رمان «اسکارلت» اثر آلکساندرا ریپلی، ادامهای برای بر باد رفته

در سپتامبر 1991 کتاب «اسکارلت نوشتهٔ آلکساندرا ریپلی همزمان با پنجاهمین سالگرد «بر باد رفته» اثر «مارگارت میچل» منتشر شد. در چهار وز اول 250000 نسخه از آن به فروش رسید. در آتلانتا مردم برای خرید کتاب «اسکارلت» در جلوی کتابفروشیها صف کشیدند. در فرانسه 350000 نسخه در همان هفتهٔ اول به فروش رفت. اکنون این کتاب در کتابفروشیهای آمریکا و چهل کشور دیگر جهان به فروش میرسد. (البته فروش این کتاب با فروش کتاب «بر باد رفته» که تیراژ آن 25 میلیون نسخه بود قابل مقایسه نیست. چون رمان «بر باد رفته» پس از کتاب مقدس و کتاب سرخ مائو یکی از پرفروشترین کتابهای جهان است.)
مارگارت میچل که روزنامهنگار باسابقهای بود، در اثر حادثهای بستری شد و از دوران نقاهتش برای نوشتن این رمان سود جست. قبل از اینکه سلزنیک فیلم «بر باد رفته» را با تصاویر تکنی کالر تهیه کند و به روی پرده بیاورد، ناشرش از او خواست که داستان رمان را ادامه بدهد. «مارگارت میچل» درخواست او را رد کرد چون میخواست رمانش یگانه بماند. رمان در سال 1936 چاپ شده بود و در عرض یکسال 1690000 نسخهٔ آن به فروش رفته بود. فیلم «بر باد رفته» نیز در سال 1939 به روی پرده آمد. محبوبیت «بر باد رفته» در جهان سینما و انتشار کتاب در طول پنجاه سال اخیر بیسابقه بوده است و تاکنون فیلم و رمان با موفقیت بینظیری به حیات خود ادامه میدهند.
این محبوبیت بینظیر و فروش فوق العاده باعث شد که ناشر کتاب میچل او را تا دم مرگ راحت نگذارد و مثرانه خواستار ادامهٔ رمان باشد. در سال 1949 مارگارت میچل در سن چهل و هشت سالگی بر اثر تصادف با یک تاکسی کشته شد. درآمد مارگارت میچل برطبق قراردادی که با سلزنیک بسته بود، یک درصد از درآمد رمان و فیلم بود. وارثان او که در ابتدا شوهرش و سپس برادر بزرگش بودند به خواستهٔ او احترام گذاشتند. تا اینکه در سال 1976 (در سال 1976 یعنی چهل سال پس از خلق رمان و به روی پرده آمدن فیلم، درآمد حاصله 75 میلیون دلار در آمریکا و 49 میلیون دلار در خارج از آمریکا بوده است که خود نشاندهنده بزرگترین محبوبیت سینمایی و ادبی است.) برادرش استفان متوجه شد که در سال 2011 حقوق «بر باد رفته» عمومی اعلام خواهد شد. او برای اینکه داستان پولساز را از دست ندهد راهحلّی پیدا کرد و آن ادامه دادن به رمان و شخصیتهایی است که خواهرش خلق کرده است. این کتاب به معنای تهیهٔ فیلمی تازه نیز هست. بنابراین متروگلدینمایر و «استفان میچل»، «آن ادوارد» را انتخاب میکنند چون او زندگینامهٔ مارگارت میچل را نوشته است و بر داستان «بر باد رفته» نیز تسلط کامل دارد. دیگر مسأله نوشتن یک فیلمنامهٔ ساده نیست، حالا باید رمان را به شکلی ادامه داد که برای تصاویر سینمایی مناسب باشد.
