معرفی کتاب مادام بواری، نوشته گوستاو فلوبر

«مادام بواری» که میتوان آن را در میان رمانهای معاصر یکی از شاهکارها دانست، داستان جذاب زنی است به نام اماروئو دختر یک دهقان نرماندی که روحی سرکش و سودائی دارد، که به سودای رهایی از زندگی روستائی با مردی به نام شارل بواری که یک کمک پزشک شهرستانی است ازدواج میکند. لیکن دیری نمیگذرد که به ابتذال و ناچیزی روح این مرد مهربان و مظلوم ولی بینور و کوتهبین پی میبرد و از زندگی با او سخت احساس کسالت میکند. واقعهای که مزید بر علت میشود، مسافرتی است که این زن و شوهر جوان در اوائل زندگی زناشویی خود به قصر وبیسار میکنند. از این کتاب بارها اقتباس سینمایی شده و حتی بیماری بوراریسم نیز از روی شخصیت اصلی همین کتاب یعنی مادام بواری نام خود را برگرفته.
شخصیتهای داستان
اما بوواری: «اِما» شخصیت اول داستان بوده و نام داستان از نام او گرفته شدهاست. او دختری شهرستانی است که انتظارات سیری ناپذیری از دنیای خود دارد و مشتاق زیبایی، ثروت، عشق و جامعهای سطح بالاست. بخش عظیمی از داستان حول اختلافات میان ایدهآلهای خیالبافانه و جاه طلبانه اِما و واقعیتهای زندگی روستایی او میچرخد، به خصوص که این قضایا او را به سوی دو عشق زناکارانه سوق داده و بدهیهای قابل توجهی برایش به همراه میآورند، که سرانجام باعث میشود اِما اقدام به خودکشی بکند..
شارل بوواری: شارل بوواری، همسر اِما، مردی بسیار ساده و معمولی بوده و با توقعات خیالبافانه همسرش فاصله زیادی دارد. او پزشک روستای یونویل است ولی در این زمینه استعداد خاصی از خود نشان نداده و در واقع فاقد صلاحیت لازم برای پزشکی است. با وجود اینکه همه اهالی روستا از شهوترانیهای اِما خبر دارند، شارل چیزی از این موضوع نمیداند و کنترلی روی همسرش ندارد، زیرا در واقع همیشه درگیر سروسامان دادن به خراب کاریهای خودش است. او همسرش را میپرستد و او را زنی بی عیب و نقص میداند.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
رودولف بولانگه: رودولف بولانگه روستایی ثروتمندی است که اما را هم به زنجیره طولانی معشوقههایش اضافه کردهاست. او علاقه شدیدی نسبت به اما در خود نمیبیند و در حالی که اما بیشتر و بیشتر وابسته او میشود، احساس دلزدگی و نگرانی از بی احتیاطیهای اما در رودولف شدت میگیرد. بعد از اینکه آن دو تصمیم به فرار با یکدیگر میگیرند، رودولف در مییابد که قادر به این کار نیست، به ویژه به این خاطر که اما به تازگی صاحب دختری به نام «برت» شدهاست. به همین دلیل رودولف، در روز تعیین شده برای فرار به تنهایی از روستا میگریزد و اما را دچار شکست روحی شدیدی میکند.
لئون دوپوا: لئون دوپوا منشی جوانی از اهالی یونویل است. او پس از رودولف بولانگه دومین فردی است که با اما بوواری رابطه عاشقانه برقرار میکند.
آقای اومه: اومه داروساز روستا است. او عقاید ضد دینی و آتئیستی دارد.
آقای لورو: لورو تاجری حقه باز است که پی در پی اما را متقاعد به خرید جنسهایش کرده و از او میخواهد که پول آنها را بعداً بپردازد. لورو با سودهای کلانی که روی وامهای اما میکشد، مبلغ بدهیهای او را بسیار بالا میبرد و همین موضوع نقش مهمی در تصمیم اما به خودکشی دارد.
مادام بواری
نویسنده : گوستاو فلوبر
مترجم : رضا عقیلی ، محمد قاضی
انتشارات مجید
سر کلاس مطالعه بودیم که مدیر دبیرستان همراه با«شاگرد تازهای» در لباس شهری و با فراش که نیمکت بزرگی را با خود میآورد، وارد شد. آنها که خوابشان برده بود، بیدار شدند و هریک مثل این که در کار خود غافل گیر شده باشند، از جا پریدند. مدیر به ما اشاره کرد که باز بنشینیم. سپس رو به معلم کرد و آهسته به او گفت:
– آقای روژه، این شاگردی است که به شما میسپارمش و به کلاس دوم میرود، اگر طرز کار و رفتارش رضایت بخش باشد، به کلاس بزرگسالان که با سنش مقتضی است خواهد رفت.
