متن یک مصاحبه خواندنی قدیمی با نیکول کیدمن – هالیوود ریپورتر

مصاحبه با نیکول کیدمن هالیوود ریپورتر – سال 1382
نیکول کیدمن برنده جایزه اسکار بهترین هنرپیشه زن در مارس گذشته همچنان پرکار به پیش میرود. آخرین فیلم او با نام لکهٔ انسانی در ماه اکتبر به نمایش درآمد و بعد از آن فیلم کوهستان سرد به کارگردانی آنتونی مینگلا روی پرده رفت. همچنین دو فیلم داگویل و همسران استپفورد که هنوز به اکران عمومی در نیامده است. به علاوه او در کریسمس امسال جایزه سالانهٔ هجدهمین دورهٔ سینما تک آمریکا را نیز دریافت نموده است. استفن گالووی، خبرنگار هالیوود ریپورتر، دربارهٔ کارهای اخیر کیدمن با او گفتگو کرده است.
*اولین خاطرهٔ شما از هنرپیشگی چه بوده است؟
من همیشه جذب شخصیتهای مختلف از دنیاهای گوناگون و بهطور کلی زندگی مردم دیگر میشوم و این مسئله از زمان کودکی من شروع شد، چون مادرم از زمانی که خیلی کوچک بودم، داستانهای بسیاری را برایم میخواند و من عاشق شخصیتهای داستانها بودم و حتی برایشان میمردم! یادم میآید زمانی که شش ساله بودم، مادرم داستان «جیمز و هلوی غلو پیکر» را برایم خواند و من تا مدتها دلم نمیخواست هلو بخورم، یا وقتیکه داستان «ویلی ونکا و کارخانهٔ شکلات» را برایم میخواند، دلم میخواست توی آن دنیا بودم و آن شکلات ناشناخته را میخوردم و خودم را در آن دنیا مجسم میکردم. قدرت آن کتابها و هر چیز دیگری که یک بچه را تشویق و دلگرم میکند که به زندگی رویاییش فکر کند، خلاقیت را زیاد میکند.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
*پدر و مادرتا نیز در تئاتر فعالیت داشتند؟
نه، پدر و مادرم هردو تحصیل کردهاند. پدرم بیوشیمست و روانشناس است و مادرم نیز یک پرستار است و مدرکی هم در ادبیات انگلیسی و فلسفه دارد. اما هر دوی آنها مرا تشویق میکردند و به من قوت قلب میدادند.
*بعد از تشویق آنها، شما چگونه شروع به کار کردید؟
زمانی بود که خودم را غرق در این حرفه دیدم. من در مدرسه هنرپیشگی تحصیل میکردم و آخر هفتهها سوار اتوبوس میشدم و به تئاتر کوچکی که وسط شهر سیدنی قرار داشت میرفتم. تئاتر نسبتا پیشرو و مدرنی که من روزهای شنبه و یکشنبه خود را در آنجا میگذراندم و در آنجا نمایشنامهها را میخواندم و گاهی نیز به عنوان دستیار صحنه کار میکردم. بابت همهٔ این کارها وجهی به من پرداخت نمیشد و فقط گاهی برای نمایشنامهها پول کمی میپرداختند. خوب به یاد دارم زمانی که یکی از نمایشنامههای جرج برنادر شاو را اجراکردم فقط یازده سال داشتم و حاضر بودم هر کاری انجام بدهم تا در تئاتر باشم. آنجا احساس امنیت و آرامش بیشتری داشتم. به زبان دیگر من یک بچهٔ تنها بودم که والدینم، در جستجوی چیزهایی بودند که سر من را گرم کند و از تنهایی خارج شوم. من بسیار خجالتی بودم و قسمتی از این کارها برای این بود که من اعتماد به نفس پیدا کنم و قسمت دیگرش آرزوی من بود که در کنار مردمی باشم که سلیقه و عقیدهشان به من شباهت داشت و بیشتر از اینکه دلشان بخواهد کنار دریا بروند و یا روزش کنند مایل بودند که به کار تئاتر بپردازند. بدین ترتیب بود که من کار بازیگری را شروع کردم و زمانی که چهارده ساله بودم کاری از طرف شرکت «بوته کریسمس» به من پینشهاد شد و من هم شش هفته از مدرسه مرخصی گرفتم و به کوئینزلند نقل مکان کردم و برای آن مدت 1500 دلار دستمزد گرفتم، هرچند که به این ترتیب مجبور شدم بروم و دور از خانه زندگی کنم.
