر مویی انحراف در آنها جای میگرفتند.
لمیدگی برای ایلیا ایلیچ نه به علت ناچاری بود، چنان که برای بیمار یا کسی که بخواهد بخوابد، و نه وضعی گذرا چنان که برای رفع خستگی، نه حالتی لذتبخش، چنان که برای تنآسایان. لمیدگی حالت طبیعی او بود. وقتی در خانه بود، یعنی تقریبا همیشه، پیوسته لمیده بود و همیشه هم در یک اتاق، همان اتاقی که ما او را در آن یافتیم، و هم اتاق خوابش بود، هم کار و هم پذیرایی. سه اتاق دیگر هم داشت، اما به ندرت نگاهی به درون آنها میانداخت. فقط صبح، آن هم نه هر روز، بلکه وقتی که خدمتکارش میخواست اتاق او را جارو کند، که آن هم کار همه روز نبود – سری به آنها میزد. در این اتاقها مبلها زیر روکش پنهان بودند و کرکرهها پایین کشیده.
اتاقی که ایلیا ایلیچ در آن خوابیده بود به نظر اول بسیار آراسته مینمود. میز تحریری در آن بود، از چوب آکاژو و دو کاناپه که رویهشان از پارچهای ابریشمین بود و تجیرهای زیبایی که نقش میوهها و پرندگانی موهوم روی آنها گلدوزی شده بود. از اینها گذشته پردههای ابریشمین و قالیها و چند تابلو و ظروفی از ورشو وچینی و مقدار زیادی خرده ریز تزئینی.
اما چشم ورزیده شخصی خوش ذوق به یک نگاه سریع بر آنچه در این اتاق گرد آمده بود در مییافت که قصد آراینده اتاق جز رفع تکلیف و رعایت آبرومندی ناگزیری نبوده است و البته آبلوموف نیز هنگام آراستن اتاقهای خود جز این منظوری نداشته بود. کسی که ذوقی لطیف میداشت هرگز این صندلیهای سنگین و زمخت آکاژو و این طبقهبندیهای ناساز لرزان را نمیپسندید. پشتی یکی از کاناپهها فروافتاده و روکش چوب گردوی دسته آنها جاجا کنده شده بود. همین کیفیت در تابلوها و گلدانهای چینی و خرده ریزهای عتیقه نمایان بود.
اما خانه خدا خود طوری با بیعلاقگی، مثل منگها به اثاث و آرایش اتاق خود مینگریست که گفتی حیران است که این چیزها را چه کسی هن هن کشیده و اینجا گذاشته است؟ این بیاعتنایی آبلوموف به اموال خود و شاید بیاعتنایی بیشتر خدمتکارش زاخار به آنها، باعث میشد که هرکس با دقت بیشتری به این اتاق نگاه کند از بینظمی و شلختگی حاکم بر آن در حیرت افتد.
5- کتاب کتاب پدران و پسران؛ نوشته ایوان تورگنیف
انتشارات ناهید
مترجم : مهری آهی
رمان پدران و پسران که مانند تمام رمانهای تورگنیف دارای موضوعی بسیار ساده میباشد و از جمله شاهکارهای وی به شمار میآید در سال ۱۸۶۲ به چاپ رسید.
فکر اصلی که در این کتاب، در ضمن یک داستان طبیعی و ساده پرورانده شده است، عبارتست از نفاق و جدال بین دو نسل پیر و جوان و طبقات مختلف اجتماع.
تورگنیف با اوضاع سیاسی و اجتماعی روسیه دوره خود آشنایی کامل داشت و با وجود توقف طولانی و مکرر خود در اروپا پیوسته با چشمی نگران ناظر جریانهای مختلف سیاسی و فلسفی و ادبی کشور خود بود، هنگام اقامت خویش در روسیه با عقاید معتدل و رفتار ملایمی که داشت، سعی میکرد با دستههای مختلفی که در اجتماع آن روز روسیه به وجود آمده بود رفت و آمد و نزدیکی داشته باشد.
در رمان پدران و پسران، تورگنیف درصدد برآمد که از تمام تجربیات و مشهودات خویش در این خصوص استفاده کند و سوء تفاهمی که بین گروههای مختلف اجتماع و نسلهای پیر و جوان و نظریههای گوناگون ایجاد شده بود، به صورت داستانی شیرین در کتاب خود ضبط کند و طریقی برای ایجاد زندگانی مطبوع و سعادتمند بیاید.
تورگنیف که بنا به گفته خود همیشه پایبند عقاید و افکار معتدل بود و اصلاحات را فقط از بالا مفید میدانست و مخالف جدی هر نوع انقلابی بود، در این رمان بیپرده پهلوان مهم داستان خود، بازار را به باد انتقاد و تمسخر گرفته است.
بازارف نماینده افراد جوان تحصیل کرده و از طبقه متوسط مردم معمولی بود. وی با جسارتی خاص، فرهنگ و روش زندگی و عقاید فلسفی و هنری اعیان و اشراف، حتى اعیان و اشراف تحصیل کرده را تخطئه میکرد. بنا بر جریان داستان بازارف عاقبت به بیهودگی عقاید و عبث بودن مبارزه خود ایمان آورد و بدون این که کار مهمی انجام دهد در اثر بیمبالاتی دچار جراحتی مهلک شد و جان داد.
تورگنیف خانواده کیرسانف را که از ملاکین نجیب و اصیل روسیه و طرفدار عقاید جدید و معتدلی بودند و به اصول خانوادگی و اخلاقی اشرافیت پایبند مینمودند، علمدار زندگانی خوش و سعادتمند معرفی میکند و ایشان را در جدالی که بین نظریههای مختلف طبقات گوناگون اجتماع حاصل شده بود، پیروز نشان میدهد. لیکن شاید برخلاف میل نویسنده، بازاری که مردی خشن و جسور و به همه چیز بیاعتناست و نه ظاهری زیبا و مطبوع، ونه رفتاری جالب دارد، و حتی لباسش مندرس و دستهایش سرخ و سیگارش بدبو ودماغش پهن است، خواه ناخواه پهلوان عمده داستان میشود و شخصیت بارز او با آن اراده قوی و علاقه مفرطی که به علم و تجربیات دارد و با آن همه بیاعتنایی و تحقیری که به خصوص نسبت به اعیان و اشراف ظاهرپرست و بیکار ابراز مینماید او را بر سایر پهلوانان داستان برتری میدهد.
