داستان کوتاه خانهای در آسمان، نوشته گلی ترقی

تابستان بدی بود؛ داغ، بیآب، بیبرق. جنگ بود و ترس و تاریکی. مسعود د//، مثل آدمی افتاده در عمق خوابی آشفته، گیج و منگ و کلافه، دست زن و بچههایش را گرفت و شتابان راهی فرنگ شد؛ بیآنکه فکر کند؛ بیآنکه بداند چه آیندهای در انتظارش است. نمیخواست عاقل و محتاط و دوراندیش باشد. نمیخواست با کسی مشورت کند؛ با آنهایی که ریشه اعتقاد داشتند و ماندنشان براساس تصمیمی اخلاقی بود.
مسعود د//از جنگ بیزار بود و از مرگ واهمه داشت. دلهرههای شبانه توان و قرارش را گرفته بود و اضطراب دردناک سحرگاهی آزارش میداد. میبایست میرفت؛ میبایست میگریخت و در جایی امن ساکن میشد، جایی دور از هیاهو و بمب و انفجار، دور از امکان مرگ و جنون و…کارهایش را پنهانی، مثل برق و باد کرد. اثاث منزلش را به حراج گذاشت و خانهاش را مفت و مجانی به اولین مشتری فروخت. ویزا گرفت؛ بلیت خرید؛ باروبندیلش را بست و درست دم رفتنش بود که مثل آدمهای تبدار، چشمش به مادر پیرش افتاد و زیر پایش خالی شد. از خود پرسید که تکلیف او چه خواهد شد و دل و رودهاش، از درد و استیصال آنچنان به پیچوتاب افتاد که برای آنی جنگ و مرگ از یادش رفت و تصمیم به ماندن گرفت.
میهنبانو تمام این مدت نگاه کرده بود؛ بدون پرسش یا اعتراض یا ابراز وجود. دیده بود که دار و ندار او را به فروش گذاشتهاند و چیزی نگفته بود. دیده بود که مردمان غریبه در اتاقهای خانهاش میچرخند و لب تر نکرده بود. نشسته بود کنجی پای دیوار، روی قالی بزرگ تبریز-یادگار اجدادی-و دستش را با حسرتی پنهان کشیده بود به گلهای مخملی فرش و طرحهای رنگین طلایی-تهماندهٔ روزهای پیشین-آخرین تماس سرانگشتانش با آن جسم مأنوس قدیمی، مثل دست کشیدن به بدنی نیمه گرم بود در واپسین لحظات زندگی و چنگ انداخته بود به ریشههای رومیزی که یک آن نگهش دارد. و چشمش دیده بود به دنبال کاسههای گل مرغی، که دست به دست میگشت و چراغهای پایه بلند روسی که به فروش رفته بود؛ خواسته بود بگوید نه! بقچههای ترمه و آینهٔ عقدم را نمیدهم//یا چیزی را بردارد و پنهان کند و هیچ نگفته بود؛ نشسته بود و یک گوشه، خاموش و نامرئی، پر از زخمهای درون، شاهد رفتن ساعت دیواری و میز و صندلی و بشقابهای چینی و قابهای طلایی، مثل سفر غمانگیز بچههای مادری پیر به شهرهای اجنبی. فهمیده بود که روزگاری سخت در انتظارش است و پذیرفته بود. گلهای از پسرش نداشت. خودش سالها پیش، خانه را به اسم او کرده بود. قرارشان این بود که خانه را پیش از مرگ او نفروشند و این قراری کهنه بود، مال آن وقتها، پیش از انقلاب و جنگ، پیش از ترس و لرز و پریشانی بچهها. و میهن بانو چیزی جز سلامتی و خوشبختی پسرش نمیخواست، یا دخترش که شوهر انگلیسی داشت و در تهران نبود. فرش زیر پایش را هم میداد که داده بود، یا جانش را که رو به انتها میرفت و طالبی نداشت. بچههایش هم عاشق او بودند و مسعود د//هرگز به این فکر نبود که مادر پیرش را بگذارد و بگریزد، یا او را بیخانه و بیمال و منال به امان خدا بسپارد و گلیم خودش را از آب بکشد؛ منتها، در آن پریشانی و بیسامانی، در جنون جنگ و بمباران و امکان مرگ، هوش و حواسش را از دست داده بود و مسئول کارها و خواستههایش نبود؛ این را میهن بانو میدانست و سکوت و تسلیم و رضایتش از این ادراک مادرانه بود. البته گریه کرده بود؛ مفصل هم گریه کرده بود؛ پنهانی و دور از چشم دیگران. شب در تاریکی زیر ملافه یا روز توی حمام دربسته و پشت کاجهای بلند باغچه. ترمهها و فرشها و اشیا قدیمی، یادگار پدر و شوهر و روزهای خوب جوانیاش را دوست داشت. با آنها پیر شده بود و میانشان الفتی دیرینه بود. خاطرههایش، مثل هزاران تصویر پراکنده در فضا، در اتاقهای خانه میچرخیدند و رد پا و جای انگشتان کودکیاش روی سنگفرش حیاط و آجرهای دیوار باقی بود. جز این خانه جایی دیگر برای خودش نمیشناخت و میدید که دیگر صاحب اینجا//نیست؛ صاحب هیچ کجا نیست؛ زیر پایش خالیست و معلق در هواست. دلش میخواست مثل گربهها وقت بیماری ومرگ، سرش را زیر میگرفت و میرفت؛ ناپدید میشد. اما میدید که سرحال و زنده است و آمادهٔ مردن نیست. پیریاش را دیگران بر او تحمیل کرده بودند. نگاه بیرحم و قضاوت نامنصفانهٔ آنها بود که سن و سالش را تعیین میکرد و گذشت سالیان را به رخش میکشید. تصویری جوان از خودش داشت، تصویری منعکس در آینههای قدیم، در خاطرههای خوش روزهای پیشین. دلش میتپید و چشمش به دنبال چیزها میدوید. منتظر آینده بود، منتظر آمدن بهار و تابستان. هزار امید و آرزو داشت، برای خودش و برای بچههایش، برای نوه و نتیجههایش. هفتاد و چهار یا هفتاد و شش یا بیشتر؟ این حسابها را دیگران میکردند و تاریخ ازدواج و تولدش را تخمین میزدند؛ وگرنه، مهین بانو از مرز چهل سالگی نگذشته بود و این را تنها خودش میدانست و حس میکرد و باور داشت. و حالا، بیمقام و بدون جایگاه، نمیدانست روی کدامین لحظه از زمان افتاده است؛ کیست، کجاست و تکلیفش چیست؟ چیزی اضافی شده بود، خارج از نظام کیهانی منظومهها، مثل ستارهای فرو افتاده، تبعید شده به انزوای آشفته آسمان. دلش میخواست نبود و نمیشد. مرگ با او فاصله داشت. پاهایش زمین را میخواست بدنش ذرههای نور و گرما را میبلعید و فکرهایش، با هزار نخ نامریی، به کنج و کنار شیرین زندگی گره خورده بود.
