معرفی کتاب چین ، نوشته هنری آ. کیسینجر

هاینز آلفرد(هنری) کیسینجر» روز ۲۹ ماه مه ۱۹۲۳ در شهر «فورث» آلمان متولد شد. در سال ۱۹۳۸، وی به همراه خانوادهاش به آمریکا مهاجرت کرد و پنج سال بعد، در ماه ژوئن ۱۹۴۳، به تابعیت ایالات متحده آمریکا درآمد. کیسینجر تحصیلاتش را در دانشگاه هاروارد» به اتمام رساند و در سال ۱۹۵۴ موفق به اخذ مدرک دکترا در رشته
علوم سیاسی از آن دانشگاه شد. از سال ۱۹۵۴ تا ۱۹۷۱ در دانشکدههای علوم سیاسی و روابط بین المللی دانشگاه هاروارد به تدریس و پژوهش مشغول بود و بین سالهای ۱۹۴۳ تا ۱۹۴۹ به عنوان «افسر اطلاعاتی» در ارتش آمریکا خدمت کرد.
کیسینجر در سال ۱۹۶۹ به عنوان مشاور امنیت ملی کاخ سفید، و متعاقب آن، در سال ۱۹۷۳، به سمت پنجاه وششمین وزیر امور خارجه ایالات متحده آمریکا منصوب شد، و تا سال ۱۹۷۷ در آن سمت باقی ماند. وی از معماران و شخصیتهای کلیدی سیاست خارجی ایالات متحده در دهه ۱۹۷۰ و از طرفداران سرسخت «رئال پولیتیک» (واقع گرایی سیاسی) بود. در مقام وزیر امور خارجه، کیسینجر مبتکر سیاست «تشنج زدایی»(۶) با اتحاد جماهیر شوروی، طراح اصلی بازگشایی روابط با جمهوری خلق چین، و رئیس هیئت مذاکرهکنندگان آمریکایی در «توافق نامه صلح پاریس» (۷) بود که به جنگ ویتنام خاتمه داد. پارهای از سیاستها و عملکردهای ایالات متحده در دوران مسئولیت کیسینجر از جمله بمباران کامبوج توسط نیروی هوایی آمریکا، و سیاست آمریکا در آمریکای
لاتین بویژه در کشورهای شیلی و آرژانتین – مورد انتقاد شدید قرار گرفته و تا همین امروز هم بحث و مشاجره برمیانگیزند. در لابلای صفحات تاریخ معاصر، داوریهای گوناگونی (هم موافق و هم تند و مخالف) پیرامون این وقایع، و نقش کیسینجر در آنها، به ثبت رسیده است.
کیسینجر در سال ۱۹۷۷ از خدمت دولتی کناره گرفت و مدتی پس از آن شرکت خصوصی «کیسینجر و همکاران»(۸) را که یک کمپانی مشاوره در روابط بین المللی است، تأسیس کرد. روءسای جمهور آمریکا(از هر دو حزب)، و سران بسیاری از کشورهای دیگر، از خدمات رایزنی و مشورتی او و همکارانش استفاده میکنند. کیسینجر در سال ۱۹۷۳ مشترک با «لی داک تو» (۹) برنده جایزه صلح نوبل شد.
هنری کیسینجر یک شخصیت جنجال برانگیز است و نظریاتش غالبا در محافل سیاسی و دیپلماتیک(و همچنین رسانهها مورد بحث قرار میگیرد. او نگارنده چندین کتاب و شماری مقالات پرخواننده در زمینه دیپلماسی و سیاست خارجی ایالات متحده آمریکاست. کتابی که ترجمه آن از نظرتان میگذرد یکی از تازهترین نوشتههای اوست.
پیشگفتار
درست پنجاه سال پیش، در سال ۱۹۷۱، این افتخار از سوی پرزیدنت «ریچارد نیکسون» نصیب من شد که به چین، کشوری که قرنها در تاریخ قاره آسیا جایگاه ویژهای داشته است، سفر کنم. هدف اصلی این مأموریت، برقراری مجدد روابط رسمی آمریکا با آن کشور بود، رابطهای که بیش از بیست سال به طور غیر رسمی، و تنها در سطوح پایین دیپلماسی – آن هم نه در مسیر پیوند، بلکه جدایی دو کشور از هم – حرکت کرده بود. محرک و انگیزه دولت آمریکا برای این بازگشایی، ترسیم یک دورنمای صلح، فراسوی خاطرات تلخ «جنگ ویتنام»، و چشم انداز شوم «جنگ سرد» بود. چین که در آن زمان، دست کم از نظر تئوری، از متحدین اتحاد جماهیر شوروی به شمار میرفت، اینک در جستجوی فضای مانووری بود تا بتواند در برابر تهدیدهای احتمالی مسکو در آینده مقاومت کند.
من از آن سال به بعد، بیش از چهل بار به چین سفر کردهام، و مانند بسیاری از مهمانانی که در طی قرنها از این سرزمین دیدار کرده و نمودهای گوناگون آن را ستودهاند، در هر سفرم، به گونهای فزاینده، این مردم و فرهنگشان را تحسین کرده و پایداری، لطافت و زیرکی، و ارزشهای خانوادگی آنها را ستودهام. من در طول همین سالها، و بطور کلی در سراسر عمرم، درباره یک صلح پایدار، عمدتا از دیدگاه آمریکا، بسیار اندیشیدهام، و به یاری بخت خوش را همزمان به عنوان یک مقام ارشد توانستهام این دو مسیر فکری یعنی صلح پایدار و دیدگاه آمریکایی از آن دولتی، یک پیامرسان، و یک پژوهشگر، دنبال کنم.
