برداشتها و اقتباسهای سینمایی از اثار ارنست همینگوی

حدود شش دهه از مرگ ارنست همینگوی، نامآورترین نویسنده معاصر آمریکا میگذرد (1961-1899). همینگوی جزء آن دسته از نویسندگانی بود، که اکثر آثارش به فیلم برگردانده شد؛ به گونهای که همانند شکسپیر، به ژانری، درسینما بدل گشت.
(باید این امر را در نظر داشت، که هرکدام از آثار او به مقتضای موضوعی که همینگوی بدان پرداخته، خود در ژانرهای متفاوتی قرار میگیرد.)
همانگونه، که ویلیام فالکنر (1962-1897) رماننویس بزرگ، همطراز و همدوره همینگوی-که تنها یک سال بعد از او مرد-به نوشتن فیلمنامه سرگرم بود: همینگوی نیز از طریق همیاری با فیلمسازان، رابطهٔ نزدیک با دنیای سینما برقرار کرد.
به عنوان نمونه: در جریان ساختن فیلم مستند خاک اسپانیا (1937) به دعوت یوریس ایونس، شاخصترین مستندسازی سیاسی هلند در دهه 1930-روانه اسپانیا گشت. همینگوی نوشتن روایت فیلم را به عهده میگیرد.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
این فیلم را ایونس به پیشنهاد گروهی از روشنفکران و هنرمندان امریکا، با تهور و بیباکی میسازد (رومن کارمن، مستندساز مشهور شوروی نیز در جمع آنان حضور دارد.) در هرحال، خاک اسپانیا منهای جنبهٔ تبلیغی آن، فیلمیست برضد حکومت فاشیستی فرانکو.
همینگوی بعدا به جای اورسن ولز، خواندن روایت فیلم را نیز انجام میدهد. و صدای گرم و مردانهٔ او ضمیمه فیلم خاک اسپانیا میشود.
به سال 1899 تولد یافت. پدرش پرشک و مادرش زنی مذهبی بودو او در میان گرایشهای فکری این دو قرار گرفت و رشد کرد. ده سال داشت که با تفنگ آشنا شد. دوازده سال داشت: پدربزرگ تفنگی برایش هدیه آورد. شصت و یک سال داشت: به ضرب گلوله تفنگ مغز خود را پریشان کرد. همانطور که پدرش عمل کرده بود. زندگیش چون دریا و مرگش پایانی بود از خشم و شور.
خشم و شوری، چون سانتیاگو در ستیز با عظیمترین ماهی عمرش و کوسهها. روبرتو جوردان، در رویاروی با فاشیسم. هری مورگان، در مبارزه برای آزادی فردی و کسب معاش در قبال صاحبان قدرت و جک بارنز، رابرت کوهن، در گریز از سرخوردگیها-در دستیابی به ایامی که میتوانست خوش باشد. و در زندگی و ماجراهای نیک آدامز…
همینگوی در کوران حوادث بسیاری زیست و هر کدام را تم و الگویی برای خلق آثاری قرار داد که خود مرکزیت آنرا برعهده داشت. پیوستگی همینگوی، با داستانهایش را میتوان از خلال تمامی آنها و زندگینامهاش، دریافت. همینگوی نیرومند بود و ماجراجو. و شخصیتهایی که خلق کرد، نیز نیرومند و ماجراجو بودند. حوادث همهجا به چشم میخوردند. مردان غوطه ور این حوادثاند و زنان آرامشدهنده این مردانند.
همینگوی در جریانهای مختلفی اعم از سیاسی و اجتماعی حضور داشت. وقتی میان یونان و ترکیه جنگ درگرفت، همینگوی به عنوان خبرنگار جنگی در آنجا بود. در جنگهای داخلی اسپانیا، حضور یافت. با یوریس ایونس در اسپانیا و تهیه فیلم خاک اسپانیا همکاری کرد. در گیرودار جنگ جهانی دوم به انگلستان رفت و در نیروی هوائی به مبارزه پرداخت. به آفریقا رفت و بیهراس به قلب حوادث و ماجراها، رخنه کرد. و به ضرب قلم توانایش توانست آنها را روی کاغذ آورد.
مفاهیم به بهترین شکل خود عرضه میشوند. محاورات بیابهام، خالص، رک و نافذند. آنچه آفرید پرقدرت بود و بدعتگذار. مقلدان بسیاری از پیاش قدم برداشتند، اما در نیمه راه ماندند: چرا که نه شور درونی همینگوی در آنان جاری بود، نه شرایط و ماجراهای او را دارا بودند. همینگوی در بیقراریهای عصر خود غوطهور و بیزار از سستیهای حیات.
گستردگی و غنای فکری همینگوی از جامعهٔ خویش، که با-نوآوری در داستانهایش مشهود شد، فیلمسازان را به سوی او کشاند. به اینترتیب نه تنها ادبیات عصر خود را پربار و غنی کرد، بلکه سینما نیز توانست در طول چند دهه-فیلمهائی بیادماندنی را به ارمغان گیرد.
همینگوی شاهد دو جنگ بود. جراحات دو جنگ و سرخوردگیهای ناشی از آنرا چشیده بود. در تحلیل اوضاع اجتماعی و سیاسی به چنان آگاهی میرسد که زندگیش از آن شور و هیجان آغازین به ناآرامی بدل میشود. ازدواجهای مکرر، درگیری با منقدین و فکر خودکشی…
آنچه مسلم است پشت سر نهادن جوانی، لرزش دستانی پرکار، مضمحل شدن سلولهای آفریننده مغز-که همگی ناشی از پیری بود-در کنار ذهنی هوشمند و حساس که نمیتوانست ناتوانیها را بپذیرد، او را به جانب خودکشی سوق میداد. او مشتزنی بسیار قوی بود. در مبارزات تنبهتن همه را به خاک میمالید. انرژی در اوفوران میکرد.
