فیلم باشو غریبه کوچک : معرفی، نقد و بررسی

نجمآبادی: یک سالی بود که از دوستان دربارهٔ «باشو غریبهٔ کوچک» بسیار شنیده بودم. همه تعریف؛ تعریف از نگارشی از زن در این فیلم که کمتر دیدهایم، تعریف از پیام فیلم در زمینهٔ اثر جنگ بر آنها که به جنگ نرفتهاند ولی طعم آن را به گونههای دیگر چشیدهاند، تعریف از بازیهای پرتوان دو بازیگر اصلی فیلم و تعریفهای دیگر. سه هفته پیش شنیدم یکی از سینماها آن را به پرده گذاشته؛ مشتاقانه رفتم. داستان فیلم را شنیده بودم، و راستش مادری کردن دو طفل و مشاهدهٔ دوستی که با مشکلات فرزندخواندگی گریبانگیر بوده است مرا با این کنجکاوی به دیدن فیلم برد که ببینم چگونه باشو که خانوادهٔ خود را در جنگ از دست داده بود مادری تازه مییابد، مادر شدن نایی و فرزند شدن باشو چه بیانی در این فیلم یافته است؛ آشنا شدن غریبگی چگونه شکل میگیرد.
آنچنانکه شنیده بودم «باشو غریبهٔ کوچک» را فیلمی پرتوان یافتم. بهانهٔ نوشتن این صفحات چند اندیشهای است که با دیدن این فیلم با خود به خانه بردم. منقد فیلم نیستم و از این زاویه نمینویسم. در ده سال گذشته این دومین فیلم فارسی بود که میدیدم و به راه قیاس این فیلم با دیگر فیلمها نیز نمینویسم. حتی دربارهٔ تمامی پیمانهایی که از این فیلم با خود به یادگار بردهام نمینویسم؛ فقط دربارهٔ آن نکتههایی مینویسم که مرا سخت به بازاندیشی برخی روابط انسانی و پارهای جوانب فرهنگ ما واداشت.
گفتم که داستان فیلم را شنیده بودم. میدانستم که باشو، اهل جنوب، خانوادهاش را در جنگ از دست داده است، همراه با کامیونی به شمال میرود، و آنجا با آنکه زبان مشترکی با نایی، زنی روستایی که او را مییابد و یا باشو او را مییابد، ندارد، اندکاندک رام محبتهای او میشود و او را به راه دل خود میکشاند، زبان هم را مییابند، و اندکاندک باشو خانوادهٔ تازهای پیدا میکند و نایی و دو فرزندش باشو را فرد دیگری متعلق به جمعشان؛ غریبگی را ول میکنند و آشنای هم میشوند. از آغاز فیلم نگران این لحظه و یا لحظات آشنایی بودم، نگران آنکه کی و کجاگذار از مرز غریبگی به آغوش آشنایی شکل میگیرد. این لحظات از همان اولین صحنههای برخورد باشو و نایی شروع میشود. از تکه نایی که نایی برای باشو میگذارد، ظرف آب، و کاسهٔ کته. از تردید اولیهٔ باشو در پذیرش نان و آب و کته، و پذیرش بعدی. بعدها نایی میشویدش-به زور-، در مقابل سرزنشهای سر و همسایه و قوم و خویشهای شوهر از او و از اینکه به او پناه داده دفاع میکند، در برابر شوهر، که در نامهای نگران آن است که باشو نانخور اضافهای خواهد بود، ایستادگی میکند، در بازار به همان نگاهی که باشو به یک پیراهن بنفش میاندازد پیراهن را برایش میخرد، از گم شدنش نگران است و هم خشمگین، که شاید باشو خداحافظی نکرده رفته است و باز نخواهد گشت، و از برگشتنش شاد.