قرار شد که میهن بانو را، برای چندین هفته یا بیشتر (شاید هم دو سه ماه) پیش خواهرش بگذارند تا مسعود د//در پاریس مستقر شود؛ خانه بگیرد و کار پیدا کند. سر و سامانی به زندگیاش بدهد و بعد، سر فرصت با خیال راحت و قلبی شاد، به دنبال مادرش بفرستد، دخترش هم به فکر او بود، و با وجود کمبود درآمد و گرانی زندگی، مرتب از لندن تلفن میزد و مادرش را دعوت میکرد. داماد انگلیسی هم مرد مهربانی بود و اصرار به پذیرائی از مادرزنش داشت. منتها، میبایست صبر میکردند. همه چیز بالاخره درست میشد؛ شاید هم بهتر از روز اول. و میهن بانو پر تحمل و عاقل بود و بچههایش مدیون شعور ذاتی او بودند.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
دو هفتهٔ اول کمی سخت گذشت؛ جابهجایی آسان نبود و میهن بانو عادت نداشت که شب منزل این و آن بخوابد. معتاد به اتاق و تخت و بالش خودش بود، معتاد به صداهای کوچه و رفتوآمد همسایههای قدیمیاش، حتی معتاد به بوی کهنه آشپزخانه و رطوبت آشنای راهپلههای بالا، و البته عطر پیچ امین الدولهٔ پای پنجرهاش و حضور همیشگی آن چهار درخت بلند تبریزی، همسن و سال پدرش. خواهرش مهربان و مهماننواز بود و شوهر خواهرش، دکتر یونس خان، کاری به کار کسی نداشت؛ مردی افسرده و تنها بود و از دوری بچههایش غصه میخورد. هر هفت فرزندش، بعد از انقلاب از ایران رفته بودند. پسر بزرگش مقیم استرالیا شده بود؛ دسترسی به او امکان نداشت. دو دخترش (عزیز کردههای دوقلو) در آمریکا بودند. پسر وسطی میان سنگاپور و تایلند و ژاپن میچرخید و آخری مرتب جایش را عوض میکرد. و یکی از دخترها (به گمان دکتر یونس خان-مطمئن نبود-حافظهاش کار نمیکرد) تبعهٔ کانادا یا هند یا کشوری مجهول در آمریکا شده بود. دو خواهر به هم نزدیک بودند و مسعود جان از این نظر نگرانی نداشت؛ وجدانش راحت بود؛ میدانست که مادرش راحت است و همینطور هم بود؛ منتها، بمبارانهای شبانه و بعد هم هجوم موشکهای لعنتی در روحیه آرام دکتر یونس خان تغییری بزرگ داده بود؛ فکرهای عجیب غریب میکرد و به همه-بیخودی-سوء ظن داشت. پشت در به حرفها گوش میداد. توی کیف زن یا چمدان خواهرزنش را میگشت و خرت و پرتهای ناقابل خودش را پنهان میکرد و یادش میرفت آنها را کجا گذاشته است. مطمئن بود که میهن بانو عینک و فندک او را برداشته است و به زنش میگفت و زنش اعتراض میکرد و زن و شوهر بگو مگو میکردند و مهین بانو، کز کرده پشت در، مچاله از شرم، به خودش میپیچید و روزشماری میکرد تا هرچه زودتر راهی فرنگ شود و پیش بچههایش سر و سامان گیرد. دلش هم برای دکتر یونس خان میسوخت و میدانست که کارهایش از روی عمد و بدجنسی نیست. حتی روزی هم که انگشتش لای در ماند و ناخنش از بیخ کنده شد و یا شبی که شوهر خواهر، به دنبال انگشتر عقیقش رختخواب او را آشفت و جیبهایش را گشت، آه و ناله یا اعتراض و شکایت نکرد. با خودش گفت که همهٔ این لحظهها گذراست و خدا را شکر کرد که بچههایش سالمند و خودش هم با وجود همهٔ این اتفاقها، زنده و هوشیار است.
