سعید نفیسی: زندگینامه و فعالیتهای به قلم خودش (اتوبیوگرافی)

به هنگام انتشار سالهای سوم و چهارم مجلهٔ راهنمای کتاب، از استادان ادب ایران خواسته شد که شرح حال و فهرست آثار خود را در جهت درج در راهنمای کتاب مرقوم دارند. در آن زمان چند شرح حال درج شد ولی این کار ادامه نیافت. مرحوم سعید نفیسی به همین مناسبت سرگذشت خویش را نوشته بود، و موقعی چاپ میشود که در خاک خفته است. (راهنمای کتاب)
در تاریخ فرهنگی و اجتماعی ایران بارها به این نکته برخوردهام که در روزگاران گذشته بسیاری از خاندانهای دانشوران ما فرزندان خود را پشت به پشت در رشته و فن خود میپروردهاند. شک نیست که این کار دو سود آشکار داشته است: نخست آنکه نوآموز از روزی که ذهنش به کار میافتاده و پدرش را در کار میدیده با پیشهٔ او انس میگرفته است. دوم آنکه به حکم قانون وراثت که فواید آن در روانشناسی هویداست، در سرشت وی قریحهای برای رشتهٔ خانوادگی اندوخته بوده است، و این جملهٔ زبان تازی که
«ولد العالم نصف العالم»
چندان بیبنیاد نیست.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
خانوادهٔ پدری من تا جایی که من خبر دارم یازده پشت همه پزشک بودهاند. نیای یازدهم من حکیم برهان الدین نفیسی بن عوض بن حکیم کرمانی صاحب مؤلفات معروف در طب، که برخی از آنها تا روزی که طب قدیم را در ایران فرا میگرفتند کتابهای درسی بود، طبیب دستگاه الغبیک پسر شاهرخ (812-853) شاهزادهٔ دانشمند معروف تیموری بود، و در دربار وی در حلقهٔ دانشمندان معروفی که در سمرقند گرد آمده بودند میزیست.
وی در 824 در سمرقند، آن رصدخانهٔ معروف را برپا کرد و گروهی از دانشمندان را در آن شهر گرد آورد. چنان مینماید که برهان الدین نفیسی را در همان زمانها از کرمان به سمرقند خواسته است، زیرا که وی برخی از مؤلفات خود را در آن شهر پرداخته، و از آن جمله کتاب معروف شرح اسباب اوست که در اواخر صفر 827 در سمرقند به پایان رسانیده و شرح موجز القانون را در همان شهر در غرهٔ ذیحجهٔ 841 تمام کرده است. چنان مینماید که پس از مرگ الغبیک در 853 به کرمان بازگشته، زیرا که حواشی شرح موجز القانون را که پس از آن شرح پرداخته در کرمان نوشته است.
از آن پس فرزندان وی پشت در پشت در کرمان زیستهاند و در این میان تنها جد هشتم من میرزا سعید شریف طبیب کرمانی به اصفهان رفته و چندی در دربار شاه عباس بزرگ در آن شهر زیسته است، و وی نیز در پایان زندگی به زادگاه خود برگشته و بازماندگان او همه در کرمان بودهاند و چند تن از بزرگان دانش و ادب کرمان از این خاندان بودهاند.
پدرم دکتر علی اکبر نفیسی ناظم الاطباء که از پزشکان معروف روزگار خود بود، در 1263 قمری،118 سال پیش در کرمان ولادت یافت. تا 19 سالگی در آن شهر میزیست و طب قدیم و علوم متداول آن روزگار را در آن شهر فراگرفت. در این میان مدرسهٔ دار الفنون را در 1268 در تهران تأسیس کردند و مهمترین رشتهای که در آن تدریس میکردند طب جدید بود.
در 1282 از تهران به همهٔ فرمانروایان ولایات دستور دادند که از هر شهری جوانانی از خاندانهای دانشمندان را که شایستهٔ دانشاندوزی در این مدرسه باشند به تهران بفرستند. محمد اسماعیل خان وکیل الملک نوری حکمران معروف کرمان پدرم ا برای همین کار به تهران فرستاده و وی دورهٔ طب دار الفنون را در چهار سال به پایان رساند و بیدرنگ کارهای مهم به او رجوع کردند، از آن جمله ریاست نخستین بیمارستانی بود که در 1290 به نام مریضخانهٔ دولتی تأسیس کردند و همان بیمارستان سینای امروز است. پس از سفرهای کوتاهی به مشهد و اصفهان و تبریز بیشتر اوقات خود را در تهران میگذرانید و گذشته از طبابت دربار سلطنت و حرمخانه، به درد مردم هم میرسید، تا اینکه در روز دوشنبهٔ نهم خردادماه 1303 به بیماری ذوسنطاریا در 79 سالگی در تهران درگذشت. مؤلفاتی در رشتههای مختلف علم و ادب از او مانده است.
