معرفی کتاب بار هستی، نوشته میلان کوندرا
رمان بار هستی، آخرین اثر میلان کوندرا، نویسنده چک (1)، تفکر و کاوش دربارهی زندگی انسان و تنهایی او در جهان است، جهانی که درواقع «دامی» بیش نیست و بشر – مغرور و سرگردان – در ریسمانهای به هم تنیده آن تلاش می کند.
چگونه بار هستی را به دوش میکشیم؟ آیا «سنگینی» بار هولانگیز و«سبکی» آن دلپذیر است؟ «بار هرچه سنگینتر باشد، زندگی ما به زمین نزدیکتر، واقعیتر و حقیقیتر است… در عوض، فقدان کامل بار موجب میشود که انسان از هوا سبکتر شود، به پرواز درآید، از زمین و انسان زمینی دور گردد، به صورت یک موجود نیمه واقعی درآید وحرکاتش هم آزاد و هم بیمعنا شود. »
برداشت فلسفی و زبان نافذ کتاب، از همان آغاز خواننده را با مسائل بنیادی هستی بشر روبه رو میکند و به تفکر وامی دارد. شخصیتهای رمان با بیان احساسات، تفکرات و رؤیاهای خود، موقعیت انسان را در برابر چشمان ما به
نمایش میگذارند و تلخ کامیها و سرخوردگیهایش را مینمایانند. شخصیت جالب «توما»، عشق و حسادت «ترزا»، خیانت «سابینا»، وفاداری «فرانز» و ظلم و جوری که مردم چکسلواکی در طی قرون تحمل کردهاند، داستان رمان را جذاب و خواننده را مسحور میکند. زمینه تاریخی رمان و بازتاب رویدادهای هجوم قوای شوروی به چکسلواکی در سال ۱۹۶۸، جذابیتی دوچندان به کتاب میبخشد و به اهمیت و کیفیت آن میافزاید. دید فلسفی، وسعت و غنای اندیشه و زبان شیوای نویسنده، از این کتاب اثری هنری میآفریند.
توما و ترزا شخصیتهای اصلی کتاباند. با این که توما بهترین جراح یکی از بیمارستانهای پراگ است و مایل نیست هیچ زنی به زندگیش وارد شود، یک «رشته اتفاق ششگانه» او را به سوی ترزا – که به عنوان پیشخدمت رستوران در یک شهر کوچک کار میکند. میکشاند. در سراشیب لغزنده «سنگینی» و به خاطر عشق ترزا – زنی که «جلوه اتفاق مطلق» است – توما آزادی، حرفه و همه چیز خود را فدا میکند. ترزا با آرمان خواهی ساده دلانه و احساسات پاک و بیآلایش خود«ابطال تمام تضادها، ابطال دوگانگی تن و روان و حتی ابطال زمان» را طلب می
کند و چون تحقق خواستههایش امکانپذیر نیست، رنج میبرد و رؤیاهای وحشتناک میبیند. این رؤیاها که بازتاب غم و اندوه بیپایان اوست، زندگی توما را دگرگون میسازد: «اگر انفجارهای پیایی کره زمین را تکان میداد، اگر هر روز میهنش توسط مهاجمان جدیدی تاراج میشد، اگر تمامی اهالی محله به جوخه اعدام سپرده میشدند، همه اینها را به راحتی و سهولت بیشتری تحمل میکرد، راحتی و سهولتی که جرئت اعتراف به آن را نداشت. اما حزن ناشی از تنها یک رؤیای ترزا برایش تحمل ناپذیر بود. »
سابینا – هنرمند نقاش و دوست توما – «زندگی را سبک» میخواهد و«هیچ چیز را زیباتر از به سوی نامعلوم رفتن نمیداند. » او از هرچه رنگ تعلق پذیرد، گریزان است، نمیخواهد در صف بماند و در آن هم نخواهد ماند! و هیچ وقت با این آدمها و با این کلمهها در صف نخواهد ماند! فرانز – روشن فکر چپ گرا و دوست سابینا ۔ شیفته وفاداری است و آن را مایه وحدت زندگی تعریف میکند. او معتقد است که «وفا از والاترین پارسایی هاست، که وفا به زندگی ما وحدت میبخشد، و بدون آن زندگی ما به صورت هزاران احساس ناپایدار پراکنده میشود. »
«کارنین» – سگی که توما به ترزا هدیه کرده است. ده سال در کنار آنها زندگی میکند و وقتی بیمار و در حال مرگ است با نگاهی که پرسشی «سیری ناپذیر» در خود دارد به ترزا خیره میشود و او میداند که «دیگر کسی هرگز او را بدین گونه نخواهد نگریست. » مرگ کارنین قلب خواننده را میفشارد و متأثرش میکند، زیرا برخلاف نظریه «دکارت» که حیوان را«ماشین جاندار» توصیف میکند – کوندرا توجه و علاقه به حیوانات را معیار«نیکی حقیقی انسان میداند. وقتی «نیچه» یال و گردن اسبی را که شلاق میزنند، در آغوش میگیرد و به صدای بلند میگرید درواقع «برای دکارت طلب مغفرت» میکند. نویسنده کتاب «این نیچه» را دوست دارد.
