بررسی و تحلیل شخصیت کیخسرو در شاهنامه – جنون فرزانگی

اورنگ خضرایی
*مردی ایستاده بر ستیغ فرمانروایی و کام، ناگاه کمر به نابودی خویش میبندد. مردی برآمده از خون و بالیده در خطر که بر همهٔ خواستها چیره است و بن پتیارگی را برکنده و بر قلمرو گستردهای از خاک فرمانرواست. و نه تنها فرمانروایی کامروا و دارندهٔ «فرّ»، که سامانبخش تباهیها و بیآیینیها و برافروزندهٔ آتش مقدس آتشکدهها و ویران کنندهٔ بتخانهها مشرکان و ساحران و گشایندهٔ دژهای اهریمنی نیز هست.
رو بر تابی کیخسرو از شوکت فرمانروایی و قدرت این جهانی، در بلندای نیکبختی آغاز میشود.
*کیخسرو فرزند سیاوش است؛ و پدر اگر با چهرهای بیگناه و لبخندهای به خون آلوده، از آن سوی اسطوره و تاریخ، چشم در چشم ما بسته است، پسر سیمایی دیگر گونه دارد. او «باشکوهترین، اما نجیبترین سیمای دوران اساطیری شاهنامه است»(1) و اما از دیدگاه خرد این هردو از برگزیدگانند.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
«کین سیاوش» که نام یکی از سیصد و شصت دستان بارید بوده، یادمان سوگوارهٔ سیاوش است که افراسیاب خون او را به بیداد بر ریگزارهای توران فرو ریخت و سپس کیخسرو به کینخواهی پدر شمشیر بر کشید و آنهمه شعلههای سوزان جنگ که در ایران و توران زبانه کشید و آنهمه خونها که بر خاک ریخته شد، پیآمد جوشش خون سیاوش است.
درهم آمیزی حوادث تاریخ با نغمهها و داستانها، نشانهای از دلبستگی دیرین این مردم است به سرگذشت چهرههای پاک و ماندنی روزگاران پیشین این سرزمین. سرود حماسی دیگری هم از این دست با نام «کین ایرج» شهره بوده و این ایرج چهرهٔ دیگری از تبار مهرورزان است که جای در کنار سیاوش و کیخسرو گرفته است. این واقعیت که در گسترهٔ تاریخی زندگی هر قوم، پارهای ارزشها و ساختهای فرهنگی، ورای نسلها پایدار میمانند و در هر دوره تجلّی خاص خویش را دارند، انکار نمیپذیرند.
آنچه بر سیاوش رفت و نیز کاوش در جهان درون او برای شناخت بینشی که او را از هر دفاعی در برابر افراسیاب، بازداشت گرچه موضوع جستار دیگری است، امّا این نکته را نباید از نظر دو داشت که بینش کیخسرو ریشه در مهرورزی سیاوش دارد. «جنون این پسر در گذشتن از جهان، چون جنون آن پدر است در ترک خویشان و وطن. اگر سیاوش در یگانگی با ایزد مهر به توران رفت، کیخسرو در یگانگی با ایزد سروش به مینو رفت. در او جنون فرزانگان است که عقل جز وی را بدان راه نیست…»(2)
*نبرد ایرانیان با تورانیان، یا به سخن دیگر نیکان با بدان، انعکاس خاکی نبرد ازلی و افلاکی دو بن همزاد یا دو گوهر بدوی نیکی و بدی در باور مزدیسناست: آن دو گوهر همزادی که در آغاز در عالم تصوّر پدیدار شدند، یکی نیکی است و دیگری بدی در اندیشه و گفتار و کردار؛ مرد خردمند از میان این دو، راستی را بر خواهد گزید ولی شخص کجاندیش و نابخرد چنین نخواهد کرد و به بیراهه خواهد رفت…