عبث نیست که با انتشار این رمان، یک سلسله بحث و جدل و کشمکش در عالم ادبی و اجتماع روسیه به وجود آمد. بنا به گفته منتقدان معروف، کمتر کتابی در ادبیات روسی آن چنان شور و ولولهای در بین خوانندگان طبقات مختلف ایجاد نموده است.
مجله سورمنیک رمان پدران و پسران را به مثابه انتقاد ظالمانهای در حق نسل جوان تلقی نمود و در ضمن مقالهای مفصل نوشت که تورگنیف در کتاب خود«به جای نمایاندن روابط بین پدران و پسران، مرثیهای برای پدران و خطوطی رسواکننده درباره پسران نگاشته است. »
هرتسن نویسنده خوش قریحه آن عصر که با تورگنیف دوستی داشت درباره این کتاب به وی نوشت: «تو با بازارف سر دعوا داشتی او را به حماقت وادار نمودی، جملات مزخرف در دهانش گذاردی، خواستی او را هدف گلوله کنی، با تیفوس جانش را گرفتی، اما با این همه او، هم آن مرد نادانی را که به سبیلهایش عطر میزد تحت الشعاع خود قرار داد و هم آرکادی شیرین و وارفته را. »
کاتکو منتقد سرشناسی که رهبر فرهنگ و افکار نجبا و اعیان بود، در مقاله خود با لحنی پر از سرزنش چنین نوشت: «اگر آقای بازار مورد تحسین و تمجید نویسنده خود قرار نگرفته است، لااقل باید اعتراف کرد که او شاید از روی اتفاق، ولی قطعا، مقام شامخ و ارجمندی را احراز کرده است. »
بازرس مخصوص شهربانی آن زمان با خوشوقتی گزارش داد که: «کتاب پدران و پسران تأثیر نیکی بر افکار و عقاید عامه نموده است… تورگنیف با این رمان خود انقلابیون جوان و نارس ما را که تا چندی پیش برای او کف میزدند، به نام منحوس نیهیلیست نامیده و به سختی رسوا نموده و بنای فلسفه ماتریالیزم و عقیده پیروان آن را سست کرده است. »
این بود مختصری از انتقادهای گوناگونی که در زمان چاپ کتاب درباره آن نوشته شده اما اکنون که قریب یک قرن از نوشتن این کتاب میگذرد و دیگر حب و بغضی نسبت به آن در بین نیست به طور قطع میتوان گفت که تورگنیف در این کتاب، خویشتن را به تمام معنی نویسندهای با انصاف و حقیقت بین نشان داده است. وی با قریحهای که در پروراندن موضوعهای بسیار ساده داشته و با مهارتی که در فن مکالمه اشخاص مختلف از خود ظاهر ساخته توانسته است وضع اجتماعی زمان خود را آن طور که میدیده و میفهمیده است به رشته تحریر درآورد و پهلوانان داستان خود را مانند اشخاص زنده و حقیقی به کار و گفتار مخصوص خویش وادارد.
با تمام بغض و عنادی که تورگنیف نسبت به عقاید و رفتار بازارف، یعنی رهبر جوانان پیشرو، احساس مینموده است، باز به واسطه ذوق هنری و حقیقت بینی که داشته است نتوانسته است چهره او را سیاه نماید و او را منفور جلوه دهد. قوه خلاقه نویسنده، شبح این قهرمان را به طوری طبیعی و مطابق واقع ترسیم کرده است که نام بازارف مانند نام بسیاری از پهلوانان کتب تورگنیف در زبان روسی علم شده است. با لفظ بازارف در نظر خواننده روسی، جوان با حرارت و جسوری مجسم میشود که با کمال رشادت موهومات پوچ را زیر پا مینهد و برای ایجاد زندگانی عادلانه تازه فقط به قدرت علم و پشت کارتکیه میکند.
6- کتاب جنایت و مکافات، نوشته فئودور داستایفسکی
مترجم: اصغر رستگار
انتشارات نگاه
داستایوسکی جنایت و مکافات را در سال ۱۸۶۶ نوشت. هفت سال پیش از نگارش آن، در سال ۱۸۵۹، در نامهای به برادرش، گفته بود طرح این داستان را در زندان ریخته، در دورانی که «با درد و دریغ و سرخوردگی» روزگار میگذراند. او این اثر را «اقرارنامه یی در شکل رمان» خوانده بود و گفته بود قصد دارد آن را با «خون دل» آش بنویسد. داستایوسکی زمانی به نگارش این داستان دست یازید که رویدادها و مضامین آن را طی بیست سال، با گوشت و خون خود، آزموده بود. «جنایت آرمان خواهانه» از مفاهیم مهم اندیشهی انقلابی در روزگار او بود، و او شخصا درگیر این پدیده شده بود.
اما این اندیشه تنها مضمون مورد نظر او نبود. مضمون فلسفی دیگری هم بود که، همزمان با طرح این اثر، در اندیشهی فلسفی غرب شکل گرفته بود: «آبر انسان». پیش از داستایوسکی، هگل، فیلسوف آلمانی، در آثار خود به طرح مختصات کلی این انسان برتر» پرداخته بود. هگل ابرانسانی طرح کرده بود حامل مقاصد شریف و متعالی، انسانی که میگفت اگر هدف شریف و متعالی باشد، وسیلهی رسیدن به آن، هرچه باشد، توجیهپذیر و منطقی ست. «ابر انسان» هگل انسانی است بود برتر از انسانهای عادی، با اهداف شریف و برین و «انسان ساز» که تنها در جهت خیر و صلاح بشر گام برمی داشت و دغدغه آش شریف بودن و متعالی بودن این «هدف» بود. بر اساس نظریهی هگل، اگر «آرمان» شریف و متعالی، یا آسمانی میبود، کشته شدن هزاران با میلیونها انسان اهمیتی نداشت.
چندی بعد از نگارش این اثر توسط داستایوسکی بود که فیلسوف دیگری در غرب، با نام فریدریش نیچه، به طرح مشخصات یک «ابر انسان» دیگر همت گماشت، انسانی که «خواست» و «هدف» آش «قدرت» بود برای برکشیدن انسانی که بیخدا شده بود و حال میبایست خود خدا شود و از «وضعیت خدایان» برخوردار باشد، یعنی «وضعیت بیدردی». اما از «ابرانسان» هگل نیز بدون «قدرت» کاری ساخته نبود. «ابر انسان» هگل نیز برای رسیدن به هدف خود، و تحقق «آرمان شریف و متعالی» خود، نیازمند قدرت بود، و برای رسیدن به این «قدرت» هر وسیله»یی را مجاز میدانست. به این ترتیب، این دو اندیشه، با همهی وجوه متمایز خود، سرانجام به یک نقطه میرسیدند: «قدرت خواهی». اما خواست هرقدرتی، بدون دست زدن به «جنایت»، رؤیایی ست پوچ و بیمعنا.
