مرور هفت پیکر نظامی و بررسی آن

دکتر محمد روشن: نظامی، پس از ساخت سه منظومهٔ: «مخزن الاسرار»، «خسرو و شیرین» و «لیلی و مجنون» به نظم «بهرام نامه» یا «هفت پیکر» میپردازد که شاهکار او است.
این مثنوی بر وزن خفیف مخبون محذوف «فعلاتن مفاعلن فعلن» و در حدود 5130 بیت است. پایهٔ داستان بر زندگی بهرام گور از شاهان نامدار ساسانی است که فردوسی در شاهنامهٔ خود از آن یاد کرده است؛ و نظامی نیز به آن اشاره میکند.
نظامی پس از توحیدیه:
ای جهان دیده بود خویش از تو هیچ بودی نبوده پیش از تو در بدایت بدایت همه چیز در نهایت نهایت همه چیز…
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
هفت پیکر. ص 2
از «معراج پیغمبر اکرم» سخن میگوید و انگیزهٔ سرودن این منظومه را خواست «علاء الدین کرپ ارسلان فرمانروای مراغه» تلقی میکند:
چون اشارت رسید پنهانی از سرا پردهٔ سلیمانی … شاه کرپ ارسلان کشورگیر به ز الپ ارسلان به تاج و سریر
همانجا. ص 22-15
و میگوید که به «نامههای نغزنورد» بسیار نگریسته تا به فردوسی «چابک اندیشه»
رسیده:
چون برید از من این غرض درخواست شادمانی نشست و غم برخاست جُستم از نامههای نغزنورد آنچه دل را گشاده داند کرد هرچه تاریخ شهریاران بود در یکی نامه اختیار آن بود چابک اندیشهای رسیده نخست همه را نظم داده بود درست مانده زان لعل ریزه لختی گرد هر یکی زان قراضه گردی کرد من از آن خرده چون گهرسنجی بر تراشیدم اینچنین گنجی آنچ از او نیم گفته بُد گفتم گوهر نیم سُفته را سفتم
همانجا. ص 17-16
در سنجش زندگینامهٔ بهرام با «شاهنامهٔ فردوسی» و «تاریخ طبری» که ترجمهٔ آن را به ناروا به بلعمی منسوب داشتهاند، و «غرر اخبار ملوک الفرس و سیرهم» ابو منصور ثعالبی درمییابیم که نظامی گزافه نمیگوید:
باز جُستم ز نامههای نهان که پراگنده بود گرد جهان زان سخنها که تازی است و دری در سواد بخاری و طبری وز دگر نسخههای پرگنده هر دُری دفینی آگنده هر ورق کاوفتاد در دستم همه را در خریطهای بستم … گفتمش گفتنی که بپسندند نه که خود زیرکان بر او خندند
همانجا. ص 17
اشارهٔ نظامی به بخشندگی فردوسی و تنگ نظری محمود غزنوی گویای روایی ماجرای ناکامی شاعر بزرگ در آن روزگار (حدود 590) است:
نسبت عقربی است با قوسی بخل محمود و بذل فردوسی
منظومهٔ «هفت پیکر» در دو بخش است: بخش نخستین زندگی بهرام گور است و داستان زادن او و سپردنش به نعمان و پروردنش در «خورنق» و چیرهدستیهای او در تیراندازی و شکارگری و…؛ و دیدن بهرام صورت پریرویان هفت کشور را و خواستن و کابین کردن آن دختران و نشانیدن آنان در هفت گنبد هفت رنگ، نشستن بهرام با هریک در روزی و داستانسرایی آن زیبارویان!
و بدینگونه زیباترین منظومهٔ جهان به ز عم یانریپکا خاورشناس بزرگ چک در ادبیات جهان پدید میآید.
