داستان کوتاه رویارویی، نوشته آرتور کستلر
ترجمهٔ مینو مشیری
12 آوریل
قضیه چندین سال پیش، هنگامی که هنوز در وزارتخانه شاغل بودم، با یک کابوس آغاز شد: تلگراف مهمی به دستم رسید ولی قادر به خواندن آن نیستم. حروف درهم میروند یا متن در نظرم سفید میشود. میدانم باید در موردی حیاتی تصمیمی اتخاذ کنم ولی کاملا درماندهام.این خواب را مدتی مدید، مکرر و به فواصل نامنظم، میدیدم. خیال میکنم کم و بیش زمانی از آن رهایی یافتم که از وزارتخانه استعفا دادم.
اما سپس، چند هفته پیش، دوباره تلگراف مهم دیگری روی میز کارم داشتم. این بار متن واضح و روشن بود-تا این حدّ را میتوانستم تشخیص دهم-اما این دفعه نیز قادر به خواندن آن نبودم، زیرا عینکم شکسته بود و تمام عالم برایم تار مینمود. در نتیجه تصمیمی که میباید گرفته شود، گرفته نمیشد، پیامدهای اسفباری به دنبال میآمد و همهاش هم تقصیر من بود.
گرفتاری این است که این باور ابلهانه ساعات بیداریام را نیز مورد تاخت و تاز قرار داده و مرا ترسانیده است. نشانهای دیگری هم از علایم بیماری در خود مشاهده کرده بودم. به همین خاطر تصمیم گرفتهام دست به آزمایشی که مرتب عقب میانداختم بزنم و نتایج آن را در این دفتر خاطرات منعکس سازم.
در طول عمر هفتاد سالهام، چندین دفتر خاطرات نامنظم نگاشتهام، احساسم این است،این یکی آخرین آنها خواهد بود. یک رماننویس رمانتیک آلمانی میگوید: «حافظه بهشتی است که از آن رانده نمیشویم.» به این گفته میتوانم اضافه کنم: «حافظه دوزخی است که از آن رهایی نیست.» این شعاری مناسب برای این یادداشتهاست.
15 آوریل
نخستین دور آزمایش. نتیجه: صفر. فقط احساس شرمندگی کردم و بعد خندهام گرفت. درست مانند یک پیرمرد خل-یعنی در حقیقت همانی که هستم.
18 آوریل
دوّمین روز ازمایش. اندکی بهتر بود. پس از جلسهٔ اوّل، اگر در خیابان از کنار دکتر آدامسون عبور میکردم، او را نمیشناختم. این بار لا اقل وقتی یکدیگر در دو سوی میز تحریرم نشستیم، ترکیب ضعیف اجزای سیمایش را به خاطر سپردم. التفات نمود و قبول کرد این دیدارها به جای مطب او، در منزل من صورت گیرد. خیال میکنم این کاری غیرمعمول باشد (با اینکه نمیفهمم چرا باید باشد). اما او نیز به نوبهٔ خود خواهان شرطی غیرمعمول شد. دکتر آدامسون درخواست نمود گفتههای من روی نوار ضبط شود ولی سخنان او ضبط نگردد. گفت از ضبط صوت خوشش نمیآید و مانع گفتارش با طیب خاطر میگردد. وسوسه شدم سئوال کنم: «پس طیب خاطر من چه میشود؟» ولی خویشتنداری نمودم. مایل نبودم آزمایش با جروبحث شروع شود. به علاوه، او میتوانست در جوابم گوید-و حق هم با او بود-که من در مجالس و کنفرانسها و غیره عادت به صحبت در بلندگو را دارم.