پس «آرمان» (به هر شکل و به هر نام) جفت «جنایت» است. اندیشهی عمیق و پر مایهی داستایوسکی رماننویس، پیش از نیچه و صریحتر از هگل، مطلب را بیان کرده بود. ما در این رمان با دو نوع جنایت سروکار داریم. نخست، جنایت راسکولنیکف، که در راستای اندیشهی هگلی ست: اگر هدف شریف و متعالی باشد، وسیلهی رسیدن به این هدف، هرچه باشد، کشتن یک انسان باشد یا هزاران انسان، توجیهپذیر است. راسکولنیکف شریف و پاکدامن نیز، برای رسیدن به هدف شریف و انسانی خود، انسانی شرارت کار و تباهی پرور را برای کشتن برگزید. یعنی، از «هر» وسیله یی استفاده نکرد، بل که در انتخاب وسیله نیز وسواس به خرج داد. پیرزن مردنی رباخواری را برای کششتن برگزید که کم شدنش از پیکر جامعه نه تنها برای جامعه زیانی نداشت بلکه بسیار هم مفید و کارساز بود. با پول او میشد دهها و صدها کار خیر و انسانی انجام داد (راسکولنیکف این خیرخواهی و بشردوستی را، با اندک پول خرجی خود نیز، بارها نشان داده بود و بعد از جنایت نیز نشان داد). راسکولنیکف میخواست این نظریه را با یک جنایت کوچولو» بیازماید. یک «جنایت کوچولو در برابر هزاران کار خیر» معادله یی وسوسهانگیز بود، به خصوص که خود این جنایت هم،در اصل «جنایت» نبود، نوعی «پاکسازی» جامعه بود در مقیاس کوچک. در این میان، تنها این نکته درخور اندیشه بود که آیا خود او انسان برتر» محسوب میشد یا نه، چون این نظریه، در اصل، برای «انسانهای بزرگ»، «انسانهای برتر» ساخته شده بود نه هر انسانی.
برای یافتن پاسخ این سؤال جز اقدام به عمل چارهی دیگری نبود. نظریهی راسکولنیکف میگفت انسانها دو دستهاند: «تودهی انسانهای عادی» که همواره در فرمانبری به سر بردهاند و حق نداشتهاند قوانین و سنن حاکم را نقض کنند؛ و دستهی قلیل «انسانهای فوق عادی» که به عناوین گونهگون، با آرمانهای گونهگون، به نام اصلاح امور دین و دنیای بشر، به خود حق دادهاند دست به هر جنایتی بزنند و هر قانونی را نقض کنند چرا که خود را انسانهایی برتر و هدف خود را شریف و متعالی یا آسمانی پنداشتهاند. اما در این رمان شخصیتی دیگر و نوع دیگری از جنایت نیز مطرح شده است: سویدریگالوف و جنایت سویدریگالوفی. این جنایت، تقریبا، در راستای اندیشه یی ست که بعدها نیچهی فیلسوف مطرح کرد: خدا مرده است. با مردن خدا، «آن دنیا» نیز مرده است. «آن دنیا» دیگر سرچشمهی ارزشها نیست، دیگر معنا و هدف غایی حیات و ممات نیست. آفرینندهی ارزشهای موجود مرده است. آفرینندهی دیگری باید بیاید و ارزشهای دیگری باید بیافریند، آفریننده یی که «بشریت» است اما نه بشریتی که تاکنون بوده و به دو دستهی عادی و غیر عادی تقسیم شده است. او «آبر انسان است، انسانی برتر از انسان موجود. ارزشهای این نوع از انسان، مؤید «این دنیا» ست و دوست داشتن
این دنیا». «انسان برتر» مبلغ دوست داشتن «زندگی» و «این دنیا»ست. هر آنچه زایندهی زندگی و زیباییهای این دنیا»ست، صاحب ارزش است و در خور زیستن و زاییدن. هر آنچه زایندهی مرگ و فرومایگی و آلودن زمین و زندگی ست، فاقد ارزش است و در خور مردن و از بین رفتن. اما سویدریگایلوف، برخلاف راسکولنیکف، نظریه پرداز نبود. در پی آزمودن نظریهی خود در عرصهی عمل نیز نبود. او تنها بر این گمان بود که هیچ قدرتی فراتر از خواست و ارادهی انسان وجود ندارد. «انسان برتر» کسی ست که خواست و ارادهی خود را بر دیگران، بر قوانین موجود، بر عرف و سنت، تحمیل کند. برای اعمال این خواست و اراده، بهرهگیری از هر وسیله یی جایز است، ولو رشوه دادن به مأمور قانون یا اعمال نفوذ. در رمان داستایوسکی، این دو انسان، که هریک در راستای یکی از این دو نظریه خواسته است «برتر بودن» خود را بیازماید، در نهایت به تنهایی کامل و جدایی از جامعه میرسد و هریک سرنوشت خاص خود را مییابد. راسکولنیکف تنهایی را تاب نمیآورد و با پناه جستن به عشق و اعتراف به گناه دوباره به جامعهی انسانی بازمی گردد. اما سویدریگالوف حتا در قلمرو عشق نیز میخواهد اعمال اراده کند. سویدریگالوف از این قلمرو رانده میشود، و در نهایت به این میرسد که باید در قلمرو دیگری اعمال اراده کند. قلمروی که دیگر مختص انسانهای برتر نیست، قلمروی که سرنوشت محتوم همهی انسانها است.
7- کتاب کتاب جنگ و صلح، نوشته لئو تولستوی
نشر نیلوفر
مترجم : سروش حبیبی
کتاب جنگ و صلح حکایت از روزهای جنگ فرانسه و روسیه دارد، دورانی که مردم این دو کشور درگیر جنگ و کشورگشایی بوده و از روزهای تلخ و تاریک تاریخ دنیاست. جنگ و صلح برای اولین بار دریکی از روزنامههای روسیه، به نام پیامآور و در سالهای 1865 تا 1867 به چاپ میرسید. با توجه به علاقهمندی مردم به مطالعه این رمان جذاب و البته ارزشمندی محتوا و قلم شیوای نویسنده کتاب، لئو تولستوی، بلالخره در سال 1869 داستانهای جنگ و صلح بهصورت یک کتاب به چاپ رسید.
