زندگینامه نادژدا مندلستام

ترجمه گلی امامی: نادژدا مندلستام (Nadezhde Mandelstam) از هشتاد و یک سال زندگیش، نوزده سال را با عنوان همسر بزرگترین شاعر روس قرن حاضر، اوسیپ مندلستام (Osip Mandelstam) سپری کرد، و چهل و دو سالش را در مقام بیوهٔ او. بقیه کودکی و نوجوانی او بود. در میان گروهکهای تحصیلکرده، به خصوص در بین اهل قلم بیوهٔ مرد بزرگی بودن کافی است تا هویتی به وجود آورد. این رسم بهخصوص در بین اهل قلم بیوهٔ مرد است، و در سالهای دههٔ 1930 و 40، حکومت وقت با چنان شتابی بیوهٔ نویسندهٔ تولید میکرد که در اواسط سالهای دههٔ 1960 تعدادشان برای تشکیل یک سندیکای حرفهای کافی بود.
آنا آخماتوا (Annan Akhmatova) همیشه میگفت،”نادی خوشبختترین بیوههاست.”این حرف او مبتنی بر معروفیت جهانی اوسیپ مندلستام در همان زمان بود. و منظور او، طبیعتا، اشاره به همکار شاعرش بود، و با وجودی که حق داشت، نظر دیگران در خارج هم همین بود. هنگامی که این معروفیت فرا رسید، خانم مندلستام، اواسط شصت سالگی بود، سلامتش بیش از حد شکننده بود و درآمدش بسیار اندک بود. به علاوه تمام این معروفیت جهانی شامل جمعیت افسانهای”یک ششم کل کرهٔ زمین،”یعنی خود روسیه نمیشد. در این زمان نادژدا نزدیک به دو دهه بیوه بود، محروم از همه چیز، درگیر در جنگ کبیر (که همهگونه محرومیتهای شخصی را محو میکرد)، و در وحشت روزانهٔ دستگیری توسط مقامات امنیتی دولت به عنوان بیوهٔ دشمن مردم. به جز مرگ، هر حادثهای بر او اتفاق میافتاد، میتوانست به گونهای سبکبار شدن به حساب آید.
درست در همین زمان برای نخستین بار او را دیدم، در زمستان 1962، در شهر پسکف، همراه گروهی از دوستدان برای تماشای کلیساهای شهر رفته بودیم، (به نظر من، بهترینها در سراسر امپراطوری). آنا اخماتوا وقتی از مقصد سفر ما آگاه شد، پیشنهاد کرد سری هم به نادژدا مندلستام بزنیم، که در دبیرستان محل انگلیسی درس میداد. چند کتابی هم برایش پیشکش فرستاد. برای نخستین بار بود که نام او را میشیندم: نمیدانستم وجود هم دارد.
اورد آپارتمان کوچکی شامل دو اتاق، در مجتمعی اشتراکی زندگی میکرد. یکی از اتاقها را زنی اشغال کرده بود که تصادفا نامش نیت سوره تایوا (به معنی سووه تایوانه) بود، در اتاق دوم مندلستام زندگی میکرد. مساحت اتاق هشت متر مربع بود، به اندازهٔ یک حمام متعارف امریکایی. تختخواب فلزی دو نفرهای، بیشتر فضای اتاق را گرفته بود، به علاوهٔ دو صندلی خیزرانی، یک قفسهٔ کشودار با آیینهای کوچک، و میز همهکارهای کنار تختخواب، که روی آن بشقاب غذای نیمخوردهاش دیده میشد، در کنار بشقاب، نسخهٔ جیبی کتاب”جوجهتیغی و روباه”اثر ایزایا برلین (Isaiah Berlin) باز بود. حضور آن کتاب جلد قرمز در این اتاقک محقر، و این واقعیت که او به صدای در زدن ما آن را زیر بالشش پنهان نکرد، دقیقا این مفهوم را داشت: آغاز نوعی رهایی.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
بعدا معلوم شد که کتاب را اخماتووا برایش فرستاده، که بیش از نیم قرن نزدیکترین دوست مندلستامها باقی ماند: نخست دوست هر دو مندلستام، بعدا دوست نادژدا تنها. اخماتووا که شخصا دو بار بیوه شده بود (شوهر اولش، نیکلای گومیلوف شاعر در سال 1921 توسط چکا-دوشیزگی کا.گ.ب-تیرباران شده بود، شوهر دومش، متخصص تاریخ هنر نیکلای پونین، در اردوگاه کار اجباری، وابسته به همان سازمان جان سپرد)، از هیچ کمکی به مندلستام دریغ نمیکرد، ودرسالهای جنگ با رساندن مخفیانهٔ نادژدا به تاشکند، عملا جان او را نجات داد، پیشتر گروهی از نویسندگان به دستور دولت به تاشکند انتقال یافته بودند و همانها جیرهٔ خوراکشان را با نادژدا تقسیم میکردند. با وجود آنکه دو شوهر آخماتووا توسط عمال حکومتی کشته شده بودند، و پسرش هیجده سال در اردوگاه کار اجباری جان کنده بود، وضع او از نادژدا مندلستام بهتر بود، اگر همه به این دلیل که او را به عنوان نویسنده میشناختند، گرچه با اکراه، و اجازه داشت در لنینگراد و مسکو زندگی کند. برای همسر یک دشمن مردم، شهرهای بزرگ به سادگی مکانهای ممنوع بود.