خلاصهای از یادداشتهای دور دوّم آزمایش
خواهش میکنم بفرمایید، دکتر آدامسون. در آن صندلی راحتید؟ نوشابه میل دارید؟ معذرت میخواهم، مثل اینکه فراموش کردهام میزبان نیستم و بیمارم…
…بله، این تابلو از پیکاسو است. من و هلن سالها پیش آن را خریدیم. جالب است، فکر نمیکنید؟ اما راستش را بگویم، این روزها اینگونه نقاشیها مرا ناآرام میسازد. گویی غریزهای احمقانه مرا به وسوسه میاندازد که چشمها و گوشها و سینههای اینجا و آنجا افتادهٔ خانم تابلو را جمع کنم و سر جای اصلیشان بگذارم. امکان دارد شما مرا مردی بیذوق بخوانید-شاید هم اینطور باشد-ولی از این فکر نمیتوانم بیرون بیایم که خانمی که در نقاشی مجسم است باید از این از هم پاشیدگی اجزایش در درد و رنج جانگدازی باشد. در این چشم مثلث شکلی که در جای اصلیاش اجازهٔ ماندن داشته است، دردی مشهود نمایان است. باید به این خانم یک مورفین تزریق کرد و اجزایش را در جای خود نشاند. میبینید در طفولیت دوّم انسان چقدر بچگانه فکر میکند؟
…بله، البته، انسانهای قطعهقطعه شده را دیدهام.من در جنگی که آن را «جنگ خوب» نامیدهاند، شرکت داشتم. اما نکته این نیست. گرفتاری این است که یادم نیست جنگ برای چه آرمانی بود. این ایام خیلی دچار فراموشی گشتهام…حتی مرتب یادم میرود چرا این آزمایش را شروع کردهام.تمام این داستان خجلتآور است. عیبی ندارد. ادامه میدهیم، ادامه میدهیم…
[پس از یک سکوت طولانی، وقتی دوباره صدایم روی نوار به گوش میرسد، لحنی درمانده دارم.]
…در تعطیلات آخر هفته به اقامتگاه بیرون شهرمان میرفتیم. از بیل زدن و درآوردن علفهای هرز و غیره لذت وافری میبردم. هلن این عمل مرا فعالیت هفتگی در اردوی کار اجباری میخواند. روزی، چند هفته پیش، این شوخی خانوادگی انتقام سختی از من گرفت. خسته شده بودم و میخواستم دست از کار کشیده پس از یک حمام گرم با نوشابهای خنک تجدید قوا کنم که ناگاه، در آنی بصیرت غریزی، مفهوم اینکه نتوان دست از بیل زدن کشید چون مردی تفنگ به دست پشت شما را هدف دارد را درک کردم. به خود گفتم احمق نباش، دیگر این قضایا تمام شدهاند. ولی هفتهٔ بعد، وقتی بیل و کلنگ را به دست گرفتم، منظرهٔ صفهای مردان و زنان لرزانی را که در آن دشت، در شرق اروپا، در زمین یخ بسته، سنگری با پنج فوت عمق و ده فوت درازا میکندند، به یادم آمد. در پایان کار، کنار لبهٔ گودال، در مقابل مسلسلها و ارابههای خاکروبه خالی کنی آهکی، ردیف میشدند. فکر کردم چند ساعت باید حفر این گودال طول کشیده باشد؟ و خودم را به جای یکی از این مترسکهای لرزان گذاردم. استدلال کردم چون این کار، کاری کمرشکن است، لابد مشتاق به پایانش است. هنگامی که کار به اتمامی قابل قبول میرسید، شاید نگهبانان مراتب رضامندی و احیانا یک تعریف زورکی خود را با خشونت پارس میکردند. شاید همزاد من از به پایان رسانیدن کاری طبق ضوابط مقرر، لذتی هرزه میبرد.
…گاهی یکی دو دقیقه به آنان فرصت داده میشد تا دعایشان را بخوانند. آن روزها هنوز ایام چکامهای بود. قربانیان را اجبار به لخت شدن و رفتن دستهدسته به اتاق گاز نمیکردند. عکسهایی در آرشیوها داریم که صحنهٔ پیش از دعا خواندن قربانیان و رویداد بعدی را نشان میدهد. اما هیچ عکسی از آن یکی دو دقیقه دعاخوانی وجود ندارد. عجیب است، مگرنه؟
…اوه، البته در مورد آن آرشیوها باید بگویم وقتی جنگ پایان گرفت، من در شعبهای از سازمان اطلاعات که مامور گردآوری چنین مدارکی بود، کار میکردم. همانگونه که سایرین هنر معاصر را جمع میکنند، ما این عکسها را انبار میکردیم. ولی این داستان سالها پیش است و من در آن زمان کوچکترین واکنشی از خود نشان ندادم.
…همیشه اشخاصی هستند که در سیل پایشان خیس نمیشود. این افراد همیشه در اکثریت هستند. روزگاری من هم یکی از همین افراد بودم. اکنون در باتلاقی که مرا در خود فرو میکشد، دست و پا میزنم.