آغاز داستان
چون بهرامزاده شد، پدرش، یزدگرد خاماندیش، پختگی کرد و طالع خویش دید، چون به بیست سال گذشته او را فرزندی چند آمده بود که هیچیک نمانده بود. اخترشماران حکم کردند بهرام را:
از عجم سوی تازیان تازد پرورشگاه در عرب سازد
یزدگرد میپذیرد:
کس فرستاد و خواند نعمان را لالهٔ لعل داد بستان را تا چو نعمان کند گلافشان گردد آن برگ لاله نعمانی
همانجا. ص 58
نعمان بهرام را برد و از چشم خویش گرامیتر داشت. چهار سالی گذشت. نعمان پسر را گفت:
شاه نعمان نمود با فرزند کای پسر هست خاطرم در بند کاین هوا خشک و این زمین گرم است وین ملکزاده نازک و نرم است پرورشگاه او چنان باید کز زمین سر به آسمان ساید تا در آن اوج بر کشد پروبال پرورش یابد از نسیم شمال
همانجا. ص 58
پس جویان استاد و معماری شدند. از نامآوری به کشور روم خبر یافتند:
چابکی چرب دستی و شیرین کار سام دستی و نام او سمنار … گرچه بنّاست وین سخن فاش است اوستاد هزار نقاش است
همانجا. ص 59
کس فرستادند و او را از آن بوم آوردند و ساختن کاخ را به او سپردند. پس از پنج سال:
کوشکی برج برکشیده به ماه قبله گاه هم سپید و سیاه … چونکه سمنار از آن عمل پرداخت خوبتر زانکه خواستند بساخت ز اسمان برگذشت رونق او خور به رونق شد از خورنق او
همانجا. ص 61
نعمان، سمنار معمار را پاداشی گرانمایه داد. معمار چون دید گفت اگر میدانستم پاداش تمام میدهید کوشکی به از این میساختم. نعمان از این سخن افروخته گشت و خرمن مهر و مردمی بسوخت و معمار را از دژ به زیر افگند. پس از چندی نعمان چون پری از چشم خلق پنهان گشت. منذر، پسرش، در آموزش بهرام کوتاهی نمیکرد تا بهرام تازی و پارسی و یونانی آموخت و دانشهای دیگر فراگرفت و در هنرهای جنگی چیرگی یافت و پهلوانی سرافراز شد. بهرام به شکار گورخر دلبستگی بسیار داشت و بادپایی اشقر (سرخ موی) داشت که به آسانی گورها را میگرفت.
روزی بهرام با منذر و پسرش نعمان در شکارگاه بود که:
گردی از دور ناگهان برخاست کاسمان با زمین یکی شد راست اشتقر انگیخت شهریار جوان سوی آن گرد شد چو باد روان دید شیری کشیده پنجهٔ زور در نشسته به پشت و گردن گور
تیری از تیردان برآورد و به سوی آنها رها کرد. شیر و گور را باهم به زمین دوخت. هر کس آن میدید بر دست شاهزاده بوسه میداد. منذر چون به خورنق بازگشت نقاشان را دستور داد تا نقش آن شکار به زر بنگارند. روزی دیگر پس از شادخواری و میگساری آهنگ شکار گور کرد. گوری ماده دید که پیری خیال شگفتانگیز داشت:
گور بهرام دید و جست به زور رفت بهرام گور از پی گور
بهرام، گور را دنبال کرد تا به غاری رسید:
چون درآمد شکار زن به شکار اژدها خفته دید بر درِ غار
بهرام چون اژدهایی که چون کوهی از قیر پیچدرپیچ بر در غار خفته دید به تعجب ماند و دریافت که گور را از اژدها ستمی رسیده است. شاخهای تیر خدنگ برکشید و در کمان نهاد و چشمان اژدها را نشانه گرفت و راه بینش او را فروبست و با تیری و تبری گلوی او را بردرید. گور بهرام شاه بیقرار را به درون غار کشید. بهرام چون اندک مایه رفت گنجی خسروانی یافت و چون گنج برافروخته و شادمان شد. ده شتر بار از آن گنج را به پدر شهریار خود ارمغان فرستاد و ده شتر بار به منذر و پسرش نعمان با طرفههای دیگر بخشید.