پدرم در آغاز، همسری از خانوادهٔ دولتشاهی گرفت که در جوانی درگذشت و از او دو فرزند زاد که یکی از آنها برادرم دکتر علی اصغر مؤدب الدوله نفیسی ماند همسر دوم وی نیز در جوانی از جهان رفت و کسی از او نماند. پس از آن مادرم جلیله الدوله از خاندان خواجه نوری را که روز هفتم فروردینماه امسال در 96 سالگی درگذشت به همسری اختیار کرد. وی از جانب مادر دخترزادهٔ میرزا اسد اللّه خان اعتماد الدوله معروف به میرزا آقا خان صدر اعظم و از جانب پدر دختر میرزا محسن خان لشکرنویس پسر میرزا محمد باقر پسر میرزا فتح الله نوری وزیر لشکر برادرزادهٔ میرزا آقا خان بود.
از چهار پسر و سه دختر که یکی از آنها در خردسالی از میان رفت من پیش از همه در تهران در 18 خردادماه 1274 که در آن سال مصادف با 8 ژوئن 1896 میلادی است به جهان آمدم.
پدرم میگفت آن سال ناصرالدین شاه آخرین سفر خود را به ییلاق جاجرود کرده بود، و وی را که از پزشکان معالجش بود با خود برده بود. خبر ولادت من در آن اقامتگاه تابستانی به او رسید. ناصر الدین شاه در این مورد بخششی به او کرده بود و چون از تاریخ خاندان ما آگاه بود به او گفته بود نام جد هشتم مرا به من بدهند و این نام از آنجا به من تعلق گرفت.
کودکی چهارساله بودم که در 1216 قمری در صدارت مرحوم حاج میرزا علی خان امین الدوله نهضت مهمی در فرهنگ ایران پیش آمد، بدین معنی که در پرتو توجه آن مرد بزرگ گروهی از دانشدوستان در تهران انجمنی به نام انجمن معارف برای تأسیس مدارس ملی جدید و کتابخانهٔ ملی تشکیل دادند، و پدرم از ارکان آن انجمن بود. هریک از اعضای برجستهٔ آن انجمن به عهده گرفتند که مدرسهای به همان روش اروپایی در تهران تأسیس کنند. پدرم مدرسهٔ شرف را در خیابان «چراغ گاز» آن روز و امیرکبیر امروز تأسیس کرد که مدرسهٔ ابتدایی مجانی و جایگاه آن نزدیک به خانهٔ پدری من بود. پدرم سالیان دراز این مدرسه را اداره کرد و سرانجام آن را به دیگران سپرد.
در پنج سالگی مرا به آن مدرسه گذاشتند که تنها سه سال ابتدایی را داشت. از سال چهارم ابتدایی تا سال سوم متوسطه را در مدرسهٔ علمیه که یگانه مدرسهای در تهران به جز دار الفنون بود که دورهٔ اول متوسطه را داشت، به تحصیل پرداختم.
چون سال سوم دبیرستان را به پایان رساندم برای فراگرفتن دورهٔ دوم متوسطه و دورهٔ عالی، مرحوم برادرم مرا با برادر پس از من دکتر حسن مشرف نفیسی به اروپا برد. در آن زمان کسانی که میخواستند فرزندانشان در شهرهای آرام و منزه درس بخوانند مدارس سویس را ترجیح میدادند و برادرم شهر نوشاتل را در سویس که دبیرستانها و دانشگاه آن هنوز از رونق نیفتاده است ترجیح داد. بدینگونه در پاییز سال 1288 دورهٔ دوم متوسطه را در بهترین دبیرستان نوشاتل که هنوز هست و «کلژلاتن»1 نام دارد آغاز کردم. در سویس و فرانسه فراگرفتن زبان یونانی و لاتین برای آموختن علم طب ضروری بود. خانوادهٔ من میخواست من پیروی از همان سنت خانوادگی بکنم و در اروپا فن پزشکی را بیاموزم. به همین جهت مرا به آن دبیرستان سپردند و در کلاس پنجم که به آن «پنجم لاتین»2 میگفتند به کار آغاز کردم.
در سویس بسیاری از استادان دانشگاهها پانسیونهایی برای جوانانی که از جای دیگر میآیند دارند. در نوشاتل مرحوم پروفسور اورنی 3 استاد حقوق مدنی در دانشکدهٔ حقوق و مدرسه بازرگانی دانشگاه نوشاتل من و برادرم را پذیرفت.