در این کتاب شاهد روایت داستانی از پنج خانواده روسی هستیم که در دوران جنگ خونین فرانسه و روسیه روزگار میگذرانند. رمانی به معنای واقعی شاهکار که تا پایان داستان شاهد حضور و معرفی 580 شخصیت مختلف در آن هستیم. جالبتر اینکه در تمام سیر محتوا و وسعت چنین کار ارزشمندی، پیوستگی و ارتباط موضوعی از ابتدا تا انتها متن قابلمشاهده بوده و یکپارچگی اثر حفظ شده است.
– خوب، پرنس عزیز، جنووا و لوکا دیگر چیزی جز تیول و املاک خانواده بوئوناپارته نیستند. خیر، به شما بگویم که اگر اینجا جلو من تأیید نکنید که جنگ در پیش است، و همچنان به خود اجازه دهید که همه رسواییهای این دجال را باور کنید که به این معنی اعتقاد دارم) رفع و رجوع کنید دیگر نه من و نه شما. دیگر نه دوست منید و نه
به قول خودتان غلام وفادار من. خوب، خوش آمدید، میبینم که از حرفهای من وحشت کردید. بفرمایید بنشینید و برایم تعریف کنید.
با این سخنان، آناپاولونا شرر معروف، که ندیمه و از محارم ملکه مادر، ماریا فیودوونا بود، در ژوییه ۱۸۰۵ بر سبیل خوشامدگویی از پرنس واسیلی که مردی متشخص و بلندپایه و نخستین مهمان مجلسش بود استقبال کرد.
آناپاولونا چند روزی بود که سرفه میکرد و به قول خودش بهگریپ مبتلا شده بود. آن روزهاگریپ واژه تازهای بود و جز معدودی از خواص آن را بر زبان نمیآوردند. در یادداشتهای کوتاهی که همان روز صبح توسط فراشی سرخ جامه برای مدعوین فرستاده شده بود، نوشته شده بود: جناب کنت (یا حضرت پرنس) اگر سرگرمی دلپذیرتری ندارید
و از تصور گذراندن چند ساعتی نزد بیماری نزار وحشت نمیکنید با حضور در منزل من از ساعت هفت تا ده قرین شادکامیم بفرمایید.
آنت شرر پرنس تازه وارد که لباس درباری ملیله دوزی شدهای به تن و جوراب ساقه بلند و کفش سگکدار به پا داشت، و ستارههایی بر سینهاش آراسته بود، بیآنکه از این استقبال میزبان دستپاچه شود با صورتی پهن و رویی گشاده جواب داد: خدای من، چه حمله آتشینی
او به زبان فرانسه سلیس و سنجیدهای سخن میگفت که پدربزرگان ما نه فقط به آن گفتگو، بلکه فکر میکردند و لحن آرام و بزرگمنشانه بلندپایگانی را داشت که در محافل اعیان و دربار پیر شده بودند. به آناپاولونا نزدیک شد و سر بیموی براق عطرآگین خود را پیش او فرود آورد و بر دستش بوسه زد و با خیال آسوده روی کاناپه نشست.
بیآنکه صدای خود را عوض کند، با لحنی که زنگ سردی و بلکه طعنه از پشت پرده نزاکت و دلجویی در آن محسوس بود ادامه داد: دوست عزیز، قبل از هر چیز از حال سلامتیتان بفرمایید و نگرانی این دوستتان را برطرف کنید.
آناپاولونا گفت: وقتی روح انسان در عذاب باشد، چطور ممکن است حالش خوب باشد؟ نه، آیا به راستی در این دور و زمانه کسی که اندکی احساس در دل داشته باشد میتواند آسوده خاطر بماند؟ امیدوارم که تا آخرشب نزد من بمانید؟
پرنس گفت: پس جشن سفیر انگلیس را چه کنم؟ امروز چهارشنبه است. مجبورم سری به آنجا بزنم. دخترم یک نوک پا میآید اینجا و مرا با کالسکه به آنجا میبرد.
– من گمان میکردم که جشن امروز منتفی شده است. اگر نظر مرا بخواهید تمام این جشنها و آتشبازیها کم کم دارند بیمزه میشوند.
پرنس واسیلی که مانند ساعتی کوک شده از سر عادت حرفهایی میزد که حتی دربند آن نبود که دیگران باور کنند گفت: اگر میدانستند که شما میل دارید جشن منتفی شود، تردید نمیکردند.
خوب دیگر سر به سرم نگذارید. حالا که شما از همه چیز و همه جا خبر دارید بگویید ببینم راجع به یادداشت نووسیلتسف چه تصمیمی گرفتند؟
پرنس با لحنی سرد و ملالت بار گفت: چه بگویم چه تصمیمی گرفتهاند؟ به این نتیجه رسیدهاند که بوئوناپارته پلهای پشت سرش را خراب کرده و راه بازگشت را برخود بسته است و من گمان میکنم که ما هم داریم همین کار را میکنیم.
پرنس واسیلی همیشه مثل بازیگری که نمایشنامهای قدیمی را اجرا کند با لحنی رخوتناک حرف میزد. به عکس آناپولونا با وجود چهل سالی که از عمرش میگذشت سرشار از شور و سراپا جنب و جوش بود.
نشان دادن شور و هیجان خصلت اجتماعی آناپاولونا شده بود و گاه حتی وقتی که میلی به این تظاهر نداشت، به منظور آنکه برخلاف انتظار آشنایان رفتار نکند همچنان از خود شور و شوق نشان میداد. لبخند فروخوردهای که پیوسته برچهره آناپاولونا آشکار و محو میشد گرچه با سیمای جلاباختهاش سازگاری نداشت از آگاهی دائمیاش به نقصی نمکین حکایت میکرد که او همچون دردانگان، نه میخواست، نه میتوانست و نه لازم میدانست که آن را اصلاح کند.
