حزب توده چگونه هما روستا را به مسکو برد؟

روزگاری هما روستا را با نام پدرش رضا روستا از کهنه کاران چپ در ایران میشناختند؛ دختری که کودکی و جوانیاش با زندگی سیاسی پدرگره خورده بود. هما چشم و گوش که باز کرد، با دنیایی روبه رو شد که فعالیتهای سیاسی پدر برایش ساخته بود. در این دنیا از مفاهیم و رؤیاهایی برایش گفته شد که به تقدیر و گاه به اختیار در نظرش رنگ باختند.
هما روستا در کودکی به دست تقدیر به جهانی دور از جهان ایرانی پا گذاشت که پیش از این و حتی سالها بعد نیز نسلهای متمادی از ایرانیان را فریفته خود ساخت؛ جهانی که یکی از منادیان و مبلغانش پدرش بود.
منبع: روزنامه سازندگی
تودهای ضدروشنفکر
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
رضا روستا متولد روستای ویشکا در گیلان از چپهای قدیم ایران به شمار میرود. او در دوره دانشآموزی تحت تأثیر آموزگارش، حسین جودت، در مجمع فرهنگ رشت که توسط جودت ایجاد شده بود، وارد شد. این عضویت اما چندی طول نکشید و رضا جذب کمونیستهای گیلان شد که با عنوان فرقه عدالت به زعامت حیدرخان عمواوغلی فعالیت میکردند.
او پس از سرکوب جنگلیها در سال ۱۳۰۱ به شوروی رفت. گویا در همین سفر بود که در مدرسه کوتو (زحمتکشان شرق) آموزش ایدئولوژیک و حزبی دید. البته کیانوری این دوره را مربوط به سال ۱۳۰۸ به همراه اردشیر آوانسیان و پیشه وری میداند. روستا دو سال بعد (۱۳۰۳) به ایران بازگشت. در این زمان حزب سوسیالیست به رهبری سلیمان میرزا، شاهزاده قاجار و عضو سابق حزب دمکرات (اجتماعیون) هم چشم به نظریات مسکوداشت و هم از متحدان رضاخان رئیس الوزرا محسوب میشد.
رضا روستا در این دوره با حزب سوسیالیست همکاری میکرد و در تظاهرات جمهوری خواهی شرکت داشت. با دست کشیدن رضاخان از جمهوریت بر اثر مخالفتهای فقیهان و پایمردی سیدحسن مدرس و شیخ محمد خالصیزاده، عدهای از فعالان چپ بازداشت و تبعید شدند و رضا روستا هم تحت تعقیب قرار گرفت. روستا اما تا سال ۱۳۱۰ که قانون مقابله با فعالیتهای اشتراکی به تصویب رسید، گرفتارنشد. در این سال او و سیدجعفر پیشه وری دستگیر شدند. سابقه فعالیت کمونیستی رضا روستا و کسانی چون اردشیر آوانسیان و سیدجعفر پیشه وری که به پیش از ۵۳ نفر میرسید، موجب شده بود آنان بعدها در حزب توده به «کمونیستها» معروف شوند. روستا پنج سالی را در زندان قصر که در همان ال ۱۳۱۰ افتتاح شده بود، گذراند. سپس به دامغان تبعید شد. دوره تبعید اما چندان طول نکشید و در سال ۱۳۱۶ به اتهام جاسوسی برای شوروی دستگیر شد. این بار زندان قصر زندانیان معروفی از جمله تقی ارانی را به میهمانی داشت. در سالهای پایانی سلطنت رضاشاه بار دیگر تبعید شد. به روایتی، ساوه و به روایت دیگر، اراک. و
قتی ایرج اسکندری و چند تن دیگر در مهر ۱۳۲۰ تصمیم گرفتند با اتکای سفارت شوروی حزب ضدفاشیستی ایجاد کنند، سفارت از آنان خواست به همراه رضا روستا در این باره مراجعه کنند. به گفته ایرج اسکندری، نسل جدید سفارت شوروی چندان شناختی از اعضای گروه ۵۳ نفر نداشتند و با اعتماد به همکاران سابقشان مانند روستا بود که به تشکیل حزب توده رضایت دادند. اعتماد روسها به روستا چندان بود که عضویت عبدالصمد کامبخش در شورای مرکزی حزب با حمایت اوو آوانسیان میسر شد. کامبخش به جهت افشای نام افراد در ارتباط با پرونده ۵۳ نفر مورد سوءظن بود. با وجود رابطه گرم روستا با روسها اما او در حزب چندان توفیق نداشت. در کنگره اول برای عضویت در کمیته مرکزی رأی نیاورد و به ادعای کیانوری، (نوعی رقابت با حزب را پیش گرفت. » این س خن کیانوری مبتنی بر تشکیل شورای متحده مرکزی کارگران ایران» است.
