آنا آخماتووا : بیوگرافی و نمونه اشعار
آنا آندریونا گارنکو که با نام مستعارش آخماتووا معروف است در بیست و سوم ژوئن 1889 در «کییف» تولد یافت و در پنجم مارس 1966 در شهر لنینگراد بدرود حیات گفت. بیشتر اشعار آخماتووا تغزلی و کوتاه است به جز دو شعر بلند «مرثیه» و «با دریای گسترده»(منتشر به سال 1914).
در زمان جنگ، آخماتووا اشعار میهنپرستانهٔ بسیاری سرود اما سبک شعری خود را تغییر نداد. با این حال باز هم مورد حمله و عتاب مقامات دولتی قرار گرفت و شوهر سابقش «گومیلف» در سال 1921 به اتهام «توطئه علیه حکومت شوروی» توقیف شد و پس از چندین ماه زندان سرانجام تیرباران شد. خود او نیز در دوران استالین، در سال 1946، به اتهام «صوفیگرایی، فحشا، و بیتفاوتی سیاسی» از همهٔ حقوق اجتماعی محروم گردید.
آنا آخماتووا «مرثیه» را در سال 1937 در رثای فرزندش سروده است، دو سال بعد از مرگ پسرش به دست رژیم استالین. این منظومه هنوز هم بهطور وسیع و گسترده در شوروی منتشر نشده است.
مرثیه
نه، نه در زیر آسمانی بیگانه، نه در پناه بالهای ناآشنا، بلکه با مردم خود بودم در سرزمینی که مردمش گرفتار شوربختی خود بودند.
اهداء
کوهها در برابر این اندوه سر خم میکنند
رودخانهٔ باشکوه از جریان میایستد
اما میلههای زندان دو چندان محکم است
و «نقبهای محکومان» را در پشت خود پنهان میدارد
و دلتنگی روزهای مرگبار را.
برای کسانی نسیمی خنک میوزد
برای کسانی شفق ماندگار است
اما ما با این همه بیگانهایم، ما همه جا یکسانیم
تنها صدای منفور چرخش کلیدها را
و گامهای سنگین سربازان را میشنویم.
گویی به نیایش بامدادی برمیخاستیم
پایکشان از میان پایتخت اینک وحشی میگذشتیم
و ما بیروحتر از مردگان، خورشید و رود «نوا» را مییافتیم:
خورشیدِ فروتر و رودخانهٔ مه آلودهتر را.
اما هنوز هم امید پیشاپیش ما نغمه سر میداد
آنگاه حکم…و اشکها بیرون میریزند
و اکنون زن از آنهمه جدا شده است
و درد به قلبی فشرده میماند
به ضربهٔ زخم وحشی کاری
اما باز زن گام برمیدارد…میلنگد…تنهای تنهاست…
کجایند اکنون یاران دربند ماندهٔ آن دو سال دوزخیام؟
اکنون در کولاک سیبری چه میبینند؟
کدامین کورسوی غریب را در هالهٔ ماه میبینند؟
واپسین درودهایم را به شما میرسانم.
درآمد
آن زمانی بود که تنها مردگان میتوانستند لبخند زنند
خشنود از غنودن خویش
و چونان دنبالهٔ زائدی
لنینگراد در کنار زندانهای خود آویزان بود.
زمانی که محکومان دیوانه از شکنجه
به این سو و آن سو پا میکشیدند
و سوت کوتاه لوکوموتیوها
نغمهٔ جدائی سر دادند.
ستارههای مرگ بر فراز سر ما ایستادند
و سرزمین معصوم روس
در زیر چکمههای خونین
و در زیر چرخهای ماشینهای «گشت»1 چروکید.
[1]
سپیده دم تو را بردند
به دنبالت آمدم، گوئی پشت سر تابوتی
در اتاق تاریک کودکان هقهق میکردند
شمع برابر شمایل 2 آب میشد
سردی مجسمه بر لبهای تو
نمیتوانم عرق مرگ را بر پیشانی فراموش کنم
من چون همسران تفنگداران «استرلتزی»3
در زیر بر جهای کرملین فریاد خواهم کشید
[2]
دُن نجیب به آرامی جاری است
ماه زردفام به درون میآید
ماه کج کلاه پا به خانه میگذارد
ماه زردفام سایهای میبیند
در خانه یک زن است، زنی بیمار
در خانه یک زن است، زنی تنها
شوهر زن مرده است، پسر او در زندان
پس دعائی بخوان، دعائی برای من
[3]
نه، این من نیستم. این دیگری است که درد میکشد
من تاب آن را نداشتم
بگذار شال سیاه هرآنچه بر ما گذشت را بپوشاند
و بگذار شب
چراغهای خیابان همه چیز را با خود ببرند.