ضمن گفتگو درباره امور سیاسی برافروخت که:
– وای، دیگر صحبت اتریش را پیش من نکنید. گیرم من از سیاست هیچ سر در نیاورم، اما اتریش هرگز اهل جنگ نبوده، حالا هم نیست؛ به ما خیانت میکند. روسیه باید به تنهایی اروپا را نجات دهد. ولینعمت ما به رسالت والای خود آگاه است و به آن وفادار خواهد ماند. این تنها چیزی است که من به آن اعتقاد دارم. امپراتور نیک سرشت و بینظیر ما خطیرترین نقش دنیا را به عهده دارد و به قدری بافضیلت و نیک خواه است که خدا تنهایش نخواهد گذاشت و او رسالت خود یعنی منکوب کردن اژدهای هفت سر انقلاب را که اکنون در هیئت این آدمکش بدکنش، وحشت آورتر از همیشه نمایان است به انجام خواهد رساند. تنها ماییم که باید انتقام خون آن راسترو و درستکار را بگیریم… از شما میپرسم به چه کسی میتوانیم امید ببندیم؟ انگلستان با آن بازرگان صفتی خود عظمت روح امپراتور الکساندر را نخواهد فهمید و نمیتواند بفهمد. دیدید که زیر بار تخلیه مالت نرفت. میخواهد بنشیند ببیند چه میشود. در پشت اقدامات سیاسی ما اندیشههای پنهانی میجوید. به نووسیلتسف چه گفتند؟ … هیچ! آنها ایثار امپراتور ما را که برای خود هیچ نمیخواهد و آرزویی جزآسایش و نیکبختی دنیا ندارد درک نمیکنند و نمیتوانند درک کنند. چه وعده دادند؟ هیچ! آنچه را هم که وعده دادند محترم نخواهند شمرد! پروس از هم اکنون اعلام کرده است که بناپارت شکست ناپذیر است و تمام اروپا هم نمیتواند علیه او قدمی بردارد… من یک کلمه از حرفهای هاردن برگ و هاوگویتز را هم باور ندارم. بیطرفی پروس که همه حرفش را میزنند دامی بیش نیست. من فقط به خدا و تقدیر تابناک امپراتور عزیزمان اعتقاد دارم. اروپا را او نجات خواهد داد.
8- کتاب آنا کارنینا، نوشته لئو تولستوی
انتشارات امیرکبیر
مترجم : مشفق همدانی
آنا کارِنینا رمانی است نوشتهٔ لئو تولستوی. رمان آنا کارِنینا داستانی واقعگرا دارد و یکی از برترین آثار ادبی جهان شمرده میشود. آنا کارنینا رمانی پیچیده در هشت قسمت، با بیشتر از دوازده شخصیت اصلی، در بیش از ۸۰۰ صفحه و بهطور معمول دوجلدی است. محتوای داستان به خیانت، ایمان، خانواده، ازدواج، جامعه اشرافی روسیه، آرزو و زندگی روستایی و شهری میپردازد. طرح اصلی داستان حول یک رابطه خارج از ازدواج بین آنا و افسر خوش قیافهٔ سواره نظام، کنت الکسی کیریلوویچ ورونسکی گسترش مییابد که در محافل اجتماعی سن پترزبورگ رسوایی به بار میآورد و دو جوان عاشق به اجبار در جستجوی خوشبختی به ایتالیا میگریزند. پس از بازگشت آنها به روسیه، زندگی آنها از هم دورتر میشود.
خانوادههای خوشبخت همه به مثل هماند، اما خانوادههای بدبخت هرکدام بدبختی خاص خود را دارند. در خانه ابلونسکی کارها همه درهم بود. زن دریافته بود که شوهرش با پرستار قبلی بچههایش که زنی فرانسوی بود سروسری دارد و گفته بود که دیگر نمیتواند با او زیر یک سقف به سر ببرد. این وضع سه روز بود که ادامه داشت و نه فقط زن و شوهر از آن رنج میبردند بلکه سنگینی آن بر همه خانواده محسوس بود. همه اعضای خانواده و خدمه احساس میکردند که زندگیشان در کنار هم خالی از معنی شده است و حتی مسافرانی که از سر اتفاق در هر مسافرخانه سرراه شبی را زیر یک سقف باهم به سر ببرند بیش از آنها. یعنی از اعضای خانواده ابلونسکی و خدمهشان، باهم در پیوند بودند. بانوی خانه از اتاق خود بیرون نمیآمد و آقا دو روز بود که در خانه آفتابی نشده بود. بچهها هی از این اتاق به آن اتاق میدویدند و پرستار انگلیسیشان با موهای سفیدش در خانه دائم بگومگو کرده و یادداشتی به دوستش نوشته بود که جای دیگری برایش پیدا کند. آشپزخانه از روز پیش هنگام ناهار قهر کرده و رفته بود و شاگرد آشپزخانه و کالسکه چی حساب خود را طلب کرده بودند.
پرنس استپان ارکادیچ ابلونسکی، که در محافل اعیان به استیوا معروف بود، سه روز بعد از بگو مگو با همسرش طبق معمول ساعت هشت صبح، نه در اتاق خواب در کنار او، بلکه در اتاق کارش روی کاناپه چرمین از خواب بیدار شد، با آن پیکر فربه و نازپرودهاش روی کاناپه فنردار غلتی زد، گفتی میخواست مدتی دراز همچنان بخوابد. متکا را محکم بغل گرفت و گونهاش را بر آن فشرد، اما ناگهان بلند شد و نشست و چشم باز کرد. خوابی را که دیده بود به یاد آورد و با خود گفت: «ببینم، چه شده بود؟ آهان، آلابین در دارمشتات ضیافتی داده بود. نه، دارمشتات نبود، یک شهر امریکایی بود. اما مثل اینکه همان دارمشتات در امریکا بود. بله، آلابین ناهار داده بود و میزها همه از بلور بود، ترانه میخواندند: tesoro mio it(محبوب من)» و تازه، نه tesero mio it بلکه از آن هم زیباتر و روی میزها تنگهایی بود. زن نما بود که در خواب به پیکر یک زن میمانستند. »
در چشمان ابلونسکی برق نشاط درخشید. خندهای بر لب آورد و به فکر فرو رفت. با خود میگفت «وای، چه خواب لذت بخشی بود! چه مزهای داشت! چیزهای فوق العاده دیگر هم زیاد بود. اما این چیزها در بیداری به زبان نمیآیند و حتی در خیال هم نقش نمیبندند. » و چون نگاهش به روزنه نوری افتاد که از کنار یکی از پردههای پشت پنجره به اتاق میتابید خوشحال پاهای خود را از روی کاناپه فرو انداخت و کفشهای راحتی چرمین زرینهای را که همسرش برایش سوزن دوزی کرده و سال گذشته برای جشن تولدش به او هدیه داده بود با پا جست و بنا به عادت نه ساله همان طور لمیده دست به سویی دراز کرد که در اتاق خواب ربدوشامبرش آویخته بود و ناگهان به خاطر آورد که به چه علت نه در اتاق خواب و در کنار زنش بلکه در اتاق کارش روی کاناپه خوابیده است؛ لبخند از لبانش رفت و چین بر جبینش آمد. آنچه را که پیش آمده بود به خاطر آورد و نالید: «وای… وای…» و دوباره همه جزییات درگیری با همسرش و بدبختی بیگریزی را که در آن گرفتار بود و از همه بدتر گناه خویش را در این ماجرا پیش نظر آورد.
