فیلم مستند خانه سیاه است به کارگردانی فروغ فرخزاد: معرفی و بررسی

نقل قولها برگرفته از «دو گفتوشنود با فروغ فرخزاد با مجلهٔ آرش، شمارههای 1 و 2، و خاطرات فروخ از جذامخانه
پسرک وقتی با زبان کوچکش ترانهٔ آن چند چیز زیبا را به شیرینی سرود، هنوز «روحیهٔ کلمات» و دنیای واژهها را نمیشناخت. زیبایی را امّا خوب میشناخت.
خطاب آموزگار به او بود: «اسم چند چیز زیبا را بگو». پسرک با شوقی در چهره و چشمان، به خرسندی گفت: «ماه، خورشید، گل، بازی».
آموزگار گفت: «جملهای بنویس که کلمهٔ خانه در آن باشد». دانشآموزی که پای تخته بود، پس از درنگ و تأمّلی نوشت، «خانه سیاه است».
پاییز 1341، حومهٔ تبریز، جذامخانهٔ بابا باغی.
فروغ فرخزاد در این تاریخ به سفارش «جمعیت کمک به جذامیان»، فیلمی از زندگی جذامیان آسایشگاه بابا باغی تهیه و کارگردانی کرد. پیشتر، او بهار همین سال برای بررسی امکانات کار به تبریز سفر کرده بود.
ساختن فیلم برای او انجام «سفارش» به معنای رایجش نبود. زیرا او به هنر، همچنانکه به زندگی، متعهّد بود و در کار هنر، نه به ساختن، به آفریدن و خلاّقیّت اعتقاد داشت. از نظر او توفیق آفرینش هنری، به صمیمیّت آن و درآمیختگیاش با زندگی وابسته بود. هنر از دل زندگی میشکفت و در بطن آن میبالید. خود به این اندیشه، صمیمانه وفادار بود.
«بههرحال شعر از زندگی به وجود میآید. هر چیز زیبا و هر چیزی که میتواند رشد کند، نتیجهٔ زندگیست…تماس با زندگی برای هر هنرمندی باید باشد. در غیر این صورت از چه پر خواهد شد؟»
و به راستی از چه پر خواهد شد؟
فروغ، تنها معنایی را که در آن زیسته بود، باور و بیان میکرد. در این کار نیز نتیجهٔ حسّ و لمس فردی خود را روی پرده ریخته است. پس یک چند با آن مردم بلا زده و ناباور به مروّت آدمی همنشین شد. هستی جذامیان لبریز از نالههای اسارت بود. بیماری و محرومیّت از سیمای انسانی، از قبیلهٔ انسان، از سلام و لبخند آدمی، دورشان کرده بود. زجر و زخمشان مهیب بود. به نفرین خوره تیپا خورده بودند و نام عزیز انسانیشان میان تندرستان نماد زشتی و پلشتی بود. «مگر جذامیام که از من میگریزی؟» در متن تلخ روحشان باز آفریدن مفهومی از باور چگونه ممکن بود؟
«به خدا مینشستم سر سفرهشان. به زخمهایشان دست میزدم که انگشت نداشت…
اینطوری بود که به من اعتماد کردند…یک عدّهشان هنوز برای من کاغذ مینویسند، که بدهم خدمت…یا به وزیر بهداری بدهم، بگویم که برنج جذامیها را میدزدند، غذا ندارند، حمام ندارند…»
آنگاه از آن زندگی پر شد و با سادگی و صمیمیت، «شعر دیگری را در متن فیلم سرود: از نگاه آینه آغاز میکند. زنی هر بامداد در آینه با خویشتن دیدار دارد. خوره، مهیب و هولناک است. به کردار ددی بر جان لطیف آدمی تاخته و بنیه و بنیان هستیاش را غارت کرده است. درد گرانی است که درمان دارد. زادهٔ تنگدستی است و پروردهٔ خشکدستی کشورداران. چهره و اندامها چندان در بند بلا مانده، که از چهره و اندام آدمیان باز نشناختنی است. صف غذا: هیاهوی کاسهها و دستها؛ خوردنی برای نمردن. کاسهها پر و پیمان نیستند. کودکی با شتاب پستان مادر را میمکد. کودک دبستانی حسی را که پیوسته در درون خویش فریاد زده، در پاسخ پرسش آموزگار بیان میکند: «دست، پا، سر» زشت است. تا دیده، این اندامهای آدمی زشت بودهاند. فروغ گواه اوست: «زنی را دیدم که صورتش فقط یک سوراخ داشت و از توی این سوراخ حرف میزد…وحشتناک است…» مردی تباهی زندگانیاش را پیوسته گام میزند. بیهوده میرود تا بیجهت بازگردد. او را هرگز ندیدهایم، امّا سخت آشناست. همچو او را بسیار دیدهایم، که روز و شب را ذوره میکنند، روزگارشان تکرار است. نیک بنگریم، در آئینهٔ او خویشتن را باز نخواهیم یافت؟ آنسو ترک مردی روی یک پا قیام کرده، با دستهای بیپنجه به نماز ایستاده است. خود زندگی بر او رشک میبرد. زنی به تحسین شانه در گیسوی دختر مینشاند. عروسی: اوج شادی مردم؛ دست و بال افشانی…«در حدود بینش»، دیده بر درد جذامی زیستن بینا شده، امّا هنر فروغ، در اثبات توأمان زیبایی جهانهائی است، که با دردی چنین مهیب در پیکارند. او از این زشتی ظاهر که «تنها در برخورد اول به چشم میخورد»، در میگذرد و در مقام انسانی، بر زیبایی جان آنان، که سرشار از زندگی است تاکید میورزد. شوق زیستن؛ برترین جلوهٔ زیبایی در آنان هست. بر این قرار چشم زیبا پسند فروغ، جذامخانه را رنگخانهٔ زیبایی مییابد:
«…نه، جذامخانه و جذامیها زشت نیستند…وقتی یک مادر جذامی را میبینید که دارد بچهاش را شیر میدهد، یا برای او لالایی میخواند، چطوری میتوانید بگویید: «این زشت است».
