داستان کوتاهی از هاینریش بل: خاطرات پادشاهان جوان

ترجمهٔ جلال مساوات: من، سیزده ساله بودم که در سرزمین کاپوتا به پادشاهی رسیدم. معلم سرخانه زیر ورقهٔ انشاء من نوشته بود:”رضایت بخش نیست”و من در اتاق خودم نشسته بودم و سرگرم آن بودم که کلمهٔ”نیست”را از عبارت معلم پاک کنم. پدرم پیگگی اول پادشاه کاپوتا به مدت چهار هفته برای شکار به کوهستان رفته بود و من میبایست ورقهٔ انشاء را با چاپار سریع السیر سلطنتی برای او بفرستم. پیش خود فکر کرده بودم که خیمههای شکارگاه روشنایی به حد کافی نیست و پدر نخواهد توانست ورقه را دقیقا”ببیند. با این فکر بود که داشتم با کوشش و تقلا کلمهٔ”نیست”را از زیر ورقهٔ انشاء پاک میکردم که ناگهان از بیرون کاخ سر و صدایی برخاست. مردم فریاد میزدند:”زنده باد پیگگی دوم!”
لحظهای بعد پیشخدمت مخصوص من با پیکری خمیده در آستانه در اتاق ظاهر شد. به خاک افتاد و التماس کنان گفت:”اعلیحضرتا! تفضل بفرمایید و مرا از اینکه پیش از اینها یکبار سیگار کشیدن اعلیحضرت را به صدراعظم خبر دادهام، از عفو و عطوفت شاهانه محروم نفرمایید.”
رفتار پیشخدمت به حدی برای من نفرتانگیز بود که بلافاصله او را از اتاق بیرون راندم و کار پاک کردن کلمهٔ”نیست”را از سر گرفتم. معلم سرخانه نظر خود را خیلی پر رنگ و با دقت آنهم با جوهر قرمز در زیر ورقه اعلام کرده بود. نتیجه اینکه در اثر تلاش و تقلای من و فشار پاککن بالاخره در دفترچه مدرسه حفرهای به وجود آمد ولی در همین لحظه بود که کار دوباره قطع شد. صدر اعظم به اتاق آمد. کنار در زانو زد و فریاد کشید:”افتخار بر پیگگی دوم، سه بار افتخار!”و بعد اضافه کرد:”اعلیحضرتا ملت شوق دیدار شما را دارد.”
اضطراب تمام وجودم را فرا گرفته بود. پاککن را به کناری نهادم. با تکان دادن دستها چرکهایشان را ریختم و پرسیدم:
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
“چرا ملت شوق دیدار مرا دارد؟”
“زیرا شما پادشاه آنها هستید.”
“از چه وقتی؟”
“از نیمساعت پیش. پدر جان جلیل القدر شما در شکارگاه به وسیله یکی از رازاکها (نام اختصاری”مهاجمان دژخوی کاپوتا). مورد سوء قصد قرار گرفته و به رحمت ایزدی پیوستهاند.
فریاد زدم:”آه از دست این رازاکها!”و بعد همراه صدراعظم به راه افتادم. او از بالکن مرا به مردم نشان داد. من درحالیکه دستپاچه شده بودم به زور لبخند میزدم و دستهایم را تکان میدادم.
این تظاهرات خودجوش دو ساعت طول کشید و در حدود شب، هنگامی که هوا تاریک شده بود، مردم متفرق شدند اما چند ساعت بعد تازه تظاهرات صف مشعلداران و ابراز احساسات آنان در جلوی قصر شروع شد.
بعد از این تظاهرات به اتاقم برگشتم. دفترچه انشاء را پاره کردم و خردهریزها را در حیاط درونی قصر سلطنتی ریختم. این خردهریزها را-چنانکه بعدها شنیدم-تهیه کنندگان مجموعههای اسناد و مداراک گردآوری کردند و در کشورهای خارجی به فروش رساندند. از همین طریق است که امروز دلایل ضعف و ناتوانی من در”درست نویسی” در آن کشورها در ویترینهای مخصوص حفظ و نگهداری میشود.