کیخسرو پادشاه سپاه نور و نیکی و افراسیاب سالار ظلمت و بدی و تباهی است که نبرد آنان در دو جبههٔ متخاصم در سراسر بخش داستانی شاهنامه گسترش یافته است. پادشاه/پیامبر محبوب فردوسی در شاهنامه، کیخسرو است. این شخصیّت آرمانی فردوسی آمیزهای است از کردارها و پندارهای خاکی و افلاکی. آمده تا خواستهٔ افلاک را به نیروی انسان در گستره خاک، به سامان رساند. سردار نیروی خیر به تمامی است، علیه کل یک پارچه شرّ. اقتضای حماسه بر آن قرار دارد که کیخسرو پس از سامان دادن به کار جهان پیش از آنکه سریر قدرت یکسره فاسدش سازد، خود خواسته در کولاک و دمهٔ برف ناپدید شود. این سفر آگاهانه که در نوید بازگشت، کیفیتی رمزآمیز و وهمناک به خود میگیرد، شاید مفرّی است تا پادشاه/پیامبر اسطوره که در واقعیت تاریخ نمیتواند فعلیّت یابد به همان صورت در هستی آرمانی خود جاوادانه شود تا بتواند حضوری اگرنه زمینی، دست کم زمانی داشته باشد. این نوع برخورد با سزاواری شاه و سیطرهٔ پادشاهی، که مفهوم مخالف آن این است که قدرت فردی، در خویش و از خویش، فساد و ظلم و ستمگری میپروراند و میزایاند، در شاهنامه با اشارت مکرر کنایت آمیز به شاهان بیدادگر و خودکامه، امری محتوم نموده شده و میتواند از حقیقت حماسه، راه به واقعیت زندگی برد.»(3)
*امّا از آن پس که حادثه و تقدیر، سیاوش را تنگدل از پدر به آبشخور توران میکشاند و پیش از آنکه کیخسرو از فرنگیس دختر افراسیاب در توران زاده شود، سیاوش به سعی بدخواهان به بیگناهی کشته میشود. تا اینکه به فرجام در دل یک شب تیره «پیران» سیاوش را به رؤیا میبیند که درحالیکه شمشیری برّان در دست دارد مژدهٔ فرا رسیدن روزگاری نو را به او میدهد. روز نو موعود، فرا رسیدن عصر کیخسرو و پیروزی او بر دشمن است؛ و امّا شمشیر، آنهم در دست مردی که قربانی خوی مسالمت جوی خویش شده آیا نماد روز کینخواهی و شستن خون با خون نیست؟
کیخسرو در توران، سرزمین تیرگی زاده میشود، با جانی که تیرگی هرگز او را نمیآلاید. او شهریار آرمانی ایران است و اگرچه نیروهای اهریمنی او را در میان گرفتهاند، امّا کمترین گزندی نمیبیند. از خیل دشمن، پیران، همو که شیفتهٔ سیاوش است و چهرهای دست با فضلیت اخلاقی، در نجات جان کودک که در محاصره دشمن است جانانه میکوشد. آیا قربانی شدن سیاوش در توران بهای رهایی کیخسرو از آن سرزمین نیست؟
*کیخسرو میماند و میبالد و او که ولادتش مرهمی بوده بر زخم دل سوگواران سیاوش در سراسر ایران، با کوشش دلاوران ایرانی به سرزمین پدری گام مینهد. کاووس در برگزیدن و بر نشاندن او بر تخت شاهی دچار دودلی و سرگردانی میشود. کیخسرو، سیاوش دیگری است که وحشت و اضطراب بر دل او میریزد. آزمون دشواری در پیش است. در این آزمون، «فریبرز» پسر کاووس در گشودن «دژ بهمن» ناتوان میماند. گشاینده این دژ اهریمنی، خرد و شایانی کیخسرو را میخواهد و او پیروز میشود.