اگرچه شخصیتهای کتاب واقعی نیستند، از انسانهای واقعی، بهتر درک و احساس میشوند. کوندرا در توصیف قهرمانان خود مینویسد: «شخصیتهای رمانی که نوشتهام، امکانات خود من هستند که تحقق نیافتهاند. بدین سبب تمام آنان را هم دوست دارم و هم هراسانم میکنند. آنان، هرکدام از مرزی گذر کردهاند که من فقط آن را دورزدهام. آن چه مرا مجذوب میکند، مرزی است که از آن گذشتهام – مرزی که فراسوی آن خویشتن من وجود ندارد. »
«کلود روا» نویسنده مشهور فرانسوی، رمان کوندرا را«کتابی عظیم» توصیف میکند که چشم به آینده بشر دارد و مینویسد: «در بهشت رمان نویسان بزرگ، هنری جیمز با اندکی حسادت – رمان همکار چک را ورق میزند و سر را به علامت تأیید تکان میدهد. »(۲)
عنوان کتاب در اصل «سبکی تحمل ناپذیر هستی» بوده که اندیشه زیربنایی و درونمایۂ بنیادی رمان است. ولی چون این عنوان تنها پس از مطالعه رمان مفهوم میگردد، مترجم بار هستی را برگزید که هم در زبان فارسی مأنوستر و مفهومتر است و هم درونمایه اصلی کتاب را به خوبی نشان میدهد. امیدوارم مقولات و مفاهیم پیچیده به درستی و روشنی برگردانده شده باشند و خوانندگان فارسی زبان بتوانند به اندیشه و کلام نویسنده راه یابند. بار هستی را باید آرام و با تأمل مطالعه کرد تا رابطه میان رویدادهای رمان و تفکرات میلان کوندرا به خوبی آشکار گردد.
بحران بشریت اروپایی» که ادموند هوسرل فیلسوف آلمانی در سال ۱۹۳۵ عنوان کرد و تردید داشت «اروپا از آن جان سالم به در برد»(۳) زمینه اصلی نوشتههای میلان کوندراست. جهان و مسیر تحول آن، به گفته هیدگر، بشریت را در«فراموشی هستی» فرو برده است. در عصر جدید هرکس تنها به زندگی و بقای خود فکر میکند و انگیزه فردی شالوده همه کارها و فعالیتها شده است. انسان که خود را در گذشته «ارباب و مالک طبیعت» شناخته بود، با اندیشه یک سونگرانه و خودمدارانه خویش به واقع در دامی گرفتار آمده که «راهگریز به هیچ جا را ندارد. » و ناگهان متوجه شده است که «مالک هیچ چیز نیست: نه ارباب طبیعت است (زیرا طبیعت کم کم از صحنه کره زمین کنار میرود)، نه ارباب تاریخ است (زیرا که تاریخ از کنترل او خارج شده است و نه ارباب خویشتن است(نیروهای غیر عقلی روحش، او را هدایت میکنند. )»
کوندرا نه فیلسوف است و نه جامعهشناس، نه مورخ است و نه مفسر سیاسی… او فقط رماننویس است، رماننویسی که هستی انسان را میکاود و به مدد«شعری» که همانا رمان است فاجعه از خودبیگانگی انسان را می نمایاند. او هستی را«عرصه امکانات بشری» تعریف میکند: «هر آن چه انسان توانایی رسیدن به آن را داشته باشد، هر آن چه انسان قادر به متحقق ساختنش باشد. » نگریستن به آثار کوندرا از دیدگاه سیاسی – تاریخی کاری خطاست. گروههای چپ و راست هرکدام برای اهداف خاص خود این کار را کردهاند و روزنامه نگاران نیز با برداشت تبلیغاتی خود درک درست از نوشتههای او را مشکل ساختهاند. اگر کوندرا به رویدادهای سیاسی یا تاریخی توجه میکند، تنها از آن روست که این رویداد موقعیت پرمعنا و افشاکنندهای از هستی انسان را در پیش روی او مینهد. این موقعیت نه تنها برای سرنوشت شخصیت رمان تعیینکننده است، بلکه باید همچون موقعیت وجودی انسان، فهمیده و تحلیل شود. مثلا در بار هستی موقعیت تاریخی – سیاسی «پس زمینه، یعنی دکوری که موقعیتهای
انسانی در جلو آن میگذرد، نیست، بلکه خود فی نفسه موقعیتی بشری است، موقعیتی وجودی در مقیاس بزرگ. » یا«بهار پراگ در کتاب خنده و فراموشی نه در بعد سیاسی – تاریخی – اجتماعیاش، بلکه همچون یکی از موقعیتهای وجودی بنیادی توصیف شده است.
شخصیت در رمانهای کوندرا از پیش ساخته و پرداخته نشده است. او وقتی نوشتن رمانی را آغاز میکند، شخصیتهای آن را خوب نمیشناسد. «شخصیت، شبیهسازی از موجود زنده نیست، شخصیت، موجودی تخیلی است، شخصیت، «من» تجربی است. » کوندرا شخصیتهای رمانش را قدم به قدم در راهی پرماجرا که از پیش چندان شناخته نیست دنبال میکند و اندیشه و احساساتشان را زیر ذره بین میگذارد: «در رمانهایی که نوشتهام، پی بردن به «من» مشخص به معنای درک ماهیت معمای وجودی او، یا درک مفتاح رمز وجودی اوست. با نوشتن بار هستی، متوجه شدم که مفتاح رمز این یا آن شخصیت، از چند کلمه کلیدی ترکیب شده است. این کلمهها برای ترزا عبارتند از: تن، روان، سرگیجه، ضعف، عشق شاعرانه و بهشت. و برای توما: سبکی و سنگینی. » در فصل سوم مفتاح رمز وجودی فرانزو سابینا با تحلیل این کلمهها بررسی میشود: «زن، وفاداری، خیانت، موسیقی، تاریکی روشنایی، راه پیمایی، زیبایی، وطن، گورستان و. . هرکدام از این کلمهها در مفتاح رمز وجودی دیگران دارای مفهومی متفاوت است. البته، این مفتاح رمز به صورت انتزاعی بررسی نشده است، بلکه به تدریج در عمل و در وضع و موقعیت شخصیتهای رمان متجلی میشود. » کوندرا هم چنین در پی قهرمانسازی نیست، بلکه برای شناختن همه انسانها و جسم و روح آنان رمان مینویسد.