جذامی انسان کاملی است. گرچه آلودهٔ درد است و بهرهٔ زیستنش اندک، در برابر، شور زندگی در او میجوشد. تکیه بر ستون جان؛ جبران ناتوانیهای تن. زندگی در رفتار و تأکید او بر زنده بودن جاری است.
«فکر میکنم زنده بودن یک چیزی است، غیر از دست یا پا داشتن. همینکه فکر میکنم جریان دارم. هستم.»
«خانه سیاه است» نقشبند رنج و درد زندگی جذامیان است. برداشتی است که در شمول گسترده میتواند منظرهای از زندگی انسانها در هر جامعهٔ دیگری باشد. ابتدا آینه است و زنی که در آغاز روز خود را در آینه باز میبیند. خود را در آینه باید دید. میتوان در خانه سیاه زیست و رابطهای با نور داشت، یا در حضور نور، تیره و ویران بود. در آینه باید دید، در آینهٔ خود، در آینهٔ آن زن، در آینهٔ مردی که بیهوده گام میزند، یا در هر آینهٔ دیگر فیلم.
«آدم هر گوشهٔ زندگیاش را نگاه بکند، ممکن است یک جذامی پیدا بکند. کسی هم که شب و روزش را توی کافه میگذارند، بههرحال یک جذامی است.»
«خانه سیاه است» به سال 1963 برندهٔ جایزهٔ بهترین فیلم مستند فستیوال فیلمهای «اوبرهاوزن» آلمان شد. دهمین فستیوال «ابوهاوزن» در چهاردهمین دورهٔ خود، جایزهٔ بزرگ برای فیلمهای مستند را «یادبود فروغ فرحزاد» نام نهاد.
تماشای جلوهٔ عاطفهٔ او میگشاید. و گواهی میدهد که او به راستی خودش و دنیای ذهنیاش را «میان مردم و در ته زندگی» پیدا کرده بود.
سوّم مارس 1990(دوازدهم اسفند 68) در برنامهٔ «تنها صداست که میماند»، به سرپرستی حسین منصوری، فیلم «خانه سیاه است»، به نمایش درآمد. جلوهٔ برنامه در نمایش فیلم بود. آنچه بر پرده میگذشت، به دیدن حکم میکرد. صدا و اثر فیلم جذب ذرّههای جان میشد. فروغ، تسخیر کرده بود. احساس، احساس فتح بود. به شناختن بیشتر دنیای فروغ فاتح شدهایم. برنامه ادامه داشت و او هنوز در رفتار بود.
یکچند زندگی با آن مردم، فروغ را به رسالتی دیگر رسانده بود. کودکان سالمی میدید که ناگزیر از زندگی در آن محلّهٔ بیمار بودند: «چقدر بچّه هست توی جذامخانه. بچه، بچّه، بچّه…خوشبختانه بیشترشان سالمند…بچههای کوچک، بچّههای خیلی قشنگ…نجات جان همهٔ آنان آرزویی بود که برآوردنش به چیزی بیشتر از توان یک انسان، به اعتنای «صاحبان امر» وابسته بود. با اینهمه یک انسان، به فراخنای آغوش، در بر میتوانست گرفت. او حسین خردسال را به فرزندی پذیرفت. پدر حسین، با همهٔ دشواری و درد این کار هرچند منطقی، سرانجام توانست جگر گوشهاش را به «حقیقت آن دو دست جوان» بسپارد. او مثل دیگر اهالی بابا باغی، به اعتبار آن زندگی هرچند کوتاه با فروغ، به صمیمیّت و انسانیت او باور داشت.
حسین منصوری، مبتکر برنامهٔ یادبود فروغ، فرزند خواندهٔ اوست. در فیلم او را دیده بودیم، که خردسال بود و زیبایی را در «ماه، خورشید، گل، بازی» یافته بود. پنج ساله بود که با فروغ رفت، و از پس پنج سال، از او تنها شد. او نیز به طبیعت کلمات اهمیّت میدهد. مترجم است و سروکارش با واژههاست. در پایان برنامه بود که در برابر حاضران قرار گرفت و کوتاه سخن گفت. از فروغ گفت. از فروغ به ریشه رسید و یاد پدر را گرامی داشت. نیز از یاران برنامه گرم قدردانی نمود.*
فروغ فرخزاد، از بزرگترین سرایندگان امروز است، که دو هنر سرودن و انسان زیستن را باهم داشت. آنچنان بالا و بلند و اینهمه ساده و در دسترس. با زندگیاش بر حرمت نام و مقام انسان افزود و بنای بلند هستیاش را بر بنیان این اندیشه استوار کرد: «شاعر بودن» یعنی «انسان بودن» و «شاعر، یعنی آگاه». او به «شاعر بودن در تمام لحظههای زندگی» اعتقاد داشت.
از اینگونه، آشنای شعر فروغ، تسخیر شکوه انسانیاش میشود. رفتار هنری-انسانی فروغ، در کار سرودن فیلم «خانه سیاه است»، آشنایی با جلوهای خوش فروغ از سیمای اوست که سالها پس از مرگ، میلاد دوبارهای دارد. و حیرت از حاصلخیزی سرشار عمر سخت کوتاهش.