در آغاز جوانی و دوران دبیرستان بعد از تجربه در مجلهٔ دبیرستان به خبرنگاری برای روزنامه ستاره کانزاس سیتی رو آورد. در شروع جنگجهانی اول، داوطلبانه روانهٔ جبهه فرانسه شد و از آنجا به خاک ایتالیا رفت. زخم برداشت، مدال گرفت. عاشق شد و الهام گرفت. با پایان جنگ به روزنامهنگاری روی آورد. از گرترود استاین، چیزها آموخت. در بیست و پنج سالگی نویسندهای شناخته شده بود. سیلابهای بهاری با سردی منقدین مواجه شد. خورشید همچنان میدرخشد او را به شهرت رسانید. داستان پیرمرد و دریا، جایزه پولیتزر، را برایش به ارمغان آورد و سرانجام در لیست برندگان جایزه نوبل قرار گرفت (1954). همینگوی توانست و با قدرت توانست در طول حیات خود تحولی در ادبیات قرن بیستم بوجود آورد. داستانهایش از جذابیت خاصی برخوردارند که مختص اوست. او سراینده مردانگیها بود. از لحاظ شیوه نگارش و محاوره میان شخصیتهای داستان و بیان بیباکانه دیالوگ، کاملا بدعتگزار بود. پیشقر اول سبکی شد که خود خالق آن است. تصاویری که از آدمها، امیال و امیدها و ناکامیها، ارائه میدهد، چنانند، که چون گرداب خواننده را به درون خود میکشاند. اواز دوردستی بر آتش ندارد. او در میان آتش است.
نوشتههایش تجربیات شخصی و صددرصد ملموس اوست. قلم همینگوی و ضرب نکوهش او از جامعه معلول و بیمار و سرخورده، تصویر همان شجاعتها، همان پایداریها، همان دلتنگیها و همان بطالتهای عصر اوست؛ هرچند بدبینانه، اما با دیدگاهی تازه و بیانی تازه که به سادهترین چیزها نیز مینگرد. او مبین طرح مسائلی دردناک است که شخصیتهایش با آن دست به گریبانند. همانگونه که خود بود.
وداع با اسلحه، اولین اثر همینگوی بود که برگردان سینمائی آن توسط فرانک بورزیج انجام گرفت. بورزیج (1962-1893) جزء کارگردانان معروف امریکاست، که از سال (1916)، یعنی در دوران صامت سینما، به فیلمسازی روی آورد.
حدود (49) فیلم میسازد و بخاطر ساختن فیلمهای: آسمان هفتم (1927) دختر بد (1931)، جایزه اسکار را میرباید. فرانک بورزیج به سال (1933)، وداع با اسلحه، را عرضه میکند. گری کوپر به نقش ستوان هنری و هلن هیز به نقش کاترین ظاهر میشوند. فیلم دو جایزه اسکارمیگیرد. بهترین فیلمبرداری توسط: چارلز براینت لنگ (پسر) و بهترین صدابرداری توسط فرانکلین هانسن. فیلم موفقیت چشمگیری مییابد.
در سال 1957، نسخه دیگر این اثر توسط کارگردان مشهور، چارلز ویدور، ساخته میشود (1959-1900)، از آثار معروف ویدور: آواز فراموشنشدنی (1945)، گیلدا (1946)، قو (1956) را میتوان نام برد.
در فیلم چالز ویدور، راک هادسن به نقش هنری و جنیفر جونز، به نقش کاترین و…ویتور یودسیکا، بازیهای بیادماندنی ارائه میدهند. فیلم از محبوبیت فوقالعادهای برخوردار میگردد و با استقبالی شایان مواجه میشود، ولی در مقامی پائینتر از اثر فرانک بورزیج قرارمیگیرد. بن هکت، سناریو فیلم را مینویسد، (از فیلمنامههای مشهور او، صورت زخمی 1932، بدنام 1946).
اسوالد موریس فیلمبردار و دیوید اوسلزنیک تهیهکننده این فیلم است. وداع با اسلحه، داستانی است از یک جنگ و یک عشق، که در گیرودار همان جنگ شکل میگیرد، اما با پایانی تراژیک بر بیهودگی و بطالت جنگ میتازد. جنگی پوچ و بیهویت که تنها، آتش افروزان حقیقی آن، به معنایش آگاهند. سربازان، افسران…سردرگمند و به همراه جریان ناخواسته، پیش میروند. همینگوی در جوار قهرمان داستان، فردریک هنری، به تحلیلی جانانه میپردازد. و دیدگاهش را -که بدبینانه و خشمآگین است، ارائه میدهد. از لحظات ماندگار، میتوان به صحنهای اشاره کرد که فوج افسران و سربازان، طبق فرمان صادر شده، در حال عقبنشینی هستند. اما همانهائی که فرمان عقبنشینی را صادر کردهاند، در میانه را، افسران را به جرم خیانت (فرار) محاکمه و اعدام میکنند. هنری، ناباور، شاهد حقارت آدمی و اضمحلال تمام آن چیزهاست که موجودیت انسان بدان مربوط است. که حالا-تلخ و گزنده، در برابرش رنگ میبازد. اما ستوان هنری، با نیرومندی از سرنوشت محتوم، که برایش مهیا کردهاند، میگریزد.