بقیهٔ ماجرا را بهتر است از زبان «آنادوارد» بشنویم.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
گفتگویی از والری کولن سیمار «مارگارت میچل» ملقب به «اسکارلت»
سیمار 1: «به ذهن شما خطور کرده بود که باید دنبالهٔ بر باد رفته را نوشت…»
آنادوارد 2: «من حتی کتابش را کاملا نوشتم. اسم کتاب «تارا» بود. من این کار را به تقاضا و با همکاری وارث مارگارت میچل انجام دادم. در آن زمان، وارث او برادرش استفان بود. کمپانی «متروگلدینمایر» باید این کتاب را برای سینما تنظیم میکرد. سال 1976 بود.
من یک سال و نیم را در جنوب آمریکا، در زادگاه مارگارت میچل، گذراندم. در آتلانتا به بایگانیهای مختلف تاریخی مراجعه کردم. خواستهٔ من این بود که داستان «رت»، «اسکارلت» و «ملانی» را همزمان با تاریخ جنوب دنبال کنم. کتابم در سال 79-1978 تمام شد. یک نویسنده هم برای تنظیم کتابم برای سینما استخدام شده بود. اما برادر مارگارت میچل مرد و دو پسر استفان وارث او شدند، و چون هیچوقت ثروتمند نبودهاند، میخواستند پولی بیشتر از مبلغ اصلی پیشبینی شده دریافت کنند. آنها با کمپانی «مترو گلدین مایر» تماس گرفتند و پول زیادی را خواستند. کمپانی «متروگلدینمایر» جواب منفی داد.»
-بنابراین کتاب شما هرگز منتشر نشد…
-نه.
-و شما اجازه ندارید از آنچه نوشتهاید استفاده کنید؟
-نه. آنها از کمپانی «متروگلدینمایر» شکایت کردند و پس از هشت سال برنده شدند و نویسندهٔ دیگری را استخدام کردند…
-آلکساندرا ریپلی 3؟
-بله.
-شما در مورد کتابش چه فکر میکنید؟
-اگر مارگارت میچل زنده بود این کتاب را نمینوشت. این کتاب با کتابی هم که من نوشتهام، تفاوت دارد. البته اگر شما این کتاب را به دویست نویسندهٔ مختلف بدهید، هرکدام یک روایت متفاوت ارائه میدهند، با همان شخصیتها.
-شما اجازه ندارید آنچه را نوشتهاید چاپ کنید ولی شاید بتوانید کمی از آن برایمان حرف بزنید.
-تفاوتی که داستان من با «اسکارلت» دارد این است که در جنوب میگذرد و در همانجا میماند. اسکارلت به تارا برمیگردد. رت باتلر قبلا پیش «بل»(بدکارهای که معشوقهٔ اوست) برگشته است. آنها به نیواورلئان برمیگردند. باتلر از هر چیزی که در این زمان و در این شهر اندکی ماجراآفرین باشد فاصله میگیرد. اسکارلت تارا را بازسازی میکند. او خود را گرفتار «اشلی» کرده که حالا بیش از هر وقت مشغول فعالیت سیاسی است. بین سفیدپوستها و سیاهپوستها درگیریهای بسیاری هست. او به اشلی کمک میکند. اسکارلت پختهتر شده است. ولی فاجعهٔ دیگری نیز در جنوب وجود دارد: بیماری واگیردار تب زرد. صد و شصت هزار نفر میمیرند؛ تقریبا به همان اندازه که در طول جنگهای داخلی…
-این یک حادثهٔ واقعی است…
-البته. در آغاز تصور بر این بود که منشاء این بیماری، باغوحشهای نیواورلئان است. در حقیقت منشاء اصلی پشهها بودند. نیواورلئان به صورت قرنطینه درآمده است. همهجا پر از وحشت است. مردم همه سعی میکنند خودشان را نجات دهند و اسکارلت به جستجوی رت میپردازد.
-آنها به هم میرسند…
-آنها به هم میرسند. «بل» از تب زرد میمیرد و اسکارلت پی میبرد که آنها بچهای به نام «مارکی» دارند و…فکر میکنم تا اینجا برای امروز کافی است. شما برای شنیدن دنبالهٔ داستان باید تا سال 2010 صبر کنید. این تاریخی است که حقوق کتاب بر باد رفته عمومی اعلام خواهد شد.
