بررسی سبک ادبی بورخس

ادبیات آمریکای لاتین، در گسترهٔ ادبیات جهان، جایگاهی منحصر به فرد و ویژه دارد. مخاطبان و علاقهمندانادبیات در ایران نیز از آن بیبهره نبودهاند چرا که ترجمههای متعددی از آثار ادبی در این حوزه صورت گرفتهاست و در معرض توجه ایشان قرار دارد. خورخه لوئیس بورخس، یکی از تأثیرگذارترین نویسندگانی اسپانیاییزبان است که برنویسندگان بسیاری تأثیر داشته است. اهمیت وی از این بابت است که نگاهش تنها معطوفبه ادبیات نیست، و در واقع توانسته اندیشهها و دیدگاههایی فلسفی را در فرم و سبک کار خود به کار گیرد. اندیشههای او در شکلگیری جنبشهای ادبی و هنری ابتدای قرن بیستم، به ویژه در اسپانیا مؤثر بود، از اینرو او را نمیتوان یک شاعر و یا رماننویس دانست. بورخس در زمرهٔ متفکران جای دارد.
اولترائیسم، یک موومان ادبی است که در ابتدای قرن بیستم شکل گرفته و بورخس، سهم چشمگیری درپدید آمدن آن داشته است. در اینجا لازم است نگاهی به زمینه و بسترهای فرهنگی مؤثر در شکلگیری اینجنبش ادبی در اسپانیا داشته باشیم. روبنداریو، خالق مدرنیسم در اسپانیا، شعر این کشور را به شدت در معرضضعف قرار داد، از دیگر سو، عواقب اجتماعی و روانی جنگ اول جهانی نیز اثرات مخربی برپیکرهٔ ادبیات برجای گذاشتند؛ مدرنیسم هم بیشتر در دیگر حوزههای هنری متجلی شده و شکل و صورتی بصری یافته بود، از اینرو خوان رامون خیمنس، دیگر شاعر صاحب نام اسپانیایی، درصدد بدعتگذاری و طرح دیدگاههایتازه برآمد، از جمله ابداع روش و شیوهای تازه در خط، در همین مقطع، حرکتهای آوانگارد نیز در جامعۀهنری اسپانیا با هدف در انداختن طرحی نو و فارغ از قیود و شیوههای پیشین، شکل گرفتند. آنها برآزادیمطلق در تولید فرم و نگرشی خوشبینانه به زندگی تأکید داشتند، همچنین در پی خلق آثاری منطبق با شرایطجهان پس از جنگ بودند؛ اولترائیسم نیز به دنبال این رویکرد، شکل گرفت و تعریف شد. ترک زوائد صوری وموسیقایی مدرنیسم، مثل ایماژ، صحنهسازی، صدا و حتی رنگ و همچنین خلق و آفرینش شعری الهام یافتهاز موضوعات پویای جهان مدرن، دو هدف کلی جریان اولترائیسم هستند. ذکر این نکته ضروری است که اینجنبش، بسیار فرمول محور بوده، از اینرو عمری پس کوتاه داشته است.
ابتدای قرن بیستم، دوموومان ادبی از جریان آوانگارد منشعب شدند: اویی دوبرو، شاعر شیلیایی کرسیونیسمو بورخس متأثر از کانسینوس اسنس، به همراهی هم، اولترائیسم را پایهگذاری کردند. کرسیونیستها (ادعاگرایان) خلاقیت را در طرد حتی قیود فکری باز یافتند، اولترائیستها (افراطگرایان) هم همان طور کهگفته شد، برتغییرات اساسی در صورت خط تأکید داشتند، به نحوی که تمام علامتگذاریها، حتی نقطه را حذف کردند، که این خود در آینده باعث بروز اشکالات اساسی شد؛ دشواری ترجمهٔ آثار آنان هم از اینروست. شعر اسپانیا در آن مقطع، عروض کامل داشت و به تبع، شکل و صورتی کلاسیک؛ اولترائیست درادبیات آمریکای لاتین هم نتوانسته تأثیرگذار باشد، چرا که ادبیات آنها بیشتر از اینکه فرمالیستی باشد رنگ وبوی سیاسی داشت. از این میان، تنها تأثیرات اندکی در ادبیات آرژانتین گذاشت؛ از اینرو همان طور که گفتهشد، این موومان ادبی، بیش از پنج سال دوام نیاورد. بورخس خود یکی از منتقدان آن بوده است. به زعم وی، اولترائیسم با شوخطبعیها و ناآرامیهای متافیزیکی خلط شده است.