بعضی از مرتبطین با این شورا مانند تقی فداکار، نماینده اصفهان، عضو حزب توده نبودند. همچنین اعضای شورا در بعضی از شهرها با اعضای حزب اختلاف و درگیری داشتند.
روستا در ایجاد این تشکل توانست یوسف افتخاری را که از فعالان کارگری دوره رضاشاه بود و در همان زمان دستگیر و زندانی شده بود، از میدان به در کند. روستا و آوانسیان با تروتسکیست و ضداستالین خواندن افتخاری توانستند او را منزوی سازند. کیانوری که رابطه خوبی با روستا نداشت، در توصیف شخصیت او میگوید: (… معلومات زیادی نداشت. دوره کوتو را دیده بود، ولی اطلاعات زیادی نداشت. فوق العاده جاه طلب بود و رفیق دوست بود و رفقایش را در مناصب حزبی قرار میداد و هیچ کس را هم قبول نداشت و با همه بد بود…)
البته شاید این سخن کیانوری روایتی پسینی باشد که میان او روستا جدایی ونقار افتاده بود، اما ایرج اسکندری هم که در جناح مخالف کیانوری قرار داشت، درباره روستا قضاوتی چنین دارد: «روستا اصلا با اکثر روشنفکرها مخالف بود. اساسآ تیپ او این طوری بود…. ادعای کارگری داشت… مرتب میگفت این روشنفکرها بعد از انبردا استالینگراد به حزب رو کردهاند. »
روستا اگر با وجود آموزش حزبی در مدرسۀ کوتو به ضعف تئوریک توسط هم حزبیهایش نواخته میشد، اما در بسیج نیروها در حمایت از روسها مهارت داشت. او در مقام دبیر شورای متحده مرکزی کارگران ایران هم به تقویت نفوذ خود در حزب از طریق کارگران میپرداخت و هم آنان را به خیابانها میکشاند. مخالفانش او را متهم میکنند با قدرت کارگران به کارهای ناصواب مانند باجگیری از رقبا نیز روی آورده بود. همچنین فعالیتهایش در گیلان و مازندران به تصاحب کارخانههای دولتی توسط کارگران انجامید.
در واقع رضا روستا در این دو استان همان کاری را میکرد که پیشه وری در آذربایجان. از همین رو با وجود آن که در جلسه تصمیمگیری اتحاد حزب توده با فرقه دموکرات حضور نداشت اما گمان بر آن است که او با این تصمیم موافق بوده است. در این سالهایی که رضا روستا درگیر فعالیتهای حزبی بود، هما، دخترش، که حاصل ازدواج دومش بود، به دنیا آمد. فقدان حضور پدر در خانه موجب قطع علقههای پدر و فرزند نشده بود. روستا که از ازدواج قبلیاش یک پسر به نام پرویز داشت، هما برایش دردانه بود.
هما سالها بعد در مصاحبه با مجله زن روز در این باره گفت: «من از همان بچگی خیلی به پدرم انس و علاقه داشتم. خیلی کم او را میدیدم، ولی وقتی با ما بود و مرا در بغل میگرفت و روی زانوی خودش مینشاند، آن قدر حرفهای خوب میزد و چیزهای نو برایم میخرید که جای خالی تمام روزهایی را که پیش من نبود، پر میکرد. در همان سن کم بود که دیدار با پدر را در پشت میلههای زندان تجربه کرد؛ در این دیدار برای اولین بار احساس کرد برای پدرش نگران است. با توافق قوام با استالین دیگر اعضای حزب توده که دارای فعالیتهای حاد بودند، امنیت نداشتند. روستا که یک بار در سال ۱۳۲۴ به جهت فعالیتهایش دستگیر و با وساطت سفارت شوروی آزاد شده بود، این بار (۱۳۲۶) با وثیقه فریدون کشاورز خلاصی یافت. برچیدن بساط فرقه دموکرات اوضاع را بر کسانی چون او سخت کرده بود. حزب توده تصمیم گرفت عدهای از اعضای رهبری را که در جریان بحران آذربایجان مداخله و فعالیت گسترده داشتند، از کشور خارج سازد. از همین رو او به همراه آوانسیان و کامبخش از کشور خارج شد. یک سال بعد که حزب به اتهام ترور محمدرضا شاه غیرقانونی اعلام شد، روستا هم غیاب به اعدام محکوم شد. به روایت هما، وقتی به طور اتفاقی شنید پدرش به اعدام محکوم شده است، معنای آن را نمیدانست.
