رمان کلیدر محمود دولت آبادی، معرفی و نقد و بررسی

محمد افتخاری: “کلیدر”روایت و بازآفرینی عشق است و ازاینروست که محمود دولت آبادی این گوهر یگانهٔ عاشقانهاش را پیشکش عاشقان کرده است.
سیر و سلوک دردمندانه و عرقریزان روح دولت آبادی در گذر دشوارش از”هزار توی” پررنج و پررمز و راز آفرینش”کلیدر”آزمون آتش است. این اثر، روایت سادهای از شورش خاندان”کلمیشی”در پهندشت کلیدر نیست. نویسنده از جوانی جانش مایه گذاشته تا آنچه را بر ما مردم رفته است، بسراید، ما را و حقیقت انسانیمان را به ما بنمایاند و رنجها ودردهایمان را به عشق زندگی و به امید شادی و روشنایی باز آفریند. از حق نباید گذشت که”شرح این، هجران و این سوز جگر”را عاشقانه و دردمندانه سروده است این خنیاگر خراسانی.
من به اعتبار پیشهام که کتابدارم و با جماعت کتابخوان سروکار دارم به چشم خویش و به گواهی دوستان کتابدار و کتابخوانم دیده و شنیدهام که مردم ما از دل و جان و با عزت و احترام پاس این اثر گرانمایه را داشتهاند و دارند و شاهد بودهام که چه خوش نشسته است این کتاب بر دل عاشقان و چه آتشی بر جانشان افکنده است. سالها پیش-زمانی که جلدهای اول تا چهارم چاپ اول”کلیدر”نایاب بود-آن زمان که نام”شیرو”و”ماه درویش”نقل محفل عاشقان شده بو و”مارال”، آن دختر کرد، آن بلند بالا و زیبا و با وقار، در منظر عاشقان، تن به آب چشمه و چشمان سیاه”گل محمد”میسپرد، جوانان خراسان به پاس مهری که به”کلیدر”میورزیدند، ناامید از چاپ مجدد کتاب، این” نامهٔ عشق”را با دست مینوشتند و چون ورق زر دستبهدست میبردند. من همان زمان دستنویس جلدهای اول و دوم کتاب را به چشم خود دیده و آن را خواندهام.
دلسوختهای از دوستان آذربایجانیم حکایت میکرد که”کلیدر”را مردم در جمع و با هم نیز میخوانند و به باور او این کتاب به ادبیات شفاهی مردم راه یافته است و قهرمانان آن زبانزد همگان شدهاند. او میگفت:
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
شبی به خانهٔ دوستی در یکی از روستاهای اطراف تبریز مهمان بودم. پس از خوردن شام، اهل خانه گرد هم جمع شدند. چند نفری از همسایهها هم به جمع پیوستند. گمان کردم که امر خیری در پیش است و میخواهند دختری را به خانهٔ بخت روانه کنند. رفته رفته بر شمار مهمانها افزوده میشد. ده دوازده نفری آمده بودند. اتاق پر بود از صدای گپ و دود سیگار و صدای به هم خوردن استکان و نعلبکی و گاه قهقههای از ته دل. در گرماگرم این همهمهٔ دلنشین بود که مرد میانسال تکیدهای از میان جمع با کلامی گرم و پرطنین، به زبان ترکی لب به سخن گشود:”به اینجا رسیدیم که””شیرو”دردانهٔ”بلقیس” به همراه”ماه درویش”عاشق شوریدهاش به قلعه چمن میگریزد”. آنگاه کتابی را که با خود آورده بود برداشت و از همانجا که با تکهٔ بیقوارهٔ کاغذی نشانش کرده بود، گشود. سطرهایی از کتاب را آهسته با خود خواند و بعد با همان زبان و کلام و این بار رساتر، چشم در چشم ما که همه گوش بودیم به روایت پرداخت:”تنگاتنگ هم، پنج سوار در جلگهٔ ماروس میتاختند…”و راوی-که آن شب دانستم معلم بازنشسته است و کشاورزی میکند، و چند ماه بعد باخبر شدم که سرطان گرفت و مرد-پرشور و بیقرار و نفسگیر، یک بند از کتاب را دو سه ساعت خواند. او کلیدر را از روی متن فارسی، به ترکی روایت میکرد. چه خواندنی و چه روایتی. من”کلیدر”را دو بار خواندهام و این بند را بارها. اما آن مرد میانسال تکیدهٔ بیقرار، آن شب، زبانهٔ آتش بود و همه را در کام خود کشیده بود. او با استادی تمام ما را سوار بر توسن خیال، همپای آن پنج سوار به”چهل گوشلی”برده بود. به مسلخ و میعادگاه عشق. و آنجا که بر کاکل خونین”مدیار”مویه میکرد، اشک در غم آن عاشق عیار، راه نگاه را بر همه بسته و امان جمع را بریده بود.