-هنگام خواندن زندگینامهٔ شما تشابه شخصیت «اسکارلت» و «مارگارت میچل» برایم تکاندهنده بود.
اسکارلت و مارگارت میچل، هر دویشان در زندگی به یک نحو از مردان استفاده میکردند، همان جرأت برای انجام دادن بسیاری از کارها، همان شجاعت، همان بیباکی، همان گستاخی. مشهورترین صحنههای کتاب اغلب از واقعیت نشأت گرفتهاند.
-مثلا؟
-مثلا صحنهای که رت و اسکارت با لباس خواب میرقصند. در همان ایام، مارگارت میچل در یک شبنشینی بسیار مجلل، دقیقا به همین شکل در لباس آپاچی با شوهر اولش «رد آپشاو» رقصید. همه شو که شده بودند، و او از همه کلوپهای آتلانتا اخراج شد.
-و آیا رت باتلر به رد آپشاو خیلی شباهت داشته است؟
-اوه، بله. خیلی. و این یکی از دلایلی است که مارگارت میچل نمیخواسته است کتابش را چاپ کند. او میترسید که با چاپ کتابش، ما در وجود «رت باتلر» شوهر اولش را بشناسیم و به شباهت خودش با اسکارلت پی ببریم. «رد آپشاو» عشق بزرگ زندگی او بود. ولی او الکلی بود….
-آیا مارگارت میچل به همان زیبایی اسکارلت اوهارا بود؟
-مارگارت میچل حتی برای یک ثانیه فکر نکرده است که اسکارلت زیباست. در کتاب هرگز دقیقا به این مسئله اشاره نشده. اسکارلت همیشه نفسپرست، خودنما، دمدمی مزاج و آراسته است. ولی هرگز در هیچ کجای کتاب نوشته نشده است که اسکارلت زیباست.
-پس تقریبا هیچ تفاوتی بین زندگی مارگارت میچل و اسکارلت اوهارا نیست؟
-تنها تفاوت در اوضاع تاریخی است. تفاوت بر سر زنهای سال 1860 با زنهای سال 1920 است. مارگارت میچل زن آزادی را در اوضاعی که در آن آزادی کمتری هست قرار داده است. هیچ نوع تفاوت سرشت و یا شخصیتی وجود ندارد. در حقیقت اسکارلت همیشه مجبور بوده برای کارکردن و مستقل بودن خودش بجنگد. مارگارت میچل که یک روزنامهنگار سرشناس بود به این احتیاج نداشت، با اینکه کمتر احتیاج داشت.
-شما که ده سال برای نوشتن رندگینامهٔ مارگارت میچل کار کردهاید، چه چیزی را در شخصیت او میبینید که بیش از خصوصیات دیگرش شما را حیرتزده کرده است؟
-من یک زن متجدد، یک زن پیشرو را که میتوانست بجنگد و پیروز شود در وجود او کشف کردهام.ولی چیزی که بیش از هر چیز مرا متعجب کرده، دقیقا این است: او خود را قربانی شهرت کرد. تنها باری که او در زندگی بازنده شد، همینجاست.
-او دیگر نمیتوانست به نوشتن ادامه بدهد…
-او یک کتاب دیگر نوشت اما ناشرش آنرا رد کرد. ناشرش فکر کرد که انتشار این کتاب غیر ممکن است، چرا که ماجرای عشق یک زن سیاهپوست و یک مرد سفیدپوست را روایت میکرد. ما در سالهای 1930 بودیم.
-بر سر آن کتاب چه آمد؟
-با بقیهٔ نوشتههایش سوزانده شد.
-من درنیافتهام چرا مارگارت میچل می خواست که تمام نوشتههایش پس از مرگش سوزانده شوند…
-مارگارت میچل هرگز اینرا نمیخواست. این خواسته و تلقین شوهرش بود. مارگارت میچل نامههای بسیاری نوشته بود که یک نسخه از آنها را نگه میداشت و این نامهها حاوی بسیاری از مطالب شخصی بود. دربارهٔ الکلی بودن او، دربارهٔ سه ازدواجش و دربارهٔ خانوادهاش.