حزب اما هما را تنها نگذاشت. ثبت نام او در مدرسهای شبانه روزی و مراقبت از او و سرانجام خارج کردنش از ایران نشان از جایگاه رضا روستا در نزد روسها داشت. به ادعای مأموران مخفی شهربانی، رضا چندباری مخفیانه به ایران آمد و با شمایلی «گریم کرده [با سبیل و کلاه گشاد و عینک دودی» در بعضی مجامع حاضر میشد. حتی به گزارشی دیگر از شهربانی در خردادماه ۱۳۲۹، روستا برای راهاندازی تشکیلات «کمیته صلح جهانی به طور مخفیانه وارد ایران شد. حزب توده اما دیگر یک حزب غیرقانونی بود. با فرار زندانیان این حزب که در دوره نخست وزیری رزم آرا رخ داد، کنترلها بیشتر شد. هرچند رزم آرا در اینگریز خودش هم متهم بود.
کودک ربایی حزب توده
یک سال بعد در دوره نخست وزیری محمد مصدق، حزب به خارج کردن هما روستا اقدام کرد. حزب توده همای هشت ساله را برای سفری نامعلوم بدون مادرش آماده کرد. او باید بهفامیلی جواهری عادت میکرد وشوکت کباری را به عنوان مادرش میپذیرفت. بدین ترتیب هما در سال ۱۳۳۰ با رؤیای رسیدن به شهری که خانههایش شکلاتی و عروسکهایی موبور داشت، روانه شوروی شد. او برای رسیدن به پدر مسیر طولانی از قاهره به رم و از آنجا به وین و بوداپست را طی کرد تا از پایتخت مجارستان راهی مسکو شود. به محض رسیدن به مسکو اولین رؤیایش در جهان جدید فروریخت: «من بالاخره به مسکو رسیدم. خانهها شکلاتی نبود. از عروسک و اسباب بازی توی خیابانها خبری نبود. حتی دخترهای کوچک لباس سفید رقص به تن نداشتند. ولی من یک دل خوشی داشتم و آن این که پهلوی پاپا بودم. » پدر اما یا در سفر بود یا در جلسات حزبی. به طوری که بخش مهمی از زندگی هما «تنهایی» و «گریه» بود.
زندگی در مسکو چندان هم برایش تلخ نبود. خانه آنها در محله اشرافی شهر قرار داشت. روحیه روسها هم برایش خوشایند بود: «روسها در مهمان نوازی و مهربانی تقریبا روحیه ایرانیها را دارند. با تسلط به زبان روسی زندگی جدیدی را در مدرسه شبانه روزی شهر ایوانوا آغاز کرد. ((دروس سیاسی و دولتی» از مهمترین آموزشهای مدرسه بود که برایش سخت و مشکل مینمود. در این آموزشها به او وهم کلاسیهایش رؤیایی دیگر میفروختند: ((همانطور که باور کرده بودم در روسیه خانه ما از شکلات ساخته شده است، خیلی زود باور کردم که در اینجا همه با هم یکسان و برابر و برادر هستند. طولی نکشید که این رؤیا هم با کابوسی فروریخت. او وقتی در سیرک مسکو با دخترکی فقیر مواجه شد که غذای حیوانات را سرقت میکرد، دریافت شعار برابری و برادری در سرزمین شوراها جز پوچی و دروغ نیست. در همان ایام رضا با زنی روس به نام اوگینا ازدواج کرد که مونس تنهاییهای هما بود.