20 آوریل
دکتر آدامسون بر این باور است که گردآوری آن عکسها برایم مشغولیاتی بیمارگونه بود. یادآور شدم طبق دستور عمل میکردم. شانه بالا انداخت و گفت شاید ناخودآگاه کوشیده بودم آن ماموریت را بگیرم. این پندار البته کذب محض است. یا نیست؟
به هر صورت، وقتی گفتم دیگر دست از بیل زدن کشیدهام، توصیه کرد آن را از سر گیرم تا بر کابوس چیره شوم. اما لابد خوفی که در چشمانم خواند سبب شد توصیهاش را شتابزده پس بگیرد.
برای قدردانی از این مهلتی که به من داد، علایم عجیب دیگری از بیماریام را با او در میان گذاشتم. اگر چنین نکرده بود از ترس اینکه مرا دیوانهای زنجیری بخواند، به او هیچ نمیگفتم.
خلاصهای از یادداشتهای دور سوّم آزمایش
در همان زمانی که فهمیدم کندن قبر خویشتن در تعطیلات آخر هفته مشغولیات سالمی نیست، جنون دیگری گریبانگیرم شد. میتوانید آن را «پیروفوبیا» بنامید ولو اینکه چنین واژهای در لغتنامه پیدا نکنید. کتابخانهٔ منزل بیرون شهرمان دارای یک شومینه است و من و هلن شبها از نشستن کنار آتش آن لذت میبردیم. این هم یکی دیگر از عادات پایان هفتهٔ ما بود. من هیزمها را با تبر به دو نیم میکردم…تا یک روز که پارهای از آداب قوم آزتکها 1 را به هنگام قربانی کردن انسانها برای ایثار به خدایان، به یاد آوردم. شما را از شنیدن جزئیات آن آداب معاف میکنم. شاید شما این مقایسه را خیلی دور از واقعیت بدانید، اما اکنون برادرزادهٔ آشپزمان هیزم میکشند. بااینحال…شما نمیتوانید به کلی منکر شوید که یک هیزم، به مفهومی و تا حدی، جاندار است. کافی است آن را در آتش بنگرید تا منظورم را درک کنید. وقتی شیرهٔ هیزم بخار میشود، صدای نالهٔ جانسوزش را میشنوید. و هنگامی که آتش با شعلههایش مصرانه هیزم را میلیسد، پیش از آنکه تن به پایانی غیرقابل اجتناب دهد، دیوانهوار از خود جرقه میپراند، الو میگیرد، شعلهور میگردد، میپلاسد، خاکستری میشود و خاکستر میگردد. اگر هر هیزم را به دقت بنگرید، هر تکه فاجعهای است. حتی روزنامههای مچاله شدهای را که برای روشن کردن بخاری آتش زدهاید، در رقص عجیب و غریبیاند. وقتی از سفیدی سیاه سوخته میگردند، متن روی آنها ناپدید میشود، کنارههای کاغذ بالا میجهند و گویی از فرط دردی جانگداز به پیچوتاب میافتند، شور میروند، چرخ میزنند، تا سرانجام آتش آنها را به نیستی کشد…درست شبیه پیکر انسانی در حال سوختن به چارمیخ. باور کنید، دکتر، نگریستن به آتش بخاری لطفی ندارد…همین سبب شد یکی دیگر از سنتهای آخر هفته را کنار بگذاریم. به نظرم نرسید هلن ناراحت شده باشد.
25 آوریل
باز هم همان آش است و همان کاسه. چندین روز است که از یادداشت در این دفتر خاطرات دست کشیدهام.برای صداقت کامل، علت خاص این است که اصلا فکر این آزمایش به نظرم بیش از پیش احمقانه است. باری در نشست چهارم (یا پنجم؟) دکتر آدامسون خویشتنداری معمولش را کنار گذاشت و با ایراد موعظهای مبسوط دلش را سبک کرد. موضوع موعظه کاملا قابل پیشبینی بود. دکتر آدامسون گفت من اسیر ارواحی خود ساختهام.گفت یک خودآزار، یا آزاردهندهٔ ناخودآگاهی هستم که از اوهام مالیخولیاییاش لذتی منحرف میبرد. موعظهاش را با پیشنهاد معالجات و توصیهٔ قرصهای گوناگون به پایان رساند. پرسیدم آیا قرص خوردن من به اتمام شکنجه در 40 کشور توسعه یافته یا در حال توسعهای که اقدام به شکنجه میکنند منجر خواهد شد؟ آنگاه شیوههای آبدار تعدادی شکنجه را برایش تشریح کردم. شادمانه فریاد زد: «حالا دیدید! باز هم به گونهای حرف میزنید که گویی مسئول شمایید.» با کمال حوصله جواب دادم: «البته که من مسئولم. و شما نیز مسئولید. و همه مسئولند.» شانه بالا انداخت. از درمانم عاجز بود.