طی دهههای پیاپی، این زن در حال فرار بود، از بیراههها و شهرهای کوچک این امپراطوری عظمی، کوتاه زمانی درنگ کردن در یک محل جدید،؟ تا به محض احساس اولین علامت خطر، دوباره دمش را روی کولش بگذارد. موقعیت شخصی که وجود ندارد، طبیعت ثانوی او شده بود. او زن ریزنقشی بود، لاغر و نحیف، و با گذشت سالها، بیشتر و بیشتر آب میرفت، تو گویی میکوشید خود را به چیزی بیوزن تبدیل کند، جیزی که به آسانی به وقت فرار بشود در جیب گذاشت. به همین دلیل، عملا هیچگونه اسباب و ابزاری نداشت، نه میز و صندلی، نه آثار هنری، ونه کتابخانهای.کتابها، حتی کتابهای خارجی، مدت زیادی در دست او باقی نمیماند: پس از خوانده شدن یا تورق، به کس دیگری داده میشدند-کاری که باید با همهٔ کتابها کرد. در سالهایی که در اوج رفاه بود، در اواخر دههٔ 1960 و اوایل دههٔ 1970، گرانبهاترین چیزی که در آپارتمان یک اتاقهاش در حومهٔ مسکو داشت ساعت کوکوداری بود که به دیوار آشپزخانهاش آویخته شده بود. دزدی اگر میآمد ناامید میشد، همینطور کسانی که با حکم جستجو میآمدند.
در آن سالهای”رفاه”پس از چاپ دو جلد خاطراتش در غرب، آن آشپزخانه زیارتگاه گروههای متفاوتی از زایران واقعی شده بود. تقریبا یک شب در میان، بهترینهای آنچه پس از دورهٔ استالین به جا مانده بودند، یا به زندگی بازگشته بودند، دور میز چوبی آن آشپزخانه جمع میآمدند، که ده برابر بزرگتر از میز کنار تختخواب پسکف بود. تقریبا به نظر میرسید که نادژدا میکوشید دهههای مطرود بودن خود را جبران کند. من شک دارم، که او چنین میخواست و به گونهای من او را در اتاقک محقرش در پسکف بهتر به یاد میآورم، یا نشسته بر لبهٔ نیمکتی در اتاق آخماتووا در لنینگراد، که گهگاه مخفیانه و به طور غیر قانونی از پسکف به آنجا میآمد، یا در عمق راهروی شکلوفسکی (Shklovsky) در مسکو، جایی که مدتی مخفی ماند تا محلی برای زندگی یافت. شاید من این را روشنتر به یاد میآورم، چون در اینجاها او بیشتر آن چیزی بود که بود، یک مطرود یک فراری، یک”دوست-گدا”، همانگونه که مندلستام در یکی از شعرهایش به او خطاب میکند، و این چیزی است که او تا آخر عمر باقی ماند.
دانستن این واقعیت که او دو جلد خاطراتش را در سن شصت و پنج سالگی نوشت، واقعا نفسگیر است. در خانوادهٔ مندلستام، اوسیپ نویسنده بود، نادژدا نبود. پیشتر از آن دو جلد، اگر هم چیزی نوشته باشد، نامه به دوستان، یا درخواستهایی از دادگاه عالی است. مورد او، مورد کسی نیست که در آرامش ایام بازنشستگی زندگی طولانی و پرحادثهای *با عناوین”امید در ناامیدی”و”امید رها شده”به زبان انگلیسی در سالهای 1970 و 1973 در آمریکا و انگلیس انتشار یافته است.