عشق به رضا عامل پیوند هما و اوگینا بود. روزگار اقامت در مسکو هم با دستور حزبی پایان یافت. به گزارش ساواک، بنا به تصمیم کمیته مرکزی حزب قرار شد رضا روستا و خانوادهاش در برلین شرقی سکونت کنند. روستا قبل از این نقل مکان، سفری به پکن و ویتنام کرد و در سال ۱۳۳۸ راهی سفر بیبازگشت به برلین شد. مقامات المان شرقی میزبانان خوبی برای روستا بودند. به گزارش ساواک، آنان برای خرید وسایل خانه او و رادمنش سی هزار مارک پرداخت کرده بودند. همچنین او به عنوان عضو هیات اجراییه فدراسیون جهانی سندیکای کارگری از امکانات ویژهای برخوردار بود. با این همه، برلین برای هماتلخ و سرد و سیاه بود: «برلین در وهله اول به نظرم ساکت و غمانگیز و بیروح آمد. مردم مثل این که نشاط نداشتند. عمارتها قدیمی و سیاه و خرابه بود. ویرانیهای جنگ هنوز پس از سالها در گوشه و کنار این شهر به چشم میخورد. آلمانها خیلی خشن و بداخلاق به نظرم جلوه کردند. این همه غم و اندوه که بر آسمان این شهر سایه افکنده است، دل مرا هم به درد آورد. کم کم من هم بداخلاق و بهانه جو شدم. » الزامات و اجبارهای پدر هم مزید بر علت شد. با آن که به تحصیل در رشته تئاتر یا هنرهای دراماتیک علاقه داشت، به اصرار پدر مدتی داروسازی خواند و سپس در رشته شیمی تحصیل کرد.
تبدیل رفقا به رقبا
روزگار اقامت در برلین برای رضا هم خوشایند نبود. او سه سال پس از آمدن به برلین (بهمن ۱۳۴۰)، در نامهای به پناماریف، دبیر کمیته مرکزی حزب کمونیست شوروی، از بحران عمیق» در حزب توده نوشت. روستا در تبعید دیگر از قدرت کارگران همراه برخوردار نبود تا از آنان علیه رقبا استفاده کند. از همین رو در نامه به برادر بزرگتر از خیانت رفقا که در نظرش رقبا بودند، در جدایی از خلق و کارگران گفت: ((تجارب بیش از پنج سال فعالیت کمیته اجرایی نشان دادهاند که چه کمیته اجرایی و چه کمیته مرکزی… در نتیجه اشتباهات مکرر، خیانت و جداییشان از خلق نه تنها قادر به رهبری حزب وجنبش انقلابی طبقه کارگر یعنی سازمان حزبی در ایران نمیباشند، بلکه خود سدی در راه پیشرفت جنبش نیز هستند. به اعتقاد او، «جاسوسان و عوامل ساواک توانسته بودند در کمیته اجرایی حزب نفوذ کنند. حسین و فریدون، فرزندان دکتر مرتضی یزدی، گوهریان و همسرش از جمله عوامل نفوذی ساواک بودند. البته مخالفان روستا هم او را در اوردن پسر پیشہ وری، داریوش، به برلین و فرارش به غرب متهم میکردند. رضا روستا نفوذ زیان بخش برخی از زنان در کمیته اجرایی را هم از آسیبهای حزب در آن دوره میدانست. این آسیب هم متوجه مریم فیروز (همسر کیانوری) و همسر رادمنش بود. علاوه بر این، کیانوری برادر همسر کامبخش بود که این نسبت خویشاوندی به ضرر حزب تمام شده بود: «کیانوری در پلنوم چهارم کوشش کرد که شوهر خواهرش را نه تنها به عضویت کمیته اجرایی در آورد، بلکه حتی به مقام دبیری ل کمیته مرکزی حزب منصوب کرد. هرچند او آگاه بود کامبخش دهها کمونیست را لو داده است. به اعتبار کوششهای او بود که کامبخش به دبیری حزب رسید…)
گریز از سرنوشت پدر
اگر رضا روستا به نقاط ضعف هم حزبیهایش بر مبنای روابط خویشاوندی انگشت نهاده بود، رفقا هم میتوانستند همین کار را بکنند. هما میتوانست چشم اسفندیار رضا باشد. سفرهما به زوریخ سوئیس این فرصت را به آنان داد. این سفر که پاداش پدر به دخترش برای موفقیت تحصیلیاش بود، در آینده او تأثیری بسزا داشت. هما در این سفر با جوانی ایرانی آشنا شد که در برلین غربی سکونت داشت. این آشنایی پس از بازگشت هما به برلین هم ادامه یافت. گویا آن جوان واسطهای از ایران بود. از آنجا که ایران