28 آوریل
دیروز دکتر آدامسون با عجله وارد شد و پیش از آنکه بتوانم کمکش کنم، صندلیاش را پیش کشید. میخواست ثابت کند عنان مذاکره در دست اوست و نه من. با خجلت پوزخندی زد و گفت: «در نشست پیشین، در باتلاق فرو رفتیم. بهتر است امروز فقط از واقعیات صحبت کنیم.» آنگاه پیشنهاد کرد علت استعفایم را برایش توضیح دهم. با قدری اکراه پذیرفتم. پس از گذشت اینهم سال، از هیجان جوشانم فقط تلخکامی باقی بود.
خلاصهای از یادداشتهای دور پنجم آزمایش
میگفتند در کارم تبحر دارم. به هر صورت اندکی زودتر از سایر همکاران مدارج ترقی را پیمودم. پیشرفتم آنقدرها هم سریع نبود، ولی همان اندک جلو بودن کارساز بود. به مرحلهای رسیده بودم که خواهناخواه تا حدی در تعیین سیاست دست داشتم. البته نفوذم محدود بود و در مسایل مهمی که درخور مقام وزارت بود تصمیمگیری به عهدهٔ من نبود. اما گرفتاری این است که حتی تصمیمات حاشیهای، پیامدهایی غیرمنتظره در مسایل اساسی به همراه میآورد. البته منظورم را درک میکنید؟ گام اوّل به گام دوّم پیوسته و به…میانجامد.
مسئله همین است: گام اوّل به گام دوّم و…تصمیمات، زنجیروار، باید به دنبال کشانده شوند. درست مثل این است که نارنجکی به پا بسته داشته باشید. امکان ندارد کوچکترین تصمیم منجر به چیز دیگری نشود. نمیدانم چگونه سایرین تاب تحمل میآورند و چرا همگی مشاعرمان را از دست نمیدهیم. شاید هم دیوانه باشیم. در این صورت به کدام مرجع برای هدایت باید رجوع کرد؟ من نیز در آن تصمیمگیریهای حاشیهای سهیم بودم. اکثر، تصمیماتی مصلحتی و تلخ مزه بود. در مواردی که معترض شدم، اعتراضم رد شد. در همان ایام بود که دچار کابوس تلگرافهای مهم بر روی میز کارم گشتم.
سرانجام با بحران «بوروویا»2 همه چیز به اوج انفجار رسید. مردم دربارهٔ این سیاست کثیف در خواب غفلت بودند. پارلمان فقط صحنهای است برای مبارزات دروغین سیاسی. سردر ورودی تمام وزارتخانهها باید به این نوشته مزین گردد: «برای ورود، جوهر درونیات را بیرون بگذار»، یا «لطفا وجدانتان را در توالت مردانه آویزان کنید.»
باری، من پیشامدهای مهم را با حافظهای قوی به یاد دارم و کموبیش به وضوح گفت و شنود مضحکی را که هنگام استعفا دادن خود با وزیر داشتیم، با یاد دارم. او مردی استخوان خشک و بداندیشی کهنهکار بود. وقتی وارد دفترش شدم، چهرهای غمگین همراه با اضطرابی پدرانه به خود گرفت. «بنشین، تونی 3، بنشین. یک سرطان کوچولو میخواهی؟ لابد این شوخی باید کهنه شده باشد اما من اخیرا آن را در واشنگتن شنیدم. حقیقتا که بذلهگویی عموزادههایمان خیلی غریب است، خیلی غریب…
«آقای وزیر، دلیل این دیدار…»
«میدانم، تونی، میدانم. در مورد ماجرای «بوروویا» است. من هم از این قضیه از تو خوشنودتر نیستم. ابدا و اصلا. اما بدون شک تاکنون درک کردهای که چارهای نداشتیم. تقصیر کیست که بوروویها دارای بزرگترین منابع، آن هم از نوع کمیابی، هستند که برای حفظ امنیت کشورمان حیاتی است؟ تاریخ، داستاننویس سفاکی است.»