را مرور میکند. چرا که شصت و پنج سال زندگی او عملا زندگانی طبیعی نبود. این بیدلیل نیست که در قوانین مجازات شوروی مادهای وجود دارد که مشخص میکند، گذران یک سال در بعضی اردوگاههای کار اجباری معادل با سه سال کار در اردوگاههای دیگر است. به دلیل همین موهبت، عمر بسیاری از روسها در این قرن کمابیش برابر طول عمر پیامبران تورات است-که نادژدا وجهتشابه دیگری هم به آنها داشت: وفاداری مطلق به عدالت.
اما تنها وفاداری به عدالت نبود که سبب شد او در سن شصت و پنج سالگی در زمان زنگ تنفس بنشیند و این کتابها را بنویسد. آنچه آنها را پدید آورد به گونهای تکرار بود، تکرار در مقیاس یک، از همان روندی که یکبار پیشتر در تاریخ ادبیات روسیه اتفاق افتاده بود. منظور من ظهور یک دورهء فوق العادهٔ نثرنویسی روسیه در نیمهٔ دوم قرن نوزدهم است. آن نثر، که گویی از ناکجا ظاهر میشود، همانند معلولی بدون علت قابل پبیگیری، و در حقیقت به سادگی نوعی بازده جنبی شعر قرن نوزدهم روسیه بود. شعری که زمینه را برای همهگونه نویسندگی بعدی در روسیه آماده کرد، و بهترین آثار نثر روسی ار میتوان پژواک دور و بازپرداخت دقیق آن ظرافتهای واژهای دانست که در شعر روسیه در آغاز ربع اول قرن به چشم میخورد. آنا آخماتووا اغلب میگفت،”بسیاری از شخصیتهای داستایوسکی قهرمانان پیر شده پوشکین هستند، یوگنی آنهگینها و غیره.”
نثر همیشه در پی نظم میآید، و در زندگی نادژدا مندلستام نیز در بیشتر از یک مورد چنین بود. در مقام یک نویسنده، و نیز یک شخصیت، او آفریدهٔ دو شاعر است، که زندگیش با آنها درآمیخته بود: اوسیپ مندلستام و آنا اخماتووا. و نه به دلیل که اولی همسرش بود و دیگری دوست مادام العمرش. بههرحال، چهل سال بیوه بودن میتواند خوشترین خاطرات را کمرنگ کند (و در مورد این ازدواج خاطرات خوش بسیار اندک و با فاصله بودهاند، اگر همه به دلیل آنکه همزمان با نابودی اقتصادی مملکت که در پی انقلاب آمد، جنگ داخلی، و اولین برنامههای پنجساله بود). همچنین، سالهایی بودهاند که برای او امکان نداشت آخماتووا را ببیند، و نوشتن نامه نامناسبترین وسیلهٔ ارتباط بود. کاغذ، بهطور کلی خطرناک بود. بنابراین آنچه بندهای این ازدواج و آن دوستی را محکم کرد. چیزی جز یک نکتهٔ فنی نبود: لزوم به خاطر سپردن آنچه را که نمیشد به روی کاغذ آورد، به عبارت دیگر، شعریهای هر دو شاعر.
در انجام این کار یا به قول آخماتووا، در آن”دورهٔ قبل از گوتنبرگ”نادژدا مندلستام، تنها نبود. با این وجود، تکرار شبانهروزی اشعار شوهر مردهاش بدون تردید نه تنها به درک بیشتر و بیشتر آنها کمک کرد، بکله تجدید حیات صدای او نیز بود، با زیروبمهایی که تنها خود او میدانست، با حضور پراحساس اما فرار او، با درک این بخش از سوگند ازدواج که”در خوبی و بدی”(با هم هستیم)، به خصوص نیمهٔ دوم آن. این وضع در مورد اشعار آخماتووای عملا همیشه غایب نیز صادق بود، چون این فن به حافظه سپردن، وقتی به کار افتاد، آن را پایانی نیست. این وضع در مورد نویسندگان دیگر، عقاید مشخص، اصول اخلاقی و هرچه را که جز در حافظه به نحوی دیگر نمیشد زنده نگاه داشت، صادق بود.