[4]
اگر کسی او را نشانت داده بود
گناهکار خوشبخت شهر «تزارسکولو»4
او را که عاشق دلقک بازی بود
و تمام یارانت دوستش میداشتند
میفهمیدی که زندگی چه برایت در آستین دارد
اگر او را در آن صف سیصد نفری دیده بودی
تو نیز با بستهٔ زندان در دست، پائین دیوار زندان «کرستی»5
ندبه سر میدادی
و اشکهای سوزانت
یخ «سال نو» را میگداخت.
و چونان سپیدار زندان که در باد تکان میخورد و صدائی نمیکند…
و چه بسیار زندگیها، زندگیهای معصومی که در آنجا به پایان میرسند.
[5]
هفده ماه است که میگریم
تو را به خانه میخوانم؛
خود را به پای جلاد انداختم
تو پسر من و وحشت منی
تا ابد در من همه چیز پریشان است
و دیگر نمیتوانم انسان را از حیوان باز شناسم
و تا اعدام تو چقدر باید انتظار کشید؟
تنها گلهای گرد گرفته برایم باقی مانده است،
و صدای زنجیر بخوردان و گامهایی که از جائی به هیچ جا میروند.
و ستارهٔ درشت
یکراست به چشمانم مینگرد
و مرا به نابودی حتمی تهدید میکند
[6]
هفتههای بیوزن شتابان گذشتند
نمیدانم چگونه رخ داد
نمیدانم، پسرکم، شبهای سفید [6]
چگونه خیره نگاهت میکردند، از فراز زندان
و چگونه با چشمان شاهینوار بیقرار به تو باز مینگرند
آنها از مرگ میگویند
آنها از صلیب بلند تو میگویند
[7]
حکم
و کلمهٔ سنگی
بر سینهام فرود آمد، سینهای که هنوز هم میتپد
باکی نیست، آماده بودم
با این نیز طوری میسازم
*
امروز کارهای بسیاری دارم:
باید خاطره را بکشم
روحم باید سنگ شود
و زندگی تازهای را بیاموزم.
*
جز این…از پائین پنجره صدای خشک تابستان داغ میآید:
مانند یک روز تعطیل،
دیری است که قلبم این روز آفتابی و خانهٔ خالی را گواهی داده است.
[7]
به مرگ
تو که بههرحال میآیی، چرا اکنون نمیآئی؟
انتظارت را دارم و این کار سخت است
چراغ را خاموش کرده و در را باز گذاشتهام
تا بیائی تو، ای که سادهای و شگفت
به درون بیا، به هر شکلی که میخواهی
مانند بمب شیمیائی منفجر شو
و یا چون راهزنی با پنجه بوکس از پنجرهام بالا بیا
و یا با بخار تیفوس مسمومم کن
و یا با هر تهدید ساختگی دیگری که خود میدانی به سویم بیا
-تهدیدی تکراری و مهوّع-
تا شاید کلاه آبی 7 را ببینم
و رنگ از ترس خبرچین خانه را
رود «ینیسئی»8 خروشان جاری است
ستارهٔ قطبی درخشان است
و وحشت بیپایان، برق آبی آن چشمان محبوب را پنهان میدارد.
[9]
دیگر دیوانگی با بال خود
نیمی از روح را پوشانده است
مرا با بادهای آتشین به ستوه میآورد
و با فریب به درهٔ سیاهم میکشاند.
به هذیان خویش گوش فرا دادم،
هذیانی که گوئی از آن دیگری است،
دانستم که باید پیروزی را به او واگذارم
و او دیگر نمیگذارد
چیزی را با خود ببرم: (هر چه میخواهی دعا کن
هر چه میخواهی التماس کن)
نه چشمان وحشت پسرم
-که رنج سنگش کرده است-
نه آن روز که توفان آغاز شد
و نه ساعت ملاقات زندان من
نه احساس سردی دستان عزیز را
نه سایههای هیجان درختان زیزفون
نه هر صدای ملایم دوردست
-آخرین واژههای تسلاّ را-.