با آلمان شرقی روابط دیپلماتیک داشت، ایرانیان به سهولت به این کشور آمدورفت داشتند. واسطههایی که به دیدار بعضی از اعضای حزب رفته و از آنان در روزگار عسرت اطلاعاتی به دست میآوردند. عباس خلیلی، مدیر روزنامه اقدام، یکی از این واسطهها بود. جوان ایرانی که در بیان هما روستا، «آقای غربی» نام گرفته است، علاوه بر رساندن پیامی برای رضا روستا، ارتباطش با همارا ادامه داد. کامبخش این ماجرا را در کمیته اجرایی حزب مطرح کرد. روستا خود در وضعیتی قرار گرفته بود که دیگران را به جهت آن نواخته بود. از همین رو از هما خواست از این عشق صرف نظر کند. پدر در لحظه گفتن این سخن در نظر دختر چهرهای دیگر یافت: «قیافهاش با آن چشمهای بسته و سبیلهای جوگندمی شبیه عکسهایی بود که از مجسمه مومیایی شده استالین دیده بودم. ) رضا برای منصرف شدن هما، او را به رومانی فرستاد که ایرانیان بدان راه نداشتند. این سفر که حکم تبعید داشت، هما را به معشوقش، هنر، رساند. پدر حاضر شد دخترش در دانشکده هنرهای دراماتیک بخارست تحصیل کند. چهار سال اقامت در بخارست تحولی در زندگی او بود: «چهار سال تمام با دلم و اندیشههایم جنگیدم. » او تصمیم گرفت مسیری را برود که سرنوشت پدرم هرگز و هرگز و هرگز نباید درباره من تکرار شود. »
رضا هم که مجادلاتش با اعضای حزب به مرحله خطرناکی رسیده بود، از او میخواست مسیری جدا از پدر برگزیند: ((من در زندگی اشتباهاتی کردهام، ولی نمیخواهم این خطاها در زندگی و سرنوشت تو اثر بگذارد. من تو را آزاد گذاشتهام تا خودت راه آیندهات را انتخاب کنی. س عی کن قبل از قبول هر ایده و یا مرام اصل وهدف و مقصد را خوب درک کنی…. سعی کن راهی را انتخاب کنی که احتیاج به بازگشت نداشته باشد. به گزارش ساواک در سال ۴۳ | هم حکایت از نزاع سخت رضا روستا با کامبخش دارد. | مدارای دیگر اعضا با او هم از سر مصلحت بود: «گویا رضا روستا اخیر مدارکی به دست آورده که در آن ثابت شده که کامبخش به دکتر تقی ارانی خیانت کرده و باعث کشته شدن دکتر تقی ارانی شده است و روستا میخواهد این مدارک را به پلنوم ارائه کند و باعث شود که کامبخش را از حزب بیرون کنند… به طور کلی وضع افراد کمیته | مرکزی خیلی عجیب است. هیچ کدام نسبت به دیگری خوب نیستند. مثلا رادمنش از روستا خیلی بدش میآید، | ولی میترسد که اگر روستا نباشد، دیگران حساب او را برسند. »
گویا این اسناد توسط واسطهای از ایران به دست روستا رسیده بود. هما نیز سالها بعد در مصاحبه با مجله زن روز از قصد پدر علیه کامبخش میگوید. رضا اما موفق به این کار نشد. گویا او دیگر محبوب مسکو نبود. هما مدعی است پدرش گفته بود کامبخش از پزشکان خواست به روستا آمپول هواتزریق کنند. نهایت، | رضا در حالی که تقاضای ملاقات احسان طبری، ایرج اسکندری و جودت را برای ملاقات نپذیرفت، در روز برفی ۳۰ بهمن ۱۳۴۶ درگذشت. هما بعدها درباره مرگ پدر گفت: «او بدون وطن، بدون عشق و بدون مذهب مرد… میگفت دلم میخواهد در ایران بمیرم اما در دیار غربت مرد. سالها بعد (۱۳۵۵) شعبه ساواک در فرانسه از بیماری مشکوک) و کشته شدن او نوشت. مرگ رضا به هما پر پرواز داد. او با کمک آقای غربی توانست از پشت دیوارهای آهنین رها شود. این رهاشدن اما دو سال و اندی تا مرداد ۱۳۴۹ طول کشید. او چندی بعد از بازگشت به ایران، در مصاحبه با مجله زن روز شرح حال زندگیاش در غربت را روایت کرد. حزب توده این مصاحبه را جعلی و یک پروژه امنیتی خواند، اما بعدها با انتشار خاطرات و اسناد حزب توده صحت بخشهایی از این روایت معلوم شد. هما روستا مسیری جدا از پدر پیمود. او با هنردولت پاینده شد.