و به تدریج این چیزها ملکهٔ ذهن او شد. اگر جایگزینی برای عشق وجود داشته باشد، همانا خاطره است. پس به خاطر سپردن، به معنی انبان کردن لحظههای خصوصی است. به تدریج ابیات آن شعرا ذهنیت او و هویت او شدند. و نه تنها به او سطح نگاه و زاویهای از دید عرضه کردند، از آن مهمتر، این ابیات برای او معیاری از زبان فراهم آوردند. ازاینرو زمانی که به نوشتن کتابش پرداخت، لاجرم-در این هنگام کاملا غریزی و ناخودآگاه-جملاتش را با جملات آنان اندازهگیری میکرد. وضوح و نبود ندامت در صفحاتش، در عین حال که بازتاب شخصیت ذهن او هستند، همچنین نتیجه اجتنابناپذیر سبک اشعاری هستند که آن ذهن را شکل دادهاند. چه در محتوا و چه در سبک، کتابهای او در حقیقت تکملههایی هستند به دیدی متعالی از زبان، که همانا شعر است و در روند به خاطر سپردن ابیات شوهرش، گوشت و خون او شدند.
به قول و.ه. آودن ṣ(W.H.Auden) شعر والا، به گونهای دل او را به درد آورد که به نثر رو آورد. و واقعا همچنین شد، زیرا میراث این دو شاعر را تنها میتوان با نثر گسترش داد یا دربارهاش سخنپردازی کرد. از شعر آنها، فقط میشد تقلید ناشیانه کرد، که کردهاند، به عبارت دیگر، نثر نادژدا مندلستام تنها وسیلهٔ بیانی موجود برای زبان بود تا از راکد ماندن پرهیز کند. و نیز، تنها وسیلهٔ بیانی موجود برای ذهنیتی بود که توسط کاربرد زبانی آن دو شاعر شکل گرفته بود. ازاینرو، کتابهای او تنها خاطراتی از او و راهنمایی به زندگانی دو شاعر بزرگ نبود، با وجود آنکه این عملکردها را هر دو به نحو احسن انجام میدهند، این کتابها ضمیر خوآگاه ملت را متبلور میکنند. دستکم، ار آن بخشی که قابل استناد بود.
پس شگفتآور نیست که این تبلور لاجرم به محکوم کردن رژیم منجر میشود. این دو جلد کتاب خانم مندلستام در حقیقت برابر با روز رستاخیزی در روی زمین برای دوران او و ادبیات آن دوران محسوب میشود-رستاخیزی به حق، چرا که همین دوران بود که فردوس خاکی را منهدم کرد. و شگفتآور نیست که بدانیم این خاطرات، به خصوص جلد دوم، در هیچکدام از جوانب دیوار کرملین، مورد پسند قرار نگرفتند.
باید اعتراف کنم که مقامات از دانشمندان واکنشی صادقانهتر نشان دادند: آنها به سادگی در دست داشتن این کتابها ار جرمی اعلام کردند که قابل کیفر قانونی است. اما روشنفکران، به خصوص در مسکو، از اتهامهای نادژدا مندلستام علیه بسیاری از اعضای برجسته و نه چندان برجستهٔ آن طبقه، در شریک جرم بودن با حکومت، به جنون نزدیک شدند، و خون انسانها حقیقتا در آشپرخانهٔ او به جوش آمد.
نامههای سرگشاده و نیمه سرگشاده بود که میرسید، دوستیها و ازدواجهایی بود که میگسست همه به این سبب که مردد بودند آیا وقتی او کسی یا کسانی را به عنوان جاسوس معرفی کرده حق داشته یا اشتباه کرده است. یکی از معترضین بنام، با تکان دادن ریشش، اعلام کرد،”او به تمام نسل ما کثافت زد”، گروهی به کلبههای ییلاقیشان پناه بردند یا خود را حبس میکردند تا روی ضد خاطراتی کار کنند. این تازه اوایل سالهای دههٔ 1970 بود، شش سال بعد همین افراد به همان نسبت از دیدگاه سولژنیتسین دربارهٔ یهودیها دچار انشعاب شدند.