[10]
تصلیب
(1)
««مادر»، بر من گریه مکن، در گور به جستجوی تو برخواهم خاست.»
فرشتگان سرودخوان لحظهٔ بزرگ را تجلیل کردهاند
آسمانها در آتش گر گرفتهاند
به لابه از «پدر» پرسید: «چرا مرا وانهادی؟»
و به «مادر» چنین گفت: «چرا بر من میگریی؟»
(2)
مریم مجدلیه از درد به خود پیچید و گریست
حواری محبوب سنگ شد
و کسی حتی جرأت نکرد به «مادر» بنگرد
که در سکوت ایستاده بود.
پیآمد
[1]
دانستم که چگونه چهرهها شل میشوند
چگونه ترس از زیر پلکها دزدانه سرک میکشد
چگونه رنج
خطوط میخی خود را بر گونه حک میکند
و موهای سیاه و جو گندمی یکباره نقرهای میشوند
و لبخند بر لبهای منفعل میخشکد
و رعشهٔ ترس پوزخندی را میخشکاند.
تنها نه برای خود
برای همهٔ کسانی که با من بودند دعا میکنم
برای آنهائی که در سرمای گزنده و تیغ آفتاب تابستان
در زیر آن دیوار سرخ بیروزن با من بودند.
[2]
باز هنگام یاد فرا میرسد
شما را میبینم، صدایتان را میشنوم، احساستان میکنم:
آنها زن را به سختی کنار پنجره آوردند
زنی که دیگر بر خاک میهن خود گام برنمیدارد
تو که سر شکیلاش را تکان میداد و میگفت:
«به خانهتان آمدم زیرا اینجا را خانهٔ خود میدانم»
میخواستم آنها را یکایک به نام بخوانم
اما سیاههٔ نامشان را بردهاند و هیچ کجا نام آنها را ندارند
تنها برای آنها طاقه شال بلندی بافتهام
از واژههای عسرتزدهای که دزدانه از آنان شنیدم.
پیوسته و همه جا آنها را به خاطر میآورم
هرگز فراموششان نمیکنم
حتی اگر شوربختی باز ضربه زند
و دهان زجر دیدهام را ببندند:
-گلویی که با آن صدها میلیون انسان فریاد میکشند-.
و بگذار آنها مرا به یاد آرند
در آستانهٔ شب به خاکسپاریم.
و اگر آنها در این سرزمین میخواهند بنای یادبودی برایم بسازند
تنها به یک شرط این افتخار را خواهم پذیرفت:
که آن را در زادگاهم، نزدیک ساحل، بنا نکنند
چرا که آخرین پیوندهای من با دریا گسسته است.
و نه در «باغ تزار»، در کنار آن درخت مقدس
جائی که سایهٔ تسلیتناپذیر هنوز هم مرا میجوید.
در اینجا میخواهم مرا یادبودی بنا کنند
جائی که سیصد ساعت ایستادم
و چفت درها را هرگز به رویم نگشودند
و بیم دارم حتی در مرگ متبرک هم
هیا بانگ گشتیهای «بلک ماریاس» را فراموش نکنم
و صدای شوم بسته شدن در را در پشت سر
و آوای پیرزنی که چون جانوری زخمی زوزه میکشید.
و بگذار از پلکهای بیحرکت سنگ
برفی که آب میشود چون اشک جاری گردد
و در دوردست کبوتر زندان زمزمه کند
و زورقها آرام بر رود «نوا» بخرامند.
(1). نام پلیس گشت روسیه است. black Marias
(2). شمع و شمایل حضرت عیسی Icon candle
(3). تفنگداران مخصوص شهر مسکو در دوران پطر کبیر. این تفنگداران بر علیه پطر Streltzi شوریدند و پطر هم آنها را دستگیر و پس از شکنجه در میدان سرخ اعدام کرد.
(4). شهری کوچک و قدیمی که جوانی آخماتووا در آنجا گذشت. Tsarskoye selo
(5). زندان مخوف شهر لنینگراد Kresty
(6). به جز به معنای شب سفید، شب بیخواب هم هست. White Night
(7). ماموران امنیتی NKVD که کلاه آبی به سر دارند. Blue Cap
(8). رودخانهای در سیبری Enisei