«به تفنگدارها نگاه کردم، به تازهواردها نگاه میکردند. دیگران به سرهنگ نگاه میکردند. من ناگهان خم شدم، از میان دو نفر راه باز کردم، سرم را زیر انداختم و به سوی رودخانه دویدم. لب آب سکندری رفتم و به آب افتادم. آب خیلی سرد بود و من تا آنجا که میتوانستم زیر آب ماندم».1
هنری سرخورده از جنگی که، فاقد هرگونه تقدیسیست، به دامان عشق کاترین پناه میبرد، تا زخم درونی ناشی از فریب جنگ را التیام بخشد؛ اما مرگ کاترین و فرزندش، تمامی نیرو و اعتماد به نفس او را سلب میکند و هنری را بدل به آن کسانی میسازد که در خورشید همچنان میدمد، شاهد سرگردانیشان هستیم.
سام وود (1949-1883) از جمله کارگردانانی بود که قابلیت فراوانی در برگردان سینمائی رمان «زنگها برای که بصدا در میآید.» از خود نشان داده واعتباری به سزا کسب کرد. او که با آسیستان کارگردانی سیسیل. ب.دومیل، فعالیتش را آغاز کرد، بیش از چهل فیلم ساخته است. شبی در اپرا (1935)، یک روز در اسبدوانی (1937)، مادام ایکس، (1937)، کمینگاه (1949).
سام وود به سال (1943)، زنگها برای که بصدا در میآید، را عرضه کرد. این داستان ناشی از حضور همینگوی در جمع جمهوریطلبان اسپانیا و خیل آزادیخواهانی بود که از سراسر جهان رهسپار اسپانیا شدند، تا در رویارویی میان فاشیسم و آزادی، در سنگر جسور آزادیخواهان، به ستیز درآیند. جنگهای داخلی اسپانیا با نضج گرفتن فاشیسم، رو به اوج نهاد و به سرکوبی و قتل عام مردم رسید. تمامی جهانیان، بخصوص روشنفکران را به خطر وحشتناکی معطوف ساخت که نمیشد، بدان بیاعتنا بود…و آن…به حاکمیت رسیدن نظامی منفور بود-که از تسلط قدرتی لجام گسیخته خبر میداد. سال (1936) ژنرال فرانکو با شورش علیه دولت جمهوری و قانونی وقت، با حمایت دول محور (هیتلر و موسولینی) آغازگر جنگ شد. مردم اسپانیا، جمهوریطلبان بپاخاستند و جهانیان چشم به اسپانیا دوختند، چرا که پیروزی یا شکست در برابر فاشیسم، میتوانست در سرنوشت جهان پراهمیت باشد، خصوصا که سایه فاشیسم بر فراز اروپا در حال گسترش بود. این امر باعث شد بسیاری از مردم، عادی و گمنام، در کنار هنرمندان، و سینماگران، اندیشمندان، راهی اسپانیا گردندو دوشادوش آزادیخواهان بر ضد حکومت فرانکو بجنگند.
عوامل فاشیسم بیرحمانه به سرکوبی دست زدند.
«حاضرم حکم قتل یک میلیون نفر را امضاء کنم. ژنرال فرانکو»
«آنها دوستان ما را میکشتند و ما هم مقابله به مثل میکردیم. آن دوره، حقیقتا دوره شجاعتهای ناب بود. دولوری ایباروری»
جمهوریطلبان شکست میخوردند و فرانکو به قدرت میرسد. وقایع اسپانیا و شور آزادیخواهانی که بیدریغ در برابر نظام فرانکو، به جانفشانی میپردازند و حضور روشنفکران و هنرمندان در آن مقابله، سببساز خلق آثاری از نامآورترین هنرمندان میگردد.
در جهان ادبیات:
فرناند و آرابال گوئرنیکا (نمایشنامه)
امریک پرس بورگر اسب خودباخته (اسب کهر را بنگر)
ارنست همینگوی ستون پنجم (نمایشنامه)
ارنست همینگوی ناقوس مرگ که را مینوازد، (زنگها برای که بصدا در میآید)
در سینما:
فردزینهمان اسب کهر را بنگر
سام وود زنگ ها برای که بصدا در میآید
یوریس ایونس خاک اسپانیا (مستند)
رومن کارمن اسپانیا (مستند)
فردیک روسیف مردن در اسپانیا (مستند)
خایمه کامینو تعطیلات طولانی
آلن رنه گوئرنیکا (مستند)
کارلوس سائورا دختر عموی آنخلیکا
در دنیای نقاشی پیکاسو و تابلوی مشهور «گوئرنیکا»، (1937).
کار روی داستانهای همینگوی-خصوصا زنگها برای که بصدا در میآید با چنان پشتوانه خونبار سیاسی و اجتماعیاش-لازم مینمود تا وسواس بیشتری به خرج رود، تا دستیابی به روح اثر و جایگزینی معادلهای تصویری در برابر جملات همینگوی که خود سرشار از تصویر بود، به بهترین شکل ممکن صورت گیرد. در نتیجه لزوم گزینش شاخصترین هنرمندان دهه 1940، از تیزهوشی کمپانی پارامونت، خصوصا «سام وود» بود، که بتوان فیلم با ارزشی از اثر همینگوی تهیه کرد. به همین دلیل، دادلی نیکولز (1960-1895)، نویسنده و سناریست مشهور، تهیهٔ فیلمنامه از روی این اثر را به عهده میگیرد. نتیجه کار او، همچون کارهای دیگرش درخشان بود. (فیلمنامه خبرچین،1935 ساخته جان فورد، اسکار بهترین فیلمنامه برای نیکولز) دادلی نیکولز در سال 1943 به کارگردانی روی میآورد. کار معروف او سوگواری الکتراست.