با اشاره به قطعاتی از نامههای بورخس، میتوان به انتقادهای وی به جریان اولترائیسم، پی برد: «نظرممرتب در رابطه با اولترائیسم عوض میشود، در عمل، اولترائیسم برابر رکود است، تحصیلاتی کشدار برایمغز» برگرفته از نامهای به دوستش آبرامویچ. در جای دیگر خود را یکی از هرکولهای اولترائیسم میداند: «ایستادهام تا برشانههی من این حرکت ساخته شود». در نامهای دیگر میگوید: «تعجبت را در برابر بلاهتنوشتهٔ اویی دوبرو درک میکنم، از آن گذشته با حماقت و شرارت در بخش چشمانداز اولترائیست، مجلهٔ گرسیابا نظریات مطروحهٔ ما مخالفت کرده است، این اشارهٔ لویی دبرو به مکتب کرسیونیسم که طبق گفتهٔ وی درسال 1916 در بوینسآیرس به ظهور رسیده مرا به طور عمیق شگفتزده میکند، این مکتب کرسیونیستی در بوینسآیرس، چگونه مکتبی است که هیچ کس از آن کلامی نشنیده است؟ تمام شعرای فعلی آرژانتین، رمانتیک یا پارناسیونیست هستند، به علاوه، این چه پافشاری احمقانهای است که آمریکا هیچ چیز را از اروپاتقلید نمیکند». از این نوشته، نگرشهای ضد سیاسی او نیز برمیآید. بورخس در جاهایی به صراحعت اعتقادخود را مبنی براینکه اروپا میداند و ما نمیدانیم، عنوان کرده است. در جای دیگر میگوید: «بدیهی است کهموجودیت استعارههای کهنه و فرسوده نامحدودست. اگر اولترائیست به کرسیونیسم تبدیل شود، از حرکتبازخواهد ایستاد». و یا در جای دیگر: «اینجا جمعهها در یک محفل، یک جمع دوستانهٔ شبه فرهنگی و جنجالیداریم که بیشتر اعضایش را معلمها تشکیل میدهند، یک نیم دو جین مرد خل و چل پر از تئوری و ایسمهستیم، بازگشت ابدی نیچه، فلسفهٔ دادائیسم، انقلاب اجتماعی و ناچار اولترائیسم را به بحث مینشینیم».
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
دیگران همواره بورخس را متکی به ذهن میخواندند، اما او این ادعا را نمیپذیرفت و خود را سرشار ازاحساس و شکننده میدانست، بورخس این ویژگیاش را دلیل و ابزار تجسم کردن و نوشتن میخواند ومیگوید: آنچه در داستانهای من میبینید، نمادی از احساس من است. تعریف بورخس از هنر قابل تأمل وزیباست، به زعم او آنچه اتفاقات روزمره را به نماد، موسیقی و آثار جاودان بدل میکند، هنر است، به زعمبورخس، تمام آنچه در اطراف ما میگذرد نماد است و میشود بازسازیاش کرد. بورخس خود اذعان کردهکه خوب مینویسد و مایل نیست سطحش را تا میزان فهم عامه تنزل بدهد. بورخس آثارش را بعد از اتمام، هیچگاه نمیخواند، چرا که معتقد بود یک بار فکر کرده، یک بار دیده و حک کرده است و بار دیگری وجودندارد. او از پنج سالگی دست به قلم بوده است، در ده سالگی اثری از اسکار وایلد ترجمه کرده که در یکیاز بهترین روزنامههای اسپانیا به چاپ رسیده است، او این کار را سادهتر از آنی که به تفکر نیاز داشته باشدارزیابی کرده است.
از مهمترین ویژگیهای بورخس، علاقهٔ شدید او به سادهنویسی بوده است. او لورکا را شاعری کوچکمیپنداشت چرا که معتقد بود در یک شعر، جنبههای شنیداری بسیار مهمتر از وجوه بصری هستند، حال آنکهلورکا به این مقوله اهتمام ویژه داشت. او لورکا را شاعری سیاسی میدانست و بارها برتضاد مواضعش با اینرویکرد تأکید کرده بود.
بورخس نویسندهای محلی و در عین حال، جهانی است. به این معنا کهباید آثار او را در جغرافیای شهر محل سکونتش، بوینسآیرس فهمید، حال آنکه به هیچ ملیتی تعلق ندارد. به اعتقاد من نگرشهای محلی او اهمیت دارند و در موقعیتی ویژه قرارش میدهند، موقعیتی که پس از اوبسیاری از نویسندگان آمریکای لاتین نیز، آن را دنبال کردهاند: این رویکرد را در آثار خوان رولفو، مارکز، یوساو فوئنتس میتوان دید. دیگر اینکه بورخس طبق تأکید خودش، سیاست را وقعی نمیگذاشت، اخلاق را مقدمو ارجح میدانست. به اعتقاد من این رویکردی بسیار هوشمندانه است، چرا که به گونهای زیبا تفاوت سیاستو اخلاق را مینمایاند. بورخس به گونهای یک نویسندهٔ پیشگو است، آینده از دید او پنهان نبوده است. علاوهبراینکه او نویسندهای فرامرزی است، آغازگر حرکتی تازه در ادبیات است و برنویسندگان بعد از خود تأثیرگذاشته است. دیدگاههای پسااستعماری و همچنین شکل مواجههاش با مسئلهٔ مهاجرت نیز از اهمیتی ویژهبرخوردار است. او پس از ترک بوینسآیرس اذعان کرد که این شهر را پس از دوری از آن دریافته است. اهمیت این نوع نگاه در این است که رابطهٔ یک انسان با هویت ملیاش را بازنمایی میکند، به این معنا کهغوطهور بودن در یک ملیت، تا چه در شناخت آن مؤثر است، به زعم بورخس، فاصله از این ملیت، عاملیمؤثر و البته مثبت در شناخت آن است.