بدترین اثراتی را که این نزاع در یاد او برجا گذاشته بود به یاد آورد و در عین نومیدی نتیجه گرفت که: «نه، او مرا نخواهد بخشید، نمیتواند ببخشد. و از همه بدتر این است که گناهکار تنها خود منم. گناه از من است و با این حال تقصیری ندارم و بدبختی همین جاست. وای… وای…
از همه بدتر همان اول کار بود که لبخندزنان و از زندگی راضی با گلابی بسیار درشتی برای زنش در دست، از تئاتر بازگشته بود و اما زن را در اتاق پذیرایی نیافته بود، در اتاق کار نیز هم، و تعجب کرده بود، عاقبت او را با یادداشت بدفرجامی که رازش را فاش ساخته بود در اتاق خواب بازیافته بود.
زنش همان داریا پیوسته نگران و همیشه در تکاپو و به گمان او ساده لوح کاغذی در دست بیحرکت نشسته بود و با حالتی همه وحشت و نومیدی و خشم به او خیره شده بود.
یادداشت را نشان داد و پرسید: «این چیست؟ این… و چنانکه بسیار پیش میآید هنگامی که این ماجرا را در خاطر مرور میکرد نه چندان از گنان خود، بلکه بیش از همه چیز از جوابی که به این سؤال زنش داده بود در رنج بود.
در آن لحظه وضع کسانی را داشت که مچشان ناگهان حین عمل بسیار شرمآوری گرفته شود. وقت نکرده بود که چهرهاش را مناسب با حالت پیشامده در برابر زنش پس از افشای گناه آماده کند. به جای آنکه برنجد یا انکار نماید یا عذری بتراشد و عذری بخواهد یا حتی اعتنایی نکند، که همه از کاری که کرد بهتر میبود، ناگهان خندهای ناخواسته، کاملا ناخواسته، برچهره مهربانش نشست، همان لبخندی که برایش عادی شده بود و حکایت از دل مهربانش داشت و درنتیجه احمقانه مینمود و ابلونسکی که به فیزیولژی علاقه داشت درباره این لبخند با خود میگفت که ارادی نبود. عملی انعکاسی بود که منشأش مخ است.
ابلونسکی این لبخند احمقانه را بر خود نمیبخشود. داریا به دیدن این لبخند لرزید، انگار که سوزنی بر بدنش فرورفته باشد و چنانکه طبیعت آتشینش بود برافروخت و سیلی محکمی بر صورت شوهرش زد و از اتاق خارج شد. از آن به بعد دیگر حاضر نبود او را ببیند.
ابلونسکی در دلش میگفت: «همهاش تقصیر آن لبخند احمقانه بود. » بعد با نومیدی از خود میپرسید: «ولی چه کنم؟ آخر چه میتوانم بکنم؟ » و جوابی پیدا نمیکرد.
9- داستانهای کوتاه آنتوان چخوف
مترجم : احمد گلشیری
انتشارات نگاه
در سراسر آثار چخوف با همه تنوع آدمها و رویدادها، تیپهای مشخص و جایهای معینی به چشم میخورد. مشخصترین آدم – چه آدمی که در داستان حضور دارد و چه آدمی که به تفسیر میپردازد – پزشکی درونگرا و منزوی است که چخوف از تصویر مألوف خرد و بینش شکاک قرن نوزدهم برگرفته و او را یا به قالب شخصی در میآورد که در منازعه میان قدرتمندان و ضعیفان نقش میانجی را بر عهده دارد یا به صورت تجسم تلاش انسانی ارائه میکند که در پی یافتن معنایی در جهان هستی است. آدم دیگری که کمتر در داستانها حضور پیدا میکند اما، به هر حال، گهگاه با او روبه رو میشویم، معلم مدرسه است که نشانگر نیروی فاسد مؤسسههای پوسیدهای است که نقشی تعیینکننده در زندگی آدمها دارند.
کشمکشهای ساده میان آدمهای خوب و بد در آثار چخوف به ندرت دیده میشود. نگرش چخوف نسبت به امور و مسائل پیرامونش بیشتر جنبه هنری دارد تا اخلاقی برای او یک آدم پیچیده، در حال تغییر و انعطافپذیر، آشکارا جذابیتی بیش از آدمی خشک، تغییرناپذیر و یکدنده دارد که کارها و گفتههای ثابتی را پیوسته تکرار میکند.
در مراحلی از زندگی چخوف نگرش منفی او نسبت به زن و حتی زن ستیزی او کاملا مشهود است. اما رفته رفته به تساهل و تسامح او افزوده میشود و، به خصوص از دهه ۱۸۹۰، چخوف هیپنوتیسم تولستوی را از سر میتکاند و از او که زن در نظرش چیزی جز مانعی در راه رسیدن مرد به رستگاری نیست فاصله بسیار میگیرد.
مکان آثار چخوف ظاهرأ چیزی جز محیط زندگی او نیست و همان مکانهایی است که چخوف به خوبی با آنها آشنا بود. با این همه، در پس تنوع جاهایی همچون مسکو، شهرستانها، پیلاقها و خانههای روستایی و اربابی تنها یک هدف نهفته است و آن این است که نشان داده شود تقریبا تمامی آدمهای آثار او در جعبههای دربسته زندگی میکنند، جعبههایی که فرار از آنها آسان نیست. آدمها با یکدیگر برخورد میکنند و به کشمکش میپردازند نه بدین دلیل که میخواهند به مسائل مرگ و زندگی بپردازند بلکه از آن رو کهگریز از یکدیگر برایشان امکانپذیر نیست.
در حالی که داستایفسکی و تولستوی تصویری دوزخ گونه از اروپای غربی ارائه دادند، چخوف پس از سفر به اروپا، آن گونه که در نامههایش خطاب به برادران، دوستان و دیگران آمده، علاقه عمیق خود را به مسائل سطحی فرهنگ اروپایی، همچون آداب دانی، آداب غذا خوردن، تساهل و تسامح، تجربه گرایی، احترام به دانش، مدرن بودن در تمام مسائل زندگی، رعایت قوانین و جز اینها نشان میدهد؛ و در عین حال، در همین نامهها، پس از سفر به آسیا، وحشت خود را از زندگی انسان آسیایی آشکارا مطرح میکند، از فقدان توالت در معابر عمومی گرفته تا نظام اداری آمرانه و وحشیگون، اطاعت کورکورانه و مقاومت در برابر پیشرفت. آنتون چخوف، دست کم در واژگان خود، همچون تورگینیف، هواخواه فرهنگ غربی بود.