از گروه هنرمند و پرآوازه این فیلم: گری کوپر، سمبل نسلی کمیاب به نقش روبرتو جوردان که به یاری جمهوریطلبان میرود تا پلی را منهدم سازد. و در کوهستانهای حوالی پل، با شخصیتهای دیگر این داستان (رافائل، پابلو، پیلارومارا) آشنا میشود. ماجراهایی رخ میدهد که در کنار آن ماریا به روبرتو، دل میبازد و روبرتو، به انهدام پل موفق میشود.
اینگرید برگمن به نقش ماریاست، دختری که شیفته روبرتو جوردان میشود. همینگوی از انتخاب او برای این نقش کاملا خرسند بود و بر گمان توانست به نحوی تحسین برانگیزد از ایفای نقش ماریا برآید و بازی هنرمندی چون گری کوپر را، تحتالشعاع قرار دهد.
آکیم تامیروف وکاتینا پاکسینوا (برنده اسکار نقش دوم)، دیگر هنرمندان این فیلم بودند. موسیقی بیادماندنی و ناب فیلم، ساخته ویکتور یانگ (سازنده فیلمهایی چون شین،1953، جانی گیتار،1954، دور دنیا در هشتاد روز،1956، که بعد از مرگش جایزه اسکار میگیرد) است. فیلمبرداری این فیلم توسط ریرنان انجام پذیرفت.
به این ترتیب زنگها برای که بصدا درمیآید، به عنوان اثری برجسته در کارنامه هنری، سام وود، قلمداد گردید ودر سال 1970 در ارزشگزاری منقدین امریکا، با ارزشی معادل عالی برگزیده شد.
داشتن یا نداشتن، داستان بلندی از همینگوی بود که در اختیار هوارد هاکز، کارگردان صاحب نام امریکایی قرار گرفت، (1980-1896). قرارداد هاکز، روی داستان خورشید همچنان میدمد، کار کند. او بازمانده آن نسلی است که در دورهای خاص، تحت شرایط و سنتی خاص فیلم میساخت. فیلمهای هاکز به شدت شخصی، بسیار غنی و به دور از هرگونه بدعتی است. کارنامهٔ هاکز، مشحون از فیلمهای درخشان و دیدنی است. صورت زخمی (1932)، دختری بنام جمعه (1940)، ریوبراوو (1959)…که در زمره بهترینهای تاریخ سینما است. فیلم داشتن و نداشتن (1945) چون دیگر آثار هاکز فیلمی است شخصی که حتی نام همینگوی نیز نمیتواند در شیوهٔ کار او تغییری دهد.
پیش داوریهایی که دربارهٔ فیلم میشود، در موقع نمایش نخستین آن، نقش بر آب میگردد، و استقبال سرد منتقدین انگلیسی پیآمد آن است. با آنکه نویسندگانی چون ویلیام فالنکر (که از سال 1933 با همکاری هاکز قدم به سینما نهاد) و جولز فورتمن نگارش فیلمنامه را به عهده دارند، اما فیلم از اثر همینگوی فاصله زیادی مییابد. داشتن و نداشتن، صددرصد هاکزست و کمتر همینگوی؛ اما مفاهیم کلی و درونی اثر را داراست. در این همفری بوگارت با بازی فوقالعاده به نقش هری مورگان-ولورن باکال در نقش سلیم و والتر برنان به نقش ادی ظاهر میشوند. روابط عاشقانهای که میان باکال و بوگارت، در حین تهیه فیلم پیش میآید، شاید در ارائه بازی هنرمندانه این دو، خالی از تاثیر نبوده است، خصوصا که در فیلمهای هاکز، زنها از ارج و قرب بسیاری برخوردارند و پابهپای مردان در تکاپو و درخششاند.
فیلمبرداری فیلم برعهده سیدنی هیکوکس، و موسیقی آن ساخته لئو. اف.فوربستن است.
داشتن و نداشتن سوای نام همینگوی، اثری ماندگار از هوارد هاکز است.
از این اثر، دو برداشت، یکی با عنوان (لحظه حساس، با شرکت جان گارفیلد) و دیگری (دلالهای تفنگ، با شرکت ادی مورفی) نیز ساخته شده است، که متاسفانه هیچگونه اطلاعی دربارهٔ آنها بدست نیامد.
برفهای کلیمانجارو، ماجرای نویسندهایست بنام هری (گریگوری پک) در کنار همسرش هلن (سوزان هیوارد)، در دامنهٔ کوههای کلیمانجارو و با قانقاریایی که وی را به سوی مرگ میکشاند و گذشتهای نه چندان دور، که او را به کشاکشی با درون خود وا میدارد. او، هلن را با حرفهایش که ناشی از تب بحران است، میآزارد. اما در برابر، نیروی عشق، این زن میانه سال را به تحمل و گریستن محدود میسازد و امید آنکه نجات یابند. هری مدام فکر میکند و فیلم با فلاش بک (رجعت به گذشته) به مرور آنچه در ذهنش میگذرد، میپردازد.