به اعتقاد من این رویکرد میتواند نظرگاهی مناسب برای مطالعهٔ بورخس باشد، حال آنکه هیچگاه محققنشده است. محققان همواره او را در حوزههای انتزاعی فلسفه بررسی کردهاند. نکتهٔ مهم دیگر در رابطه با آثاراو این است که اولین نشانههای تولد رئالیسم جادویی در این آثار دیده میشود. او بوینسآیرس را شهریمیداند که هیچ اتفاقی در آن غیر ممکن نیست. همین نقطهنظر میتواند آغازگر رئالیسم جادویی باشد، چرا کهدر این سبک، وقایع خیالی به شیوهٔ روزنامهای گزارش میشوند، مثل گزارش وقایع روزانه در یک روزنامه، این هستهٔ اصلی رئالیسم جادویی است که میتواند خاستگاه آن باشد. بورخس در تصویرش از بوینسآیرسآن را بازنمایانده است.
بورخس هیچگاه رمان ننوشته است. او خود در مصاحبهای اذعان کرده است که هیچگاه شخصیت خلقنکرده است؛ به راستی همین طور است، در قیاس آثار بورخس با دیگر نویسندگان مطرح، هیچگاه شخصیت خلقبا قدرت و قوت دیده نمیشود، چرا که اصلا مسئلهٔ او ساخت و پرداخت این دست شخصیتها و همچنینداستانهای خیالی نیست؛ برای او پرداختن به مقولات فکری با اتکا به آراء فلاسفهٔ متقدم، از اهمیتی ویژهبرخوردار است؛ از این جهت، او نمیتوانسته رمان بنویسد. هریک از داستانهای او یک مقولهٔ فکری و فلسفیاست. بورخس در داستانهایش فضاهایی را ترتیب میدهد که متأثر از استعارههای فلسفی هستند. از بین بردنمرز بین واقعیت و داستان، رویکردی است که او را به سردمدار سبکی بدل کرده که بعدها پستمدرن نامیدهشده است. اومبرتواکو و جان بارت، نویسندگانی متأثر از بورخس هستند.
دیگر ویژگی آثار بورخس را با استناد به نقل قولی از برایان مک هیل، نظریهپرداز مشهور آمریکایی، تبیین و بررسی میکنیم. او در کتابی به نام داستان پستمدرنیسم میگوید: یکی از ویژگیهای مهم ادبیاتپستمدرنیسم، تأکید برهستیشناسی است، نه شناخت.
گسستی که بورخس در مدرنیسم ایجاد کرد، زمینهٔ بروز پستمدرنیسم را فراهم آورد. در ادبیات مدرنیستی، شخصیتها همواره در پی فرایند شناخت یا فهم یک وضعیت هستند، این در واقع رویکردی شناختگرایانهاست، اما نگاه دیگر به دنبال چیستی است. در آثار بورخس، این نوع نگاه غالب است، او جهانهایی کاملامجزا ساخته و بعد، ارتباط بین آنها را سامان داده است. نکتهٔ قابل توجه دیگر، مسئلهٔ فراداستان است، بورخستوجه ویژهای به این امر داشته که این اثر الآن در حال نوشته شدن است، از اینرو میتوان اشاره به فرایندنوشتن را همواره در آثار او مشاهده کرد، به دنبال این رویکرد، توهم داستان به عنوان واقعیت از بین رفته است.
اشاره به مسئلهٔ تکثر، بستری مناسب برای پرداختن به محور سوم بحث، یعنی مبحث استعاره در آثار بورخس است. تکثر یکی از پایهها و اصول فکری اوست، از اینرو استعارهٔ آینه در آثارش کاربردی ویژه دارد. البتهاستعارههای دیگری هم اهمیت دارند مثل ماسک و دایره المعارف؛ اما آینه از جهات متعددی اهمیت دارد و بهنوعی یکی از شگفتیهای ذهنی او را بازتاب داده است. بورخس خود میگوید: من همواره رؤای هزارتوها یاآینهها را میبینم.