کوندرا«کاوشگر هستی» است و در این راه، اهمیت و نقش رمان را بس عظیم میداند. او در آرزوی آن است که رمان «جهان زندگی» را پیوسته روشنایی بخشد و از انسان در برابر«فراموشی هستی» حراست کند. نوشتههای او را باید به دور از هرگونه پیش داوری، با استقلال کامل فکری و باذوق شاعرانه خواند و بازخواند.
تجدید چاپ بار هستی برای چهارمین بار گواه بر آن است که مشهورترین رمان میلان کوندرا تحسین و علاقه خوانندگان ایرانی را برانگیخته است و نقد مطبوعات، تماسهای متعدد با ناشر و مترجم و چگونگی بحث و گفتگو پیرامون این رمان و کتاب هنررمان، زمینه مساعدی را برای شناخت و تحلیل افکار و زیباییشناسی کوندرا به وجود آوردهاند. اما، همان گونه که در مقدمه چاپ دوم هنررمان آمده است، تفسیرها و نقدهای سادهگرایانه، درک درست از اندیشه کوندرا را با دشواری روبه رو ساختهاند. بنابراین، بازخوانی نوشتههای رماننویس چک و تأمل بیشتر در افکار و سبک و روش او لازم به نظر میرسد. (۴)
نظر و بینش کوندرا درباره نقش و هدف رمان، و نیز چگونگی جهان بینی رماننویس را میتوان به ترتیب زیر خلاصه کرد:
کوندرا نقش رمان را در زندگی بشر و آینده او بسیار با اهمیت میداند. به اعتقاد او، رمان باید ارزشمندترین جنبههای فرهنگ بشری را پاس دارد و همواره و وفادارانه» به یاری انسان شتابد تا«جهان زندگی» به دست فراموشی سپرده نشود. هدف اصلی رمان، کاوش در موقعیت انسان است، و هر رمان جدید باید به کشف «جزئی ناشناخته»از هستی امکان دهد، وگرنه از تاریخ خود بیرون میافتد. پایان کار رمان نشانه از میان رفتن ارزشهای معطوف به انسان و به خصوص اندیشه آزاد و اصیل خواهد بود.
اما اساس اندیشه و جهان بینی رماننویس چیست؟ رماننویس هنرمندی است که در برابر صدها حقیقت نسبی که جهان را فرا گرفتهاند، «خرد تردید در یقین» را یگانه یقین میداند و بنیاد رمان را موضعگیری اخلاقی نمیپندارد. «نسبی بودن چیزهای بشری» اساس جهان بینی اوست و هرگز با بیانی قاطع و جزمی سخن نمیگوید. رماننویس نه تنها در پی اثبات عقیدهای فلسفی، سیاسی یا
هنری نیست، بلکه خواهان اثبات هیچ چیز نیست. او از پیش داوریگریزان است، داوری را هم کار خود نمیداند و در برابر مقولههای هستی تنها به پرسش میپردازد. جهان رمان، جهان شاعرانهای است که «این یا آن را برنمی تابد و هم «این» و هم «آن» را دربر میگیرد، و همین چندگونگی و چندگانگی است که به آن شکوه و زیبایی میبخشد. رماننویس هستی انسان را میکاود و به مددشعری» که همانا رمان است، پیچیدگی مقولههای هستی و سرگشتگی انسان را مینمایاند. در رمان، مرز«جدی و شوخی» به یک دیگر بسی نزدیک است، رماننویس با طنز خاص خود، گستردگی توهمات بشر را نشان میدهد، و هم زمان، عمق درد و رنج او را آشکار میسازد. تجسم بخشیدن به جنبههای رقتآور و خنده دار وضعیت انسان کار رماننویس است و کاوش مداوم در پدیدههای متناقض گونه هستی شاهکار اوست
رمان قصه و داستان نیست که تنها برای سرگرمی و وقت گذرانی خوانده شود. رمان «تصویر و الگوی» عصر جدید است، رمان بازتاب تکاپوی قهرمانانه رمان نویسانی است که برای اعتلای ارزشمندترین جنبههای فرهنگ بشری تلاش میکنند. پس رمان را باید با دقت، تمرکز فکر، حوصله و تخیل، و هم چنین با ذهنی جستجوگر و طبعی شاعرانه خواند و هیچ مضمون، مفهوم یا خطی را از آن نادیده نگرفت. رمان را نه فقط یک بار، بلکه چندین بار باید خواند و هیچ مطلبی از آن را نباید سرسری گرفت. کوندرا مینویسد«اگر خواننده فقط یک سطر از رمانم را نخوانده بگذارد، هیچ از آن نخواهد فهمید. » او میداند که کمتر کسی موفق به این کار میشود، و حتى اعتراف میکند که خود او نیز در این کار چندان موفق نبوده است. اما گفته کوندرا به خوبی نشان میدهد که چه قدر خواندن رمان را باید جدی گرفت و درک ناکامل آن چه قدر به فهم کلیت آن آسیب میرساند.