دوست دلسوختهام از زبان مردمی که آن شب در آن خاه گرد آمده بودند شنیده است که آنها، بعضی از آدمهای روستای خود را با نام قهرمانان”کلیدر”نشان کردهاند. با نام”قدیر”،”ماه درویش”،”زیور”و”بلقیس”. آری، مردم ما نام و نشان خود را در”کلیدر”یافتهاند و پاسخی سزاوار به آن دادهاند.”هر کجا نامهٔ عشق است نشان من و توست”.
با این همه”کلیدر”اگر بازتابی در بین اهل قلم و به اصطلاح روشنفکران داخل کشور داشته، بازتابی در سکوت بوده است و عیار این گوهر گرانقدر از سوی اینان به شایستگی و با محک نقد، ارزیابی نشده است. آنهایی هم که به بهانهٔ نقد کتاب سراغ”کلیدر” رفتهاند، بیشترشان یا به خردهگیری از کتاب پرداخته و از ظن خود یار نویسنده شدهاند و یا بنابر سنتی ناستوده خواستهاند پنبهٔ نویسنده را بزنند.
یکی نوشته است:”این دیگر زبان رمان نیست، نقالی است، کشتن زمان است و یا بگوئیم افزودن بر صفحات است…زبانی ضربی و فخیم و دو کلمه و نقطه، پر از تکرار، توصیف در توصیف، تشبیه در تشبیه، به بیراهه زدن و اغلب با نقطهگذاری سر تا پا مغشوش…1″
یکی مدعی است:”کدامین ضرورت ایجاب میکرد که این رمان نه در دو جلد و نه در پنج جلد، بلکه در ده جلد نوشته شود؟ آیا ضرورت نوشته شدن این ده جلد، وسعت شخصیتها و داستان آن بوده است یا وسعت و همهجانبه بودن پیام آن، یا صرفا”پوششی است برای درازگویی؟…در کلیدر طولانی شدن داستان به خاطر ناتوانی نویسندهای است که عملا”ناتوان نیست…2″
دیگری فروده است:”توصیفات و توضیحات او گرچه در بیشتر موارد مستهجن و خسته کننده و زائد به نظر میرسد، لکن زیبا و دلنشین است!…3″
چنین است که به ناحق و ناروا گذر”کلیدر”و نویسندهٔ آن نه به بازار”صرافان”که به راستهٔ”علافان”میافتد.
جان آن است که خون موج زند در دل لعل زین تغابن که خزف میشکند بازارش
آنچه را که گوهر ناشناسان روزگار ما”نقالی”،”کشتن زمان”،”بیراهه زدن”، “درازگویی”،”مستهجن”و”خستهکننده”نامیدهاند، زبان درخشان و زنده و ماندگار “کلیدر”است. زبانی که در تب و تاب هستی قهرمانان کتاب، همگان با ضرب آهنگ زندگیشان شکل گرفته و جلا یافته است. زبانی که”نان”را و”آب”را اینگونه برکت میبخشد:
“بلقیس در پهندشت خشک بیابان، اول به نان میاندیشد. نان، و چه بهتر که بریان باشد. پس آسمان در چشم بلقیس آن هنگام خوش بود که ببارد، و ستاره از پی بارشی پربار خوش بود. ابر، ترش خوش بود، نه بازیهایش بر رخ ماه. سحر، آنگاه خوش بود که آدمی چشم به سبزه بگشاید. امید سیر شدن گله. زیبایی آب نه در زلالیاش، که در سرشاری آن بود. کاش گلآلود، اما سرشار بود. بسیار. بگذار رود دیوانه فرزندی از من بگیرد، اما تشنگی خاک فرو بنشاند. این آب و خاک فرزندان بسیار ستانده، اما این زمین ما، این زبان ما هنوز تشنهاند. تشنه کام ماندهایم ما…4”
و شب را چنین درخشان مینمایند:
“شیرو پا از در بدر گذاشت و کنار شتر به درنگی کوتاه گوش خواباند. صدایی اگر بود، میخواست به گوش گیرد. اما نه، خاموشی بزرگ، شب را پر کرده بود. به شب نظر کرد، خنجرکان درخشان، سوراخ سوراخش کرده بودند. تن شب، شمع آجین ستارگان. ناچیز ترینشان هم پیدا بودند. بافت در بافت. چتری نقرهکوب، گسترده بر آسمان. دیدهبانان شب و دشت…5”
بخیل باید بود تا در میان این رود سرکش جاری زبان، در این کلام پرخون و پر تپش، در این توصیفهای زنده و ناب، زلالی و تری و تازگی را ندید و تنها کلمه را دید و نقطه را و خس و خاشاک را.