اهمیت آینه در این است که اشیا را تکثیر میکند. البته باید گفت شیفتگی بورخس با آینه، همواره شکلمثبت ندارد و گاه موجبات حیرت و نگرانی او را فراهم آورده است. در جایی که کاربرد آینه را به همآغوشی وتکثیر آدمها تعبیر کرده و از هردوی آنها ابزار تنفر کرده است. در جایی دیگر از لحظهٔ دیدن خود در آینه، بانگرانی و تشویش یاد میکند و میگوید: «خود را درون آینه میبینم ولی تصویرم ماسکی یا نقابی پوشیده است، میترسم که تصویر در آینه نقابش را بردارد و آن تصویر بینقاب، صورت وحشتناکی باشد».
استعاره در اینجا کاربرد دیگری دارد و به مسئلهٔ هویت میپردازد، که نزد بورخس بسیار مهم بوده است. لذا در اولین داستان او، این بند، مدام مانند یک ترجیع، تکرار میشود: «هیچ خود کامل و تمام عیاری وجودندارد». دیدگاه بورخس از خود، متضاد، متناقض و در حال تغییر است. او در رابطه با بوینسآیرس نیز رویکردیمشابه دارد که به اعتقاد من باعث شده است او از جویس هم مطلوبتر باشد، چرا که دوبلین جویس همیشهثابت است.
با دقت در آثار بورخس، به این نتیجه میرسیم که «فهم از خود»، مسئلهٔ اصلی او بوده است. او بین خود وبورخ نویسنده، تمایز قائل میشده است؛ مواجههٔ هرروزه با او، مطلوب طبعش نبوده و سازگاری با او را ازسر جبر میدانسته است. بورخس این دست تضادهای درونی را با شاعرانگی بیان کرده است. به دنبال اینرویکرد، مسئلهٔ دیگری اهمیت مییابد، اینکه دیگری و توسل به همیشه پیشدرآمد فهم از خود است. مقولهٔ حائز اهیمت دیگر، متینت است. بورخس بیش از هرچیز در آثارش به متنیت یعنی زبان و اهمیت آن درشکلگیری جهان اشاره دارد. جهان او محصول زبان است و تا آنجا جلو رفته که جهان را به کتابخانه تشبیهکرده است. مفاهیم، هویتها، انسانها و فردیتها، همه کتابهایی در این کتابخانه هستند که ممکن استتنها در یک حرف تفاوت داشته باشند. این مفهوم در آثار او با استعارهٔ «دایره المعارف» نمود یافته است. به زعماو اگر ما جهان را متکثر و بینهایت میپنداریم، امید به کتاب کلی و کتاب کتابها، امیدی واهی نیست، چرا کهدر یک جهان بسته، نمیتوان به یک دایره المعارف امید داشت.
اهمیت استعاره در آثار بورخس را میتوان به استناد به این قطعه از فوکو-که برگرفته از ابتدای کتاب نظماشیا است-بررسی کرد: «این ایدهٔ کتاب، که از قطعهای از بورخس شروع شد، خندهای در من به وجود آوردکه تمام علامتهای آشنای تفکرم را، که در مهر زمانه و جغرافیای ما حک شده است، در هم ریخت و تمامسطوح منظم و صفحاتی را که ما با آنها خو گرفتهایم در هم شکست تا کثرت وحشی اشیا موجود را رام کنیم وتا مدت طولانی بعد از آن ادامه مییابد تا با فروپاشی تمایز قدیمی بین امر همان و دیگری تهدید و آشفته کند».
دایره المعارف چینی که فوکو به آن اشاره میکند، برساختهٔ بورخس در یکی از آثارش است. فوکو با استنادبه ایدهٔ «کتاب» و «دایره المعارف»-که ایدهای است که بورخس سالها پیش مطرح کرده است-به مخاطبخود میگوید که چگونه دانش، براساس مجموعهای از توانمندیهای کاملا ساختگی و اختیاری و براساسمنطقی که آن را آنچنان ازلی و طبیعی میخوانیم که حاضریم در مقابل آن سر فرود آوریم و ستایشش کنیم، ساخته شده است.
نزاع و کشمکش ابدی بین ذهنیت و عینین را باید به عنوان یکیدیگر از اصول بورخس برفردیت، هویتو متنیت جهان افزود. به اعتقاد من او در آثارش این مفهوم را نیز واسازی کرده است، برای شفاف شدن اینمفهوم به نقل قولی از بسنده میکنم: «در کودکی پدرم از من خواست دربارهٔ طعم پرتقالی که خورده بودماظهار نظر کنم، گفتم ترش است. او از من پرسید که ترشی از پرتقال است یا دهان تو؟ من همچنان به دنبالپاسخ آن سؤال هستم».