باری، ماههای سخت و دشواری آغاز شد. رازاکها حتی کوشش کردند کودتایی به راه اندازند اما سرانجام به وسیلهٔ میزاکها (نام اختصاری”مهاجمان نیکخوی کاپوتا”). و با کمک ارتش، سرکوب شدند. پدرم به خاک سپرده شد و من در کلیسای بزرگ کاپوتا تاجگذاری کردم. از آن پس لازم بود در جلسات پارلمان نیز شرکت داشته باشم و هر بار قوانین را توشیح کنم. از سلطنت بهطور کلی خیلی خوشم آمده بود بخصوص از اینجهت که میتوانستم به عنوان پادشاه در برابر معلم سرخانه روش تازهای در پیش بگیرم.
هرگاه معلم مثلا”در درس شفاهی از من میپرسید:”ممکن است اعلیحضرت تفضل بفرمایند و از حافظه مبارک بیان کنند که در مورد اعداد غیر متعارفی چه قواعدی وجود دارد”بلافاصله میگفتم:”نه تفضل نمیفرمایم”و او دیگر هیچ کاری نمیتوانست بکند. یا اگر مثلا”میگفت:”آیا برای اعلیحضرت همایونی غیر قابل تحمل خواهد بود هرگاه از ذات ملوکانه استدعا کنم که بر روی کاغذ حدودا”سه صفحه راجع به انگیزههای تل در کشتن گسلر مرقوم بفرمایند؟”فورا”میگفتم:”غیر قابل تحمل خواهد بود”و آنگاه از خود او میخواستم انگیزههای تل را در مورد آن کار برشمارد! بدینگونه تقریبا”بدون- هیچ نوع احساس خستگی فرهنگ و دانش را به سرعت به چنگ میآوردم.
به زودی تمام کتابها و دفترهای مدرسه را آتش زده خاکستر کردم و از آن پس تنها به چیزهایی که مورد علاقه شخصیم بود میپرداختم. توپ بازی میکردم و با چاقوی جیبی نوک تیز خود مرتب لنگههای در اتاق کارم را هدف قرار میدادم. رمانهای پلیسی میخواندم و هر روز برای مدیر سینمای دربار خطابهای مفصل در مورد سینما و فیلم ایراد میکردم. فرمان داده بودم که تمام فیلمهای عشقی را هرطور شده تهیه کنند و هربار که وارد پارلمان میشدم در مورد اصلاح نظام آموزش و پرورش پافشاری میکردم.
دورهٔ درخشان و با عظمتی بود. هرچند که جلسات مجلس خیلی خستهام میکرد. اما در طی همین جلسات خیلی زود توانسته بودم مالیخولیاهای پادشاهان جوان را درک کنم. چیزی که بود-و از عجایب-اینکه در این مدت از قدرت و اهمیت پلتسر صدر اعظم بکلی غافل مانده بودم. پلتسر علاوه بر اینکه صدراعظم بود، یکی از دوستان نزدیک پدرم و نیز پسر عموی مادر مرحومم بود.
سه ماه پس از شروع سلطنتم، پلتسر از من خواست که ازدواج کنم. گفت:”اعلیحضرتا! شما باید در هر مورد برای ملت نمونه و سرمشق باشید.”من از ازدواج واهمهای نداشتم، اشکال کار فقط در این بود که پلتسر دختر یازده ساله خودش یادویگا را برای این منظور در نظر گرفته بود. یادویگا دختری بود لاغر، کوچک اندام که من غالبا”او را در حیاط دربار هنگامی که مشغول توپ بازی بود میدیدم. او در کار درس و بحث مدرسه خنگ بشمار میآمد. کلاس پنجم را دو سال تحمل کرده بود. رنگی پریده داشت و کمی شرور به نظر میرسید. از پلتسر فرصتی برای فکر کردن و تامل خواستم. او در واقع از تردید من متحیر و عصبانی شد اما چیزی نگفت. از این پس ساعتها کنار پنجرهٔ اتاقم میایستادم و یادویگا را که در حیاط توپ بازی یا لیلی بازی میکرد، تماشا میکردم. او در واقع کمی جذابتر شده بود. گهگاه نیز به من که در کنار پنجره ایستاده بودم نگاه میکرد و لبخند میزد اما لبخندهایش به نظرم ساختگی میآمد.