* بهرام روزی به شادمانی درخورنق میگشت. حجرهای در بسته دید. کلید خواست و در حجره بگشود:
خانهای دید چون خزانهٔ گنج چشم بیننده زو جواهر سنج خوشتر از صد نگارخانهٔ چین نقش آن کارگاه دست گزین … هفت پیکر در او نگاشته خوب هر یکی زان به کشوری منسوب دختر رای هند، فورک نام پیکری خوبتر ز ماهِ تمام دخت خاقان به نام یغما ناز فتنهٔ لعبتان چین و طراز دختِ خورازم شاه، ناز پری گش خرامی بسان کبک دری دخت سقلاب شاه، نسرین نوش ترک چینی طراز رومی پوش دختر شاه مغرب آذریون آقتابی چو ماه روزافزون دختر قیصر همایون رای هم همایون و هم به نام همای دخت کسری ز نسل کیکاووس دُرستی نام و نغز چون طاووس
همانجا. ص 78-77
هر یک از این زیبارویان به پیکری از بهرام که در میانه نگاشته شده بود خیره مانده بودند، و از آنسوی:
مهر آن دختران زیباروی در دلش جای کرد موی به موی … وقت وقتی که شاه گشتی مست سوی آن در شدی کلید به دست در گشادی و در شدی به بهشت دیدی آن نقشهای حور سرشت مانده چون تشنهای برابر آب به تمنّای آن شدی در خواب تا برون شد سرِ شکارش بود کامد آن خانه غمگسارش بود
همانجا. ص 80-79
* چون یزد گرد از پرورش و دلیری پسر آگاهی یافت:
پدر از آتش جوانی او مرگ خود دید و زندگانی او کرد از آن شیر آتشین بیشه همچو شیران ز آتش اندیشه
از بهرام بیمناک شد و او را همچنان از خود دور میداشت. چون روزگاری گذشت مرگ یزدگرد فرارسید:
یزدگرد از سریر سیر آمد کار بالا گرفته زیر آمد تاج و تختی که یافت از پدران کرد با او همان که باد گران
همانجا. ص 81
بزرگان کشور، پس از مرگ یزدگرد، انجمنی ساختند و از بسیاری جنایتهای یزدگرد، رواندانستند پادشاهی به پسرش بهرام بسپارند:
کان بیابانی عرب پرورد کار مُلک عجم نداند کرد تازیان را دهد ولایت و گنج پارسیزادگان رسند به رنج
پس پیری را که گوهر شهریاران داشت تاج بر سر نهادند. چونکه بهرام گور خبر یافت،
اول آیین سوگواری داشت نقش پیروزه بر عقیق نگاشت وانگه آورد عزم آنکه چو شیر برکشد بر مخالفان شمشیر باز گفتا چرا ددی سازم اوّل آن به که بخردی سازم
همانجا. ص 82
نظامی در اینجا از فردوسی یاد میکند و در مخاطبهٔ با خود میگوید:
بس کن ای جادویِ سخن پیوند سخن رفته چند گویی چند چون گُل از کام خود بر آر نفس کام تو عطر سای کام تو بس آنچنان رفت عهد من ز نخست با که؟ با آنکه عهد اوست درست کانچه گویندهٔ دیگر گفتست ما به میخورد نیم و او خفتست بازش اندیشهٔ مال خود نکنم بد بُوَد بدخصال خود نکنم … گرچه در شیوهٔ گهر سفتن شرط من نیست گفته وا گفتن … چون نباشد ز باز گفت گزیر دانم انگیخت از پلاس حریر
همانجا. ص 84-83
از آنسوی شاه نوگزیدهٔ ایرانیان نامهای به بهرام گور نوشت تا اندیشهٔ پادشاهی از سر به در کند، زیرا پدرش، یزدگرد بزهگر، از ستمگری چنان کرده است که کس او را به شاهی نمیخواهد؛
داشتندم بر آنکه شاه شوم گردن افراز تاج و گاه شوم مُلک را پاس دارم از تبهی پاسبانی است این نه پادشهی … وارث مملکت تویی به درست مُلک میراث پادشاهی توست لیکن از خام کاری پدرت سایهٔ چتر دور شد ز سرت کان نکرد دست با رعیّت خویش کان شکایت کسی نیارد پیش از بزه کردنش عجب ماندند بزه گر زین جنایتش خواندند … چون نخواهد تو را به شاهی کس به کز این پایه باز گردی پس!