“قدرت خاص دولت آبادی در همین وصفهاست، یعنی در احساس تند و ژرف شکلها و صداها و بوها و تحولات رنگها و بخصوص درک شهود مانند حالات متحول درونی، و سپس ریختن این احساسها و ادراکهای ژرف در قالب لفظی پرمایه و مواج و زاینده و رنگین. یک چیز را مکرر و به چندینگونه و از چندین نظر وصف میکند. در آغاز انسان گمان میبرد که به تطویل پرداخته است و وصفی را که در دو جمله میتوان به پایان آورد به نیم صفحه و یا بیشتر کشانده است. اما به تدریج درمییابد که این شیوه و هنر خاص نویسنده است، و در این وصفهای مکرر و متوازی و جوشان است که نویسنده، خواننده را هنوز از نشاهٔ تشبیه یا استعارهٔ بدیعی در نیامده، در دامن وصفی دیگر میاندازد و او را در گرمای احساسی عمیق و پرهیجان و لذت یک رشته ادراکات متوالی نگاه میدارد.
دولت آبادی حساسیت شاعرانه و قدرت تخیل کممانندی را در نثر خود مهار کرده و در خدمت حکایت گماشته است-حکایتی که افراد و وقایع آن خاکی و حقیقینما هستند ولی وصف آنها ما را به عالمی شاعرانه و خیالانگیز میبرد…دولت آبادی با دلیری در بکار بردن زبانی که آکنده به ترکیبات بدیع و ابتکاری و تعبیرات نوین و لغات و اصطلاحات محلی است به بالیدن و توسعهٔ زبان ادبی فارسی کمکی شایان کرده است 6”
محمد علی سپانلو، شاعر و منتقد معاصر، در کتاب”نویسندگان پیشرو ایران”آنجا که به ارزیابی”کلیدر”و زبان آن پرداخته، جانب انصاف را نگاه داشته و نوشته است:
“نویسنده با دقت ویژهای این زبان را پیراسته، از حشو و زوائد خالی کرده، تا علیرغم حجم رمان به پرگویی دچار نشود. زبان خود نویسنده نیز با تمهید هنرمندانهای براساس زبان کاراکترها و با همان لغات و اصطلاحات ساخته شده است. اما از همه مهمتر، زبان نویسنده، بر عکس کاراکترهایش جنبهٔ ادبی و روایی دارد. با این زبان است که گذر ممتد روزگار، لحظات گویای زندگی دهقانان و آگاهیهای مربوط به اقلیم و جغرافیا را میشنویم…کلیدر به لحاظ زبان نیز میتواند نوعی”رمان حماسی”تلقی شود.”
درهرحال قدرت و قوت”کلیدر”در زبان آن است. دولت آبادی با نثری زیبا، محکم و استوار، زبان گفتار را به نوشتار نزدیک میکند و با بهرهگیری از موسیقی کلام، نثرش را به زیور شعر میآراید و درستی این باور خود را که-در درون هر نویسندهٔ ایرانی یک شاعر هم وجود دارد-نشان میدهد. وی در گفتگو با امیر حسن چهل تن و فریدون فریاد (نویسنده و شاعر) دربارهٔ زبان”کلیدر”و چگونگی کشف و خلق آن، شرح و بیانی شنیدنی دارد:
“کودگانه به نظر خواهد رسید، اگر پنداشته شود که من برای نوشتن”کلیدر”که بیش از صد شخصیت در آنجاری هستند، خواسته باشم به شیوهٔ نقالی نظر داشه باشم.