همینکه فرصت فکر کردن و تامل تمام شد، پلتسر در لباس رسمی ضیافت در برابر من ظاهر شد، او مرد قدرتمندی بود. چهرهای زرد، ریشی سیاه و چشمانی پر تلالو داشت. گفت:”اعلیحضرت همایونی تفضل بفرمایند و چاکر را در جریان اطلاع از تصمیم مبارک قرار دهند. آیا جگر گوشهٔ چاکر مورد عنایت خاص اعلیحضرت قرار گرفته است؟”هنوز کلمهٔ”نه”کاملا”از دهانم بیرون نیامده بود که حادثهای ترسناک روی داد. پلتسر درجات نظامیش را از دوش، یراقها را از سینهاش کند و پاره کرد. کیف دستیش را-که از چرم مصنوعی بود-جلو پاهای من به زمین کوفت. ریشش را کشید تا بکند و فریاد زد: “آری چنین است قدرشناسی سلاطین کاپوتا!”
در وضع بحرانی بدی قرار گرفته بودم. بدون پلتسر کارها از پیش نمیرفت. بدون پلتسر پادشاه جوان بکلی از دست رفته بود. این بود که ناگهان تصمیم لازم را اتخاذ کردم. گفتم:”آیا برای ازدواج با یادویگا میتوانم رضایت والدین محترم او را جلب کنم؟”
پلتسر بلافاصله آرام شد. در برابر من به خاک افتاد. پاهایم را با حرارت بوسید، درجههای نظامی، یراقها و کیف دستیش را-که از چرم مصنوعی بود-از زمین برداشت.
با یادویگا در کلیسای بزرگ هولده باخ زن و شوهر شدیم از ملت با آب جو و سوسیس پذیرایی شد. به هر نفر هشت عدد سیگار دادند. همچنین به ابتکار شخصی من به هریک از افراد ملت به شرط درخواست، دو بلیط مجانی برای رفت و برگشت به محل بازی”کاروزل” و شرکت در آن بازی داده شد. مدت هشت شبانهروز سر و صدا و فریادهای شادی در اطراف کاخ سلطنتی به آسمان میرفت.
بعد از ازدواج، به یادویگا در انجام تکالیف مدرسهاش کمک میکردم. باهم توپ بازی میکردیم. لیلی بازی میکردیم. سوار بر اسب به گردش میرفتیم. هر وقت که دلمان میخواست با خودمان از شیرینیپزی دربار شیرینی بادام سفارش میدادیم یا به سینمای دربار میرفتیم. سلطنت همچنان دلپذیر بود. اما سرانجام آن حادثه ناگوار به این دوره از زندگی بهطور قطع پایان داد. شرح ماجرا از این قرار است:
وقتی به چهارده سالگی رسیدم به عنوان سرهنگ و فرمانده هنگ هشتم سوار منصوب و مشغول کار شدم. یادویگا نیز با درجهٔ سرگردی به این هنگ وارد شد. ما میبایست هر چند روز یک بار سواره نظام را-البته با اسب-سان ببینیم. در شبهای کازینو شرکت کنیم. در هریک از جشنهای بزرگ، نشانهای افتخار به سینهٔ سربازان لایق بچسبانیم. البته من در زمانی اندک تعداد زیادی از این نشانها را شخصا”به سینهٔ خود نیز چسبانده بودم. باری، این دوره شیرین و کوتاه با ماجرای پوسکوپک پایان گرفت.
پوسکوپک سرباز اسواران چهارم در هنگ تحت فرماندهی من بود. در یکی از یکشنبه شبها بود که او محل خدمت خود را ترک کرده و به دنبال زنی که سوارکار سیرک بود، تا نزدیک مرز رفته بود ولی در آنجا دستگیرش کرده بودند. پوسکوپک را به زندان انداختند و سپس دادگاه نظامی او را به مرگ محکوم کرد. من به عنوان فرمانده هنگ میبایست حکم را تایید و توشیح کنم. اما در زیر حکم دادگاه خیلی ساده نوشتم:”بعد از چهارده روز توقیف، بخشوده میشود. پیگگی دوم.”
البته ملت هنوز با ابراز احساسات، پشتیبانی خود را از من اعلام میکرد اما در اواخر شب پلتسر خبر داد که ارتش بهطور یکپارچه با رازاکها متحد شده است. از اطراف صدای تیراندازی و صدای انفجار شنیده میشد. مسلسلها مثل چکشهایی که به سرعت و با عصبانیت پشت سر هم زده میشود، صداهای مهیبی ایجاد میکردند و آرامش و سکوت همیشگی دور و بر قصر را بکلی از میان برده بودند.