و شخصیت هری در این فلاش بکها، در جوار زنها و حوادث شکل واقعی خود را مییابد. هری فکر میکند: (اواگاردنر) کهرهایش میکند (از بچه بیزار است و میخواهد آزاد باشد)، به زنهای دیگر، به هلن که آخرین زن زندگی او است و بسیار متمول. با نگاهی به زندگی ارنست همینگوی، میبینم که هری همچون روبرتو جوردان و ستوان هنری و…درواقع قسمتی از زندگی خود همینگوی است در مقطعی خاص.
برفهای کلیمانجارو و تپههای سرسبز افریقا ارمغان ایامی بود که او را در افریقا به شکار وماجراجویی به سر میبرد. هر اثر همینگوی، بیانگر قسمتی از زندگی و درگیری درونی و نگرش خاص او به جامعه خویش است، هری نیز تصویری است از همینگوی-با بحرانهائی که دست به گریبان بود. ذهنیات هری، ترسیمی از وحشتها و نگرانیهای همینگوی است که سرانجام او را به چنان پایانی کشاند، یک گلوله و خاموشی ذهنی پرکار، بیقرار، نآرام و بدعتگزار.
«حالا بالاتر از جای سابقش آمده بود، ولی دیگر شکل مخصوصی نداشت. فقط جای مشخصی را گرفته بود. هری گفت: بش بگو، بره. ولی او نرفت بلکه کمی بیشتر به او چسبید. اینبار خودش به او گفت: بوی گند میدی، حرومزاده نکبتی. ولی او نزدیکتر شد. بطوریکه دیگر هری حرف هم نمیتوانست بزند، وقتی که دید، او دیگر نمیتواند حرف بزند، باز هم نزدیکتر شد، هری سعی میکرد که بدون اینکه حرفیبزند او را از خود براند. ولی او بالاتر آمد، بطوریکه روی سینهٔ هری سنگینی میکرد و در همان موقع که رویش چندک زده و نشست دیگر هری نه میتوانست حرف بزند و نه تکان بخورد».
دو شخصیت زن این داستان (هلن و سنتیا)، هردو، تصویری از زنان واقعی زندگی همینگویاند آنچه آثار او را گیرا میسازد، واقعی بودن و حس حیات در آنهاست. هری نویسندهای است با ماجراهای فراوان، که میتوانست هر کدام آنرا مبنای داستانی قرار دهد، اما اینکار را نمیکند الکل، عیاشیها، بیخوابیها سد راه اوست. این همان چیزی است که همینگوی را در طول عمر میآزرد. و وحشت از ضعف و پیری که رخوت و ناتوانی بدنبال دارد، در او میل به خودکشی را بوجود میآورد و تقویت میکند. بسیاری از منقدین امریکایی همآواز شدند، بر این تحلیل، که شخصیت هری، ترسیمی است از زندگی اسکات فیتز جرالد، نویسنده جوان مرگ امریکا و خالق گتسبی بزرگ. (1940-1896)
در مقابله میان اثر و زندگی همینگوی، حتی اگر این اعقاد درست باشد که هری، تجسمی از فیتزجرالد است، تفاوت میان هری و ارنست یک گام خواهد بود.
داریل، اف.زانوک به سراغ این اثر میرود، و کمپانی فوکس به مبلغ گزافی آنرا خریداری میکند. این بار هنری کینگ کارگردان نامآور امریکا-وظیفهٔ ساختاری فیلم را برعهده میگیرد.
هنری کینگ با ساختن بیش از 90 فیلم، جزء پرکارترین کارگردانان امریکاست.
تعدادی از فیلمهای او در ردیف آثار مشهور و برگزیدهٔ تاریخ سینما است. از جمله:
استلادالاس (1936)، دسته موسیقی الکساندر (1938)، جسی جیمز (1939)، آواز بردنات (1943)، برفهای کگلیمانجارو (1952)، خورشید همچنان میدمد (1957).
کینگ در آغاز جوانی و شروع فعالیتهای هنری، با ایفای نقشهای نخست نمایشنامههای شکسپیر، جزء شکسپیرینهای خوب زمان خود بود. وقتی این اثر به کینگ سپرده شد، از داستان کوتاه همینگوی فیلمنامهٔ درخشانی توسط کیزی رابینسون تهیه گردید. لئون شامروی که در اکثر فیلمهای کینگ با او همکاری میکرد، فیلمبرداری این فیلم را به عهده میگیرد. از کارهای معروف او (خرقه 1953، کاردیتنال 1963) و برنارد هرمن، موسیقی آنرا میسازد. به اینترتیب داریل-اف.زانوک توانست با گردآوری هنرمندانی سرشناس و نخبه، اثری دیدنی و چشمگیر عرضه کند. و هنری کینگ با تجربهٔ طولانی در سینما و کار روی آثار نویسندگان بزرگ، موفق به ارائه فیلم تعمق و با ارزشی شد، به نحوی که ساختن خورشید همچنان میدمد نیز، به او واگذار گردید.
برفهای کلیمانجارو در سال 1338 در تهران به نمایش درآمد.
قاتلین، داستان کوتاهی از همینگوی بود (حدودا ده صفحه) که نخستین بار به سال (1946) و با شرکت برت لنکستر، اورگاردنر، ادموند اوبراین، بر پرده سینما جان گرفت.
این اولین فیلم برت لنکستر است که توسط بایرون هاسکین کشف و به سینما کشانده شد، ما، هاسکین را بیشتر به خاطر فیلم جنجال برانگیز جنگ دنیاها (1953) به یاد میآوریم. این فیلم در سال 1343 در تهران به نمایش درآمد.