رمانهای کوندرا، تا چه حد به این اصول، هدفها و ارزشها نزدیک شدهاند؟ نخست چند مضمون از رمان بار هستی و سپس چند مضمون از آخرین اثر او، رمان جاودانگی را به اختصار مرور میکنیم. از آن جا که رمان را نمی توان خلاصه با اقتباس کرد، و هم چنین در پی توجیه یا تحلیل هیچ گونه نظریه فلسفی، سیاسی، هنری و… نیستیم، تنها در پرتو اندیشه رماننویس، یا بهتر است بگوییم، در پرتو رمانهای کوندرا، مضمونها را مطرح میکنیم.
اگر بار هستی را با تخیل و احساس شاعرانه و با اشتیاق برای پی بردن به معمای هستی بشر بخوانیم، سفری هیجان انگیز در پیش میگیریم. در این سفر احساسات و تمایلات همراهان – که همان شخصیتهای رماناند. ما را به راههای دور فرامی خوانند و عمق روان انسان و انگیزههای آشکار و پنهان او را نشان میدهند. در مسیر سفر، زیبایی و زشتیهایی را میبینیم که اغلب از چشم ما دور ماندهاند و پیچیدگی مقولههای هستی، ما را به فکر فرو میبرد و به تأمل وامی دارد.
با این که سالها از حمله شوروی به چکسلواکی میگذرد و به رغم این که پس از رویدادهای چند سال اخیر اتحاد جماهیر شوروی از هم فرو پاشیده است. جریان حمله به پراگ، مقاومت مردم، احساس ذلت و حقارت آنان – نه به صورت واقعیتی تاریخی که دیگر زمان آن گذشته است. بلکه همچون حقایقی افشاکننده از هستی انسان و موقعیت وجودی او نمایان میشوند. دوبچک که پس از چهار روز اسارت در کوههای اوکراین «حقیر و ذلیل» به کشورش بازمی گردد و برای مردمی حقیر و ذلیل» سخن میگوید، واقعیت بنیادی حقارت و ذلت را در برابر چشمان ما تجسم میبخشد.
از جالبترین مضمونهای (تمهای رمان بار هستی، کلمههای کلیدی است که نویسنده بسان مفتاح رمز وجودی شخصیتهای رمان و حالت و احساسات آنان تعریف میکند. رمز وجودی هرکدام از شخصیتها را تنها میتوان با کلید خاص آن شخصیت گشود. در مقدمههای پیشین از توما و ترزا سخن گفتهایم، در این جا به چند مفتاح رمز وجودی سابینا و فرانز اشاره میکنیم
مفهوم «زن بودن» برای سابینا چیست؟ او میگوید چیزی را که نتیجه یک«انتخاب» نیست نمیتوان شایستگی یا ناکامی تلقی کرد… به نظرش «عصیان در برابر این واقعیت که زنزاده شده است، به اندازه افتخار به زن بودن، ابلهانه است». به اعتقاد فرانز، کلمه زن «تعیین یکی از دو جنس انسان نیست، بلکه معرف یک ارزش است. همه زنان شایستگی ندارند که زن نامیده شوند». او هرگز فکر نمیکند که «آن چه در مادرش مورد احترام اوست، زن بودن است… او مادرش را میپرستد، نه هر زنی را که در او نهفته» باشد.
فرانز موسیقی را هنری میداند که بیش از همه هنرها به زیبایی رب النوع انگور و شراب، این نماد سرمستی، نزدیک میشود… آزادکننده است… روزنههایی در تن باز میکند که روح میتواند از آنها برای رسیدن به صفای اتحاد و یک رنگی، خارج شود» اما سابینا با او در این علاقه شریک نیست، زیرا از آغاز جوانی«سروصدا زیر نقاب موسیقی» او را دنبال کرده است. پخش موسیقی پر سروصدا و شاد از بلندگوها و گیتارهای برقی درحالی که انسان میل بهگریستن دارد، هر نوع تمایلی را به موسیقی سرکوب میکند. سابینا با تأسف به دورهی ژان سباستیان باخ میاندیشد، «زمانی که موسیقی به گل سرخ شکفتهای بر دشت پهناور پربرف سکوت، شباهت داشت. »
فرانز با کمال میل به تظاهرات میرود. برای چیزی جشن گرفتن، خواستارچیزی شدن، علیه چیزی اعتراض کردن، تنها نبودن، با دیگران بیرون زدن، همه اینها او را به وجد میآورد»، در حالی که سابینا قادر نیست همراه دیگران شعار دهد و فریاد زند، حتی اگر با شعارها موافق باشد و شعاردهندگان دوستانش باشند.
سابینا وقتی احساس اندوه میکند برای گردش به یکی از گورستانهای خارج از شهر پراگ – که همانند باغی از سبزه و برگ و گل پوشیده شدهاند. میرود. اما به نظر فرانز، «گورستان فقط محل انبار استخوانهای خشک مردهها و تودهای از قلوه سنگ است. »
نویسندگانی که در کتابهایشان خلوت انس خویش را آشکار میکنند، به نظر سابینا حقیر میآیند. او«بر این باور است که هرکس خلوت انس خویش را از کف دهد همه چیزش را باخته است، و کسی که با کمال رغبت از آن چشمپوشی کند غولی بیش نیست. » اما برای فرانز«سرچشمه هر دروغی در تفکیک زندگی به دو حوزه خصوصی و عمومی نهفته است و با کمال میل گفته آندره برتون را نقل میکند که میگوید «بهتر است در یک خانه شیشهای زندگی کنیم، جایی که هیچ چیز پوشیده نیست و همه چیز بر همه نگاهها آشکار است. »
کوندرا دوست دارد توجه ما را به زوایای تفکر برانگیز مقولههای گوناگون هستی جلب کند. مثلا وقتی از چگونگی روابط انسان با حیوانات سخن میگوید، آن را بزرگترین ورشکستگی بشر توصیف میکند«آن هم ورشکستگی بنیادی که ناکامیهای دیگر را نیز به دنبال میآورد. اگر پیروان دکارت ناله وزاری حیوانات را همچون سروصدای چرخ گاری میپندارند، کوندرا حیوانات را دارای روح میداند و گاوهایی که در چمنزار آسوده و آرام به چرا مشغولند، او را به رقت میآورند.