پس از یکسال خانوادهام مناسبتر دانست که ما دو برادر به پاریس برویم. اقامت در سویس و فرانسه ناچار میبایست دلبستگی مرا به ادبیات این زبان بسیار بکند. هنگامی که به تهران بازگشتم دستگاه فرهنگی توسعهٔ بسیار یافته بود و در چندین دبیرستان، دورهٔ متوسطه را تدریس میکردند. زبانی که همه در پی فراگرفتن آن بودند زبان فرانسه بود و ایرانیانی که این زبان را در آن کشور آموخته بودند و میتوانستند آن را درس بدهند انگشتشمار بودند. به همین جهت نخستین کاری که من رجوع کردند تدریس زبان فرانسه در دو دبیرستان بود که مهمترین دبیرستانهای تهران بودند: یکی دبیرستان اقدسیه که از معروفترین دبیرستانهای ملی بود، و دیگر دبیرستان تهران امروز که در آن زمان به آن مدرسه «سنلوئی» میگفتند و کشیشان لازاریست کاتولیک آن را تأسیس کرده و اداره میکردند. در جنگ جهانی اول معلمان این دبیرستان از تهران رفته بودند و تنها یک معلم شیمی مانده بود که سمت مدیری دبیرستان را هم داشت. برای تدریس زبان فرانسه در عسرت بودند و مرا به این کار گماشتند و در دبیرستان اقدسیه که در محلهٔ پامنار بود نیز به همین کار مشغول شدم.
در ضمن، معمول بود کسانیکه چیزی میدانستند در خانهٔ خود به سالمندان درس میدادند. من هم پیروی از این سنت پسندیده کردم و هفتهای سه روز عدهای از سالمندان که سن همهٔ آنها بیشتر و گاهی دو برابر سن من بود درس مجانی از من میگرفتند.
برادرم مرحوم اکبر مؤدب نفیسی هم در خانهٔ پدری هفتهای یک روز درس فیزیک میداد.
از جملهٔ کسانی که پای درس او میآمدند مرحوم ملک الشعرای بهار بود. به این وسیله با این شاعر بزرگ آن روزها آشنا شدم. پدرم نیز که ذوق ادبی سرشاری داشت با بسیاری از ادیبان معروف تهران رفتوآمد داشت و همین سبب شد که من از آغاز کار در محیط ادبی تهران وارد شدم. ذوق فطری من کمکم پرورش یافت و بر تجارب من در این رشته افزوده شد.
در 1297 آقای حسین علاء در حکومت صمصام السلطنهٔ بختیاری مأمور تشکیل وزارتخانهٔ جدیدی به نام وزارت فلاحت و تجارت و فواید عامه شد، و درصدد برآمد مجلهای به عنوان مجلهٔ فلاحت و تجارت تأسیس کند. در آن زمان انجمن ادبی معروف دانشکده تأسیس شده بود و مجلهای به همین نام منتشر میکرد که مرحوم بهار مدیر آن بود و تهیهٔ مقالات و تصحیح و طبع آنها را به من سپرده بودند.
تجربهای که در کار چاپ به هم زده بودم سبب شد که آقای علاء مرا به مدیریت آن مجله دعوت کرد و پس از مدت کوتاهی که یکی دو شمارهٔ آن مجله را، چنانکه مطلوب وی بود، منتشر کردم و کار مرا پسندید، ریاست ادارهٔ فلاحت را به من داد.
دوسال ریاست این اداره با من بود تا آنکه ادارهٔ جدیدی به نام ادارهٔ امتیازات در آن وزارتخانه تأسیس شد و ریاست آن را به من دادند. چندی نگذشت که کار دیگری به من رجوع شد، و آن این بود که راه تهران به دماوند را دو مهندس بلژیکی که در وزارتخانه بودند ساخته بودند و راهداری از آیندگان و روندگان میگرفتند و یکی از منابع عایدی آن وزارتخانه بود. ریاست آن راه را به من دادند. پس از چندی رئیس ادارهٔ کارگزینی آن وزارتخانه شدم که در آن زمان ادارهٔ پرسنل میگفتند. چند ماه بعد وزارتخانه مدرسهای به نام مدرسهٔ عالی تجارت تأسیس کرد و مرا به ریاست آن گماشتند.