همچنان که سالهای زندگی چخوف به پایان آن نزدیک میشد به این نتیجه میرسید که عشق روشنترین و زیباترین رابطه انسانی است و برخلاف نظر داستایفسکی و تولستوی، ضرورتی نمیدید که به مسائلی کشیده شود که عشق افلاطونی بر آنها حکومت میکند. در بسیاری از داستانهای اواخر زندگی او و نیز در نمایشنامهها، عشق در نظر او عملی تهورآمیز و شجاعانه است و ابزاری است که به یاری آن انسان چخوفی از انزوای خود پا بیرون میگذارد؛ چرا که کلمات را در ایجاد ارتباط بیحاصل میبیند. چخوف، بر اساس گرایشهای تازه روانشناسی، که بسیار بدان علاقهمند بود، حیوان درون انسان را، بدون احساس اشمئزاز و تنها با اندکی دشواری، پذیرفت. این موضوع یکی از دلایل نوگرا بودن اوست و نیز دلیلی بر کششی است که فردیت او هنوز هم در ما ایجاد میکند. او به روشنی اعتقاد داشت که زندگی انسان در جامعهای مرده و عاری از شور و شوق نابه هنجار است. درک او از انسان آن بود که برای زیستن هیچ الگوی فرشته گونی وجود ندارد. اشارههای بیشمار چخوف و آدمهای آثار او به فراموشی آجلی که به زودی آنها را در خود فرو خواهد برد، زندگی آرمانی او را در زمان حال و هر چه بیشتر بهره بردن از حال، فارغ از عادتهای گذشته و ترسهای آینده، هرچه روشنتر ارائه میدهد.
10- کتاب برادران کارامازوف ، نوشته فئودور داستایفسکی
مترجم : پرویز شهدی
انتشارات مجید
برادران کارامازوف رمانی از داستایوفسکی است. برادران کارامازوف مشهورترین اثر داستایوفسکی است که نخستین بار به صورت پاورقی در سالهای ۸۰–۱۸۷۹ در نشریه پیامآور روسی منتشر شد. گویا این رمان قرار بوده قسمت اول از یک مجموعه سهگانه باشد اما نویسنده چهار ماه بعد از پایان انتشار کتاب درگذشت.
داستان کتاب ماجرای خانوادهای عجیب و شرح نحوهٔ ارتباطی است که بین فئودور کارامازوف، پیرمرد فاسدالاخلاق و متمول با سه پسرش به نامهای دیمیتری، ایوان و آلیوشا و پسر نامشروعش به نام اسمردیاکوف وجود دارد. برادران کارامازوف رمانی فلسفی است که بهطور عمیقی در حوزهٔ الهیات و وجود خدا، اختیار و اخلاقیات میپردازد. از زمان انتشار این رمان توسط بسیاری از اندیشمندان و دانشمندان همانند آلبرت اینشتین، زیگموند فروید، مارتین هایدگر، کورت ونگات، لودویگ ویتگنشتاین و پاپ بندیکت شانزدهم مورد تحسین قرار گرفتهاست و به عنوان یکی از بهترین اثرها در ادبیات شناخته شدهاست.
آلکسی فئودوروویچ کارامازوف، سومین پسر یکی از مکان منطقهی ما بود، به نام فئودور پاولوویچ کارامازوف که در زمان خودش شهرت و آوازهای داشت (که تا امروز هم نامش بر سر زبان هاست). علتش هم مرگ غمانگیز و اسرارآمیزش بود که درست سیزده سال پیش اتفاق افتاد و من موقعش که شد چگونگی آن را شرح میدهم. درحال حاضر فقط میخواهم بگویم که این «ملک» (که اگرچه در تمام طول عمرش هرگز در املاکش سکونت نکرد، باز در منطقهی ما به این نام خوانده میشود) از آن گونه آدمهای عجیب و غریبی بود که البته تعدادشان هم کم نیست – که نه تنها فاسد و بدسرشتاند؛ بلکه درعین حال بیبندوبار هم هستند، اگرچه از آن آدمهای بیبندوباری که کاملا بلدند چگونه حساب و کتاب دخل و خرجشان را نگه دارند و ظاهرا جز این هم، کار دیگری از دستشان ساخته نیست. به این ترتیب فئودور پاولوویچ که زندگیاش را از صفر شروع کرده بود، زمین دار کوچکی به شمار میآمد که خودش را ناخوانده سر سفرهی دیگران دعوت میکرد، هرچند هنگام مرگش صاحب صدهزار روبل پول نقد بود. موضوعی که مانع از این نشد در تمام عمرش جزو یکی از سبک مغزترین آدمهای بیبندوبار منطقهی ما به شمار نیاید. اما باید یادآور شوم که آدم احمقی نبود – بیشتر آدمهای سبک مغز به اندازهی کافی هوشمند و حتی حیله گرند و درست به همین علت هم بیبندوباره از آن بیبند و بارهایی که خاص ملت ماست
دو بار ازدواج کرده بود و سه پسر داشت: پسر بزرگتر از همه یعنی دیمیتری از همسر اولش بود و آن دو تای دیگر، ایوان و آلکسی از همسر دومش. همسر اولش از خانوادهای با اصل و نسب و ثروتمند به نام میوسوف بود، آنها نیز جزو ملاکان منطقهی ما بودند. حالا چه طور شد دختر جوان و زیبایی با جهیزیهای هنگفت و از همه بالاتر، از آن دخترهای زیرک و فوق العاده باهوشی که هنوز هم در زمان ما و در نسل جدید تعدادشان کم نیست، پذیرفت همسر چنین آدم فرومایهای شود، یا آن طور که همه در آن موقع صدایش میزدند؛ یعنی «بیسر و پای پرمدعا»، موضوعی است که من سردرنمی آورم و اصراری هم برای این کار ندارم. تازه، مگر دختری از نسل پیش از ما با«افکاری شاعرانه» نبود که چندین سال به طرز اسرارآمیزی عاشق مردی بود که اگر دلش میخواست، همین که تصمیم میگرفت خیلی آسان و راحت میتوانست همسر مرد مورد دلخواهش شود. ولی خود دختر سد و مانعهایی عبورناپذیر در این راه از خودش اختراع میکرد و سرانجام هم، در شبی توفانی از پرتگاهی بلند خود را در رودخانهای عمیق، با جریان سریع انداخت و قربانی هوا و هوسهای بیخردانهاش شد، آن هم به تقلید از اوفلیا، دختر جوان نمایشنامهی «هاملت»، اثر شکسپیر. حال آن که اگر به جای پرتگاهی که از مدتها پیش برای این کار انتخاب کرده بود و چشم انداز زیبایی داشت، خودش را مثل اوفلیا در رودخانهای کم عمق و معمولی غرق میکرد، شاید این خودکشی صورت نمیگرفت. این ماجرا واقعیت داشت و باید پذیرفت که در زندگی هم وطنان دو سه نسل پیش از ما، دست زدن به چنین اقدامهایی کم نبود.
