داستان کوتاه بیگانه، نوشته فرانسیس استیک مولر

فرانسیس استیگ مولر، نویسنده آمریکایی، متولد 1906 است. آثار مهم او عبارتند از: فلوبر و مادام بواری، شکوه زیبایی، شیری در جاده، داستان کوتاه”بیگانه”در مجموعه آثار کوتاه از نویسندگان بزرگ دنیا از سری کتابهای جیبی مؤسسه انتشارات بانتام آمریکا منتشر شده است.
ترجمه م.محررخمامی: اگر وقتی که از سینما بیرون آمدم، باران نمیبارید، پیاده به خانه میرفتم: آپارتمان من دم دست و مسیر من خیلی ساده بود-مستقیما ته بولوارعبور از دو خیابان، خیابان سوم دست راست، کوچه دوگرهنل، در حدود نصف یک بلوک. بههرحال، چون باران میبارید، سوار یک تاکسی شدم، اما به محض سوار شدن تشخیص دادم که راننده تاکسی، یک پیرمرد سرخ چهره، حالت فوق العاده عصبی دارد. همینکه خواست به خیابان اول، کوچه سنت دومینیک بپیچد، داد زدم: نه! نه!”دو بلوک آنطرفتر!” او زیر لب غرغری کرد و بلوار را از نو دور زد، و بعد، در یک لظحه داشت به خیابان دوم، کوچه لاسکازس میپیچید که من بار دیگر داد زدم: نه! نه!”لطفا آن یکی خیابان! من در آن خیابان دیگر سکونت دارم! کوچه دوگرهنل!”در این وقت، او برگشت و نگاه خیره شررباری به من انداخت، سپس مستقیما به پیش راند، به خیابان مسکونی من اصلا نگاه هم نکرد، و با سرعت هرچه تمامتر به مسیر خود به ته بولوار ادامه داد، گویی که میخواست ساعتها همچنان مستقیم پیش برود. داد زدم:”اما شما همین حالا از جلوی خیابان مسکونی من گذشتید. شما میبایستی به سمت راست میپیچیدید! خواهش میکنم برگردید، و از کوچه دوگرهنل به سمت بالا بروید و در مقابل پلاک 36 توقف کنید.”
پیرمرد در اوج وحشت من صدای خرخر مانندی از خود درآورد. اتومبیلش را در جاده لغزنده سر و ته کرد و با سرعت زیاد دوباره به محل اول برگشت. از بلوار رد شد، و در سر پیچ خیابان مسکونی من با ترمزی شدید توقف کرد. در این وقت، درحالیکه قیافهاش از فرط عصبانیت قرمز شده بود، تقریبا به سرم فریاد کشید:”زود از ماشین من پیاده شوید. من دیگر حاضر نیستم یک قدم هم شما را دورتر ببرم. سه دفعه است که مرا دست انداختهاید! سه دفعه است که گستاخانه به من توهین کردهاید! ماشین من مال بیگانگان نیست! یاالله، پیاده شوید!”
من با اوقات تلخی داد زدم:”توی این باران؟ هرگز این کار را نمیکنم. من حتی یک دفعه هم به تو توهین نکردهام، آقا، چه رسد به سه دفعه. خودت خوب میدانی که من هیچ کاری نکردم جز اینکه بیهوده با تو سروکله زدم که مرا به خانه برسانی.”بعد با لحن مهربانی اضافه کردم:”حالا خواهش میکنم مرا برسان. انعام خوبی هم به تو میدهم. و بهتر است ما دوستانه از هم جدا شویم.”
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
هنوز کاملا حرفم را تمام نکرده بودم که او فریاد زد:”پیاده شوید، آقا! به شما میگویم پیاده شوید! شما خیلی به من توهین کردهاید، و باید پیاده شوید!”
نگاهی به باران انداختم. گفتم:”امکان ندارد پیاده شوم.”
او در اوج عصبانیت، با لحنی خشن و یکنواخت گفت:”شما یا از تاکسی من پیاده میشوید، و یا اینکه من شما را به اداره پلیس میبرم، و در آنجا علیه شما، به خاطر اهانتی که به من کردهاید، شکایت کرده و تقاضای غرامت میکنم. حالا خودتان تصمیم بگیرید.
جواب دادم:”در چنین هوایی من نمیتوانم شق اول را انتخاب کنم. پس، پیش به سوی اداره پلیس.”
اداره پلیس که فقط چند خانه دورتر از محل مسکونی من بود، برای من ناآشنا نبود. من قبلا چندبار، برای دعواهای جزیی به آنجا رفته بودم، و وقتی که راننده تاکسی و من، پهلو به پهلوی هم، وارد اتاق ساده کلانتری شدیم، کمیسر که تنها پشت میزش نشسته بود، مرا شناخت و با من احوالپرسی کرد. درحالیکه مرا به اسم صدا میزد گفت: عصر بخیر، آقا. چه فرمایشی دارید؟”
اما پیرمرد که پلیس فقط سرش را برای او تکان داده بود، به من مجال حرف زدن نداد. فریاد زد:”این منم که فرمایش دارم! این منم که علیه این اجنبی شکایت دارم! او سه دفعه مرا آلت دست خود قرار داد، آقا! سه دفعه سخت به من اهانت کرد. من تقاضای رسیدگی دارم، آقا!”