در تمام این مدت من همچنان مشغول تدریس در مدارس مختلف بودم. از آن جمله چندی در دبیرستان نظام تدریس کردم، تا اینکه به دلایل بسیار طبعم از کارهای اداری رمیده شد و مصمم شدم کار خود را منحصر به تدریس بکنم. مرحوم عنایت اللّه سمیعی مدبر الدوله معاون وزارت معارف آن روز و آقای دکتر عیسی صدیق رئیس تعلیمات بودند. این اندیشه را با ایشان در میان گذاشتم. تازه مدرسهٔ علوم سیاسی را که تا آن زمان تابع وزارت امور خارجه بود به وزارت معارف سپرده بودند و من به تدریس تاریخ در آن مدرسه و تدریس تاریخ ادبیات در مدرسهٔ دار الفنون مأمور شدم پس از آن تدریس در مدرسهٔ عالی تجارت و مدرسهٔ صنعتی (هنرستان دولتی امروز) نیز به عهدهٔ من قرار گرفت. هنگامی که دانشگاه تهران تأسیس شد به دانشگاه منتقل شدم، و نخست در دانشکدهٔ حقوق و سپس در دانشکدهٔ ادبیات مأمور تدریس شدم.
در این میان مرا جزو نخستین اعضای پیوستهٔ فرهنگستان انتخاب کردند و سفرهای متعدد در خارج از ایران برای من پیش آمد، چنانکه تاکنون نه بار برای شرکت در جشنها و عضویت کنگرههای ادبی به خاک شوروی رفتهام.
در این سفر به کشورهای مختلف مانند افغانستان و هند و پاکستان و لبنان و مصر و ایتالیا و سویس و آلمان و چکوسلواکی و مجارستان و رومانی و بلغارستان و اتریس و هلند و دانمارک و بلژیک و فرانسه و انگلستان و کشورهای متحد امریکا رفتهام و در سر راه بیش و کم در عراق و ترکیه و یونان درنگ کردهام.
در سفر اول هندوستان مهمان دوازده دانشگاه مهم آن کشور یعنی دانشگاههای اللّه آباد و بمبئی و پتنه و کلکته و دهلی و علیگره و بنارس و مدراس و ناگپور و تریواندروم و حیدر آباد دکن و لکنهو بودم. در سفر دوم به دعوت دانشگاه علیگره برای تأسیس شعبهٔ ادبیات فارسی در انستیتوی مطالعات اسلامی آن دانشگاه رفتم و دوسال بدین کار مشغول بودم در سفر اول پاکستان نخست مهمان اقبال آکادمی و سپس مهمان دانشگاههای کراچی و لاهور و حیدر آباد سند و ملتان و کویته و پیشاور بودم و انجمنهای ادبی سیالکوت و وزیر آباد و جهلم و راولپندی نیز از من پذیراییهای بسیار گرم کردند و در کنگرهٔ فلسفهٔ شرق در پیشاور شرکت کردم. در سفر دوم به کنگرهٔ اسلامی در لاهور دعوت شده بودم و در سفر سوم مهمان دانشگاه لاهور بودم. در سفر افغانستان مهمان دانشگاه کابل بودم و چهار ماه به عنوان استاد افتخاری در آن دانشگاه تدریس کردم و در شهرهای هرات و شیندن (اسفزار) و فراه و گرشک و قندهار و غزنین و جلال آباد و بامیان و پل خمری و بغلان (حاکمنشین قطنن) و قندز (کهن دژ) و خان آباد و طالقان و ایبک (سمنگان) و تاش غرقان (غلم) و مزار شریف و بلخ و شبرغان و اندخوی و میمنه (گوزکانان قدیم در ناحیهٔ بادغیس) و بالامرغاب (مروچاق چای یا مروا الرود سابق) مهمان دولت افغانستان بودم. در سفر مصر یک دوره تاریخ ادبیات ایران را در دانشگاه قاهره تدریس کردم. در سفر لبنان چهار ماه مهمان دانشگاه سن ژوزف، دانشگاه معروف فرانسوی آن شهر بودم. در سفر بلژیک مهمان دانشگاه بروکسل و دانشگاه گان بودم. در سفر امریکا چندی مهمان دانشگاه معروف هاروارد در شهر کمبریج در ناحیهٔ ماساچوست بودم و دانشگاههای کلمبیا را در نیویورک و دانشگاه پرینستون را در نیوجرزی دیدم و در چهارمین کنگرهٔ باستانشناسی و هنر ایران در نیویورک و فیلادلفیا و واشنگتن شرکت کردم.
در همان سفر نمایندهٔ ایران در کمیتهٔ فنی وحدت نامهای جغرافیایی در سازمان ملل متحد بودم. در سفر آلمان برای شرکت در کنگرهٔ بیست و چهارم خاورشناسان مهمان دولت آلمان بودم. در یکی از سفرهای انگلستان مهمان دانشگاه کمبریج شدم.
تهران 22 امردادماه 1340