حزب توده چگونه هما روستا را به مسکو برد؟
هفته نامه «زن روز) در چهار شماره ۳۰۳ تا ۳۰۶ (۲۶ دی تا ۱۷ بهمن ۱۳۴۹) گفت وگوی مفصلی با هما روستا که مرداد همان س ال به ایران بازگشته بود انجام داد. گفت وگویی که بعضیها آن را شرط سیستم برای اجازه دادن به هما روستا برای فعالیت در سینما و تئاتر میدانستند. در بخش اول گفت وگو با تیتر «در هشت سالگی این دختر را ربودند و به مسکو بردند)) به ربودن هما روستا توسط حزب توده و بردنش به مسکو پرداخته است. در ابتدای گفت وگو آمده است: «پدر فراری با این که بعد از جدایی از همسر اولش دوباره ازدواج کرده بود و از همسر دومش صاحب یک پسر بود، نمیتوانست هما، فرزند اولش را فراموش کند. کسی نمیداند در پشت پرده چه گذشت و رضا با اربابان سیاسی خود چگونه اتمام حجت کرد که دستهای توطئه ساز راضی شدند هما را از ایران برای او بربایند.
همین قدر پیداست که دو سال بعد از پناهنده شدن او به مسکو، تمام دستگاهها و عوامل حزب توده در ایران، برای خارج کردن هما دخترک هشت ساله بسیج شدند ویک زن مأمور اجرای این نقشه شد. در آن موقع هما در شبانه روزی کاخ کودکان در کلاس دوم ابتدایی تحصیل میکرد. روزهای پنجشنبه و جمعه به منزل میآمد و تا | صبح شنبه پیش مادرش بود. یک روز پنجشنبه عمه و عموهایش به سراغ او آمدند و یک راست او را به منزل خودشان بردند. مادرش را هم خبر کرده بودند. تمام بعد از ظهر آن پنج شنبه مادر و دختر را در یک اتاق حبس کردند. به مادر سپرده بودند کهگریه نکند و به دختر معصوم میگفتند: «اسم تو هما جواهری است. یادت نرود! هر کس تو را هما روستا صدا کرد مبادا جواب بدهی. و هرکس از تو پرسید اسمت چیست، | فورا بگو هما جواهری! بدین ترتیب بود که صبح روز بعد هما روستا با یک پاسپورت جعلی همراه یک زن (به نام شوکت کباری که خودش را شوکت جواهری معرفی میکرد و برای همیشه به روسیه فرار کرد و دو دختر خردسال دیگر به ظاهر رهسپار پاریس شد تا از آن جا به پدرش در مسکو ملحق شود. )
مادر هما روستا درباره اتفاقات آن پنجشنبه به «زن روز» میگوید: «یک روز پنجشنبه به من خبر دادند که هما منزل عمهاش مهمانی است. به من گفتند شما هم بیایید تا دور هم باشیم. بیخبر از همه جا به منزل عمه هما رفتم و در آنجا به من گفتند که قرار است فردا صبح هما را پیش پدرش بفرستند. خیلی بیتابی کردم و آنها که چنین دیدند نگذاشتند تا صبح روز بعد از منزل خارج شوم. در حقیقت من وهما خیلی محترمانه تا صبح روز بعد در آن منزل زندانی شدیم. حتی هر چه اصرار کردم که بگذارند به منزل بروم و لباسهای هما را بیاورم مانع شدند. آه نمیدانید که آن شب چه کابوسی بر من گذشت. این بیانصافها حتی نگذاشتند که بچه پیش من بخوابد. من و او را در دو اتاق جداگانه خواباندند و صبح خیلی زود ما را به فرودگاه بردند. هما توی فرودگاه مرتبگریه میکرد. بالاخره او را به زور از من جدا کردند. )
هما روستا در باره آن روز میگوید: «آن روز وقتی به منزل عمه رفتم، چند تا آقا و یک خانم آنجا بودند. مرا بردند توی اتاق خیلی به من محبت کردند. اول از همه یک جعبه خیلی خوشگل شکلات به من دادند بعد یکی از آقاها از من پرسید: هما جون تو پاپات رو دوست داری؟ با عجله گفتم: بله خیلی زیاد. قد یک عالم. بعد همان آقا پرسید: خوب دیگه چه چیزهایی را دوست داری؟ گفتم: مامانم را و شکلات و اسباب بازی را، مخصوص عروسکهای مو بور رو خیلی دوست دارم. آنها به هم نگاه کردند و خندیدند. بعد آن خانم گفت: هما جون دوست داری بری پیش پاپات. پاپات الآن روسیه است… توی روسیه همه عروسکها موهای بور دارند. اصلا همه کس موهای بور داره. گذشته از این، در و دیوار خانهها از شکلات درست شده. از اسباب بازی که دیگه نگو و نپرس… من که دهانم از حیرت بازمانده بود و حرفهای آن خانم را باور کرده بودم با خوشحالی گفتم: اوه بله، اگه خونهها همه شکلاتی هستند و پاپام هم اونجا باشه دلم میخواد برم روسیه.