با بر تخت نشستن کیخسرو، عصری نوین در تاریخ حیات اجتماعی مردم ایران آغاز میشود و هماوردیهای دیرینهٔ ایران و توران سرانجام با کشته شدن افراسیاب پایان میپذیرد و روزگار مهر و آشتی و بهروزی فرا میرسد و آرامش و شادی جای بیداد و پتیارگی و بیآیینی را میگیرد. امّا کیخسرو که با کینخواهی پدر به همهٔ آشوبها پایان داده، طوفانی از رنج و گناه و ندامت در اندرونش سر برمیدارد. تراژدی کیخسرو اینگونه آغاز میشود
*از لحظهٔ تولد کیخسرو تا گاه بر نشستن او بر تخت و غلبهاش بر تاریکی، حوادث بسیار رخ میدهد؛ شعلهٔ نبردها و طوفان کینخواهیها، بسیار خانمانها را بر باد میدهد. هفتاد تن از پسران گودرز کشته میشوند. «پیران» قربانی همین آشوبها است. پسر دیگر سیاوش-فرود-در پی حوادثی دردناک به دست ایرانیان کشته میشود. جریره، دختر پیران-مادر فرود-به ناکامی مجبور به خودکشی میشود. این بانوی ناکام که از فرنگیس والاتر است، هرگز شادکامی پسرش را نمیبیند. مرگ فرود بیگناهی سیاوش را به یاد کیخسرو میآورد و درد و داغ کهنه را در جانش بیدار میکند: «دریغا فرود سیاوش دریغ!» و دریغ و درد او از کشته شدن برادر به دست سپهداران ایرانی است. در فراز و فرود همهٔ این کشمکشها و هماوردیها و کامیابیها و ناکامیها، درخشانترین و پیروزترین چهره همچنان کیخسرو است. او که «جان پاک و روشنی ناب است و از همین روی فرجام او نیز چون دیگران مرگ نیست»(5) کیخسرو، پیروزمندانه میایستد و پنجه در پنجه حوادث میافکند و تاب میآورد امّا با دردی در درون. و تا آنگاه که در صحنه است شخصیتها همه بیرنگاند حتّی چهرهٔ رستم جهان پهلوان درخشش همیشه خویش را ندارد. انگاری کیخسرو در شاهنامه، «تنها انسان خداواره است…»(6)
*آیا در کیخسرو چه خصایص والایی هست که بدینگونه موجب برتری و تمایز او از دیگران میشود و به او هویّتی اینچنین ویژه میدهد؟ پاسخ هرچه باشد در این نکته تردیدی نیست که شخصیت کیخسرو از ساختار و ابعاد روانی خاصی برخوردار است که در راستای تعالی، گسترش و دگرگونی میپذیرد. «اگر یک اندیشهٔ عالی ما را از خارج تسخیر کند، باید بدانیم که ندائی از درون ما بدان پاسخ گفته، آن را استقبال میکند. غنای فکری عبارت است از قابلیت قوهٔ مدرکه و نه انباشتن اندوختههای ذهنی. هرچه از بیرون به ما میرسد و در اثر آن هرچه در درونمان برمیخیزد، تنها در صورتی ممکن است به ما تعلق گیرد که ظرفیت درونی ما با عوامل اکتسابی جدید متناسب باشد. گسترش حقیقی شخصیت به معنای وقوف بر رشدی است که سرچشمههای درونی، مایه میگیرد. بدون عمق روانی هرگز نمیتوان به قدر کافی با عظمت هدف خود متناسب بود. بدین ترتیب این گفته درست است که السان مطابق با عظمت وظیفهٔ خود رشد میکند، اما باید در درون خویش قابلیت رشد را داشته باشد…هنگامی که نقطهٔ اوجی در زندگی فرا میرسد، وقتی شکوفه میشکفد و از کوچکتر بزرگتر پدید میآید، آنگاه به قول «نیچه»«یک دو میشود»
استحالهٔ درونی کیخسرو به یقین حاصل تأمل دور و دراز اوست از سر فرزانگی به سرنوشت قدرتمندان خجستهای چون جمشید و کیکاووس و ضحاک. او میداند که از قدرت جز شر و پتیارگی نمیزاید. دلهرهٔ عظیم او در ستیغ قدرت، غلتیدن به گودال پوسیدگی و پلیدی و گندیدن روح است. رنج و احساس ندامت از کشتارها و به بند مرگ کشاندن افراسیاب، نیای مادری، بار گران دیگری است بر پس پشت جان و روح او. او برای رهایی خویش، از جهانداری و کامروایی روی بر میتابد و به وادی دیگری روی میآورد. تموجات عرفانی است که به نجات او میآید و در این راه چندان پای میفشرد که همهٔ بزرگان و پهلوانان را نسبت به خود بددل میسازد.
*شکوه و دلپذیری افسانهٔ کیخسرو در این تأمل و آگاهی است و در بیاعتبار شمردن ارج و بهای جهان. او با رفتار خاص خویش در متن اسطوره، رنگ و لعابی شکوهمند و عبرتآمیز به واقعیّت زندگی زده است.