*منظور شما از اینکه گفتید «من یک بچه تنها بودم» چیست؟
یعنی ساکت و آرام و تنها. من همیشه یک دفتر یادداشت روزانه همراه داشتم و همیشه هم در حال نوشتن بودم، افکار زیادی داشتم. افکار تاریک، افکار احمقانه و…و همیشه هم آنها را به نگارش در میآوردم هنوز هم همهٔ آنها را دارم تمام دفاتر یادداشتهایم را از هشت سالگی نگه داشتم. حتی الان هم خیلی اوقات در اتاقم مینشینم و وقتم را با تنهایی خودم میگذرانم. پدر و مادرم همیشه نگران این مسئله بودند و مادرم اعتراف کرده هک یادداشتهای مرا میخوانده و من متحیر بودم که چرا چنین کاری میکرده! اما حالا علتش را خوب میفهمم. بههرحال آنها نگران فرزندشان بودند. من یک بچهٔ درونگرا و منزوی بودم. البته هنوز هم تنهاییام را دوست دارم و حتی گاهی ترجیح میدهم به جای اینکه با گروهی از مردم باشم، تنها باشم. من خیلی اوقات دوست دارم تنهایی به رستوران بروم و فقط یک کتاب با خودم ببرم. من سالهای نوجوانیام را در اروپا زندگی کردهام و همیشه هم همین کار را میکردم. در پاریس، آمستردام و لندن زندگی کردهام و این شاید همان کاری باشد که اگر شما هم یک استرالیایی بودید انجام میدادید یعنی یک هواپیما سوار میشدید و میرفتید آن طرف دریاها به قصد کشف و سیاحت اروپا.
*در حال حاضر مشغول مطالعهٔ چه کتابی هستید؟
«زندگی پیکاسو» را میخوانم و «ارتباطات ونیزی» را نیز خریدهام، چون از عنوانش خیلی خوشم آمد و همچنین از اینکه راجع به ونیز است.
*اولین موفقیت مهم شما چه بود؟
در سال 1986 در یک سریال کوتاه با عنوان ویتنام بازی کردم که دربارهٔ جنگ ویتنام بود و آثار جنگ را بر روی یک خانواده استرالیایی در طول ده سال نشان میداد. من در آن فیلم نقش دختری را از چهارده سالگی تا 24 سالگی ایفا کردم. سپس در سال 1989 در فیلم آرام بمیر بازی کردم…
*…که بازی در «آرام بمیر» شما را در مسیر بین المللی شدن قرار داد آن فیلم چگونه زندگی شما را عوض کرد؟
میتوانم بگویم که آنها مرا به امریکا کشاندند و ناگهان دیدم آژانسم ترتیب کارهایم را میدهد. بهطور کلی باید بگویم به این نوع زندگی و کار کشیده شدم، چون در استرالیا کارها و دلبستگیهای زیادی داشتم که حقیقتا نمیخواستم ترکشان کنم. در ابتدا فقط آمدم که در یک فیلم بازی کنم ولی بعد با شوهر سابقم (تام کروز) ملاقات کردم و مسیر زندگیام عوض شد. در آن زمان من فقط 21 سال داشتم.