چگونگی روابط انسانها با یک دیگر نیز یکی از مضمونهای درخشان رمانهای کوندراست. احساس پیچیدگی این روابط، ما را از نظر پردازی و داوریهای معمول باز میدارد و به تفکر بیشتر برمی انگیزد، «ما هرگز نمیتوانیم با قاطعیت بگوییم که روابط ما با دیگران تا چه حد از احساسات ماء از فقدان عشق ما، از لطف و مهربانی ما، یا از کینه و نفرت ما، سرچشمه میگیرد و تا چه حد از قدرت و ضعف در میان افراد تأثیر میپذیرد. » در آخر رمان بار هستی، وقتی ترزا میبیند که توما موهایش خاکستری شده و پیر به نظر میرسد، قلبش پر از ندامت و پشیمانی میشود. توما را واداشته است که زوریخ را ترک کند، به خاطر او از پراگ به روستا برود، در روستا هم دست از آزارش برنداشته است، زمانی که کارنین در حال مرگ بود نیز او را آزرده است، او را همیشه، حتی در خیال، سرزنش کرده است، «اما اکنون میدید چه قدر بیانصاف بوده است… او را میدید که پیرو خسته شده است و با انگشتان نیمه ناقص خود دیگر هرگز نخواهد توانست چاقوی جراحی به دست گیرد. » سرانجام ترزا میفهمد که همیشه در آرزوی آن بوده است که توما پیرو ضعیف شود، و چون خرگوشی در چنگش آرام بگیرد. آن گاه، ترزا«خوشحالی عجیب و غم غریبی» را در دل احساس میکند. معنای غم این بود: «به آخر ایستگاه رسیدهایم! معنای خوشحالی این بود: باهم هستیم! غم شکل و خوشحالی محتوا بود، و خوشحالی فضای غم را آکنده میساخت. »
داستایفسکی میگوید، هر قصهای از اعماق خون و رنج انسان سرچشمه میگیرد. کوندرا رمان زیبای بار هستی را از اعماق خون و رنج انسان در نظامهای تمامیت خواه کمونیستی مینویسد و نشان میدهد که حتی در این نظامها، رمان زنده است و قهرمانانه برضد «کیچ»پیکار میکند. هنر، پناهگاهی برای شکوفایی ارزشهای انسانی میشود، هنرمند در تاریکی نفوذ میکند و نوری بر جهان ظلمت و خاموشی میتاباند. رمان «جاودانگی» نیز روایت هستی انسان در جهان سرمایه داری به زبان رمان است.
آخرین اثر میلان کوندرا، رمان جاودانگی در ۱۹۹۰سال، انتشار یافته است. (۵) سبک و تکنیک رماننویس ظریفتر از همیشه، و اندیشه و خیال او دور پروازانهتر از پیش در این رمان جلوه میکنند. رماننویس فضایی چنان گسترده میآفریند که در آن خود را زیر آسمان قرون» احساس میکنیم و از امکانات «هنر رمان» شگفتزده میشویم. همان دم که نخستین سطرهای رمان را میخوانیم، نثر شاعرانه و سرشار از تخیل کوندرا ما را مسحور میکند. وزیدن نسیمی فرح بخش را احساس میکنیم و خود را به آن میسپاریم. به راستی رمان باید بدین سان شاعرانه و معطوف به کل هستی انسان باشد، حواس ما را نوازش دهد، تفکر و تخیل را برانگیزد و پیچیدگی و تنوع پدیدههای زندگی را تجسم بخشد. رماننویس گاه چنان با طنز به این پدیدهها مینگرد که جدیترین آنها بسی«سبک» و ناچیز مینماید و حتی خود زندگی همچون بازی پنداشته میشود. اما گاه رنج و ناکامی بشر چنان ما را متأثر میکند که تاب تحمل «سنگینی» بار هستی را سخت دشوار میبینیم.
کوندرا، در رمان جاودانگی حال، گذشته و آینده را به هم میپیوندد، تاریخ و مشاهیر تاریخ را با طنزی گیرا به بازی میگیرد، هر وقت که بخواهد شخصیتی از رمان را رها کرده شخصیتی دیگر را به صحنه میآورد، مضمونی را میپروراند، مفهومی را میشکافد، هرجا که هوس کند«سبک بالانه» سر میکشد! و هر وقت هم که دلش بخواهد خود«شادمانه و به چالاکی» به صحنه میآید و رشته سخن را مستقیما به دست میگیرد. و این همه بدون آن که خواننده توالی منطقی و زمانی رویدادهای رمان را از دست بدهد، یا کوچکترین احساس ملال و سردرگمی کند. این توالی گاه ممکن است قطع شود، اما خواننده پس از چندی به علت آن پی میبرد، شگرد رماننویس را در مییابد و با علاقه بیشتری خواندن رمان را دنبال میکند.