بالاخره روز موعود رسید. مهین بانو فکر کرد که خواب میبیند و اشگهایش از شدت خوشی سرازیر شد؛ اویی که به آسانی پیش روی دیگران گریه نمیکرد! دست خودش نبود. سر و روی نوههایش را میبوسید و خیال خواب و استراحت نداشت، گرچه تمام شب سرپا بود؛ فرودگاه، گمرگ، گشتن چمدانهایش، گم شدن کیفش، جا گذاشتن عینک ذرهبینی و بستهٔ دواهایش، پادرد و سرگیجهٔ ناگهانی و آن دل آشوبهٔ لعنتی توی هواپیما. اما اگر ولش میکردند میخواست تمام روز حرف بزند و سر و روی نوهها و پسر و عروسش را ببوسد و توی آن آپارتمان قد لانه موش راه برود و هیجانزده و دستپاچه هزار پرسش درهم از این و آن بکند.
مهین بانو را به زور و اصرار برای دو شب اول، در اتاق بچهها خواباندند؛ برای بچهها توی اتاق نشیمن تشک انداختند و یواشکی در گوششان گفتند که مادربزرگ از راه رسیده و خسته است، گناه دارد، بعدا جایش را عوض خواهند کرد و اتاقشان را دوباره پس خواهند داد.
مهین بانو اخم و سکوت ناراضی بچهها را دید و دلش گرفت. خواست چیزی بگوید اما رویش نشد. جانش را هم نداشت؛ تمام تنش از خستگی میلرزید. سرش را که روی بالش گذاشت، خوابش برد. غش کرد؛ امّا نزدیک سحر از خواب پرید. به نظرش رسید که وزنهای آهنی روی قفسهٔ سینهاش گذاشتهاند و حسی مزاحم ناشناخته، یک جور شرم و احساس حقارت و گناه، مثل دردی توی تنش میچرخد. یاد نگاه دلخورانهٔ نوههایش افتاد و از اینکه اتاق آنها را غصب کرده بود معذب و ناراحت شد؛ انگار سیخش میزدند و توی تشک و بالش زیر سرش سوزن کار گذاشته بودند. ترجیح میداد توی راهرو پشت در، یا چمباتمه گوشهٔ مبلی کنج دیوار بخوابد و جای کسی را نگیرد. روز سوم جایش را عوض کردند و مهین بانو نفسی راحت کشید. بهش یک تشک اسفنجی سبک دادند که شبها توی اتاق نشیمن میانداخت و روزها زیر کاناپه پنهانش میکرد. چمدانهایش را گوشهٔ آشپرخانه گذاشته بود و کیف دستیاش را با خودش، به اینور و آنور میکشاند. در گنجهها از فشار لباسها بسته نمیشد و زیر تختها انباشته از اسباب بود. جا برای تکان خوردن نبود. مهین بانو یک عمر در خانهای وسیع با اتاقهای آفتابگیر و منظرهٔ آسمان و آفتاب و باغ و باغچه زندگی کرده بود. اتاقش گنجه و صندوقخانه داشت و میشد صدها چمدان در انبار بالا و یک کامیون بار توی زیرزمین خانه چپاند. خب، این قصه مال گذشته بود. زندگی بالا و پایین داشت و خوابیدن گوشهٔ اتاق نشیمن هم خالی از لطف نبود؛ البته سر و صدای کوچه زیاد بود و ترن زیرزمینی که از آن نزدیکی میگذشت پنجرههای خانه را میلرزاند. ولی مهین بانو، از همان دقیقهٔ اول با خودش گفت که زندگی در فرنگ این شکلیست؛ جای غرولند ندارد و خدا را شکر که پیش بچههایش است و زندگیاش سروسامان گرفته است.
نوهها هم از زندگیشان راضی بودند. مدرسهشان را دوست داشتند و مشتی هم دوست و همکلاسی عرب و پرتقالی پیدا کرده بودند. گهگاه مهمانی میدادند و مهین بانو مجبور بود جایش را عوض کند. رختخوابش را برمیداشت و دنبال کنجی آرام میگشت. کجا؟ دو تا اتاق خواب بود و یک آشپزخانهٔ باریک دراز و حمامی کوچک و مستراحی گوشه آن. توی اتاق زن و شوهر که نمیشد؛ گرچه پسرش اصرار میکرد و عروس مهربانش هم حرفی نداشت. توی اتاق بچهها جا نبود؛ دو تا تخت به هم چسبیده و مشتی کتاب و کفش و راکت تنیس و توپ فوتبال افتاده بود کف زمین. میماند آشپزخانه، حرفی نداشت؛ مگر مهین بانو چقدر جا را اشغال میکرد؟ قد یک بچه بود؛ لاغر و ظریف و شکننده، توی گنجه و زیر تخت هم جا میشد. یکی دو شب توی وان حمام خوابیده بود و خوابش هم برده بود. اما پسرش سخت اعتراض کرد و مادرش را به زور توی تخت خودش خواباند، کنار زنش، بدترین شب مهین بانو بود؛ از عروسش خجالت میکشید. دراز کشیده بود لب تخت، انقدر دور که اگر تکان میخورد میافتاد؛ و پلک روی هم نگذاشته بود. ملافه تنش را میخورد و تمام بدنش پرپر میزد.