این یادداشت مختصر نتایج بسیار وخیمی به بار آورد: افسران هنگ تحت فرماندهی من همگی باتفاق، درجات نظامی را از دوشها، یراقها و نشانهای افتخار را از سینههای خود کنده خرد و پاره کردند و همهٔ آنها را به وسیلهٔ یک ستوان جوان آوردند و دورن اتاق کار من ریختند. تعداد زیادی از واحدهای ارتش کاپوتا به سرعت به شورشیان پیوستند و در شب آنروز تمام اتاق من از درجات نظامی، یراقها و نشانهای لیاقت و افتخار تلمبار شده بود. همهچیز وحشتناک به نظر میرسید.
در واقع میزاکها برای من به تعداد لازم نیروی محافظ فرستادند. اما در این میان پلتسر صدراعظم گریخت و به رازاکها پیوست. من و یادویگا نیز سرانجام مجبور شدیم فرار کنیم. با عجله مقداری لباس، پول و اشیاء زینتی-در حدی که از طرف میزاکها برای ما مجاز اعلام شده بود-جمع کردیم و درحالیکه حد اقل مایحتاج را همراه داشتیم، خود را به آخرین ایستگاه راهآهن در مرز رساندیم. در آنجا خسته و کوفته در قسمت درجه دوم قطار در یک کوپه واگن به خواب فرو رفتیم و به جانب غرب به راه افتادیم.
در مسیر مرزهای کاپوتا صدای انفجار، شیونهای عصبی و موزیک خوفناک شورش و انقلاب همهجا طنینانداز بود.
چهار روز در راه بودیم و بعد در شهری که ویکلهایم نام داشت پیاده شدیم. ویکلهایم، تا جایی که محفوظات ناچیز من در درس جغرافیا کمک میکرد، پایتخت کشور همسایه بود.
در این میان من و یادویگا با چیزهایی آشنا شدیم که به تدریج در زندگی ما معنی پیدا کردند نظیر بوی مخصوص درون قطار، تلخی و تندی مزه سوسیهای ایستگاههای دور افتاده و ناشناس راهآهن و غیره. از نکات جالب در این روزها یکی این بود که من هر قدر که میخواستم میتوانستم سیگار بکشم و دیگر اینکه جسم و روج یادویگا حقیقتا” تازه شروع کرده بود به رشد کردن و شکوفا شدن و دلیلش این بود که یادویگا از زحمت انجام تکلیفهای مدرسه بکلی خلاص شده بود.
در دومین روز اقامت در ویکلهایم دیدیم که اینجا و آنجا همهجا اعلامیهای به در و دیوار میچسبانند. طبعا”نظر ما نیز به این اعلامیه جلب شد. متن آن از اینقرار بود: “سیرک هونکه-هولا مشهورترین زن سوارکار همراه با زوج هنری خود یورگن پوسکوپک نمایش میدهند.”یادویگا که با خواندن اعلامیه کاملا”به هیجان آمده بود، گفت: “پیگگی، به امرار معاش ما فکر کن، پوسکوپک در این کار به تو کمک خواهد کرد.”در هتلی که اقامت کرده بودیم، تقریبا”هر ساعت تلگرامی از کاپوتا میرسید. این تلگرامها از پیروزی و غلبه نهایی میزاکها، سوء قصد به پلتسر و کشته شدن او، تجدید سازمان نیروهای مسلح، انتخاب شخصی به نام اشمیت به عنوان صدراعظم جدید که درعینحال پیشوا و رئیس کل میزاکها نیز است خبر میداد. در این تلگرامها همچنین از من خواسته میشد که به وطن مراجعت کنم و تاج بر باد رفتهٔ پادشاهی کاپوتا را دوباره از دست پر توان ملت دریافت کنم و بر سر بگذارم.
مدت چند روز با این تلگرامها سرگرم بودم و به آنها فکر میکردم اما سرانجام وحشت یاودیگا از اینکه در صورت بازگشت دوباره باید تکالیف مدرسهاش را از سر بگیرد، باعث شد که تصمیم قطعی را بگیرم.