بههرحال…برای فیلم قاتلین، میکلوش روژا، آهنگساز مشهور و سازنده موسیقی فیلم (ال سید) آهنگ میسازد و رابرت زیودماک، کارگردانی فیلم را انجام میدهد (1973-1900) زیودماک، فیلمسازی است که از سال 1921 فعالیت خود را در زمینههای هنر پیشگی، تهیهکنندگی، آسیستان کارگردان، تدوینکننده، مترجم میاننویسها (درامریکا) آغاز میکند. از آثار معروف او: پرواز شبانه (1942) پلکان مارپیچ (1945) کاستر از غرب (1968). متاسفانه از فیلم قاتلین زیودماک هیچگونه ردی در تهران نیافتیم.
نسخه دیگر قاتلین به سال (1964)، به کارگردانی دان سیگل با حضور هنر پیشگانی، چون جان کاویتیس، لیماروین، آنجی دیکینسون و رونالد ریگان ساخته میشود.
دان سیگل که از سال ()1912) کارش را در کمپانی وارنر و با آسیستانی تدوینکننده فیلم آغاز کرد، سرانجام خود در مقام تدوینکننده به خدمت کارگردانانی چون، رائول والس، مایکل کورتیز، ویلیام دیترله…، درآمد بدنبال آن فیلم کوتاه ساخت. ورود به سینما و تلویزیون و ساختن مجموعههای تلویزیونی. از فیلمهای او: شورش در سلول 11(1954) شکار در شهر (هری خبیث)1971-تیرانداز 1976.
و اما قاتلین در داستان کوتاه همینگوی، ما، از شخصیتپردازی دقیق، مفصل ومنسجم اثری نمیبینم. به عنوان مثال، شخصیت آندرس (که در فیلم به جانی نورث تغییر مییابد) بیشتر در ابهام فرورفته و عدم واکنش او در برابر خبری که نیک آدمز میآورد، چندان روشننیست و یا علت قتل او به دست دو آدمکش، مشخص نمیشود. البته این را نمیتوان عیبی بر داستان همینگوی دانست، چرا که اصولا در اکثر داستانهای کوتاه، روال کار، بر همین مبنی است. و در ضمن، نیازی به شخصیتپردازی دقیق و گرهگشائی، حس نمیشود. به همین دلیل اداپتاسیون این اثر، به فیلمنامهای که بتواند کشش لازمه را برای جذب بیننده داشته باشد، مستلزم افزودن شخصیتهای بیشتر و وقایع دراماتیکتر، و خواه ناخواه پرداخت قویتر بود.
دان سیگل در این مورد، تجربیات فراوانی داشت.
(در تلویزیون با ساختن قاتلین و مرد بدار آویختهشده، که هر دو از خشونت فراوانی برخوردار بودند.) و خصوصا که قرار بود، نسخه اول قاتلین (1946) نیز توسط او ساخته شود، اما با عدک موافقت کمپانی وارنر روبرو شد.
داستان همینگوی از آنجا شروعمیشود که دو جانی بنامهای، ماکس وال، به رستوران هنری میروند، و ضمن گفتگو با کارگران رستوران، درصدد یافتن مردی سوئدی بنام آندرسن هستند. آنها برای کشتن این مرد اجیر شدهاند. یکی از کارگران رستوران، بنام نیک آدامز به سراغ آندرسن میرود و او را در جریان میگذارد، اما آندرن با بیتفاوتی و یأس با او برخورد میکند. گوئی آندرسن میخواهد که کشتهشود.
او اشارهمیکند که در شیکاگو اتفاق بدی رخ داده! داستان بدون آنکه خواننده را به وضوح در جریان قتل آندرسن قرار دهد، تمام میشود. اما در القای این حس که آندرسن حتما کشته خواهد شد، شکی باقی نمیگذارد. این داستان با فیلم دان سیگل، فاصلهٔ بسیاری دارد. در فیلم سیگل، تنها فکر اصلی از همینگوی است یعنی حضور دو آدمکش برای به قتل رساندن جانینورث. در فیلم سیگل، ماکس و ال (چارلی و جو) به یک مدرسه نابینایان میآیند. جائی که جانی نورث مکانیک درس میدهد. سکانس آغازین فیلم تکاندهنده و گیراست. جستجوی آدمکشها برای یافتن جانی نورث، در راهروها، با نمایچرخنده، در حالی که سوژهها از حالت عمودی خارج هستند، در ایجاد تعلیق وفضایی آکنده از اضطراب که مرگ انسانی را تداعی میکند موفق است. نورث بدون کوچکترین دفاع و به شکلی مظلومانه به قتل میرسد. مرگ جانی و عدم توانائی نابینایان، در کمک به وی، خونسردی قاتلین، یکی از بهتریت سکانسهای فیلم را میآفریند. اما پذیرش مرگ بدینشکل، خصوصا که قبل از مرگ میگوید منتظرتان بودم، کنجکاوی و گزشی در قاتلین ایجاد میکند تا دلیل آنرا بدانند. ازسوی دیگر آنها شنیده بودند که جانی در سرقت محمولهای یک میلیون دلاری دست داشته است. از این ببعد فیلم شامل یک سری فلاش بک میشود تا به شناسائی و تحلیل شخصیتهای اصلی بپردازد و آن ابهام آغازین را روشن کند. فلاش بکها (رجعت به گذشته) درواقع ضعف ناشی از شخصیتپردازی را به ماهرانهترین شکل میپوشاند و کارگردان با تداخل زندگی شخصیتهای اصلی و مهم-با زیرکی به پایانی پندآموز میرسد. و این پایان سبب میشود که فیلم عنوان (عاقبت جنایتکاران) را نیز بخود بگیرد. در هر حال، فیلم قاتلین دان سیگل بهترین کار این کارگردان محسوب میشود.