شاگرد تازه» که در گوشهای پشت در مانده بود و به زحمت دیده میشد، پسرکی بود دھاتی، تقریبا پانزده ساله و قدش از همهی ما بلندتر بود. موهایش مثل سرودخوانهای مذهبی روی پیشانیش کوتاه قیچی شده بود، ظاهر معمولی داشت و بسیار دستپاچه به نظر میرسید. با آن که چهارشانه نبود، به ظاهر نیم تنهی ماهوتی سبزرنگش که تکمههای سیاهی داشت در سرآستینها ناراحتش میکرد و سرخی مچهای او را که معلوم بود به برهنگی عادت کردهاند از لای درز آستین نشان میداد. ساقهای پوشیده به جوراب آبی او از شلوار زردرنگی کهبند آن محکم کشیده شده بود، بیرون افتاده بود. کفشهای زمخت و میخ داری که خوب واکس نخورده بود، به پا داشت.
پس دادن درسهای حفظی شروع شد. او با دقتی که به موعظه گوش میدهند به درسها گوش فراداد، چنان که حتا جرأت نداشت پاهایش را روی هم بیندازد یا بر آرنج تکیه کند و سر ساعت دو که زنگزده شد، معلم مجبور شد به او بگوید که با ما در صف بایستد.
ما معمولا به هنگام ورود به کلاس کاسکت هامان را روی زمین میانداختیم تا دست هامان آزادتر باشد. بایستی از همان دم آنها را زیر نیمکت پرت کنیم، چنان که به دیوار بخورد و گردوخاک بلند کند؛ یعنی روش این بود؛ ولی شاگرد تازه، خواه به دلیل این که متوجه این حرکت نشده بود و خواه به آن جهت که جرأت اقدام به چنین کاری را نداشت، پس از اتمام دعا نیز هنوز کاسکتش را روی زانو نگاه داشته بود. این کلاه ترکیبی بود از انواع مختلف کلاهها از قبیل شبکلاه کرکی، شاپکا، کلاه لبه گرد، کلاه پوستی، عرقچین نخی و بالاخره چیزی از آن چیزهای بیمعنی که حالت زشتی بیزبانشان مثل حالت قیافهی آدمهای احمق عمق دارد. شکل آن تخم مرغی و مثل شکل نهنگ بادکرده بود و با سه حلقهی روده مانند شروع میشد، سپس با لوزیهایی از مخمل و موی خرگوش که به وسیلهی نوار قرمزی از هم جدا میشدند، تغییرشکل میداد. بعد، چیزی کیسه مانند میشد که به یک کثیرالاضلاع مقوایی پوشیده از قلاب دوزی با یراقهای درهم و برهم ختم میشد و صلیب کوچکی ساخته از سیمهای طلایی به شکل منگوله به انتهای نخ باریک و درازی از آن آویخته بود. کلاه نو بود و لبهاش برق میزد.
معلم گفت: «بلند شو. » او برخاست. کاسکتش افتاد و تمام کلاس زدند زیر خنده. خم شد که کلاهش را بردارد، شاگرد پهلودستی با یک ضربهی آرنج، کلاه را انداخت، او بار دیگر آن را از زمین برداشت
معلم که مرد بذله گویی بود گفت:
ای بابا. کلاهت را ول کن
شاگردان چنان به شدت خندیدند که پسرک بیچاره دستپاچه شد؛ به طوری که نمیدانست باید کلاهش را در دست نگاه دارد یا ولش کند روی زمین یا سرش بگذارد. دوباره نشست و کلاه را روی زانوهایش گذاشت.
معلم گفت: «بلند شو و اسمت را بگو. » شاگرد تازه» به صدای تند و جویده اسم نامفهومی را به زبان آورد.
تکرار کن
باز همان کلمات جویده و نامفهوم که در هیاهوی کلاس محو شد، به گوش رسید.
معلم داد زد: «بلندتر! بلندتر! »
آن وقت «شاگرد تازه» با تصمیمی فوق العاده دهانش را بیش از اندازه باز کرد و مثل این که بخواهد کسی را صدا بزند از بیخ گلو کلمهی «شار بواری»(1) را ادا کرد.