یک روز صبح به نشانی سیرک هونکه به راه افتادم و در آنجا سراغ پوسکوپک را گرفتم. پوسکوپک کنار در واگنی که سیرکبازان در آن استراحت میکنند و میخوابند، نشسته بود. همینکه مرا دید با موجی از شادی و خوشحالی از من استقبال کرد. به سوی من دوید و فریاد کشید:”نجات دهندهٔ زندگی من!”او در این دیدار بالاخره از من پرسید: “چه خدمتی میتوانم برای شما انجام دهم؟”خیلی ساده گفتم:”شغلی برای من دست و پا کن.”
پوسکوپک سخت تحت تاثیر قرار گرفت. به کوشش او خیلی زود در سیرک آقای هونکه مشغول کار شدم. تا مدتی لیموناد، پس از آن سیگار و بالاخره گولاش میفروختم. محل فروش، همان واگنی بود که پوسکوپک را در آن دیده بودم. چندی بعد نیز صندوقدار سیرک شدم. بعد از شروع به کار نامم را عوض کردم و نام توکه را برای خود برگزیدم ویلهلم توکه…و از آن هنگام از تلگرامهای کاپوتا نیز خلاص شدم.
مردم کاپوتا بعضی مرا مفقودالاثر به شمار میآوردند، عدهای نیز پنداشته بودند که مردهام درحالیکه من در کنار یادویگا-که روز به روز رشد و شکوفایی بیشتری پیدا میکرد- در اتاقک سیار سیرک آقای هونکه سرزمینهای عالم را زیر پا میگذاشتیم. من با کشورهای بیگانه آشنا میشدم. مردم آن کشورها را از نزدیک میدیدم و از همه مهمتر از اعتماد فوق العادهای که آقای هونکه به من نشان میداد. بینهایت شاد و خوشحال بودم.
حقیقت این است که اگر گاهگاهی پوسکوپک بهطور خودنمای به دیدار من نمیآمد و با من صحبت کاپوتا را پیش نمیکشید، یا اگر هولا زیبای سوارکار همچنان تکرار نمیکرد که همسرش پوسکوپک زندگی خود را مدیون من است، شاید دیگر هرگز راجع به این موضوع فکر نمیکردم که زمانی در کشوری پادشاه بودهام.
اما در این اواخر دلیل محکم تازهای نیز برای اینکه پیش از این پادشاه کاپوتا بودهام، کشف کردهام.ما، در مادرید نمایش داشتیم. صبح باتفاق یادویگا در شهر پرسه میزدیم که ناگهان به ساختمان بزرگ خاکستری رنگی رسیدیم. تابلوی ساختمان که بر روی آن نوشته شده بود”موزه ملی”توجه ما را به خود جلب کرد. یادویگا گفت:”برویم تو”و رفتیم تو. در موزه، در جلوی یکی از سالنهای بزرگ تابلویی نصب شده و بر روی آن نوشته شده بود:”ویژه اسناد و مدارک دستنویس.”
بدون اینکه منظور مشخصی داشته باشیم، بعضی از دستنوشتههای روساء و پادشاهان کشورهای مختلف را از نظر گذراندیم تا اینکه به یک جعبه آئینه رسیدیم. بر روی ورقهٔ سفید نازکی که روی این جعبهٔ آئینه چسبانده بودند، نوشته بود:”کشور پادشاهی کاپوتا که از دو سال پیش در آن رژیم جمهوری برقرار شده است.”در این جعبه دستنوشته پدر بزرگم و وک یازدهم را دیدم. قطعهای بود از اعلامیه معروف به”فرمان کاپوتا”که آن را پدربزرگ شخصا”و با دست خود نوشته بود. در اینجا همچنین برگی بود از یادداشتهای روزهای شکار پدرم و بالاخره ورق پارهای از دفترچه انشاء خودم. تکه کاغذی چروکیده و کثیف که بر روی آن این عبارت به چشم میخورد:”باراندگی برکه میآورد.”(به جای “باران برکت میآورد.”) با خجالت به یادویگا نگاه کردم ولی او فقط لبخندی زد و بلافاصله گفت: اینطور چیزها را تو دیگر تا ابد پشت سر گذاشتهای پیگگی!”
به سرعت از موزه بیرون آمدیم زیرا ساعت یک بعدازظهر شده بود. ساعت سه نمایش شروع میشد و من میبایست سر ساعت دو صندوق را باز کنم.