شوهرش میخواست که اسطورهٔ مارگارت میچل دست نخورده بماند.
-چرا شما داستان بر باد رفته را برمبنای واقعیت ادامه ندادید؟
-چه کسی میگوید که من این کار را نکردهام.من که پایان داستان را برای شما تعریف نکردهام…
در مورد کتاب «اسکارلت» تلاش غمانگیز آلکساندرا رپیلی
چه عمل مخاطرهآمیزی؟ خیلی راحت میتوان این کتاب آلکساندرا رپیلی را لجنمال کرد. تمام روزنامهها، چه روزنامههای فرانسوی و چه روزنامههای آمریکایی از این کار خودداری نکردهاند. واشنگتن پست مینویسد: «خبر خوب آنکه این کتاب میتواست از این هم بدتر باشد و خبر بد اینکه: مزخرف است.»
این رمان در حقیقت آنقدرها هم بد نیست. این کتاب اثر کسی است که حرفهای مینویسد اما یک نویسندهٔ حقیقی نیست. به «سولیتزر» نزدیکتر است تا به «ادیت وارتون». طرح توطئه خوب پیش میرود ولی شخصیتها نامشخص هستند. چطور اسکارلت میتوانست چندین نسل از زنان و مردان را به تصور درآورد. در این کتاب اسکارلت یک زن شهرستانی هیجانانگیز، عامی و سطحی نشان داده میشود. این زن انسان را به یاد زم سبکسری میاندازد که اسکارلت را الگوی خود قرار داده است. کپی رنگپریدهای از یک زن باشخصیت مغرور و بوالهوس است؛ بدون عمقی که شخصیت و تصویر اصلی دارد. و اما رت باتلر گویی از زنان هراس دارد و نابالغ به نظر میرسد. مثل یک دختر جوان رمیده، تماموقت خود را به رد کردن پیشنهادهای اسکارلت بیچاره که او را اصلا درک نمیکند، میگذراند.
آلکساندرا ریپلی کار آسانی در پیش نداشته است. سکس و خشونت در این کتاب او نقشی نداشتهاند. او هیجده ماه برای نوشتن چیزی فرصت داشته که مارگارت میچل هفت سال برای خلق جان کنده است. این از جنبهٔ منفی قضیه.
جنبهٔ مثبت:5/4 میلیون دلار اعتبار و 25 میلیون خوانندهٔ موجود. نتیجه: یک ملودرام آبکی که اگر خیلی احساساتی باشید، تا ص 852 شما را با خود میکشاند. برای کسانی که خیلی احساساتی نیستند ولی با این همه، کنجکاویشان آرام نمیگیرد، خلاصهٔ کوتاهی از آنرا میآوریم:
اسکارلت طرد شده، مطرود همگان، در آتلانتا به انتظار بیهودهای مینشیند. تصمیم میگیرد برخلاف میل خود به شوهرش رت باتلر در شهر کوچک چارلستون بپیوندد. رت از دستش فرار میکند، اسکارلت او را پیدا میکند. حامله میشود. اسکارلت حتی قبل از آنکه فرصت پیدا کند تا خبر حاملگی خود را به رت اطلاع بدهد، رت باتلر طلاقش داده و دوباره ازدواج میکند. اسکارلت برای فراموش کردن غصهٔ خود، به منطقهای در ایرلند، زادگاه اجدادش، میرود. در اینجاست که سرانجام رت باتلر پس از مرگ دور از انتظار زنش، زنی که طبیعتا از روی میل نگرفته بوده، اسکارلت را که نومیدانه خود را برای ازدواج آماده میکند، از چنگالهای ثروتمندترین مرد انگلستان بیرون میکشد.
بدینترتیب رمان مارگارت میچل که زیر آسیاب تجارت خرد شده است، بسیاری از ارزشهای خود را از دست میدهد. درحالیکه شایستهٔ چنین برخوردی نیست.