هنگامهای که برپا شد و هیاهویی که با قهقههی خندههای گوش خراش اوج گرفت(همه زوزه میکشیدند، پارس میکردند، پا به زمین میکوبیدند و تکرار میکردند: شار بواری شار بواری! )سپس به صورت نتهای مجزا جریان یافت که به زحمت خفیف میشد و گاه یک دفعه، در خط یک نیمکت، دوباره شروع میشد و از نقطه به نقطهی آن خط خندهای خفه مثل ترقهای که خوب خاموش نشده باشد، میترکید.
با این همه، در زیر بارانی از جریمه، کم کم نظم در کلاس دوباره برقرار شد و معلم که اکنون با داشتن «شاگرد تازه» به تقریر و هجی و بازخواندن نام خود اسم «شارل بواری» را دریافته بود، به تندی به آن بیچاره دستور داد برود و روی نیمکت تنبلها که در پای میز معلم بود بنشیند. او حرکتی به خود داد؛ اما قبل از راه افتادن این پا و آن پا کرد.
معلم پرسید:
– پی چه میگردی؟
شاگرد تازه» در حالی که با نگاههای مضطربانهای به اطراف خود مینگریست، محجوبانه جواب داد:
– پی… ک…لا… فرمان: «تمام کلاس پانصد بیت شعر بنویسند! » که به آهنگی خشمناک ادا شد؛ همچون فرمان ژوپیتر به بادهای لجام گسیخته مانع بروز هیاهوی تازهای شد. معلم که اکنون سخت برآشفته بود و با دستمالی که از توی کلاهش برداشته بود عرق پیشانیش را پاک میکرد، ادامه داد: «حالا دیگر آرام بگیرید! » و اما شما، «شاگرد تازه»، شما باید بیست بار فعل «مسخره کردن» را به لاتین بنویسید.
سپس به لحنی ملایمتر گفت: «کلاهت را هم پیدا خواهی کرد، کسی که ندزدیده است! »
همه آرام گرفتند. سرها روی جزوهها خم شد و«شاگرد تازه» دو ساعت تمام روی نیمکت تنبلها با استقامت بینظیری باقی ماند، هرچند گاه گاه گلولهی کاغذی با سرقلم به طرفش پرتاب میشد و شتک جوهر به صورتش میپاشید؛ ولی او با دست صورت خود را پاک میکرد وب بیحرکت و سربه زیر برجا میماند.
عصر، در اتاق مطالعه، شارل دستهی کشورهای میزش را جلو کشید، اسبابهایش را چید و کاغذهایش را به دقت مرتب کرد. ما دیدیمش که با چه وسواسی کار میکرد و همهی لغتها را در کتاب فرهنگ میجست و چقدر زحمت میکشید و بیشک به پاس همین حسن ارادهای که او از خود نشان داد به کلاس پایینترش نبردند؛ چون گرچه نسبتا با اصول و مقررات آشنا بود؛ ولی ظرافت و نزاکت در اطوار و حرکاتش دیده نمیشد. زبان لاتین را نزد کشیش ده خود شروع کرده بود؛ چون پدر و مادرش، به لحاظ صرفه جویی، او را در دیرترین وقت ممکن به مدرسه فرستاده بودند. پدرش آقای شارل دنی، بارتولومه بواری (۲) سرگرد و کمک جراح سابق ارتش که در حدود سال ۱۸۱۲ خودش را توی کارهای سربازگیری انداخته و در همان زمان مجبور به ترک خدمت شده بود، در آن ایام از امتیازات شخصی خود استفاده کرده و بر اثر ازدواج با دختر کلاه فروشی که عاشق لباس فرانسوی او شده بود، جهیزیهای به مبلغ شصت هزار فرانک از هوا بل گرفته بود. او که مرد خوش قیافه و پشت هماندازی بود و بلد بود چگونه از مهمیزهایش صدا دربیاورد و ریش«فاووری»(۳)خوشگلی داشت که به سبیلهایش وصل میشد و همیشه انگشتر به انگشتهایش داشت و لباسهایی به رنگ تند و چشمگیر میپوشید. از ظاهر موقریک آزادمرد شجاع و از رفتار بیتکلف یک پادو تجارتخانه برخوردار بود. همین که ازدواج کرد، دو سه سال با پیپهای بزرگ چینی پیپ میکشید، شبها تا به تماشاخانه نمیرفت به خانه نمیآمد و زیاد به کافه میرفت.