«همیشه این آسانترین بهانه بوده است که جنایات خودمان را تقصیر تاریخ بگذاریم.»
«گفتی جنایات؟ خیلی غلو میکنی، تونی.»
«هنگامی که شما در اپوزیسیون بودید، غلو بیشتری میکردید ا سیاستی را که هم اکنون دنبال میکنید، محکوم نمایید.»
«در آن زمان در موقعیت و زمینهٔ دیگری بودیم. کاملا متفاوت. به علاوه، به نظر میرسد فراموش کردهاید که افکار عمومی حامی ماست. مگر ما در واقع چه میکنیم؟ میکوشیم با ندادن اسلحه به دو طرف از خونریزی اجتناب کنیم یا آن را به حدّاقل برسانیم. صلحطلبان راضیاند. چپگرایان راضیاند. لیبرالها، گیاهخواران، تمبر جمع کنها، همه و همه طرفدار منع صدور اسلحه و سیاست عدم دخالت در امور داخلی هر دو کشورند.»
«فراموش کردید اشاره کنید بوروویها، چه در نیروی انسانی و چه در توان رزمی، به نسبت ده بر یک از «موتولی»4 ها پیش هستند.»
«این همان تبلیغ و شعار موتولیهاست. شواهدی برای اثبات این آمار نیست.»
«شما کاملا مستحضرید چه عاقبتی در انتظار مردم موتولی است. سخنرانیهای سردستهٔ بوروویها در این مورد جای تردید باقی نگذاشته است.»
«خوب، موتولیها جماعت لجوجی هستند. تقصیر خودشان است که نمیخواهند با همسایهٔ قدرتمندشان به توافق برسند.»
«آقای وزیر، من برای دادن استعفاء نزد شما آمدهام.»
«حدس من هم همین بود. تو یک ترسو هستی، تونی. تو میخواهی با یک ژست شرافتمندانه از گود خارج شوی و کارهای کثیف را به عهدهٔ ما بگذاری و سیاست ما را جنایتکارانه بخوانی. من از این رفتار تو عصبانیام.»
«ولی شما خودتان هم اکنون سیاستتان را کثیف خواندید.»
«تمام سیاستها غیربهداشتیاند. اما بین سیاست غیربهداشتی و جنایتکارانه تفاوتی فاحش است. به هر صورت، خیال میکنم تصمیم شما قطعی است.»
«بله، متاسفانه همینطور است.»
«خوب، تونی، دلم برایت تنگ خواهد شد.»
«تردید دارم، آقای وزیر.»
1 مه
این هم که از این. وقتی داستان به پایان رسید، دکتر آدامسون احساساتش را با شانه بالا انداختن مؤدبانهای نشان داد: «اصلا نمیفهمم با رفتار شایستهای که نمودید، چرا اینقدر احساس گناه میکنید؟ هرچه باشد، شما کارتان را فدای اخلاقیات کردید.»
«چقدر هم که واقعا آن اخلاقیات گرامی به درد مردم موتولی خورد! آمار و ارقام کشتارها هنوز اعلام نشدهاند. چه بسا که هرگز هم اعلام نشوند.»
«آخر شما چه میتوانستید بکنید؟»
«میبایست بالای چهارپایهای میرفتم، تمام اسرار حکومتی را فاش میساختم و دولت را جنایتکار میخواندم. ولی به جای آن، سکوتی محتاطانه اختیار کردم و به قانون تدوین نشدهای احترام گذاشتم که با دیدهٔ اغماض به جنایت ضد بشری مینگرد ولی بیوفایی به یاران را نمیبخشد.»
دکتر آدامسون جوابی مبهم مبنی بر اینکه کمتر کسی میتواند برخلاف سرشت و تربیت خود عمل کند به من داد و پرسید اگر آن کار را کرده بودم، چه فرقی به حال مردم موتولی میکرد. در جوابش گفتم این ربطی به اصل موضوع ندارد و به نظرم آمد دکتر آدامسون در ته دلش بر این باور است که قبیلهٔ فلکزدهٔ آفریقایی مورد بحث زاییدهٔ افکار مالیخولیایی من است. از این بحث بیثمر خسته شدم و جلسه پایان گرفت.