در ضمیر خودآگاه اهل قلم چیزی وجود دارد که حاکمیت اخلاقی کسی را تحمل نمیکند. آنها حضور دبیر اول حزب را میپذیرند، پیشوایی چون هیتلر را هم…اما آنها مشتاقانه پیامبر را مورد سئوال قرار میدهند. احتمالا به این دلیل که اگر بگویند تو یک بردهای، خبر قابل تحملتری است تا بگویند تو اخلاقا صفری. بههرحال، به سگ افتاده که لگد نمیزنند. باوجوداین، یک پیامبر به سگ افتاده لگد نمیزند که کارش را بسازد، بلکه برای آنکه او را به سرپا بلند کند. مقاومت در مقابل آن لگدها، مورد سئوال قرار دادن اتهامات و ادعاهای یک نویسنده، ناشی از حقیقتجویی نیست، بلکه کوتهنظری روشنفکران را نسبت به بردگی میرساند. پس چه از این بدتر، برای روشنفکران واهل قلم وقتی که حاکمیت اخلاقی با حاکمیت فرهنگی توام میشود، درست همانطور که در مورد نادژدا مندلستام چنین شده بود.
در اینجا مایلم گامی فراتر بردارم.. واقعیت بهخودیخود به مفت نمیارزد. درک واقعیت است که به آن معنا میبخشد. و در میان ادراک سلسله مراتبی وجود دارد (و، به همان نسبت میان معناها) و آنها که از طریق حساسترین و ظریفترین منشورها کسب شدهاند در راس قرار میگیرند. ظرافت و حساسیت از طریق یگانه منبع تولید آن در اختیار شدهاند در راس قرار میگیرند. ظرافت و حساسیت از طریق یگانه منبع تولید آن در اختیار چنین منشوری قرار میگیرد، یعنی از فرهنگ و تمدن که ابزار اصلی هر دو زبان است. ارزیایی واقعیت از طریق چنین منشوری-که دستیابی به آن، یکی از هدفهای نژاد بشر است-در نتیجه دقیقترین، و احتمالا عادلانهترین نوع ارزیابی محسوب میشود. (فریادهای”غیر منصفانه”و”نخبهگرا”که ممکن است پس از اظهار نظر بالا از هر طرف بلند شود، بیاهمیت است، چرا که مفهوم فرهنگ خود”نخبهگرا”یی است، و اطلاق اصول دموکراسی، در عرصهٔ دانش همانا برابر دانستن خرد و حماقت است.)
دارا بودن این منشور است که توسط بهترین اشعار روسی قرن بیستم به نادژدا داده شده بود و نه بیهمتا بودن غم او که سنجش را دربارهٔ واقعیت خاص خودش غیر قابل رقابت میکند. این سفسطهٔ مشمئزکنندهای است که میگوند رنج بیشتر هنر برتر پدید میآورد.
رنج، کور میکند، کر میکند، منهدم میکند و اغلب میکشد. اوسیپ مندلستام قبل از انقلاب شاعر بزرگی بود. آنا اخماتووا هم همینطور. اگر هیچیک از حوادث تاریخی که که در این قرن حاضر بر سر روسیه آمد هم اتفاق نیفتاده بود، آنها آن چیزی که شدند میشدند: چون استعدادش را داشتند. اساسا استعداد به تاریخ احتیاج ندارد.
اگر به سبب انقلاب و حوادث بعد از آن نبود آیا نادژدا مندلستام چیزی که شدمیشد؟ احتمالا نه، چون او شوهر آیندهاش را در سال 1919 ملاقات کرد. اما خود سئوال در اینجا بیربط است، ما را به عرصهٔ تیره و تار قانون احتمالات و جبر تاریخی میکشاند. بههرحال، او آن چیزی شد که شد، نه به سبب آنچه در این قرن در روسیه اتفاق افتاد، بلکه برعکس بر رغم آن، هماکنون انگشت یک سفسطهگر اشاره میکند که از دیدگاه جبر تاریخی”برغم”مترادف”زیرا”است. اگر جبر تاریخی تا این حد مته به خشخاش ریشه معنایی”بر رغم”میگذارد، گو بگذار، باکی نیست.
حتی چه بهتر، چون زنی شصت و پنج ساله و نحیف، در درازمدت اگر نسبت به انقراض فرهنگی یک ملت به کلی کنار نکشد، دستکم بیتفاوت میشود. خاطرات نادژدا چیزی فراتر از شهادتی بر زمانش است، این خاطرات نظرگاهی از تاریخ در پرتو وجدان و فرهنگ هستند. در چنین نوری تاریخ پا پس میکشد، و فرد مستقل انتخابش را متوجه میشود: انتخابی میان جستجوی منبع نور یا دست بازیدن به جنایتی انسانشناسانه علیه خودش.