خودش را آنقدر جمع و قلنبه کرده بود که به توپی کوچک میماند؛ هلش میدادی قل میخورد میرفت ته اتاق. عروسش سه چهار شب تحمل کرد و بعد با ملایمت به شوهرش فهماند که ادامهٔ این وضع درست نیست و مسعود د//، با اینکه آدم باشعور و آرامی بود معلوم نشد چرا یک مرتبه از کوره دررفت، داد کشید و صدایش به گوش همه رسید؛ بچهها وحشت کردند و زن و شوهر به هم پریدند و حرفهایی زدند که سابقه نداشت. مهین بانو مرد و زنده شد؛ به خودش لعنت فرستاد که چرا آمده و زندگی خانوادهای را آشفته است و همان روز تصمیم به رفتن گرفت. چمدانش را بست. کفش و کتش را پوشید. نشست روی صندلی راهرو و منتظر ماند، منتظر اینکه تپش قلبش فرو نشیند، فکرهایش منظم شود و ببیند کجا میتواند برود. برمیگشت تهران. بهترین کار همین بود. میرفت منزل خواهرش. دوباره دکتر یونس خان و خل بازیهایش؟ نه! امکان نداشت! میرفت خانهٔ دخترخالهاش. یادش نبود که دخترخاله دو ماه پیش مرده است و تازه گریهاش گرفت. میرفت خانهٔ پسر عموهایش. خانهٔ برادرزادههاش (برادرزادهها رفته بودند به آمریکا). میرفت قبرستان، جهنم درره، گدایی میکرد، کلفتی میکرد، بالاخره در مملکت خودش بود، سرش را میگذاشت زمین و میمرد. اینجا نمیماند، محال بود. خوشبختانه منیژه دختر مهین بانو (که او را در فرنگ مگی مینامیدند) از لندن تلفن زد و خواهش و تمنا که مادرش را همان روز، همان دقیقه، سوار هواپیما کنند و نزد او بفرستند. همان دقیقه که نمیشد اما هفتهٔ بعد مهین بانو را به فرودگاه بردند و مهین بانو، مثل پرندهای رهاشده از قفس جانی تازه گرفت. هواپیما مثل یک خانه بود، گرم و محفوظ. صندلی خودش را داشت؛ مال خودش. جایش معین بود و نمیشد آن را ازش گرفت. اگر روی زمین هم یک صندلی بهش میدادند، یک وجب جا که میدانست مال شخص اوست، برایش کافی بود. غذایش را با میلی خورد و یاد ننه خانم افتاد که سینی شامش را میآورد-آن وقتها که برای خودش کسی بود و برووبیایی داشت-و چقدر دلش سوخت و گریه کرد وقتی شنید که نوهٔ ننه خانم در جنگ شهید شده و پسرش را به تیمارستان بردهاند؛ اگر این اتفاق نیفتاده بود همه چیز فرق میکرد. مسعود د//میخواست که جایی کوچک برای مادرش اجاره کند و او را دست ننه خانم بسپارد. بهترین راه حل برای همه بود؛ برای خودش و برای مادرش. اما کی از فردایش خبر داشت؟ خمپاره به کلهٔ نوهٔ ننه خانم خورد و درجا کلکش را کند. چند نفر از سبزهوار آمدند و قیامت شد. از کمیته آمدند، از بنیاد شهید، تبریز و تسلیت. و ننه خانم را بردند به ده خودش. بهش اتاق دادند و مقرری ماهانه. قرار شد که همان جا بماند و همهٔ اینها پیش از رفتن مهین بانو به خانهٔ خواهرش بود.
مگی (منیژهٔ سابق) مادرش را بغل گرفت و آنچنان با عشق و دلتنگی فشارش داد که آه مهین بانو درآمد، از درد و از خوشی. دامادش هم او را بوسید و دستش را سخت فشرد. دیوید اوکلی مرد خوبی بود؛ خون یهودی داشت و خونگرمیاش از همین بود. مهین بانو از ازدواج دخترش با یک یهودی انگلیسی راضی نبود. دوست داشت داماد ایرانی و مسلمان داشته باشد. اما حرفی نزده بود؛ در کار بچههایش دخالت نمیکرد. اما ته دلش گرفته بود تا آن روز که صورت سالم و چشمهای باز و صمیمی دیوید اوکلی را دید و باری سنگین از روی قفسهٔ سینهاش برداشته شد. دستش را توی بازوی مردانهٔ او انداخت و خندید و تازه متوجه شد که چه لاغر و کوچک است؛ قدش به کمر دامادش هم نمیرسید، مثل یک جوجه بود، چهل کیلو بیشتر نداشت؛ شاید هم کمتر، با استخوانهای پوک و پاهایی به باریکی مداد.
باران میآمد و هوا سرد بود. دیوید اوکلی ماشین داشت؛ چمدانها را توی صندوق عقب گذاشت و با خوشحالی، محکم روی شانهٔ ظریف مهین بانو کوبید. مگی کنار مادرش نشست و سرش را روی شانهٔ دردناک او گذاشت. توی گوشش گفت که دیگر نخواهد گذاشت او به پاریس یا تهران برگردد و دل مهین بانو از این همه محبت به تپش افتاد. چشمهایش را بست و خوابش برد و خواب ندید.
آپارتمان مگی و دیوید اوکلی در طبقهٔ چهارم بود؛ بدون آسانسور. مهین بانو خسته و خوابآلود بود؛ گیج گیجی میخورد. دیوید اوکلی، مادرزنش را که به سبکی پر کاه بود بلند کرد و مهین بانو جیغ کشید؛ خودش را سیخ کرد، مثل مداد و همینطوری ماند. مگی خندید. دیوید اوکلی هم سرحال بود و مادرزنش را، مثل عروسکی چوبی، زیر بغل گرفته بود و از پلهها بالا میرفت و مهین بانو مژه نمیزد.باورش نمیشد. نمیدانست بخندد یا جیغ بکشد یا گریه کند؛ تا به حال چنین اتفاقی برایش نیفتاده بود؛ واکنشی طبیعی یا عکس العملی حاضر برای قبول یا رد این اتفاق نداشت. حس میکرد خودش نیست، تبدیل به یک شئ شده، یک جارو یا صندلی، که از بازار خریدهاند و «جارو بودن» تجربهای تازه بود با دنیای خاص خودش.