*تام کروز با شما از نظر شغلی چه برخوردی داشت؟
خوب وقتی شما عاشق هستید چیزهای دیگر اهمیت چندانی برایتان ندارند. او مرا به دنیایی برد که خیلی بزرگتر از دنیایی بود که تا آن زمان میشناختم. زمانی که ما همدیگر را ملاقات کردیم او بزرگترین هنرپیشه در دنیا بود و هنوز هم هست او خیلی نیرومند و بزرگ بود.
*آیا او راه بازیگری شما را تغییر داد؟
فکر میکنم که راههای بازیگریمان متفاوت است، اما هردو در این مورد صبوریم. من خیلی صبور بودم چه زمانی که تام کروز بازی میکرد و من مشغول تماشای او بودم و چه زمانی که خودم بازی میکردم و حتی زمانی که نمایشنامهای را میخواندم و او همزمان در فیلمهای خارق العادهای با کارگردانهای بزرگ بازی میکرد. من حقیقتا تا سال 1995 در نقش مهم و بزرگی ظاهر نشده بودم و در سال 1995 در فیلم مردن به خاطر بازی کردم که اولین تجربهٔ حرفهای مهم من به شمار میآمد. اما همیشه کارگردانهای بزگر نظیر سیدنی پولاک و راب راینر و استیون اسپیلبرگ و مارتین اسکورسیزی را میدیدم که تام با همهٔ آنها کار کرده و همهٔ آنها در زندگی او موجود بودند. من همیشه دوست داشتم وقتی که تام بازی میکرد او را تماشا کنم، من عاشق استعداد او بودم.
*با تأثیری که او بر شما گذاشت، آیا عقیده و نظر شما در مورد بازیگری تغییری کرد؟ ذ بعد از جدا شدنمان و پایان ازدوجمان عقیده و نظرات من کاملا عوض شد، حالا من میتوانستم بروم و میبایست تمام تجربیاتم را به کار میگرفتم. تجاربی که اندوخته بودم ولی هرگز در عمل از آنها استفاده نکرده بودم. حالا میرفتم که خودم را نشان بدهم، این بستگی به توانایی و ظرفیت و آرزوی قلبی و خواستههای من داشت که تا چه اندازه بتوانم خودم را نشان بدهم و این امر به شما حقیقتی را نشان میدهد. من به مردم نگاه میکردم. مثلا شاعری که روح خود را در غزلیات و ترانههایش به جا میگذارد، بسیار قابل تحسین است، و من هم دوست دارم که چنین راهی را بروم.
*آیا فکر میکنید علت اینکه بینش عموم نسبت به شما عوض شد همین مسائل بود. شما حالت خاصی از درونگرایی و خونسردی داشتید که هیچیک از کسانی که شما را میشناختند نمیتوانستند با نیکول کیدمن واقعی تماس داشته باشند.
این مربوط میشود به ترس؛ چه آن را به خونسردی تعبیر کنید، چه به خجالت به علاوه من این احساس را داشتم که همیشه عقب بودم و هیچ وقت توجهی را به خودم جلب نمیکردم. من کاملا احساس دستپاچگی میکردم که توضیح دادنش خیلی سخت است. من احساس راحتی نمیکردم و گاهی این موضوع به خونسردی تعبیر میشد. من در معاشرتها و زندگی خصوصی خودم احساس راحتی میکردم، اما در این سطح گسترده از معاشرت با مردم ابدا احساس راحتی نمیکردم. به همین دلیل بود که وقتی با تام کروز بودم، احساس آرامی میکردم و هیچ جای دیگری این احساس امنیت و آرامش را نداشتم.