نه دوست من، این از کشفیات آن تکنیسینهای حرفهای است که مایلند جهان را در ته استکانی بتپانند! اما بهطور کلی، من که نویسندهای ایرانی هستم، طبیعی است که از اشکال بیانی زبان مادریام آموختههایی داشته باشم، که آن آموختهها البته به حوزهٔ نقالی نباید منحصر شده باشد، چون ما در ایران، قوالی و منقبتخوانی و مولودیخوانی و پردهدارخوانی، تعزیهخوانی و روضهخوانی و خطبه و خطابهخوانی و نقلهگویی پای کرسی و شهر فرنگ و نمایشهای بومی و شمایلگردانی و چه و چه و چهها داشتهایم و داریم، و کودکی هر نویسندهٔ ایرانی نباید خالی از چنین مشاهدات و اندختههایی باشد… پس نویسندهای که نابترین روزگار زندگیاش را برای نوشتن یک داستان صرف میکند، فقط باید بسیار کوتهبین باشد که اس و اساس کارش را بر یکی از شیوههای بیانی در فارسی بگذارد، و من کوتهبین نبودهام و نیستم…من در شکوفایی باززایی زبان فارسی قرن چهارم-پنجم تجسم آشکار بافت و ساخت زبان مادریم را یافته بودم. زلالی بین عطار و استواری زبان نظام الملک و متانت و استحکام زبان بیهقی و روانی زبان ناصر خسرو همان تجلی زیبای زبان مادری من بود…و مهمترین ارمغان من درک همین معنا بود که آنچه چنان زیبا، استوار، پرشکوه و خیالانگیز مینماید ریشه در بافت زبان مادری من دارد…کار من پس از رسیدن به روشنایی زبان از پس بنبست خستگیهای مکرر، این بوده است که زبان امروزهٔ فارسی را با زبان شهداب دوران شکوفایی باززایی زبان فارسی و بیان جانانهٔ عارفانه در آمیزم و از آمیزهٔ آنها فرایندی ارائه دهم که خود اکنون میبینید…من با کلیدر یک بار دیگر متولد شدم در ادبیات خودم…حس کرده بودم که برای بیان حماسی این قهرمانها آن زبان پیشین کفایت نمیکند، بنابراین قهرمانها در جریان جذب تمام تخیل من به سوی خود، زبان خودشان را در من آفریدند
استاد شفیعی کدکنی در مقدهٔ کتاب گرانقدرش”موسیقی شعر”آوردهاند که:”من معتقدم شعر خوب از مدرنترین انواعش تا کهنترین اسلوبها، شعری است که وقتی مدتی از انتشارش گذشت در حافظهٔ خوانندگان جدی شعر، تمام، یا بخشهایی از آن، رسوب کند”. از آنجایی که ایشان این محک را بسیار حسی و تجربی میدانند و من از راه حس و تجربه درستی این سخن را آزمودهام، با جرات میتوانم گناه این داوریام را به گردن بگیرم که داستان و رمان را هم میشود بااین محک سنجید. بسیارند کسانی که”کلیدر” را خواندهاند، با آن زیستهاند و لحظههای بیشماری از آن در یاد و جانشان رسوب کرده است: آبتنی مارال، سوار شدن گل محمد بر قرهآت، کشاکش مردان کلمیشی و چهار گوشلی، درو زمین دیمی سوزن ده، مریضی حشم و بزمرگی، شبهای کلیدر، سپیدهدمان نشابور، حمان رفتن اهالی قلعه چمن، بیحرمت شدن ماه درویش، هجوم مردان کلمیشی به کلاته کالخونی-قتلگاه علی اکبر حاج پسند-، بساط دستهٔ لوطی رخک در قهوهخانهٔ میان راه، عروسی اصلان بندار، شبگردیهای قدیر در قلعه چمن، فتح نامراد خرسف، به خاک و خون افتادن عیاران در کوههای سنگرد، جنازهٔ بیغسل و کفن و سرهای بریدهٔ مردان کلمیشی در خیابانهای شهر آذینبستهٔ سبزوار، گیلهٔ گیسوی بریدهٔ شیرو و بلقیس بر گور مردان خانوار و لحظههای درخشان و اوجهای با شکوه دیگری که مدتها در خاطران خواهد ماند. به اعتبار این لحظهها و اوجها،”کلیدر”خواندنیترین و ماندنیترین رمان ادبیات فارسی است.
سخن را به داوری یکی از داستاننویسان ایرانی دربارهٔ”کلیدر”میکشانم و با این یادآوری آن را به پایان میبرم که: این هنوز آغاز سخن است و سخنهای بسیاری دربارهٔ “کلیدر”ناگفته مانده است.
“دولت آبادی بههرحال با رمان ده جلدی”کلیدر”کاری سنگین و شگرف را به انجام رسانده است. او در این رمان نه تنها به خلق شخصیتهایی نظیر شیرو، ماه درویش، عباسجان و قدیر و…موفق میشود (که به اعتقاد من بعدها در میان مردم ضرب المثل خواهند شد)، بلکه در برابر یک دوره از تاریخ جامعهٔ ما نیز تعیین وضعیت میکند. او در این تعیین وضعیت تنها بازگوکنندهٔ آنچه بر بخشی از تاریخ جامعهٔ ما رفته است…نیست. دولت آبادی در رمان”کلیدر”با پایان تراژیکی که برای گل محمد و یارانش ترسیم کرده است در برابر آنچه به مبارزهٔ مردم ما در تاریخ پیوند خورده است به داوری نیز مینشیند. مبارزاتی که بر پیشانیشان نشان مظلومیت حک شده است. ما در مظلومیت زندگی میکنیم. در مظلومیت راه و رسم مبارزه را میآموزیم، در مظلومیت برمیخیزیم و با مظلومیت میمیریم 8”.