نادژدانه میخواست تا بدین حد بزرگوار باشد، اوخیال صاف کردن خورده حساب با حکومت ار در سر نمیپروراند. نوشتن خاطرات برای او امری خصوصی بود، مسئلهای مربوط به خلق و خویاش، در ارتباط با هویتش و هرآنچه که آن هویت را نقش داده بود. و دست بر قضاء، هویت او را فرهنگ شکل داده بود، بهترین محصول آن: شعرهای شوهرش.
آنچه را که او میخواست زنده نگه دارد شعرهای اوسیپ بود، به خاطرهاش. در طی مدت چهل و دو سال پس از شوهرش او بیوهٔ شعرهای او و نه خود او بود. طبیعی است که عاشق او بود، اما عشق به خودی خود نخبهگراترین شورهاست. ذتت چندبعدی و دورنماییاش را تنها در چارچوب فرهنگ کسب میکند، چون در ذهن جای بیشتری را اشغال میکند تا در رختخواب. خارج از این زمینه، تبدیل به داستانی یک بعدی میشود. او بیوهٔ فرهنگ بود، و من تصور میکنم شوهرش را در روزهای آخر، بیشتر از اولین روز ازدواجشان دوست داشت. احتمالا به همین دلیل است که خوانندگان کتابهای او، آنها را اینچنین جذاب مییابند. به این دلیل است و نیز به سبب موقعیت جهان نو در قبال تمدن که میتوان آن را”بیوگی”خواند.
اگر نادژدا کمبودی هم داشت، همانا فروتنی بود. در این مورد، کمترین شباهتی به دو شاعرش نداشت. اما خب آنها هنرشان را داشتند، و کیفیت دستاوردهای آنان به حدی ارضایشان کرده بود که فورتن شده بودند، یا تظاهر به فروتنی میکردند. او دیدگاههای خاص خودش را داشت، کلینگر، بدخو، نامطبوع و سخت و کجرفتار، بسیاری در او وجود داشت، که شگفتانگیز هم نیست، به خصوص در قبال هیولاهایی که در زندگی واقعی یا بعدها در تخیلاتش مجبور بود با آنها سرشاخ بشود. سرآخر، نابردباریاش بسیاری را از کنارش پراکند، اما از نظر خود او اشکالی نداشت، چون از به به و چه چه شنیدن از رابرت مکنامارا (Robert Mcnamara) و امثال او خسته شده بود. تنها چیزی که میخواست مرگ در بستر بود، و به شکلی، بیصبرانه انتظار آن را میکشید، چون”در آن بالا بار دیگر با اوسیپ خواهم بود.”اخماتووا، پس از شنیدن این جمله گفته بود، “نه، اشتباه میکنی، آن بالا، نوبت من است که با اوسیپ باشم.”
آرزویش جامهٔ عمل پوشید، و او در بستر خودش مرد. موهبت کوچکی برای روسی از نسل او نبود. بدون تردید کسانی هستند که فریاد برمیآورند او عصر خود را درک نکرد، و از قطار تاریخ که به سرعت به طرف آینده در حرکت بود، عقب مانده بود. خب، همانند هر روس دیگری از نسل خودش، او نیز به خوبی آموخته بود قطاری که به طرف آینده میسرد، در اردوگاههای کار اجباری و اتاقهای گاز، توقفهایی دارد. او خوشبخت بود که قطار را از دست داد، وما خوشبختیم که دربارهٔ مسیر قطار برایمان گفت. من آخرین بار او را در سیام مه 1972 در آشپزخانهٔ کذاییاش در مسکو دیدم. غروبی بود، او در گوشهای، در سایهٔ تیرهای که قفسهٔ بلندی بر دیوار انداخته بود، نشسته بود و سیگار میکشید.
سایه چنان تیره بود که تنها چیزی که به چشم میخورد آتش سیگار و چشمان نافذش بود. بقیهٔ چیزها-جثه نحیف و خردش پوشیده در شالی گرم، دستهایش، بیضی صورت خاکستریش، موهای نقرهای و بیشتر خاکستر شکلش-همه در تاریکی محو بودند. به بازماندهٔ آتش بزرگی میمانست، به اخگری که اگر لمسش میکردی میسوزاند.