همانجا. ص 88-87
بهرام چون نامه را برخواند و جوش آتش بر سرش آمد:
باز خود را به صد توانایی داد چون زیرکان شکیبایی با چنان گرمی ای نکرد شتاب بعد از اندیشه باز داد جواب … من به جرم نکرده معذورم کز بزهکاری پدرم دورم پدرم دیگر است و من دگرم کان اگر سنگ بود من گهرم صبح روشن ز شب پدید آید لعل صافی ز سنگ میزاید
همانجا. ص 89
هرچند موبد پیر سخنان بهرام را پسندید، ولی عذر خود و ایرانیان را چنین بازگشت:
…
لیک ما بندگان در این بندیم که گرفتار عهد و سوگندیم … حجتّی باید استوار کنون کارد آن عهد را ز عهده برون
همانجا. ص 92
بهرام در پاسخ موید و ایرانیان میگوید:
گفت عذر از شما روا نبود عاقل از به گه بیوفا نبود شاهم و شاهزاده تا جمشید مُلک میراثِ من سیاه و سپید … همه مُلکِ عجم خزانهٔ من در عرب مانده خیلخانهٔ من … لیک از راه نیک پیمانی نز سر سرکشی و سلطانی آن کنم من که وفق رای شماست رای من جستن رضای شماست … حجت آن است کز میان دو شیر بهرا آن را بود که هست، دلیر … تاج شاهان ز سر به زیر نهند در میان دو شرزه شیر نهند هر که تاج از دو شیر بستاند خلقش آن روز تاجور داند
همانجا. ص 95-93
ایرانیان سخنان نغز بهرام را پسندیدند و با شاه نوگزیده در میان نهادند ولی او شرط را نپذیرفت.
پیر تخت آزمای تاج پرست تاج بنهاد و زیر تخت نشست گفت از آن تاج و تخت بیزارم که از او جان به شیر بسپارم
آخر کار قصّه بر این ختم شد که روز فردا شاه بهرام با شیر در شکار آید و تاج از میان دو شیر برباید.
بامدادان که صبح زریّن تاج کرسی از زر نهاد و تخت از عاج… … از عرب تا عجم سوار شدند سوی شیران کارزار شدند … شیرداری از آن میانه دلیر تاج بنهاد در میان دو شیر … فتوی آن شد که شیردل بهرام سوی شیران کند نخست خرام گرستاند ز شیر تاج او راست جام زرین و تخت عاج او راست
همانجا. ص.98-97
بهرام بر قرار نهاده، به میان شیران آمد و:
پنجه شان پاره کرد و دندان خُرد سروتاج از میان شیران بُرد تاج بر سر نهاد و شد برتخت بختیاری چنین نماید بخت
چون بهرام به شاهی رسید و تاج و سریر از او سازور و شکوهپذیر گشت:
رسم انصاف در جهان آورد عدل را سر بر آسمان آورد
همانجا. ص 101
اما پس از چندی خشکسالی پدید آمد:
سالی از دانه بر نرستن شاخ تنگ شد دانه بر جهان فراخ بر خورش تنگی آنچنان زد راه کآدمی چون ستور خورد گیاه … باز گفتند قصّه با بهرام که در آفاق تنگیای است تمام … شاه چون دید قدر دانه بلند درِ انبار برگشاد ز بند … تا در ایّام او ز بیخوردی کس نمیرد زهی جوانمردی … هفت سال از جهان خراج افگند بیخ هفتاد ساله غم برکند
همانجا. ص 106-104
بهرام روزی آهنگ شکار کرد.