بیتردید آن هنگام که پیغام سروش برآمده، آن مایه «قابلیت قوهٔ مدرکه» در «عمق روان» او سیلان داشته است که او را بر «رشدی که از سرچشمهٔ درونی مایه میگیرد» آگاه سازد و او را در آن نقطهٔ اوج و در برابر «عظمت وظیفه» قابلیت رشد و شکوفایی دهد. او در برابر خار خار درون، بیتاب شده، شکوفه، شکفته است:
بخفت او و روشن روانش نخفت که اندر جهان با خرد بود جفت چنان دید در خواب کورا به گوش نهفته بگفتی خجسته سروش (8)
*در تاریخ تفکر و فرهنگ ملتها اینگونه استحالهها و بیقراریهای روحی گهگاه پدیدار شده است:
«سوز ابراهیم زیادت شد و دردش بیفزود. گفت تا اینچه حالت است که به شب دیدم و به روز شنیدم؟ گفت اسب زین کنید که به شکار میروم تا این حال به کجا خواهد رسید؟. برنشست و روی به صحرا نهاد. چون سراسیمهای در صحرا گشت، چنانکه نمیدانست که چه میکند. در آن حال از لشکر جدا شد و دور افتاد. آوازی شنید که بیدار باش! او ناشنیده کرد. دوّم بار همین آواز شنید. سیّوم بار خویشتن را از آنجا دور میکرد و ناشنوده میکرد. بار چهارم آوازی شنید که: بیدار گرد پیش از آنکه بیدارت کنند؛ چون این خطاب بشنید به یکباره از دست برفت…»(9)
بود! نیز «بر تمام افکار و تمایلات شر فایق آمد و بر تشنگی و شهوت و کینه چیره شد و بینشی هرچه عمیقتر به درون شگفتیهای وجود پیدا کرد. او به روشن شدگی و بیداری نایل شد…» (10)
امّا با همهٔ شوری که در کلام عطّار نیشابور در گزارش حال ابراهیم ادهم-پادشاه بلخ-نهفته است، تب و تاب درون کیخسرو، شورانگیزتر و پرجاذبهتر بر دل مینشیند، از آنکه او بر قلّهای بلندتر و تیغهای شکوهمندتر گذر دارد. «کیخسرو زمانی از دنیا دلزده میشود که کشور آرام گرفته و او در اوج کامروایی و توانایی است. پس از جنگهای دراز بر پادشاه توران زمین پیروز شده، انتقام خون پدر را گرفته و مورد احترام و اطاعت و محبّت همهٔ مردم است. اما همهٔ این پیروزیها از نظر دیگر که نگریسته شود، شکستی بیش نیست. سالهای سال جنگ کرده است، با چه کسی؟ با خانوادهٔ مادری خود، نیای خود. خویشان مادر خود را به کشتن داده، زنهایشان را اسیر یا دربهدر کرده؛ شهرهایشان را به انهدام کشانیده. بنابراین به آسانی میتوان تصوّر کرد که بر اثر این وضع، وجدان او دستخوش ناآرامی شده و دگرگونی عذابآوری در روح او پدید آمده باشد. آیا در این جنگ خانوادگی نوعی پوچی و بیهودگی جانکاه نمیبیند؟»(11)
*عرفان تاریخ ندارد، زیرا با آزمایشهایی که از مقیاسات زمانی و مکانی برکنارند سروکار دارد. (12)
اگر این قول پذیرفتنی باشد آیا باز جایی برای کاوش در بازجست منشأ این شیوه تفکر باقی میماند؟«در بین عواملی که در طی قرون نخستین اسلامی در ایران، مدد به حیات تصوّف مسلمین رسانیده است، قبل از هر چیز از میراث زرتشت باید یاد کرد و از احوال و تعالیم او. دربارهٔ خود زرتشت قول کسانی که او را نوعی عارف متألّه و شاعر کاهن و اهل کشف و شهود خواندهاند شاید قابل توجیه باشد و در حقیقت شوق و علاقهای هم که او نسبت به نوشابهٔ هئومه نشان میدهد با توجه به جنبهٔ هنری و جاذبهای که در سرودهای گاثهایش هست به او بیشتر سیمای نورانی و پرشور و هیجان یک شاعر صوفی باستان را میدهد. موارد شباهت بین عقاید صوفیه با آنچه در تعلیم زرتشت تلقی شده است بسیار است و شایسته تأمل. درودی هم که یکجا در اوستا به تمام کائنات از زمین و آسمان و باد و کوه میفرستد احساس اتّحاد انسان را با عالم نشان میدهد که تجربهای عرفانی است.
گویی زرتشت تمام کائنات عالم مادّی را همچون تصویری از عالم ماوراء طبیعت تلقی میکند.