4 مه
دکتر آدامسون اصرار کرد به تکخوانی خاطراتم ادامه دهم. گفتم بینتیجه است. گفت عیبی ندارد، مردم-حتی خدانشناسها-برای اعتراف به گناهانشان به کلیسا میروند زیرا سپس احساس آرامش میکنند. معترض شدم این اعتراف به گناه ریاکارانه است زیرا بخشودگیشان از پیش تضمین است. ولی ضمنا نمیخواستم دکتر را برنجانم (مردک مطابق شعورش، حسن نیت داشت). و خلاصهای از زندگی غیرمشعشع خودم را پس از استعفا برایش نقل کردم. معمولا سیاستمداران و دیپلماتهای بازنشسته در ازای کارهای لممسئولیت، مقرری بگیر بخور و نمیری در پایتخت میشوند. به من هم ریاست تعدادی انجمن خیریه، از انجمن حمایت از حیوانات گرفته تا کمیتهٔ اصلاح زندانها، از سازمان مبارزه با تبعیض نژادی گرفته تا اتحادیهٔ بین المللی برای پایان دادن به شکنجه، محول شد. اکثر این انجمنهای خیریه به گونهای مهوع بیکفایت بودند و درون این سازمانها، مانند هر حزب سیاسی، انواع پشت هم اندازی و عناد برای کسب قدرت در جریان بود. در نتیجه، از فعالیت در آنها احساس رضایت باطنی نکردم. اما هنوز به کوششم ادامه داده و خواهم داد، با وجودی که در مورد بازده فعالیتهایم خود را اغفال نمیکنم. ولی تصور نمیکنم انسان بتواند، آن هم با طرز فکر من، تا ابد به این نوع فعالیتها ادامه دهد. به همین دلیل بود که با دکتر آدامسون دست به این آزمایش زدم…البته تاکنون چندان کمکی نتوانسته است به من کند. مثل اینکه در مقابل یکدیگر در دو گوشهٔ رینگ بوکسبازی جا خوش کرده باشیم. با صدای زنگ به پا خاسته و به مشتزنی قلابی و بینتیجهای میپردازیم و در پایان به امید آنکه در دور بعدی به نتیجهٔ نهایی برسیم، به جای خود باز میگردیم.
خلاصهای از یادداشتهای هفتمین دور آزمایش
…در این مورد هم با شما اختلاف نظر دارم، دکتر آدامسون. شما تاکید دارید تهاجم، شکنجه و آلام انسانی که دائم ذهنم را اشغال کرده و موجب آزارم است، اوهامی بیثمرند. اوهام، شاید؛ بینتیجه: نه. هرچه باشد ما در خواب و خیال زندگی میکنیم. یعنی این یک نیاز است، مگرنه؟ پس اگر شما نیازی مفرط داشته باشید که در عالم خواب و خیال، خودتان را به جای قهرمانی فاتح، در نقش یک قربانی بیدفاع، و یا در عوض یک برنده، در نقش یک بازنده ببینید، چه حالی میشوید؟ امکان دارد با من موافق نباشید، اما این نیاز در من واقعی است و گمان میکنم هدفی نیز داشته باشد. البته توجیه آن به زبانی که شما میفهمید دشوار است. چرا ما به مراسم تدفین میرویم؟ برای اینکه مردگان احساس تنهایی کمتری نمایند. چرا به بیوهزنی نامهٔ تسلیت نوشته و میگوییم در درد و غمش شریکیم؟ چون بر این باوریم که شراکت، درد و رنج را رقیق میکند، همانگونه که ریختن آب در اسید آن را آبکی میکند. چرا پیکر اولیاء زخم برمیدارد؟ برای شراکت و در نتیجه رقیق کردن درد مردی که به صلیب کشیده شده است. چنین انسانهایی با مدد قدرت تخیل خود، میتوانند عذاب و آلام بشری را خنثی سازند.
7 مه
به نظرم میرسد دکتر آدامسون درهر جلسه حملهٔ بیشتری به من میکند. از این تاکتیک جدید متعجب و در تحیرم. حالا دیگر طبق اصول موجه، بوکسبازی نمیکند بلکه زیر کمرم را هدف قرار میدهد. در نشست پیشین، به گونهای نابخشودنی، عصبانی شد و مرا متهم نمود مایلم نقش یک «شکستهدل متفرعن» را به خود گرفته در گلولای فرو روم و «تشنهٔ کیفر» باشم. چنان هوار میزد که مضطرب شدم هلن از آنچه در دفترم میگذرد مشکوک شود. در پایان دکتر آدامسون پوزش خواست. اما دیگر عذرخواهی بیمعنی بود.