خانهٔ مگی کوچکتر از آپارتمان برادرش بود؛ یک اتاق خواب بیشتر نداشت. در عوض بچه نداشتند. سگ داشتند، بزرگ و پشمالو، قد مهین بانو. دیوید اوکلی معقول و منطقی بود و کارهایش حساب و قاعده داشت. احساساتی نمیشد؛ فکر میکرد. با کسی تعارف نداشت. قرار شد که مهین بانو روی کاناپه در اتاق نشیمن بخوابد. وقتی زن و شوهر مهمان دارند، در اتاق آنها، روی تخت دراز بکشد-خواب و بیدار-و منتظر بماند. البته راه حل مطلوبی نبود؛ ولی چکار میشد کرد؟ مهین بانو حرفی نداشت؛ هیچوقت حرفی نداشت؛ اگر هم داشت میدانست که وقت گفتنش نیست و این زندگی را برای همه آسان میکرد.
دیوید اوکلی معلم بود؛ درس اقتصاد میداد و تمام مخارج خانه را با دقت یادداشت میکرد. خوشبختانه مهین بانو به اندازهٔ یک جوجه بود و سعی میکرد که خورد و خوراکش از غذای مرغی خانگی هم کمتر باشد. مگی به دانشگاه میرفت. درس حسابداری میخواند. زن و شوهر صبح میرفتند؛ شب برمیگشتند؛ خسته. حوصلهٔ حرف زدن نداشتند و اگر هم میزدند دربارهٔ گرانی و خرج زندگی بود. مهین بانو پولی از خودش نداشت. همان روز اول، النگوی طلا و گوشوارههای یاقوتش را، به اصرار و خواهش و تمنا به دخترش داده بود تا بفروشد؛ مگی گفته بود «نه»! محال است.» و شوهرش گفته بود که «اشکالی ندارد». و مگی گریه کرده بود. گفته بود «نه». و بعد پذیرفته بود. البته به اکراه و به راهنمایی شوهرش.
مهین بانو یاد گرفته بود که با خودش حرف بزند. زبان دامادش را نمیفهمید و مگی ناچار بود که با شوهرش به انگلیسی حرف بزند؛ یا اصلا حرف نزند. شام را در سکوت میخوردند. مگی درسهایش را حاضر میکرد و دیوید اوکلی روزنامه م خواند. تمام صفحهها را، پشت و رو. بعد، هرسه نفر به تماشای تلویزیون مینشستند؛ برنامههای علمی یا فرهنگی، بحث و گفتگو و مهین بانو زل میزد؛ خیره میماند؛ اما نه چیزی میدید و نه چیزی میفهمید. غرق در خاطرههای خودش میشد؛ در مکان و زمانی دیگر. روزها هم تنها بود. خانه را تمیز و مرتب میکرد. با دو تا گلدان جلوی پنجره ور میرفت و ساعتها به باران تمامنشدنی و آسمان تیرهٔ شهر مینگریست. از سگ دیوید اوکلی هم میترسید و بیشتر اوقات توی اتاق خواب میماند تا دخترش برگردد. گاهی وقتها بیرون میرفت؛ اگر هوا اجازه میداد. توی پارک روبرو مینشست و میلرزید. زمستان سختی بود؛ و سرما هم خورد. اول گلویش ورم کرد و بعد به سینهاش ریخت. چه سرفههایی! انگار دل و رودهاش میخواست دربیاید. از همه بدتر صدای سرفههایش بود که مانع خواب همسایههای بغلی میشد که با مشت به دیوار میکوبید و مهین بانو سرش را زیر بالش میکرد. گوشهٔ ملافه را توی دهانش میچپاند و نفسش را فرو میکشید.
بهار که رسید همهچیز فرق کرد. چند رگه نور و آفتاب از پشت ابرها در آمد و دلها باز شد. دیوید اوکلی سه روز مرخصی گرفت و زن و مادرزنش را به گردش و تفریح برد و به همهشان خیلی خوش گذشت. مگی برای مادرش قرص و دوا و شربت تقویت خرید و مهین بانو دو کیلویی هم چاق شد و از ته دل خدا را شکر کرد؛ امّا هنوز شکرش تمام نشده بود که باز ورق برگشت. اول تابستان بود؛ دیوید اوکلی دو ماه تابستان را به کوهستان میرفت، نزد عمهاش. بردن مهین بانو امکان نداشت. خانه را هم در این دو ماه اجاره میدادند تا کمک مخارج باشد؛ قابل فهم بود. به خصوص که خرج مادرزن هم اضافه شده بود و میبایست جبران میکردند. قرار شد که مهین بانو را بفرستند پاریس پیش پسرش و این تصمیم را سریع گرفتند؛ بدون مشورت با مسعود «د» مهین بانو را سوار هواپیما کردند و به پسرش خبر دادند که مادرت در راه است. بد وقت بود. و مسعود «د» با اینکه از آمدن و دیدن مادرش خوشحال بود نمیتوانست او را، در آن موقع بخصوص، نگه دارد. هر وقت دیگر قدمش روی چشم بود جز در آن مدت، میبایست فهمید؛ گفت که نمیشود. تابستان است و همگی عازم جنوب فرانسه هستند. پول هتل و اجاره خانهٔ لب دریا را ندارند؛ چادر میزنند. لب آب و توی بیابان میخوابند. بیابان که نه، توی جنگل یا دشت. چه فرقی میکرد؟ بردن مهین بانو از محالات بود. خواهر و برادر بگو و مگو کردند. دیوید اوکلی چندین راه حل داشت، عقلهایشان را روی هم گذاشتند و قرار شد که مهین بانو را دوباره به لندن بازگردانند و ترتیبی برایش بدهند که همان جا بماند.