در آیین زرتشت تصویر همکاری نزدیک و مستمر انسان با مبدأ خاکی، از تصوّر وحدت و اتّحاد انسان با خدا است. به علاوه، تصور عالم غیب و عالم مینوی هم امری است که تعلیم زرتشت را با تعلیم عرفا خویشاوند میکند. در ادب پهلوی و اساطیر و قصههای حماسی یا دینی عهد ساسانی یا بعد از آن هم عناصر عرفانی هست که البته با اوستا و تعالیم زرتشت ارتباط قطعی دارد؛ از جمله داستان مربوط به فرجام کار کیخسرو که در روایات مورد استفاده فردوسی آمده است وی را پیشرو و سرمشقی برای ابراهیم ادهم نشان میدهد که مثل او امّا قرنها قبل از او تخت و تاج یک سلطنت عظیمتر را برای التزام عزلت و نیل به حق رها میکند. به علاوه بعضی اندرزنامههای پهلوی هم مشتمل بر آنگونه مواعظ اخلاقی است که گهگاه با اقوال و تجارب صوفیه تفاوت زیادی ندارد؛ چنانکه اولین عبارت «اندرزهای آذرپاد مهراسپند» با چنان لحنی از لزوم توجه به خیر و اجتناب از گناه و از ضرورت اغتنام عمر فانی صحبت میکند که آن را به هریک از وعّاظ و زهّاد صوفیه در قرون نخستین اسلامی منسوب بدارند، مایهٔ تعجب نخواهد بود. وقتی نویسندهٔ «دینکرت» میگوید: انسان در این جهان بیگانه است، گوهر وی مینوی است و کالبد جسمانی که دارد همچون جامهای عاریتی است که آن را در وی پوشانیدهاند تا با «دروج» پیکار کند و اگر وی در این پیکار چنانکه باید کوشیده باشد بعد از مرگ به مینو باز میگردد و در پیشگاه خداوند از بهجت و سعادت جاودانی برخورداری مییابد، کلام وی طوری است که با طرز تفکّر عوام صوفیه تفاوت زیادی ندارد»(13) آیا کیخسرو در این جهان بیگانه بوده است و با رفتن خود میخواسته جامهٔ عاریتی از تن به در کند و گوهر خویش را به مینو بازگرداند؟
*کیخسرو به دنبال این دگرگونی، چه در گفتگوهایش با سران سپاه و بزرگان کشور و چه در تک گفتاریهای درونیاش به خلوت، درونیترین اندیشههایش را باز مینمایاند و برای رهیافت به جهان ناآرام او هنوز سخن فردوسی همچنان راهبردارترین است و روشنگرترین. و «سرانجام این روان عریان را در برفستان اسطوره به ملاقات پروردگار خویش گسی میکند»(14)
در تعریف تک گفتاری درونی گفتهاند: «تک گفتار درونی آن سخن ناشنیده و بر زبان رانده نشدهای است که یک شخصیت از طریق آن درونیترین اندیشههایش، اندیشههای آرمیده در کنار وجدان ناآگاه خویش را بیان میکند»(15)
اگرچه این تعریف، دستاورد تازهای است در حوزهٔ نقد ادب و ارزیابی روانشناختی آثار جدید ادبی، با اینهمه سخن فردوسی این داوری را برمیتابد و از این دیدگاه خواننده را به جهان درون پهلوانان دنیای کهن راهگشایی میکند:
پر اندیشه شد مایهور جان شاه از آن رفتن کار و آن دستگاه همی گفت ویران و آباد بوم ز چین وز هند وز توران و روم هم از خاوران تا در باختر ز کوه و بیابان و از خشک و تر سراسر ز بدخواه کردم تهی مرا گشت فرمان و گاه مهی جهان از بداندیش بی بیم شد دل اهرمن زین، بدو نیم شد ز یزدان همه آرزو یافتم وگر دل همه سوی کین تافتم درونم نباید که آرد منی بداندیشی و کیش آهرمنی شوم سوی ضحاک تازی و جم که با سلم و تور اندر آیم به زم به یک سو چو کاووس دارم نیا دگر سو چه توران پر از کیمیا چو کاووس و چون جادو افراسیاب که جز روی کژّی ندیدی به خواب به یزدان شوم یک زمان ناسپاس به روشن روان اندر آرم هراس ز من بگسلد فرهٔ ایزدی گر آیم به کژّی و راه بدی از آن پس بر آن تیرگی بگذرم به خاک اندر آید سر و افسرم به گیتی بماند