«بخت بزرگ من این بود که مرد شجاع و پسر متهوری را میشناختم که نویسندگان دیگر از وجود آنان بیخبر بودند.»
پیرمرد و دریا، داستان پیرمردی است بنام سانتیاگو که از راه صیدماهی امرار معاش میکند. او با قایق کوچکش و پسرکی از آشنایان، به دریا میرود و ماهی میگیرد. پسرک اغلب با پیرمرد است. در کارها به او کمک میکند و برایش قهوه و روزنامه میآورد. تا اینکه مدتی میگذرد و پیرمردی صیدی نمیکند، پسرک با معصومیت و لطافتی دلنشین، او را دلداری میدهد و مراقبت میکند؛ اما این وضع نمیتواند ادامه بیابد.
پیرمرد تصمیم میگیرد تا صیدی نکرده، به ساحل بازنگردد. بعد از چند روز، روی آب ماندن صید بزرگی میکند. صیدی که تاکنون به عمرش ندیده است. در مبارزهای طولانی او را از پای در میآورد. اما در راه بازگشت، صید، او طعمه خوبی برای کوسههای گرسنه است. مبارزهای دوباره آغاز میشود. اینبار برای حفظ آنچه بدست آورده است. اما سرانجام تنها اسکلت ماهی را به ساحل میرساند. پسرک با غرور و اندوه از شکار پیرمرد، از او مراقبت میکند، و پیرمرد که خسته از نبرد، به رو، خوابیده، شیرها را به خواب میبیند.
همینگوی پیرمرد و دریا را زمانی مینویسد که منتقدین او را در رکوردی میدیدند-که دیگر حرکتی بدنبال نخواهد داشت. اما پیرمرد و دریا، تمثیلی درخشان از مبارزات پرشور بشری در برابر مصائب، به یکباره چنان درخشید که جایزه پولیتزر و بعد نوبل را از آن همینگوی کرد. چرا که پیرمرد و دریا آخرین جهش و عصاره همینگوی بود.
همینگوی برای ساختن این فیلم-از هیچ کوششی دریغ نورزید. قایق ماهیگیری خود را در اختیار سازندگان قرار داد. خود چند ماهی بزرگ صید کرد که مورد استفاده واقع شد. داستان را برای فیلم تنظیم کرد که اسپنسر تریسی را برای ایفای نقش پیرمرد، برگزیند، که انتخابی شایسته و مناسب بود. این داستان را کمپانی وارنر خریداری کرده و به خاطر ارزش فوقالعادهای که داستان از آن برخوردار بود، همینطور تحسین منتقدین و دو جایزه پولیترز و نوبل…لزوم انتخاب کارگردانی صاحب نام و شاخص را نیز طلب میکرد. قرعه بنام، فرد زینهمان، اصابت کرد. زینهمان به خاطر ساختن ماجرای نیمروز (1952)-از اینجا تا ابدیت (1953)- در ردیف بهترینها، قرار داشت. سال (1956) ساختن فیلم شروع میشود، اما به دلایلی ناتمام میماند. اتمام فیلم را به جان استرجس محول میکنند. جان استرجس نیز با دو فیلم، جدال در اوکی، کرال (1956) و باد را زین کن (1957) از پشتوانه خوبی در نزد کمپانی وارنر برخوردار بود. اما این فیلم یک کارگردان دیگر هم به خود دید. هنری کینگ که تا آن زمان دو اثر مشهور همینگوی، برفهای کلیمانجارو و خورشید همچنان میدمد را به شکلی زیبا و درخشان به فیلم برگردانده بود.
هنریکینگ، قسمتهایی از فیلم را میسازد، ولی در تیتراژ اسمی از او برده نمیشود. دیمتری تیومکین نیز موسیقی آنرا میسازد (برنده جایزه اسکار). فیلمبرداری این فیلم را، جیمز وانگهو، با همکاری فلوید کرازبی (فیلمبردار ماجرای نیمروز) در کوبا، هاوائی و اقیانوس آرام، به مدت هشت هفته، تنجام میدهند، و زیباترین تصاویر را ضبط میکنند.
از جیمز وانگ هو، در زمینه فیلمبرداری میتوان به خال گلسرخ، (1955)(برنده جایزه اسکار بهترین فیلمبرداری)، جلادها نیز میمیرند (1943) اشارهکرد، که فیلم اخیر در اسفند ماه 1364 در تهران به نمایش درآمد.
فیلم پیرمرد و دریا، سال (1958) عرضه میشود، اثری دیدنی و بیادماندنی.
این فیلم در سال 1339 در تهران به نمایش درآمد.