آدلائید میوسوف هم بیشک تحت تأثیر بازتاب انگارهایی بیرونی و نیز شدت یافتن افکاری درونی که او را دربند خود داشت، چنین تصمیمی را گرفته بود. شاید با این کار میخواست استقلال زنانهاش را به ثبوت برساند و دربرابر قراردادهای اجتماعی و خودکامگی پدر و مادر و اعضای خانوادهاش قد علم کند، او با یاری قوهی تخیلش و به رغم فرومایگی و انگل بودن فئودور پاولوویچ، برای لحظهای زودگذر متقاعد شده بود که او یکی از مردان جسور و بیپروای دورانی است که همه چیز رو به تحول میرود و سنتها فرو میریزد، حال آن که فئودور پاولوویچ جز دلقکی بدطینت کس دیگری نبود. از همه بامزهتر این بود که او آدائید را از خانهی پدرش ربود تا بتواند با او ازدواج کند و این عمل جسارتآمیز، دختر جوان را سخت شیفتهی او کرد. از طرفی فئودور پاولوویچ به علت موقعیت اجتماعی که داشت، کاملا آمادهی کارهای تهورآمیزی از این قبیل بود، چون با شور و حرارت میخواست به هر قیمتی شده در جامعه موقعیت استواری به دست آورد، باری رخنه کردن در خانوادهای اصیل و به دست آوردن جهیزیهای هنگفت، سخت وسوسهاش میکرد. اما ظاهرا میانشان از عشق و عاشقی هیچ خبری نبود، نه از طرف فئودور پاولوویچ – اگرچه آدلائید دختر زیبایی بود و نه از طرف دختر جوان نسبت به نامزدش. درنتیجه این ازدواج در زندگی فئودور پاولوویچ یک مورد کاملا استثنایی به شمار میآمد، چون این مرد چشم چران و شهوت ران، با کوچکترین اشاره از طرف هر زنی، به دنبالش میدوید. با این همه آدلائید تنها زنی بود که از نظر کشش جنسی کوچکترین تأثیری در او نداشت.
آدلائید پس از ربوده شدن خیلی زود پی برد که نسبت به شوهرش جز تحقیر هیچ احساس دیگری ندارد. به این ترتیب نتایج این ازدواج خیلی سریع برایش مشخص شد. اگرچه خانواده کم و بیش ناچار شدند این ماجرا را بپذیرند و جهیزیهی دخترشان را به او بدهند، ولی زندگی نامنظم و بحثها و مشاجرهها خیلی زود میان زن و شوهر آغاز شد. تعریف میکنند در این بگومگوها زن جوان خیلی بیشتر از فئودور پاولوویچ نجابت و تربیت خانوادگیاش را نشان میداد، حال آن که فئودور پاولوویچ، همان طور که همه میدانند، همان اوایل زندگی مشترکشان، جهیزیهی نقدی زنش را که بیست و پنج هزار روبل بود یک جا بالا کشید و همسرش تا آمد به خود بجنبد، پولی برایش نمانده بود و اما دهکده و خانهی ارزشمندی را هم که جزو جهیزیهی دختر بود، با هزار دوز و کلک به نام خودش کرد، دلیلش هم خستگی روحی و نفرتی بود که فئودور پاولوویچ گاه با تهدید و گاه با التماس و درخواستهای حقیرانهاش برای رسیدن به مقصود، در همسرش برمیانگیخت.
زن جوان این کار را کرد تا شوهرش او را آرام بگذارد؛ ولی خوشبختانه خانوادهی آدلائید با دخالت خود، به طمع دامادشان خاتمه دادند. این نکته را هم باید یادآور شد که زن و شوهر کار مشاجرهشان گاه به کتک کاری میکشید؛ ولی بنا به شایعاتی که رایج بود، این فئودور پاولوویچ نبود که زنش را کتک میزد؛ بلکه آدلائید بود که با شجاعت و شور و حرارت ذاتی و با ناشکیبایی طبعش که به او نیروی جسمانی فوق العادهای میبخشید، شوهرش را کتک میزد. سرانجام هم با طلبهی جوانی که آه در بساط نداشت، از خانهی شوهرگریخت و تربیت و بزرگ کردن پسر سه سالهاش میتیا را به عهدهی فئودور پاولوویچ گذاشت. به زودی خانهی فئودور پاولوویچ به حرم سرایی تبدیل شد و هر زمان زنی را به خانه میآورد. گاهی هم میان راندن این یکی و به تورزدن زنی دیگر، با چشمهای پراشک به همه جای ایالت سر میزد و نزد همه کس از آدلائید شکایت میکرد و برای هرکسی به حرفهایش گوش میداد، جزییاتی از زندگی خصوصیشان تعریف میکرد که باعث شرمساری هر مردی میشد. تعریف میکنند به خصوص در برابر همهی مردم نقش مسخرهی مردی را بازی میکرد که همسرش به او خیانت کرده و از تعریف کردن جزییات شوربختیاش لذت میبرد و حتی به آن میبالید.
خیلی ممنون برای معرفی.
از این لیست من ابلوموف و جنایت و مکافات رو خوندم و لذت بردم.
اما جنگ و صلح رو بیشتر از حدود صد صفحه نتونستم ادامه بدم، اون هم به خاطر تعداد بیشمار شخصیتهای داستان که دنبال کردن داستان رو برام واقعا مشکل کرده بود.
از این لیست، شما کدوم کتاب رو بعد از سه کتاب بالا پیشنهاد میدید آقای دکتر؟
شبهای سپید و بهتر از اون آنا کارنینا.
مرسی بابت معرفی
جنایت و مکافات خارق العادهس.
شبهای روشن هم بسیار زیباست و فیلم ایرانیش رو هم آقای فرزاد موتمن ساخته که دیدنیه
سلام البته کتاب هایی که ذکر کردید همگی از آثارعصر طلایی ادبیات روسیه محسوب میشه
به نظرم یک لیست جداگانه ای هم برای ادبیات بعد از انقلاب اکتبر هم در نظر بگیرید ممنون میشم. دن آرام دکتر ژیواگو مرشد ومارگاریتا زندگی و سرنوشت آثاری نیستند که نشه اونارو در نظر گرفت