مهین بانو حرفها و بحثها را، با اینکه سعی میکردند در گوشی و آهسته باشد، میشنید و با ن پایش به زمین فشار میداد تا شاید سوراخی باز شود و فرو رود. میدید که او را، مثل جسمی اضافی دست به دست میدهند و سرگیجه گرفته بود.
فیروزه خانم از دوستان نزدیک مگی بود؛ لباسشویی کوچکی داشت و از این راه زندگی میکرد. از او کمک خواستند. فیروزه خانم خوشرو و بذلهگو بود. گفت که خودش توی اتاقی کوچک زندگی میکند؛ جا برای مهمان ندارد اما پشت لباسشویی یک انبار خالیست؛ پنجره ندارد اما گرم و محفوظ است. دیوید اوکلی موافقت کرد. مگر ناراحت بود اما چارهای نداشت و چیزی نگفت. مهین بانو هم موافق بود و دلش میخواست هرچه زودتر قال قضیه را بکند.
اتاق پشت لباسشویی نمور و نیمه تاریک بود و مهین بانو شب اول تا صبح گریه کرد و از خدا خواست کمکش کند بمیرد. از خودش پرسید که چه چیزی او را اینچنین به زندگی وابسته است و نیرویش از کجا میآید؟ و دید که از عشق به بچههایش است و نذر کرد که این عشق از دلش برود و راحت شود.
فیروزهخانم زن نازنینی بود. از پس ده تا مرد برمیآمد. شوهری هم داشت که در تهران زندگی میکرد، از آن شوهرهای ماتمزدهٔ تریاکی. سالی یک بار، به خرج زنش، میآمد فرنگ، آه و ناله میکرد، شکایت از زمین و زمان؛ افسرده، پفکی و بیدست و پا. برای خودش، در زمان سابق، آدمی بود؛ یا خیال میکرد هست. درس خوانده و اهل کتاب و ترجمه. با اولین ضربه از پا درآمده بود، پریشان و ناامید. فیروزه خانم شیرزن بود؛ حوصلهٔ زرزر و آه و ناله نداشت. بچههایش را روانهٔ انگلیس کرد. خودش هم پا شد آمد و کسب و کار راه انداخت. لوتی و بامعرفت هم بود و به آدمهای دوروبرش، آنهایی که لیاقتش را داشتند کمک میکرد. چشمش که به مهین بانو افتاد-صورت شیرین، چشمهای محزون عسلی رنگ- شیفتهٔ او شد. خریدش را میکرد؛ بهش میرسید؛ مینشاندش توی کارگاه لباسشویی، پای دستگاهها، برایش کتاب و روزنامهٔ فارسی میآورد و سرش را گرم میکرد.
کریم خان، برادر مهین بانو، در کانادا زندگی میکرد. پول و خانه داشت؛ حتی باغچه با چند تا پرنده و خرگوش. از طریق آشنایی-یک کلاغ چهل کلاغ-از وضع ناجور خواهرش خبردار شد و دادش هوا رفت. آنقدر بهش برخورد که به خواهرزادههایش نامه نوشت و توهین و تحقیرشان کرد (شاید هم زیادهروی کرد اما دست خودش نبود). دستور داد که کارهای خواهرش را بکنند. آشنایی در سفارت کانادا داشت؛ توسط او برای مهین بانو ویزا گرفت. بلیت هواپیما فرستاد و تا مسعود «د» یا مگی خواستند دخالت کنند، تلفن زد و سر هر دویشان داد کشید؛ و از آنجا که بزرگ خانواده همه کوتاه آمدند.
اول زمستان بود که مهین بانو عازم کانادا شد. خوشحال بود که باز وسط زمین و آسمان است و این طولانیترین راه بود و چه کیفی، نشست کنار پنجره و چشمش به روشنایی شفاف بیرون خیره ماند. جایش گرم و نرم بود و همین را میخواست؛ کنجی مصون از تجاوز دیگران. تب داشت و آفتاب پشت شیشه میچسبید. یک لحظه خوابش میبرد؛ سرش توی سینهاش میافتاد و باز به خودش میآمد؛ پلکهایش نیمهباز میشد و نگاهش تا انتهای افق میرفت، تا انتهای آن وسعت بزرگ، گسترده تا بینهایت. زیر پایش دشتی از ابرهای سفید بود-روشن، سبک، منزوه مثل خوابی ملکوتی، خواب بیخیال فرشتههای مقرب.
کسی حرفی در گوشش زد؛ مسافر کنار دستش بود. نشنید. سینی غذایش را نخواست و رویش را چرخاند. صورتش را به شیشه پنجره چسباند و نور خورشید را با چشمهای مسحورش فرو کشید. حس کرد هزار ستارهٔ کوچک لابلای فکرهایش برق میزنند و در اندرونش چراغی روشن کردهاند.