ماجراهای یک مرد جوان (1962)-استفاده آزادانهای است از چند داستان همینگوی. شخصیت اصلی آن نیک آدامز است که نقش او را ریچارد بیمر، ایفا میکند، با نگاهی به داستانهای کوتاه همینگوی میتوان حضور نیک آدامز، را در بعضی از آنها بیاد آورد. از جمله: قاتلین، مشتزن و ده سرخپوست. سازنده فیلم، مارتین ریت، به کمک فیلمنامهنویس، ای هاچنر، سعی نمود، قسمتهای برجستهای از داستانهای همینگوی را انتخاب کرد و از مجموع آنها، اثری بدیع بوجود آورد. ولی فیلم در عینحال که به حفظ انتخاب خود میکوشد، اما اثر برجستهای از آب در نمیآید. چراکه پرداختن به یک داستان از همینگوی، درک روح اثر و رسیدن به نقطهنظر نویسنده را طلب میکند و درپی آن، چنانکه اشاره رفت، یافتن تصاویری که جایگزین کلمات و مفاهیم داستان باشد، تا فیلم گذشته از حفظ اصول اقتباس، در حیطه سینما نیز جای خود را باز نموده و محفوظ دارد.
*** فیلمبردار: لیگارمز (ازکارهای معروف او: ساعات ناامیدی 1955، جدال در آفتاب 1946).
موسیقی متن: ساخته فرانس واکسمن، (از کارهای او: ربکا 1940، سیمارون 1960). بازیگران فیلم: ریچارد بیمر-سوزان استراسبورگ-پل نیومن.
تهیهکننده: جری والد، و کارگردان: مارتین ریت (از کارهای ریت، میتوان به این فیلمها اشاره کرد: خشم و هیاهو (1959)، جاسوسی در حصار سرد (1960)، بدل (1976).
خورشید همچنان میدرخشد، سرگذشت نسلی است که خود بطالت و تباهی خویش را حس میکند و بدان آگاه است. جک، رابرت، مایک، بیل، ولیدی برت اشلی، سمبل این نسلاند. زندگی آنها در حال میگذرد.
آنچه در طول ایام عمرشان، در روزها و شبها میگذرد، آنها را به خود مشغول میدارد. در پاریس: بولوار مونپارناس، بولوار مونت مارتر، بولوار سن میشل، کافه زلی، کافه ورسای، کافه ناپولیتن، کافه روتوند، کافه لاوینگ، کافه کلوسری دولیلاس، کافه پایکس، کافه لکومته، کافه نگره ژیکوس،7 کافه سلکت، کافه دینگو…
نسلی بدون آینده. جک بارنز، راوی داستان که در جنگ عقیم شده و اینک از طریق روزنامهنگاری گذران زندگی میکند، از پاریس 1922 میگ.ید، پاریس بعد از جنگ. و از دوستش رابرت کوهن. رابرت به خاطر چاپ رمانش، مورد ستایش ناشران قرار گرفته. زنها نیز او را میستایند.
کوهن در حال نوشتن کتاب جدیدی است. امیدوار است با چاپ آن مورد توجه زنهای نیویورک واقع شود.
این جاهطلبی او را گریزان کرده و بیمیل از (فرانسیس) میکند، که بعد از دو سال و نیم، زندگی مشترک، هنوز ازدواج نکردهاند. کوهن او را رها میکند و از جک میخواهد در سفر به امریکای جنوبی همراه او باشد. جک نمیپذیرد، اما میخواهد به (پامپلونا) در اسپانیا برود.
برای ماهیگیری و شرکت در جشنها و مسابقات گاوبازی…لیدن برت اشلی به زندگی آنها راه مییابد. جک در زمان جنگ، هنگامی که در بیمارستان بستری است با او آشنا میشود.
برت اشلی بعد از ازدواج با یک انگلیسی لقب لیدی مییابد. او زنی است سرخورده، که در گردشی دائمی و کسب لذت، مرتب مرد عوض میکند. زنی است ثروتمند و سیری ناپذیر که همیشه درناکامی غوطه ور است. در سفر این جمع، به (پامپلونا)، رابرت کوهن، به لیدی اشلی دل میبازد، اما حسادت و حساسیتهای او، تحقیر لیدی اشلی را که اینک خود را به آغوش گاوباز جوانی بنام (رومر) انداخته، برمیانگیزد.
رابرت مضمحل شده باز میگردد. لیدی اشلی نیز، از عشق جدید سر میخورد و به سوی جک باز میگردد. و هر دو، در حسرت ایامی خوبی که میتوانستند باهم داشته باشند.
خورشید همچنان میدرخشد، محشون از گفتگوهای کسالتآور-راجع به ریزترین و جزئیترین لحظات عمر این جماعت است. نشانی دقیق بر بیحاصلی و پوچی این نسل رو به تباه.
و همینگوی که حضورش را در جک بارنز میتوان دریافت، در منزلتی شامخ، سخنگوی این جماعت است. خورشید همچنان میدرخشد، تراوش ذهنی تحلیلگر و هوشمند است.
«نسلیمیرود. نسلی میآید. زمین همواره همان زمین است و خورشید همچنان میدمد.» داریل. ا ف.
زانوک، بعد از تهیه برفهای کلیمانجارو، دومین اثر همینگوی را بدست گرفت اینبار نیز برای ساختن فیلم جمعی شایسته را برگزیند.
هنری کینگ: کارگردان، پیتر ویرتل: فیلمنامهنویس، لئوتاور: مدیر فیلمبرداری، هوگوفراید هوفر: موسیقی متن، و ایفاءکننده شخصیتهای اصلی فیلم: تیرون پاور، مل فرر، ارول فیلن، اواگاردنر.
فیلم خورشید همچنان میدمد، در ارزشگزاری منتقدین فیلم امریکا به سال 1970-با ارزشی برابر خیلیخوب جهت نمایش در تلویزیون برگزیده شد.