کاوش در هستی بشر و موقعیت او، همچون رمانهای دیگر کوندرا، موضوع اصلی کار جدید اوست. در این رمان، دوران معاصر، هم چنان به دور از هدفهای متعالی و آرمانهای دورۀ روشنگری جلوه میکند. انسان، در جهان کنونی، جر درون خویشتن، مأوایی برای پناه گرفتن به دست نمیآورد، و امکان شکوفایی عشق و عواطف انسانی، آفرینندگی و احساسات لطیف، سخت به مخاطره افتاده است.
زنی شصت، شصت و پنج ساله، پس از تمرین شنا، دست خود را به نشانه خداحافظی برای مربی خود تکان میدهد و به او لبخند میزند. اما این لبخند و ژست، از آن زنی بیست ساله است. «به لطف این ژست، ذات جذابیت او که به زمان بستگی نداشت، در ظرف یک ثانیه آشکار شد و مرا به رقت آورد. » رمان جاودانگی با این لبخند و ژست آغاز میشود و نام قهرمان رمان، زنی که رماننویس هرگز نشناخته است، در ذهنش پدید میآید. آری، حرکت متوازن دست همراه با لبخندی ایهامانگیز، گاه بسان اثری هنری جلوه میکند، ژستی که بشر میتواند در مواقعی خاص بیافریند و از برکت آن به فراتر از زمان صعود کند. این ژست، چشم اندازهای دور و خیالانگیز را نشان میدهد، در ما آرزوهای نامشخص و بیانتهایی را بیدار میکند و آن چه را که نمیتوانیم بیان کنیم، بازمی تاباند.
آگنس (۶)، قهرمان رمان است. همه شخصیتهای رمان به گونهای به او مربوط میشوند و رویدادهای آن به شکلی از او تأثیر میپذیرند. او حساس و دوست داشتنی است، اما راضی و خوش بخت نیست.
«چگونه میتوان در جهانی نیست که با آن موافق نیستیم؟ چگونه میتوان با انسانهایی زیست که نه رنجهایشان و نه شادیهایشان را از آن خود میدانیم؟ »
آگنس نسبت به جهان و کار جهان بیاعتناست، همه چیز به نظرش ملالانگیز و خستهکننده میآید و اعتقاد به کسی یا چیزی ندارد. «اگر سیاره مریخ سراسر درد و رنج باشد، حتی اگر سنگهایش از درد فریاد برآورند، ما هیچ متأثر نمیشویم، زیرا سیاره مریخ به جهان ما تعلق ندارد. انسانی که از جهان بریده باشد، درد جهان را احساس نمیکند. »او نمیتواند آن چه را که میخواهد به زبان آورد و آن چه را که دوست دارد انجام دهد. او در کار خود درمانده است، نمیداند با شوهرش، دخترش، و خواهرش که مایه عذاب اوست، چه کند. در هر کاری خواهرش را، چون سگ شکاری، به دنبال خود میبیند و از دست او لحظهایآسایش ندارد. او نمیداند چرا باید در زندگی این قدر تسلیم ظاهرسازی شود و چرا نمیتواند هر وقت که بخواهد حرف دلش را بزند.
اگر از آگنس بپرسند که آیا مایل است در یک زندگی دیگر با شوهرش باشد، چه پاسخی خواهد داد؟ او به خوبی احساس میکند که مایل نیست در یک زندگی دیگر، با پل (۷) بماند، و البته میداند که این به معنای آن نیست که پل را هرگز دوست نداشته است. اما از خود میپرسد که آیا بیست سال با توهم عشق زندگی نکرده است؟ آیا به راستی میان او و پل، عشقی حقیقی وجود داشته است؟ و چرا، به رغم احساس درونیاش، همواره به آن چه مصلحت است تسلیم میشود؟ اگر قرار باشد به پرسش بالا پاسخ دهد، خواهد گفت «آری، البته، مایلم با یک دیگر بمانیم، حتی در زندگی آینده». و این درحالی است که آرزو میکند هم اکنون پاسخ منفی خود را با صدای بلند فریاد زند، حرف دلش را بگوید و در را به روی هرگونه توهم عشق ببندد.
پرفسور اوناریوس (۸)، شخصیت دیگری در رمان جاودانگی، برخلاف آگنس، زندگی را سخت نمیگیرد، از واقعیات نمیگریزد و با شوخی و«شیطنت» به جهان مینگرد. «اگر ما از اهمیت دادن به جهانی که خود را مهم میپندارد، امتناع ورزیم، و اگر در این جهان هیچ پژواکی برای خنده خود نیابیم، تنها یک راه حل برایمان باقی میماند: جهان را یک جا بگیریم و از آن چیزی برای بازی درست کنیم، از آن بازیچهای بسازیم. » پرفسور اوناریوس با همه چیز و همه کس بازی میکند، جهان را بازیچه میپندارد و نمیخواهد غم و غصه به دل راه دهد. او ضعیف نیست و میکوشد تا از اضطراب و دلهره دور بماند.