ز من نام بد همان پیش یزدان سرانجام بد تبه گردم چهر و رنگ رخان بریزد به خاک اندرون استخوان کنون آن به آید که من راهجوی شوم پیش یزدان پر از آبروی نباید کسی زین فزون کام و نام بزرگی و خوبی و آرام و جام رسیدیم و دیدیم راز جهان بد و نیک هم آشکار و نهان کشاورز دیدیم گر تاجور سرانجام بر مرگ باشد گذر جهاندار شد پیش برتر خدای همی خواست تا باشدش رهنمای همی گفت کای کردگار جهان فروزندهٔ نیکی و داد و مهر از این شهریاری مرا سود نیست گر از من خداوند خشنود نیست که بخشد گذشته گناه مرا درخشان کند تیرهگاه مرا برد مر مرا زین سپنجیسرای بود در همه نیکوی رهنمای نماند کزین راستی بگذرم چو شاهان پیشین بچید سرم همه رفتنیایم و گیتی سپنج چرا باید این درد و اندوه و رنج ز هر دست خوبی فراز آوریم به دشمن بمانیم و خود بگذریم بترسید یکسر ز یزدان پاک مباشید ایمن بدین تیره خاک که این روز بر ما همی بگذرد زمانه دم هرکسی بشمرد کنون جان و دل زین سرای سپنج بکندم سر آوردم این درد و رنج (16)
از دیدگاه سخنسنجی و زیباشناسی کلام، زبان فردوسی در این تک گفتارهای درونی و خطابها فضای دیگری دارد.
طنطنهٔ کلام جای خود را به شکوه و روحانیتی درونی و معنوی داده و این بیتها اگرچه در بستر همان بحر عروضی معهود شاهنامه جاریاند، اما نرمش آنها دیگرنه توفندگی حماسه را، که سوز و شور غمنامه را تداعی میکند.
دیگر، شعر، سراسر عبرت و بینایی شده، آیینهای به درخشندگی خورشید.
تعداد واجهای «م»«ر»«ن» و…از نظر بسامدی در این بیتها چشمگیرتر است و نرمش لولاوار واژگان و ترکیبها را اینگونه واج ها پدید آوردهاند.
*آری «کمال اخلاقی، یکی از ثمرات ناگزیر بینش عارفانه مردی است که پس از سالها سلطنت به عدل و داد، از جهان کناره میکند…پس در به روی خود بست و دعا کرد خدایا مرا خرد و تمیز نیک و بد بخشای، دست دیو از من دور بدار و به آسمانم راه بنمای»(17)
*اما اینکه کیخسرو در واپسین لحظههای بودنش به نثار کردن گنج و زر و طوق و جوشن و سلیح خویش میپردازد بیشک جزئی است از آیینهای مرسوم پهلوانان و شاهان در آن دوره، اما این که او جامههای خویش را به رستم بخشیده، نکتهای قابل تأمل است. آیا این آیین پیشینهٔ «خرقه بخشی» معمول صوفیه در دورههای بعد نشده است؟
«در تورات آیاتی موجود است که نشان میدهد، پوشانیدن جامهٔ مقدس از بزرگی به بزرگی و کاهنی به کاهنی سابقهٔ مذهبی دارد…امّا مرشدی که خرقه میپوشاند باید واجد شرایطی باشد. هجویری در این باب گوید: امّا آن پوشنده که مریدی را رقعه پوشد باید که مستقیم الحال بود که از جملهٔ فراز و نشیب طریقت گذشته باشد و ذوق احوال چشیده و مشرب اعمال یافته و قهر و جلال و لطف جمال دیده و باید که بر حال مرید خود مشرف باشد که اندر نهایت به کجا خواهد رسید…» (18) پس به جای شگفتی دارد اگر در باب او میخوانیم: «بخواند او را منادی عشق و او لبیک گفت و فرمان حاکم شوق در رسید و او پیشباز رفت به فرمانبرداری»(19)
و همین بزرگ که جامه به آن دیگر بزرگ بخشیده در سزاواری او گفته است و چه شادمانه که:
به خورشید ماند همی کار تو به گیتی پراگنده کردار تو (20)
و آنجا که گیو به ثناگویی کیخسرو میایستد سخن به ستایش رستم بازمیگرداند:
سر رستمت جاودان سبز باد دل زال فرّخ بدو باد شاد (21)
و به راستی کدام سرسبزی از این برتر که در خزان مهرورزی و زمستان نامرادیها، ما هنوز دل به یاد آنها شاد میداریم؛ ما افتادگان خاک.