از باشو متوقع است که در کار مزرعه و خانه کمکش شود؛ باشو کمکم این توقع را پاسخگو میشود. در هریک از این کشمکشهای «دادن، نگرفتن و بعد گرفتن» آزمونهایی نامریی حس میشود، ولی غریبگی میماند. نایی باشو را از جوی آب نجات میدهد، در بیماری دکتر و دوا میآوردش و تیمارش میکند تا سلامتیاش را بازیابد. اما غریبگی میماند؛ حتی در آنجا که امگار نایی باشو را تا دم مرگ میراند، آنجا که نایی باشو را گیر میاندازد، به زور به جوی آب میکشاند، و علیرغم میل او میشویدش-که شاید رنگش باز شود-و برای شستن صابون سر او را به زیر آب فرو میکند و لحظاتی که بسیار طولانی مینمایند سر او را زیر آب نگه میدارد. من بیننده لحظهای دلهرهٔ این را دارم که باشو خفه شود، بیرون که سر میکشد و نفسی میکشد-و من هم نفسی میکشم-میاندیشم که تا لب مرگ پیش بردن و زنده باز گرداندنش دیگر رابطهٔ مادری و فرزندی را، رابطهٔ زندگی بخشیدن (پس حق باز گرفتن؟) را، تسجیل کرده است. ولی از آن پس هم هنوز باشو نایی را «مادر» نمیخواند. نایی نیز، اگرچه با باشو همان میکند که با فرزندان خود، او را هنوز «پسر» نمینامد. باشو در آغازیم صحنهها چند بار با زنی که لباس جنوبی به تن دارد روبرو میشود، چند بار او را مادر خطاب میکند، بعدها با دیدن این زن، بدون خطاب کردن او، مادر را زیر لب زمزمه میکند، در چند صحنهٔ یادهای رؤیا مانند مادر و پدر خود را متصور میشود-همچنان سرگشتهٔ بازیافتن مادر خود است-و من سخت گوش به زنگ لحظهای که بالاخره باشو نایی را مادر خطاب کند و نایی او را فرزند، و این لحظه نمیآید. باشو سخت به غریبگی خود چسبیده است و نایی هنوز احساس دودلی را ول نکرده. هیچیک از مادری کردنهای نایی به نظر کافی نمیآید، ثابت نمیکند که او از ته دل باشو را به فرزندی پذیرفته است؛ باشو چنین قبول نمیکند؛ و من همچنان نگران و چشم انتظار لحظهٔ گذر از غریبگی به آشنایی میمانم.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
سرانجام این لحظه میرسد. نامهای از شوهر نایی میرسد، همان نامه که دلواپس نانخور اضافی شدن باشو است، نامه را همسایهای در غیاب باشو برای نایی میخواند، نایی زیر حصیر قایمش میکند، زمان درو است و به شالیزار میرود. باشو نامه را پیدا میکند و میخواند، غریبیاش ثابت میشود، سر به صحرا میگذارد، لحظهای میپندارد که نایی بازخواندهاش، ولی پژواکی تهی است. گریان و غریبان میرود و از طوفان و بوران شدید به آلاچیقی پناه میبرد. نایی میان بوران و تاریکی شب در اینجا مییابدش و با ترکهای سخت کتکش میزند که چرا فرار کرده است. کتک زدن و خوردن که تمام میشود باشو ترکه را میبوسد. پس از این کتک خوردن است که نخستین مادر خواندن نایی را از دهان باشو میشنویم. نایی در بازگشت از این شب طوفانی سخت مریض میشود، این بار نوبت باشو است که تیماری کند، به دنبال دکتر و دوا میرود، دکتر به شهر رفته، باشو مینالد که مادر مریض است چه کنم؟ و نایی، پس از بهبود، در نامهای که این بار مه همسایه که باشو برایش خطاب به شوهر مینویسد، از او به عنوان پسرش یاد میکند.