اما اگنس خود را ضعیف و ناتوان احساس میکند، در برابر پرخاش و تعرض دیگران، توانایی دفاع از خود را ندارد و حتى فریاد خشم و اعتراضش همواره در گلو خفه میشود. هزار بار کوشیده است بشورد و از حق خود دفاع کند، اما هر بار صدایش زیر فشار خشم بریده شده است. او جهان را حقیر و ناچیز میبیند، و ادامه زندگی برایش مفهوم و جذابیتی ندارد. بنابراین به خودکشی و مرگ میاندیشد، و میل به خودکشی چنان در او قوی است که گویی«در زمین وجودش کاشته شده، به آرامی در او رشد کرده و همچون گلی سیاه شکفته شده است. »او از جهان بریده است و میخواهد بمیرد، اما آن گونه مرگی که میخواست، به ناپدید شدن شباهتی نداشت، بلکه همچون طرد طرد خویشتن – بود. هیچ یک از روزهای زندگیش، و هیچ یک از سخنانی که گفته بود، او را راضی نکرده بود… او خویشتن را در طول زندگی، چون باری وحشتناک حمل میکرد، باری که نفرت او را برمی انگیخت و نمیتوانست خود را از آن برهاند. از این رو میخواست خودش را به دور اندازد… همان طور که کاغذی مچاله شده را دور میاندازند، همان طور که سیبی فاسد را دور میاندازند. او میخواست خود را به دور اندازد، چنان که گویی آن کس که به دور میاندازد و آن کس که به دور انداخته میشود، دو شخص متفاوتاند. »
اگنس به تدریج بیش ترو بیشتر بن بست زندگیش را احساس میکند، میخواهد از یار و دیار دور شود و به سوئیس پناه برد، جایی که از خویشان، دوستان و آشنایان خبری نباشد، جایی که امیدوار است کسی سراغش را نگیرد. اما هیچ چیز نمیتواند آرامش روان وآسایش جسم برایش به ارمغان آورد، زیرا مدت هاست که در این جهان زندگی نمیکند و به جز روحش جهان دیگری نمیشناسد. غروب آفتاب، خارج از شهر به راه میافتد. «او هیچ چیز را در اطرافش نمیدید، نمیدانست تابستان، پاییزیا زمستان است، نمیدانست از کنار رودخانه یا کارخانهای میگذرد، راه میرفت، و اگر راه میرفت به سبب آن بود که روح وقتی دستخوش نگرانی است، حرکت میطلبد، جاییبند نمیشود، زیرا زمانی که روح بیحرکت بماند. درد وحشتناک میگردد. »
مضمونها و مقولههای رمان جاودانگی چشم اندازهای دور و ناشناختهای را دربرمی گیرند. گوته، پس از ۱۵۶ سال که از تاریخ مرگش میگذرد، در آن جهان با همینگوی به گفتگو مینشیند و درباره معنای مرگ و مفهوم جاودانگی به بحث میپردازد، گوته در شگفت است که چگونه حتی پس از مرگ، انسان نمیپذیرد که دیگر وجود ندارد و به همینگوی میگوید«میرا بودن، ابتداییترین تجربه بشری است، و با وجود این بشر هرگز نتوانسته است آن را بپذیرد، آن را بفهمد و به وفق آن رفتار کند. بشر نمیداند که میرنده است، و هنگامی که مرده است حتی نمیداند که مرده است. »
هنرمندان و سیاست مداران همه به «جاودانگی بزرگ میاندیشند، یعنی آرزومندند در یاد کسانی که آنان را نشناختهاند، جاویدان بمانند. دیگران نیز مایلند دریاد کسانی که میشناسند، پایدار باشند: این «جاودانگی کوچک» است. گوته، بتهوون، همینگوی، ناپلئون و … در گروه نخست جای میگیرند و همه ما – که نه هنرمندیم و نه سیاست مدار در گروه دوم. أما به رغم آرزوی جاودانگی، همینگوی از این که جاودانه شده است، راضی نیست و گوته نیز جاودانگی را«محاکمه ابدی» مینامد. همینگوی از این خشمناک است که چرا به جای خواندن کتابهای او، این همه کتاب درباره زندگی خصوصیش نوشته میشود و حتی پس از مرگ او را آسوده نمیگذارند. شاید روزی
برسد که دیگر کسی کتابهایش را نخواهد، اما پرگویی درباره جزئیات زندگی خصوصی وی همیشه ادامه خواهد داشت. گوته دوست آمریکایی خود را تسلی میدهد. این مهم نیست که آنان در قرنهای متفاوت زیستهاند، یا دارای افکار و سلیقههای مختلف بودهاند. تصادف درست به علت این که در این جهان یک دیگر را نشناختهاند و افکار و سلیقههای مشابهی ندارند. در آن جهان بهتر میتوانند با هم دوست باشند و از معاشرت با یک دیگر لذت برند. و توجه او را به این نکته جلب میکند که شخصیتهای ساخته و پرداخته ذهن مردم، هیچ ربطی به شخصیت واقعی آنان ندارند. گوته میگوید«ناپختگی اصلاح ناپذیر بشر» در آن است که همواره در فکر تصویر خویش است. خیلی مشکل است که در برابر تصویر خویش بیاعتنا بمانیم! » بشر توانایی این کار را ندارد، و تنها پس از مرگ، یعنی «مدتها پس از مرگ»، چنین نیرویی پیدا میکند. از آن جا که همینگوی فقط ۳۷ سال پیش از این جهان رفته و هنوز به پختگی و کمال نرسیده است، هم چنان به تصویر خویش میاندیشد و فضولی مردم او را آزار میدهد.