اشقر گورسُم به صحرا تاخت شور میکرد و گور میانداخت … داشت با خود کنیزکی چون ماه چُست و چابک به همرکابی شاه فته نامی هزار فتنه در او فتنهٔ شاه و شاه فتنه بر او تازهرویی چو نوبهار بهشت گش خرامی چون باد بر سرِ کشت
شاه بهرام پس از افگندن چند گور، از کنیزک فتنه نام ثنا و ستایشی ندید. از او پرسید گوری که میآید چگونه شکارش کنم؟ کنیزک گفت باید سر این گور در سمش بدوزی.
شاه تیری در کمان نهاد و به سوی گورافگند:
تیر شه برق شد جهان افروخت گوش و سُم را به یکدگر بردوخت گفت شه با کنیزک چینی دستبردم چگونه میبینی؟ گفت پُرکرده شهریار این کار کار پُرکرده کی بود دشوار؟!
همانجا. ص 109
شاه را سخن کنیزک که: کار نیکو کردن از پرکردن است سخت آمد.
دل بدان ماه بیمدارا کرد کینهٔ خویش آشکارا کرد
دختر را به سرهنگی داد تا کار او بپردازد و سر از تنش جدا سازد. دخترک آب به دیده آورد و از سرهنگ خواست خون او را به گردن نگیرد و او را نکشد؛ و هفت پاره لعل به سرهنگ داد تا او او سر خون کنیزک برخاست.
سرهنگ را دهی آبادان و دور از چشم مردم بود که کوشکی سر برکشیده و شصت پایه (پله) داشت؛ کنیزک را در آنجای داد. در آن روزها ماده گاوی گوسالهای لطیف نهاد زاد. آن کنیزک پریچهره گوساله را همه روز به گردن برمیگرفت و از پلههای قصر به بالا میبرد:
آن پریچهرهٔ جهانافروز برگرفتی به گردنش همه روز پای در زیر او بیفشردی پایهپایه به کوشک بر بردی … همه روز آن غزال سیم اندام برد گوساله را ز خانه به بام
همانجا. ص 112
تا به جایی رسید که گوساله، گاوی شش ساله گشت و آن گلندام از زیر خانه به بامش
میبرد. دختر روزی سرهنگ را نقدینهای داد تا نقل و شمع و شراب و گلاب بخرد و شاه را پذیرایی کند.
شاه بهرام روزی از سر تخت بُرد موی شکار صحرا رخت … دید نزهتگهی گرانپایه سبزه در سبزه سایه در سایه باز پرسید کاین دیار کراست؟ دِه خداوند این دیار کجاست؟
همانجا. ص 114
آن سرهنگ پیشآمد و:
بر زمین بوسه داد و بُرد نماز گفت کای شهریار بنده نواز بنده دارد دهی که دادهٔ توست لطفش از جرعهْ ریزِ بادهٔ توست شاه اگر جای آن پند کند بندهٔ پست را بلند کند
همانجا. ص 114
شاه بهرام میپذیرد که از شکار باز گردد و مهمان او شود:
چون شهنشه ز صید گاه رسید باز چترش به اوج ماه رسید … شاه برسد به شصت پایه رواق دید طاقی به سربلندی طاق میزبان آمد آنچه باید کرد از گلاب و بخور و شربت و خورد شاه چون خورد ساغری دو سه می از گُل جبهتش برآمد خوی گفت کای میزبان زرّین کاخ جایگاهت خوش است و برگ فراخ لیکن این شصت پایه کاخ بلند کاسمان بر سرش رود به کمند از پسِ شصت سال کز تو گذشت چون توانی به زیر پای نوشت؟
همانجا. ص 115
سرهنگ، شاه را درود میفرستد و میگوید:
این ز من نیست طُرفه من مَردم از چنین پایه مانده کی گردم؟! طُرفه آن شد که دختری است چو ماه نرم و نازک چو خز و قاقم شاه نرّه گاوی چو کوه بر گردن آرد اینجا گه علف خوردن … چونکه سرهنگ این حکایت گفت شه سرانگشت خود به دندان سفت
گفت از اینگونه کار چون باشد؟! نبودَ ور بُود فسون باشد؟! باورم ناید این سخن به درست تا نبینم به چشم خویش نخست
همانجا. ص 116
شاه بهرام از میزبان درخواست تا دعوی خود راست کند. سرهنگ دختر را فرامیخواند:
سیم تن وقت را شناخته بود پیش از این کار خویش ساخته بود … سر فروبرد و گاو را برداشت گاو بین تا چگونه گوهر داشت پایه برپایه بردوید به بام رفت تا تختْ پایهٔ بهرام … مه ز گردن نهاد گاو به زیر به کرشمه چنان نمود به شیر
همانجا. ص 18-17
شاه از زورمندی دختر در عجب ماند ولی:
شاه گفت این نه زورمندی توست بلکه تعلیم کردهای ز نخست
کنیزک بهرام را درود فرستاد و:
گفت بر شه غرامتی است عظیم گاو تعلیم و گرو بیتعلیم من که گاوی برآورم بر بام جز به تعلیم برنیارم نام چه سبب چون زنی تو گوری خُرد نام تعلیم کس نیاورد بُرد؟!
همانجا. ص 19-118
شاه دانست کنیزک همان فتنه است که پاسخ تنبیه او را به این تمهید داده است:
گفت حقّا که راست گویی راست بر وفای تو چند چیز گواست … شد سوی شهر شادی انگیزان کرد در بزم خود شکرریزان موبدان را به شرط پیشآورد ماه را در نکاح خویش آورد
همانجا. ص 120
*
لشکر کشیدن خاقان چین به جنگ بهرام
چون برآمد ز ماه تا ماهی نام بهرام در شهنشاهی دل قوی شد بزرگواران را زنده شد نام نامداران را
بهرام را دوست و دستوری پیر و قوی رای نرسی نام بود که سه پسر داشت و هریک از هنری تمام بود. پسر بزرگ زراوند نام داشت و موبد موبدان بود، و آن دیگر مشرف و باجخواه
مملکت بود و سومی را شغل شهر و سپاه بود.
شه بر ایشان عمل رها کرده عاملان با عمل وفا کرده او همه شب به باده بزمافروز عاملاتش به کار خود همه روز گرد عالم شد این حکایت فاش تیز شد تیشهها ز بهر تراش گفت هرکس که مست شد بهرام دین به دینار داد و تیغ به جام
همانجا. ص 22-121
خان خانان چین با سیصد هزار سخت کمان سرزمین ماوراء النهر را گرفت و از آب جیحون گذشت و در خراسان رستخیزی به پا کرد. شاه بهرام که سپاهیان خود را از یکدلی به دور دید:
خویشتن رفت و روی پنهان کرد با چنان حربه حرب نتوان کرد
چون خبر ناپدید شدن بهرام به خان خانان رسید:
غم دشمن نخورد و میمیخورد کارهای نکرد نی میکرد
شاه بهرام چون خبر فارغ بالی دشمن شنید:
بر سرش ناگهان شبیخون برد گرد بالای هفت گردون بود … بر دلیران چین گشاد عنان حملهْ برگه به تیغ و گه به سنان … کُشت چندان از آن سپاه به تیر که زمین نرم شد ز خون چو خمیر … شاه چندان گرفت و گوهر و گنج که دبیر آمد از شمار به رنج گشت با فتح از آن ولایت باز با رعیّت شده رعایت ساز