پدرزنش مرد و ماترک مختصری به جا گذاشت. او از این بابت ناراحت شد، به امور کارخانه داری پرداخت و مبلغی ضرر کرد؛ سپس رو به ده آورد و خواست آن جا را آباد کند؛ اما چون از زراعت هم مثل چیتسازی چیزی سرش نمیشد و اسبها را به جای این که برای شخم زدن به مزرعه بفرستد، سوار میشد و شراب سیبش را به جای این که چلیک چلیک بفروشد، بطری بطری مینوشید و بهترین مرغهای خانگیاش را خودش میخورد و کفشهای شکاریش را با پیهی خوکهایش چرب میکرد، چندان طول نکشید که فهمید بهتر آن که از هر نوع کسب و کاری دست بردارد.
با دویست فرانک اجارهی سالانه در دهی واقع در مرز مشترک ولایت کو(۴) و پیکاردی (۵) منزل مانندی برای اجاره پیدا کرد که نیمی مزرعه و نیمی خانهی اربابی بود. غمگین و حسرت به دل و درحالی که به زمین و زمان بد میگفت
و نسبت به همه حسد میورزید، از چهل و پنج سالگی به بعد، خانه نشین شد و میگفت از مردم بیزار است و تصمیم دارد در صلح و آرامش زندگی کند.
در گذشته همسرش شیفتهاش بود و به او عشقی توأم با هزار نوع بندگی میورزید که همین خود بیشتر باعث سلب علاقهی شوهر از او شده بود. زنی که در گذشته شاد و خندان و شکوفان و یک پارچه مهر و محبت بود، اکنون که پا به سن میگذاشت (همچون شراب هواکشیدهای که مبدل به سرکه میشود)، بداخلاق و جیغ جیغو و عصبی
در ابتدا وقتی میدید شوهرش دنبال دختران دهاتی میافتد و شبها به بیست جای نامناسب میرود و مست و لایعقل و بوی گند مستی گرفته به خانه برمی گردد، بیآن که لب به شکایت باز کند، آن همه رنج کشیده بود؛ ولی بعدها غرورش سر به طغیان برداشته و آن وقت مهر سکوت بر لبزده و با متانتی خاموش که تا دم مرگ در خود حفظ کرد، خشم خود را فرو میخورد. دایم پی کارمی دوید، پیش وکلای دعاوی و پیش رییس دادگاه میرفت، مراقب سررسید سفتهها بود، جرایم دیرکردها را وصول میکرد. در خانه هم اتو میکشید، دوخت و دوز میکرد، رخت میشست، مراقب کارگرها بود، صورت حسابها را میپرداخت و حال آن که آقا بیآنکه دلش شور چیزی را بزند، وارفته و بیحال، دایما در چرت قهرآمیزی فرومی رفت و جز برای ناسزاگفتن به زنش از خواب بیدار نمیشد و در کنار آتش میلمید و پیپ میکشید و در خاکسترها تف میکرد.
وقتی همسرش طفلی زایید، مجبور شدند او را به دایه بسپارند و چون بچه را به خانه باز آوردند، مثل یک شاهزاده لوس و نثر بار آمد. مادرش او را با مربا بزرگ میکرد و پدرش به حال خودش میگذاشت که پابرهنه بدود و حتا برای این که ادای فیلسوفها را دربیاورد، میگفت اگر فرزندش مثل بچهی حیوانات لخت و عور هم بگردد مانعی ندارد. او برخلاف تمایلات مادرانه یک فکرخاص مردانه از دوران بچگی در سر داشت که میکوشید پسرش را طبق آن تربیت کند و میخواست بچه به رسم اسپارتها خشن باربیاید تا ساختمان بدنی قرص و قایمی داشته باشد. او را میفرستاد تا در اتاق بدون آتش بخوابد. به او یاد میداد که گیلاسهای بزرگ عرق نیشکر سر بکشد و به دستههای مذهبی دشنام بدهد؛ اما پسرک که به طور ذاتی آرام بود، چنان که باید، جواب مساعد به تلاشهای پدر نمیداد. مادرش همیشه او را به دنبال خود میکشید، با مقوا چیزهایی برای او درست میکرد، برای او قصهها میگفت و حرفهای بیپایانی سرشار از شادیهای غمانگیز و مهربانیهای تصنعی در گوشش میخواند.