آن خانم گفت: خیلی خوب پس تو را میبریم پیش پاپات. گفتم کی: من که هنوز مدرسه میرم. یکی از آقاها گفت: همین فردا. پاپات توی روسیه منتظر توست. من از خوشحالی به هوا پریدم و گفتم: چه خوب، من باید برم از مامانم اجازه بگیرم و به س مت در دویدم. اون خانم دستگیره در را محکم گرفت و بعد دست منو گرفت و آورد دوباره روی صندلی نشاند و گفت: لازم نیست از ماما اجازه بگیری. مامانت قرار است بیاید این جا. آن زن و دو مرد شروع کردند به من درس دادن. میگفتند باید بگویی اسمت هما جواهری است. میگفتم آخه چرا اما جواب نمیدادند. خلاصه تمام آن بعد از ظهر و تمام شب مرا وادار کردند تا تمرین کنم و اسم جدیدم را یاد بگیرم… صبح زود بود که مرا بیدار کردند. سر صبحانه دوباره اسمم را پرسیدند و من گفتم هما جواهری). مامانم چشمهایش قرمز بود، مثل این کهگریه کرده بود اما به من دلداری میداد، میگفت: هما جون غصه نخور، لباسهایت را میدهم بیاورند. گز و شکلات هم برایت میخرم. دختر خوبی باشی و خانم جواهری را اذیت نکنی.
توی فرودگاه یک مرتبه دلم پر از غصه شد. میخواستمگریه کنم اما از خانم جواهری که دو دختر خودش همراهش بودند خجالت کشیدم. وقتی از پلههای هواپیما بالا رفتیم یک مرتبه بهگریه افتادم. هر چه سعی کردند مرا ساکت کنند ممکن نشد و به بازوی یکی از مهمانداران چسبیده بودم و مرتبا التماس میکردم که بگذارند یک چیزی در گوش مامانم بگویم. خلبان هواپیما که مرد سفید مویی بود دلش به حال من سوخت و خودش مرا بغل کرد و آورد پیش مامان. چند دقیقه بعد که دوباره توی هواپیما سوار شدم، خانم جواهری خلی چپ چپ به من نگاه میکرد. حتی شنیدم که آهسته به دخترش گفت: نیم وجبی را دیدی چه آرتیست بازی در آورد! … نمیدانم چند ساعت بعد هواپیما به زمین نشست. من از خواب پریدم و از خانمی که پهلوی من نشسته بود پرسیدم: این جا روسیه است؟ خانم جواهری یک نیشگون محکم از بازویم گرفت و با خنده گفت: نه عزیزم حواست کجاست. این جا قاهره است، پایتخت مصر! من خیلی ناامید شدم. از شوکت خانم پرسیدم: پس کی به مسکو میرسیم؟ یک سقلمه دیگر به من زد و گفت: ساکت باش، اصلا حرف مسکو را نزن! از قاهره ما پس از سه روز توقف به رم رفتیم. باز هم خیال میکردم آنجا مسکو است. بالاخره از رم به وین رفتیم از آنجا به بوداپست و پس از قریب سه ماه سرگردانی از بوداپست عازم مسکو شدیم. )