کمیسر با قیافه گیج و منگ به پیرمرد خیره شد: احساس کردم که او هم مثل من نگران وضح روحی پیرمرد است. سپس رو به من کرده و از من خواست که حرفهایم را بزنم. قلمی برداشت، دفتر سفید بزرگی را باز کرد، و همچنانکه من صحبت میکردم، او تندتند یادداشت میکرد: اینکه من آدرسم را به راننده داده بودم، او دو دفعه اشتباها از مقابل خیابان مسکونی من رد شده بود، بعد غرغر و تندخویی، بعد گم کردن خیابان، عصبانیت، اولتیماتوم. همه اینها را پلیس، با حوصله و دقت یادداشت کرد. یکی دوبار سخنم را قطع کرد تا به پیرمرد که میان حرفم دویده بود، اخطار کند که سکوت را رعایت نماید. وقتی که حرفهاین تمام شد. کمیسر برای لحظهای دیگر به نوشتنش ادامه داد و با عبارت اختتامی قشنگی به نوشتهاش پایان داد، و پس از آنکه آخرین سطرش را با مرکب خشککن خشک کرد از من تشکر نمود. آنگاه رو به راننده کرد و با خشونت گفت: «حالا تو هم حرفهایت را بزن، تا من تصمیم خود را درباره این مساله بغرنج اتخاذ کنم.»
ولی پیرمرد هیچ حرفی نداشت که بزند. تنها عبارتی را که با صدای خشن و عصبانی خود تکرار میکرد، و ضمن تکرار آن به کمیسر اشاره میکرد با عصبانیت به من نگاه میکرد، همان عبارت ثابت و همیشگی بود: «سه دفعه، آقا! سه دفعه این مرد مرا دست انداخت، سه دفعه سخت به من توهین کرد. یک اجنبی! این غیرقابل تحمل است، آقا!»
کمیسر با عصابنیت سرش را از روی دفتر گزارش بلند کرد و گفت: «اما اصل مطلب؟ آنچه را که بین ت و این آقا اتفاق افتاده، دقیقا» شرح بده.» و درحالیکه نگاه پوزش- خواهانهای به من میانداخت گفت: «اگر گفتههای این آقا صحت ندارد، آنها را تکذیب کن.»
اما بار دیگر تنها چیزی را که شاکی من توانست بگوید همان «سه دفعه!» بود و کمیسر قلمش را تقریبا با عصبانیت پائین گذاشت. با کلمات بسیار واضحی خطاب به من گفت: «کاملا روشن شده است، آقا، که شما در این دعوا ذیحق هستید، و من خوشحالم که میتوانم رای خود را به نفع شما صادر کنم، و از این مرد بخواهم که شما را بدن مطالبه هیچگونه کرایه تاکسی به خانهتان برساند. فقط اگر اجازه بفرمائید که نگاهی به اسناد شما بیندازم-این نوع تشریفات اداری است که در چنین مواردی باید انجام شود-بلافاصله پرونده را مختومه اعلام میکنم. ممکن است لطفا کارت شناساییتان را محبت بفرمائید؟ *قلبم یکباره فرو ریخت. بیاد آوردم که کارت شناساییام را روی میز مطالعهام جا گذاشته بودم و فراموش کرده بودم که آن را در جیبم بگذارم. اما طبق قانون فرانسه، اتباع خارجی موظفند کارت شناساییشان را همیشه با خود همراه داشته باشند. در یک آن از ذهنم گذشت که باران را مستمسک قرار دهم. گفتم: «چون باران سختی میبارید، کارتم را در خانه گذاشتم که مبادا رطوبت باران در آن نفوذ کند و احتمالا کارت را ضایع و غیرقابل استفاده کند. اما قول میدهم که صبح اول وقت، آن را خدمت شما بیاورم، و امیدوارم که این توضیح من شما را قانع کرده باشد، و جوابگوی تقاضای شما، که البته کاملا قانونی و الزامی است، باشد.»
اما من کار غیرقابل بخششی کرده بودم، و از این لحظه همهچیز عوض شد. کمیسر با قیافهای خشک و انعطافناپذیر، عبوسانه گفت: «این پیشنهاد شما، قانعکننده نیست، آقا. درست است که شما صبح فردا کارتتان را خواهید آورد. اما با توجه به وضعیت فعلی، من ملزم هستم که نظرم را تغییر دهم. با توجه به این حقیقت که اکنون باران میبارد، من از این آقا تقاضا میکنم که شما را با خانهتان برساند. اما به شما تکلیف میکنم که نه تنها کرایه کل مسافرت را از اول تا آخر، بلکه همچنین کرایه زمانی را که ایشان در این اداره معطل شدهاند، تمام و کمال به او بپردازید. «و آنگاه رو به پیرمرد کرد و گفت: «ببینم آقا، تاکسی متر شما که مشغول به کار هست، بله؟»
راننده سرش را تکان داد و کمیسر از جایش برخاست و بدون لبخند گفت: «پس تا دیدار آینده، فعلا خداحافظ. و شما، آقا، صبح فردا را فراموش نکنید. «و ما پهلو به پهلوی هم، همانگونه که داخل شده بودیم، آنجا را ترک کردیم. متوجه شده بودم که وقتی رای کمیسر به نفع شاکی من تغییر کرده بود، برق شادی در چشمان پیرمرد ظاهر شده بود، اما غیر از این، هیچگونه علامت پیروزی دیگری در ا دیده نشده بود، و او قیافه عادی خود را همچنان حفظ کرده بود: او بدون یک کلمه حرف مرا به خانهام رساند. فقط وقتی که به مقصد رسیدیم و من مبلغ کل کرایه او را، که دقیقا شمرده بودم، به دستش دادم، او به حرف درآمد که: «حضرت آقا، حتما فراموش کردهاید که به من قول یک انعام خوبی را داده بودند…و مگر قرار نیست که ما بهطور دوستانه از هم جدا شویم؟»