11 مه
خلاصهٔ کلام اینکه تصور میکنم دچار ویروسی شدهام که مغز را مورد هدف قرار میدهد. درون این ویروس، اضطراب و عذاب وجدان، همچون دو مار به هم پیچیدهاند. این ویروس در هوا پراکنده است. از راه تنفس یا از سوراخهای پوست موذیانه وارد بدن میشود. من شاهد تخریبگری این ویروس در بعضی از دوستان بودهام و خیال میکردم خودم در مقابلش مصونیت دارم. اما دیگر مصونیت خود را از دست دادهام.اکنون در مقابل زهر وحشت و ترحم همانطور بیدفاعم که در مقابل نیاز استنشاق نمودن دود سیگار.
خلاصهای از یادداشتهای دور هشتم آزمایش
آیا هرگز پاسکال را خواندهاید، دکتر آدامسون؟ فریاد دردناکش را به یاد دارید: «از سکوت ادبی فضای لایتناهی هراسناکم.» من از فلسفهٔ نوین نظام گیتی هراسناکترم. فیزیکدانها دنیای ما را «جهان مکعب» خواندهاند…یک مکعب چهاربعدی شفاف که زمان بعد چهارم آن است و محتوی گذشتهٔ مسخ شده، حال و آینده است. ما همانند کرمهای کور درون این مکعب میلولیم، و چون فقط به یک سو میتوانیم بخزیم، و آن سو را آینده مینامیم. بر این پنداریم که گذشته فراموش شده است. اما در حقیقت هرآنچه اتفاق افتاد، هنوز در حال اتفاق است؛ هر آنچه بود، هنوز هست. عذاب گذشته تا ابد باقی میماند، اتاقهای گاز هنوز فعالند و جادوگران زنجیر شده به دار هنوز در فریادند. شعلههای آتش همچنان پاهایشان را به مادهای سیاه و لزج و موهایشان را به مشعل مبدل میکنند. هرآنچه بود تا ابد به جای میماند…هرچه دلتان میخواهد بگویید اما من احساس مسئولیت میکنم و خود را شریک جرم میدانم. اما تو ای مردک زیرک، هرگز نخواهی توانست این احساس مرا درک کنی. شما همزاد من هستید، سایهای ژندهپوش از منطق و عقل سلیم…
در این هنگام صدای باز شدن عجولانهٔ دری به گوش میرسد و نوار به پایان میرسد. داستان این بود که هلن از داد و فریادی که از دفترم بلند بود نگران میشود و شتابان وارد اتاق میشود و میبیند من در مقابل یک صندلی خالی نشستهام و هوار میزنم.
17 مه
و چنین شد که آن آزمایش تلخ فرجام پایان گرفت.
خیال میکنم هلن از همان اوّل کار حدس زده بود که در رابطه با میهمان مرموز و نادیدهای که به دفترم میآید، باید رویداد مشکوکی در جریان باشد. اما این خود هلن بود که نادانسته این فکر را در مغز ناآرام من کاشته بود. مکرّر گفته بود حال که در حل مسایل دیگران تبحر دارم چرا آنچه برای دیگران میکنم برای خود نمیکنم؟ به جای فقط شنود باید وارد گفتوشنود-یعنی رویارویی با خود-بشوم. تونی بیمار باید در مقابل تونی مرشد قرار گیرد. این عمل میتوانست نوعی خوددرمانی محسوب شود. فقط میبایست گاه این یک و گاه یک شوم. تا اینکه سرانجام مقایل یک صندلی که توسط شبح خیالی دکتر آدامسون اشغال شده بود، در آن سوی میر، نشستم. این شبح پس از چند دور نشست، سیمای مشخص پیدا کرد، تا آنجا که چندی بار وسوسه شدم او را (یا خودم را) از پای درآورم.
…دیگر وقت آن است که از نوشتن دست کشیده و نوار ضبط صوت را برای جلسهٔ امروز آماده کنم. دکتر آدامسون دیر کرده است. تاکنون هرگز دیگر نکرده بود.
(1). Aztec
(2). Borovia. م.یک کشور خیالی
(3). Tony
(4). Mutuli