گفتگوی جالبی میان دو شخصیت رمان(پل و برنار)، مفهوم «تصویر خویش» و«تصویرشناسی» (۹) به میان میآید. پل به دوست خود میگوید: «انسان، هیچ چیزی جز تصویرش نیست»، و تأکید میکند که تا وقتی ما در میان آدمیان هستیم، همان خواهیم بود که آنان در تصور خود دارند. «آیا میان من من، و من دیگری، تماسی مستقیم بدون واسطه چشمها وجود دارد؟ » آیا ما همیشه برای تصویر خویش در ذهن و خیال یار محبوب، گرفتار دلهره نیستیم؟ و اگر از این اضطراب آسوده باشیم، او را هم چنان دوست داریم؟ در جای دیگری از رمان میخوانیم: «میتوان در پشت تصویر خویش پنهان شد، میتوان برای همیشه در پشت تصویر خویش ناپدید شد، میتوان از تصویر خویش جدا شد، اما کسی هرگز تصویر خودش نیست. » و در جای دیگر چنین گفته میشود: «مرد جوانی که در بیست سالگی در حزب کمونیست اسم مینویسد، یا تفنگ به دست به پارتیزانها در کوهستان میپیوندد، مسحور تصویر انقلابی خویش میشود. همین تصویر است که او را از همه کسان دیگر متمایز میکند، همین تصویر است که او را خودش میگرداند… آن چه مردم را به بلند کردن مشت، به برداشتن تفنگ، به دفاع جمعی از خواستههای درست یا نادرست برمی انگیزد، عقل نیست، بلکه روحی است که بیش از اندازه بزرگ شده است. »
در فصل «انسان احساساتی»، رینر ماریا ریلکه (بزرگترین شاعر آلمانی پس از گوته)، رومن رولان و پل الوار – به عنوان سه شاهد اصلی – در«محاکمه ابدی» گوته شرکت داده میشوند. آنان گوته را، به سبب نپذیرفتن عشق بتینا(۱۰) (دختری که میخواست از برکت عشق گوته جاودانه شود)، سرزنش میکنند و درواقع رمانتسیم اروپایی را در دادخواست خود متجلی میسازند. بازتاب فرهنگ اروپا در این فصل به خوبی احساس میشود و ذهن به قلمرو آن نفوذ میکند. رماننویس این مشاهیر و برداشت احساساتی آنان را به باد طنز میگیرد و خواننده به ماهیت واقعی کلمات زیبای آنان پی میبرد. سخن کوندرا پربار و فشرده است و اغلب جان کلام را به ما میگوید: »اوه فرانسه، تو کشور شکل (۱۱) هستی، هم چنان که روسیه کشور احساسات است. از این رو یک فرانسوی – که به گونهای ابدی از این که سوختن شعلهای را در سینهاش احساس کند محروم است. کشور داستایفسکی را با حسرت و غم غربت تماشا میکند، جایی که مردان لبهای خود را برای بوسه برادرانه مردان دیگر جلو میآورند و آمادهاند تا سر هرکس را که از بوسیدن لبانشان امتناع ورزد، از سینه جدا کنند. »
در خیال روبنس (۱۲)، یکی از شخصیتهای دیگر رمان که آرزومند است روزی نقاش بزرگی شود. نقاشان مشهور اروپا در بزرگراهی به پیش میروند. «این راهی شاهانه بود که از نقاشی گوتیگ به نقاشان بزرگ ایتالیایی دوره رنسانس میپیوست، سپس به نقاشان هلندی، پس از آن به دلاکروا، از دلا کروا به مانه، از مانه به مونه، از بونار(اوه، چه قدر بونار را دوست میداشت! ) به ماتیس، و از سزان به پیکاسو» تاریخ هزارساله موسیقی اروپایی، بسان معجزهای انگاشته میشود که هیچ تمدنی توانایی آفریدن آن را نداشته است. اروپای واقعی همچون «موسیقی بزرگ و انسان احساساتی» تعریف میشود، «دوقلوهایی که در کنار هم در یک گهواره آرمیدهاند. »
رمان «جاودانگی» به آشکار شدن ذات شخصیت پرفسور آوناریوس یا به دیگر سخن، استعاره شخصیت او، پایان مییابد. رماننویس سرانجام به او میگوید: «تو همچون کودکی غمگین که برادر کوچک ندارد، با جهان بازی میکنی. » اوناریوس همانند کودکی کوچک لبخند میزند، و سپس پاسخ میدهد: «من برادر کوچک ندارم، اما تو را دارم، تو را. » در بار هستی، سابینا سبکی را انتخاب میکند و به زندگی ادامه میدهد، درحالی که سنگینی هستی، توما و ترزا را سرانجام به آغوش مرگ میکشاند. در رمان جاودانگی آگنس در سراشیب سنگینی فرو میغلتند، درحالی که پرفسور اوناریوس با لبخند«کودکی غمگین»، با دشواریهای زندگی کنار میآید.
محدودیت انتخاب برای شخصیتهای رمان بار هستی و رمان جاودانگی را میتوان همچون محدودیت انتخاب در جهان معاصر پنداشت. اما نمیتوان میراث عصر جدید و ذات تجدد را به علت این محدودیت، نادیده یا دست کم گرفت. میلان کوندرا، البته، به اهمیت عصر جدید در پیشرفت علم، فرهنگ و هنر آگاهی دارد. آن چه او را برمی آشوبد، تجدد مسخ شدهای است که تحول جامعه بشری را از ارزشهای اصیل دوره روشنگری به دور برده است. در زمان ما«تجدد با جنب وجوش عظیم رسانههای همگانی یکی گرفته میشود، و متجدد بودن به معنای کوششی لگام گسیخته است برای باب روز بودن، برای هم ساز بودن، و حتی هم سازتر از هم سازترینان بودن»، درحالی که «تا همین دوره اخیر، تجددگرایی طغیانی سازش ناپذیر بر ضد ایدههای پذیرفته شده بود. کوندرا ذات فرهنگ عصر جدید را ارزشمند میداند و آن را گوهری گران بها میخواند که در تاریخ رمان، در خرد رمان به امانت گذاشته شده است. مفهوم مسخ شدہ تجدد از گوهر اصیل فرهنگ روشنگری فاصله بسیار دارد و آن را تیره و تار جلوه میدهد.