*حالا این احساس را داری؟
من فکر میکنم هرچه آدم بزرگتر میشود. احساس اینکه میتواند چیزهایی را نجات بدهد، در او بیشتر میشود. امنیت و ناامنی آنقدر مهم نیست، مهم این است که بتوانید با مردم ارتباط داشته باشید. این اشتیاق را داشته باشید که شهامت خودتان را نشان بدهید و مسئله مهم این است که بدانید چگونه میخواهید بر مشکلات فائق شوید. زندگی میتواند ظالم باشد و در همان زمان میتواند بینهایت لذتبخش باشد، و شما دست به گریبان چیزهایی مختلف در زمانهای خاصی از زندگیتان هستید. این (تصویرتصویر)
کشمکشها همیشه در زندگی وجود دارد و من با خیلی از آنها روبهرو شدهام و حالا قدرت آن را یافتهام که تنها باشم. آنتونی مینگلا کارگردان فیلم کوهستان سرد میگوید: «بهترین چیز این است که شما با مردم صادق باشید.» و من حالا صادق هستم.
*آیا ارتباط شما با کارگردانهای فیلمهایتان خوب است؟
من کارگردانها را دوست دارم، اما به نویسندگان هم احترام زیادی میگذارم، اشخاصی چون دیوید هیر، باک هنری و مینگلا. شما باید به کارتان احترام بگذارید و این نعمت بزرگی است که بتوانید کلمات را بیان کنید و به آنها جان بدهید. البته شما نباید به دام کلمات بیفتید، بلکه باید به آنها جان ببخشید و من این تجربه را با مینگلا و فیلم کوهستان سرد داشتم. کسی که حالا ستایشش میکنم، چون هنرپیشه برای او قسمتی از مغزش و فکرش میشود آنها تو را مینویسند و کارگردانی میکنند و به طریقی مواظبت هستند که همهٔ اینها تو را احاطه میکند و این احساس بسیار خوشایندی است.
*آیا این صحبتها در مورد فیلم داگویل به کارگردانی لارس فون تریز نیز صدق میکند؟
کار او با یکی از تجربیات خوبی است که تا به حال نداشتهام.او هنوز قسمتی از زندگی من است، هرچند که ما در طول کار فراز و نشیب زیادی داشتیم، ولی امیدواریم باز هم با او همکاری داشته باشم. کار با او یکی از غیر عادیترین ارتباطات ممنک بین بازیگر و کارگردان بود، چون لارس موقع کار خیلی عمیق و درعینحال خیلی پر هیجان است، او میتواند بشدت خشن باشد و بعد در زمان دیگر میتواند خیلی مورد علاقه واقع شود. او میتواند بسیار ظالم باشد و بلافاصله تبدیل به یک فرد دوستداشتنی شود. اما به عقیده من او خارق العاده است و در کارش همچون یک جواهر است.
*درباره استنلی کوبریک و فیلم چشمان کاملا بسته چه نظری دارید؟
من هنوز نتوانستهام از حال و هوای آن فیلم بیرون بیایم استنلی و مراحل ساخت فیلم و دنیایی که در آن بودیم هنوز در خاطرم هست. فیلم فضای خاصی داشت که فراموش کردن آن به این راحتی صورت نمیگیرد و آن دوران به نحوی قسمتی از زندگی من بود و من به شدت در استنلی کوبریک حل شدم. وقتی که به لحظات فیلم فکر میکنم میبینم که اثر استنلی و روزهای فیلمبرداری در من بشدت زیاد است. من هیچ راهی برای من بود. او یکی از فلاسفه و متفکرین معاصر بود وای کاش فیلمهای بیشتری را با او کار کرده بودم.
*زمانی که از مرگ او مطلع شدید، کجا بودید؟
من در نیویورک بودم. وقتی تلفن زنگ زد فکر کردم یکی از دوستانم است. ما شب قبلش باهم صحبت کرده بودیم. در آن لحظه من مشغول درست کردن شکلات برای بچهها بودم، اما بعد از شنیدن خبر سینی را به طرفی انداختم و به کلیسا رفتم و ساعتها برای او ادعا کردم. هوای نیویورک بسیار سرد بود و واقعا برایم غیر قابل تصور بود که شخصی دیروز باشد و امروز دیگر وجود نداشته باشد، برایش دعا کردم…