آسمان آبی یکدست بود، بدون لکهای ابر، بدون تلنگری ناهنجار یا موجی ناموزون، رفته تا آخرین مرز تخیّل، تا ابتدای چیزها، آن سوی اشکال متداول و مقیاسهای جاری. مهین بانو خودش را دید که دوزاده سال دارد و توی باغ دماوند سرگرم بازیست؛ برف میآمد و نک انگشتانش از تماس با آن پرههای پوک یخزده بیحس شده بود. به بارش سرسامآور برف نگاه میکرد، به ته خاکستر افق و به نظرش میرسید که پاهایش از زمین کنده شده و رو به آسمان درر پرواز است؛ عاشق این بازی بود؛ پیر هم ککه شد این بازی از یادش نرفت. مینشست کنار پنجره و ننه خانم برایش چای و نبات میآورد. هر دو، مثل آدمهای جنزده، به سفیدی یکدست بیرون خیره میشدند و یواشیواش خوابشان میبرد. نیمهشب بیدار میشد؛ میدانست که بارش برف ادامه دارد و گوش میداد. تمام شهر خوابیده بود، منجمد، زیر پوششی سفید، مثل خانهای بدون آدم، با اسبابهایش پنهان زیر ملافههای پاکیزه، هیچ صدایی به گوش نمیرسید جز سکوت جادویی فضا، لبریز از هیچ، از حضور خاموش خدا.
تمام راه، مهین بانو، تبدار و خیس از عرق اما خوش، نشسته بود کنار پنجره و انقدر خمار و مسحور بیرون بود که یادش نمیآمد کجاست و کیست. چرت میزد.خواب میدید. به خودش م آمد. نگاه میکرد. خاطرههایش را به یاد میآورد و دوباره میرفت. چرخ میخورد. توی برفها بود. وسط آسمان. سرسرهبازی میکرد. تاب میخورد. همهجا بود، در زمانهای مختلف، در آن واحد هزار تصویر از خودش میدید، پراکنده در فضا، یا ردیف پشت هم مهین بانوهای گوناگون، پیر و بچه و جوان، در این زندگی و اعصار دیگر. زنی به توان بینهایت، بسته به هم زنجیروار در بازگشتی ابدی. اولین بار بود که به بچههایش و به آدمهای روی خاک فکر نمیکرد؛ به فرش بزرگ تبریز و ترمههایش، به خانهاش در خیابان پهلوی و خاطرههای زمینیاش.
روی ابرها بود وسعت بزرگ، آرامآرام، وارد تنش میشد و در ته جانش رسوب میکرد، مثل گرمای دلپذیر پاییز، نمور و رخوتناک، و دورش پیله میبست، تار میتنید و رویش چتر میزد.انگار که توی شکم عالم بود، محفوظ و مصون، فراسوی زمان.
کریم خان، با بیصبری منتظر آمدن خواهرش بود. تصمیم گرفته بود که او را پیش خودش نگه دارد و از بیفکری خواهرزادههایش شرمنده بود. چشمش که به مهین بانو افتاد گریهاش گرفت؛ خودش هم دلتنگ و دورافتاده از کس و کارش بود. روزی هزار بار هوای وطن به سرش میزد و خودش را منصرف میکرد. دیدن خواهرش، آن هم پیر و شکسته و سرگردان، داغش را تازه کرد. با خودش گفت که «مردهشور غربت را ببرد» و برای یک آن به سرش زد که برگردد. باغ و ملک خودش را داشت؛ برمیگشت سر خانه و زندگیاش و با مهین بانو زندگی میکرد. به هم نزدیک بودند؛ باهم بزرگ شده بودند و اختلاف سنشان کم بود. مهین بانو را که دید وحشت کرد؛ چه لاغر و رنگپریده و متحیر بود. نگاه میکرد اما نمیدید. هوش و حواس نداشت. دستش را که گرفت یکه خورد؛ یک تکه استخوان داغ. باهاش حرف زد؛ نمیشنید؛ نمیفهمید. جوابهای پرت و پلا میداد. کریم خان، دگرگون و منقلب، خواهرش را بغل گرفت و سر و صورتش را بوسید. پیری خودش را حس کرد و قلبش تیر کشید.
به خانه که رسیدند مهین بانو را توی تختی بزرگ خواباند و دکتر خبر کرد. زنگ زد به بچههایش و از حال مادرشان برایشان گفت؛ توضیح داد که خستگی راه است و بیخوابی و فشارخون، چیز مهمی نیست؛ جای نگرانی ندارد و به مداوای خواهرش پرداخت. ذوقزده و دستپاچه بود و انقدر حرف داشت که نمیدانست از کجا شروع کند. از گذشته میگفت، از روزهای بچگی، از دیروز و پریروز، از خودش و از تصمیم ناگهانیاش برای بازگشت به وطن. میخندید، خوشحال بود. باورش نمیشد که تصمیم به بازگشت گرفته باشد و خوشبختی ناگهانیاش را مدیون خواهرش بود. خودش هم نمیدانست که چطور به این خیال افتاده است. شاید دیدن قیافهٔ مبهوت و حضور سرگردان خواهرش او را تکان داده بود. به چشمهای خیرهٔ مهین بانو، که گویی خالی از خاطرههای آشنا و فکرهای معقول بودند، نگاه میکرد و میترسید. غربت را در او میدید و تهدلش میلرزید. تازه پی برده بود که چه بیکس و کار و تنهاست؛ که زیر پایش خالیست و مثل مسافری غریب در ایستگاه قطاری سرد و غمگین، حضوری موقتی و گذرا دارد. دست مهین بانو را گرفت و بوسید. بهش گفت که دربدری و بیخانمانی تمام شد؛ به محض خوب شدن حال او برخواهند گشت و مهین بانو چشمهایش را بست؛ دید که نشسته کنار پنجرهٔ هواپیماست و وسعت آبی صدایش میزند. خوابید و باز خواب آسمان را دید، که مثل دریایی سیال به سمت پهنههای روشن هستی جاری بود، و خودش هم نفهمید که چندین و چند روز خوایبده است. تشنهاش بود، پا شد، زانوهایش میلرزید. کریم خان خانه نبود. به اطراف نگاه کرد. یادش نمیآمد کجاست. نور ملایمی از پشت پردهٔ توری پنجره تو میزد.