دیگر خیالم راحت شده است که باشو مادری نایی را پذیرفته و نایی باشو را پسر نامیده، پس از کتک زدن و خوردن، انگار که هرآنچه پیش از آن نایی کرده بود-غذا دادن، زبان آموختن، شستن، پیراهن خریدن، تیماری، نجات از مرگ، دفاع در مقابل سر و همسایه و قوم شوهر، و ایستادگی در مقابل خود شوهر-هیچیک هنوز مادر بودنش را ننمایانده بود، ولی تنبیه او را مادرمیکند، ثابت میکند که نایی آن قدر باشو را دوست میدارد که از سرپیچیاش نه فقط میرنجد که بر او خشم میگیرد. تنبیه اثبات محبت است؟ باشو به بوسیدن ترکه، از تنبیه تشکر میکند. به قبول اینکه نایی حق دارد کتکش بزند، مادری او را پذیرا میشود. بازآفرینی غریبگی به وجه آشنایی، به معنای رابطهٔ فرزندی/مادری، با تثبیت مرز تنبیه شکل میگیرد، از راه روشن شدن و قبول رابطهٔ قدرت میان فرزند و مادر. انگار که نظیر دیگر روابط قدرت، رابطهٔ مادری/فرزندی نیز به راه قبول اجازهٔ مجازات، تسجیل مییابد. مادری نیز آفرینش رابطهٔ قدرت مینماید. ولی ربط قدرت با محبت چیست؟ چگونه فرهنگی نمایاندن گونهای قدرت را بیان محبت مینمایاند؟
به فیلم ولی باز گردم. از اینجا به بعد معضل مادری/فرزندی، گذار از غریبگی به آشنایی، برایم حل شده. دیگر نگران مادری نایی نیستم. حالا نگران پایان فیلم میشوم. شوهر نایی به کارگری رفته. در آخرین نامهاش گفته که شاید به هنگام درو باز گردد. اکنون فصل درو است؛ برمیگردد؟ مشکل این بازگشت را چگونه فیلم باز خواهد گشود؟ شوهر میتواند باز نگردد، در حادثهای کشته شود. اینگونهای حل میبود، ولی حلی با حذف خود انسانی که مکانش در این خانواده اکنون مشکل شده است. نایی به گونهای آبرزن در این فیلم نگاره یافته، زنی که یک تنه زندگی خود و دو کودک را میگذراند، به فکر خود میاندیشد، در مقابل سرزنشها و فشارهای محیط میایستد، و با تمام مشکلات از باشو-این غریبهٔ کوچک- فرزندی آشنا باز میآفریند. چگونه مردی میتواند به چنین خانوادهای باز گردد و مرد خانه باشد در مقابل چنین آبرزنی؟ در غیاب مرد رابطههای متعادل قبلی همه تکان خورده، هیچیک از افراد در جای خود نماندهاند. نایی سروری خانواده را کرده و به این راه نه تنها رابطهٔ خود و شوهر را دگر کرده، رابطهٔ فرزندان با پدر نیز دیگر همان رابطهٔ قبلی نمیتواند بماند. وجود باشو به پسری، یعنی حضور فردی که آشنای نایی ولی غریبهٔ شوهر است، که برادر دو طفل دیگر شده ولی نه فرزند پدر آنان، روابط قبلی خانوادگی را به هم ریخته است. شوهر نایی چگونه مردی خود را در مقابل زنی که برخلاف رأی او باشو را نگاه داشته باز خواهد آفرید؟ باشو را بیرون خواهد کرد تا نظم موردنظر او باز آفریده شود؟ نایی، زن سرخود و خودرأی، را طلاق خواهد داد؟ اینگونه راهحلهای ظالمانه با روند فیلم تا به آنجا نمیخواند. پس چگونه؟ بدین منوال: شوهر نایی بازمیگردد، ولی نه مردی کامل، یک دست خود را، دست راستش را، در حادثهای از دست داده. بدینگونه معضل پایان فیلم راهحل مییابد. مردی که انسانی کامل نیست میتواند به خانوادهای که زن در آن دیگر انسان کهتری نمیتواند باشد باز آید بیآنکه مردانگیاش خدشه یابد، حادثهای از قبل او را کم از مردی کامل کرده است.
در پایان فیلم همه چیز به سرعت نظم مییابد. خانواده باز آفریده میشود، روابط مختل شدهٔ قدرت (و محبت؟) مرمت مییابد، و خانوادهٔ از نو آفریده در وهم یگانگی، به جمعی واحد گراز را، خطر غیرخود را، از جمع میراند، شوهر نایی با چوبی به دست چپ. بیننده با خیال راحت و خاطرهٔ خودش به خانه بازمیگردد.