جلوتر رفت؛ دستش را به لبهٔ صندلی گرفت؛ ایستاد تا نفسی تازه کند؛ دو قدم برداشت و به نظرش رسید که کوه کنده است؛ عرق از سر و رویش جاری بود. پرده را با دستی لرزان کنار کشید. برف میآمد، گوش داد؛ همان سکوت دعوتکنندهٔ قدیمی. ننه خانم برایش چای و نبات آورده بود. ایستاده بود کنار در و گریه میکرد. نوهاش شهید شده بود. میرفت به سبزوار. گفت«ننه خانم، صبر کن بهت پول بدهم، خرج راه. و دستش را روی دستگیرهٔ در گذاشت. خسته بود؛ دلش میخواست بنشیند. دنبال جایش میگشت. مهماندار هواپیما بلیتش را نگاه میکرد. سوز سردی به صورتش خورد. لرزید برف میآمد؛ برفهای سنگین قد یک نعلبکی. جلوتر رفت. پایش سرید. هواپیمای سردی بود. جایش را پیدا نمیکرد. باز هم جلوتر رفت. جادهای سفید پیش پایش بود. برف توی چشمهایش میرفت. کوه دماوند، بلند و استوار، مجلل، از دور نگاهش میکرد. به شکوهمندی پدرش بود، وقتی که سرنماز میایستاد و باد زیر عبایش میزد و به نظر میرسید که سرش به آسمان میرسد و پاهایش در زمین ریشه دارد؛ چه خوب بود وقتی در جوار این کوه سرکشیده به فلک، این بلندی هیبتناک سحرآمیز زندگی میکرد، این مرد ایستاده میان دو ستون مرمری ایوان در صلات ظهر، با سایهاش رفته تا انتهای جهان. چه کیفی داشت وقتی زیر عبای او میخزید و روی کولش سوار میشد، روی بلندترین قلهٔ عالم، فراسوی زمین و خانههای کوچک گلی و آدمهای قد مورچه، ناچیز و حقیر. از پنجرهٔ هواپیما هم که نگاه میکرد همین منظره را میدید و به نظرش میرسید که باز روی شانههای پدرش نشسته است و دست کسی بهش نمیرسد، نه دست مادرش که توبیخ و سرزنشش میکرد، نه خانم معلم بداخلاق شرعیات و فقه که از گناه و توبه برایش میگفت، نه پاسبان سر کوچه که گوشش را میکشید، نه شوهرش که محدود و مقهورش میکرد، نه بچههایش که بهش آویزان بودند و گوشت و خونش را با لذتی حیوانی میخوردند، نه دیگران که برایش موازین اخلاقی و فلسفههای تاریخی وضع میکردند و سرش را با وزن خردکنندهٔ کلمهها میانباشتند و با خطکش کوتاه هندسه و اندازههای مفلوک ریاضی مرز نگاه حدود شعورش را تخمین میزدند.
کسی صدایش میزد؛ شاید از پشت کوه دماوند بود. دوید؛ دور زد، پیچید در خیابانی دست چپ، انباشته از برف، گرمش بود؛ میسوخت، کتش را درآورد، دگمههای پیراهنش را باز کرد، صورتش را رو به آسمان گرفت؛ یاد بازی بچگی افتاد و خندید، برف توی دهانش رفت؛ خوشمزه بود، نگاه کرد، نگاه کرد، نگاه کرد؛ خیرهخیره؛ بیآنکه مژه بزند، پاهایش از زمین کنده شد، پرههای برف در هوا میخکوب شده بود و او رو به بالا میرفت؛ توی آسمان بود؛ روی ابرها، کوه دماوند را دید؛ زیر پایش بود و روی قلهٔ آن یک صندلی راحت بزرگ، از چوب گردو و مخمل سرخ-همان که توی اتاق کار پدرش بود- گذاشته بودند. مهماندار هواپیما جایش را نشان داد؛ صندلی اختصاصی او! نشست. قد یک بچه بود و توی صندلی گم میشد. عبای پدرش را دور خودش پیچید و صورتش را به شیشهٔ پنجره چسباند. آسمان آبی یکدست بود؛ زلال مثل چشمهای از نور و وسعت بزرگ، گشوده و سخی و بزرگوار، نگاهش میکرد. گوش داد؛ صدایی نبود جز سکوت بارش برف و خاموشی شیرین مرگ.
*** مسعود د//تقصیر را به گردن خواهرش انداخت و او را مقصر دانست. خواهرش از دایی کریم شکایت کرد. دیوید اوکلی گفت که اینگونه اتفاقها زیاد میافتد، و از آنجا که در دانشگاه تدریس میکرد، از قانون علت و معلول حرف زد و به احکام تاریخ و اقتصاد اشاره کرد. فیروزه خانم دلش سوخت و بعد یادش رفت. دیگران هم زور زدند که قصهٔ مهین بانو از یادشان نرود اما رفت. با آن همه گرفتاری و بدبختی و کار و خستگی، با وجود جنگ و غربت، مگر میشد خاطره و حافظه داشت؟ و این را مهین بانو خوب میفهمید. خدا را شکر که زن باشعوری بود.
پاریس-پانزده اکتبر 1991