این کتاب، که بخشهایی از آن بر پایه گفت و شنودهایم با رهبران چین شکل گرفته است، تلاشی است برای تبیین درک و شناخت چینیها از مسائل مربوط به صلح، جنگ، و نظام بین المللی، و ارتباط آنها با رویکرد واقع بینانه ترو «مورد – به – مورد»ی آمریکاییها در برخورد با رویدادهای مهم، تاریخها و فرهنگهای مختلف گاه و بیگاه به جمعبندیها و نتیجهگیریهای واگرا و متفاوتی میرسند. من در همه موارد با نظرات و دیدگاههای چینیها همرأی نیستم، همان طور که این اختلاف رأی یقین در میان خوانندگان این کتاب نیز دور از انتظار نیست. اگرچه این امری بدیهی به نظر میرسد، اما یک دریافت صحیح از این فاصلهها و اختلاف نظرها از اهمیت ویژهای برخوردار است، زیرا به اعتقاد من، در جهانی که در سده بیست و یکم در حال شکلگیری است، چین نقش بسیار بزرگی را ایفا خواهد کرد.
از زمان نخستین دیدارم از چین تا امروز، این کشور به یک ابرقدرت اقتصادی، و عاملی موءثر در نظام سیاسی جهان، تبدیل شده و ایالات متحده آمریکا هم جنگ سرد را پیروزمندانه پشت سر گذاشته است. رابطه میان آمریکا و چین اکنون به یکی از پشت مایههای اصلی صلح و آرامش جهانی مبدل شده است.
توفیق هشت رئیس جمهور در آمریکا، به همراه چهار نسل از رهبران چین، در مدیریت این مراوده آسیبپذیر و ظریف، براستی حیرتآور و تحسین برانگیز است. در طول این دوره، هیچکدام از طرفین اجازه ندادهاند که میراثهای تاریخی، و یا استنباطهای متفاوت آنها از تحولات داخلی در دو کشور، مانع تقویت و گسترش همکاریهای آنها در زمینههای گوناگون بین المللی بشود.
این در واقع بیانگر یک سیر تکاملی پیچیده است، زیرا هر دو کشور بر این باورند که وارث و نمایانگر ارزشهای یگانه و منحصربفرد هستند. از منظر ایالات متحده، «استثناگرایی آمریکایی» که یک مسئولیت و رسالت «سیاسی۔ دینی» محسوب میشود، آمریکا را ملزم و متعهد میسازد که ارزشهای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی خود را در سراسر جهان اشاعه بدهد. «استثناگرایی چینی»، اما، اساسا یک مقوله فرهنگی است. چین خود را متعهد به تبلیغات دینی و یا سیاسی نمیداند و مدعی نیست که ارزشها و نهادهای امروزی آن در خارج از مرزهای جغرافیاییاش مورد پسند و یا مطلوب ملتهای دیگر باشند. اما خود را وارث برحق سنت «پادشاهی میانه» (۲۶) میداند که کشورهای دیگر را برحسب نزدیکیشان به الگوهای فرهنگی و سیاسی چین، در ردههای مختلف «خراجگزاری» دستهبندی میکند؛ به عبارت دیگر، اشاعه نوعی «جهان شمولی فرهنگی»
یکی از محورهای اصلی این کتاب، شرح تعامل میان رهبران آمریکا و جمهوری خلق چین، از بدو تأسیس آن کشور در سال ۱۹۴۹ است. من، هم از درون و هم بیرون از تشکیلات و ساختار رسمی دولت آمریکا، یادداشتها و خاطرات چهار نسل از رهبران چین را نگاهداری کرده، و از آنها به عنوان منبع اصلی و مأخذ در این کتاب استفاده کردهام. نگارش این کتاب، اما، بدون مساعدت و از خود گذشتگی همکاران و دوستانی که در همه موارد، به من اختیار عمل و اعمال نفوذ دادند، امکانپذیر نبود.
هنری آ. کیسینجر
در یکی از روزهای ماه اکتبر ۱۹۶۱، «مائوتسه دانگ» ، رهبر انقلاب چین، فرماندهان ارشد نظامی و سیاسی خود را برای ملاقات در «پکن»(۳۱) فراخواند. در همان روزها، به فاصله سه هزار و دویست کیلومتر در سمت غرب، اطراف نواحی خطرناک و کم جمعیت «هیمالیا» (۳۲)، نظامیان چینی و هندی، رو در روی هم در نبردی به ظاهر برابر بر سر مرز مورد مناقشه دو کشور، به یک وضعیت بن بست نظامی رسیده بودند. ریشه این مناقشه، در اصل، از تعبیرهای متفاوت این دو کشور از تاریخ برمی خاست: هندوستان مدعی بود که مرز میان دو کشور در زمان حکمفرمایی استعماری امپراتوری انگلستان تعیین شده بود، اما چین برحدود جغرافیایی امپراتوری چین پافشاری میکرد. بر پایه همین استنباط، هندوستان پاسگاههای مرزی خود را در امتداد مرزهایی که در زمان استقلال آن کشور معین شده بودند، مستقر کرده بود؛ و ارتش چین هم در واکنش به این تجاوز، مواضع سربازان هندی را محاصره کرده بود. تمام تلاشهای بین المللی برای نوعی توافق ارضی و یا ترک مخاصمه بینتیجه مانده بود.
مائو تصمیم گرفته بود به این بیتکلیفی و وضعیت آشفته پایان بدهد. او اینک به اعماق پستوی سنتهای باستانی چین پناه برده بود، همان سنتهایی که انقلاب کمونیستی او در حال برچیدن و نابودیشان بود. خطاب به فرماندهان خود گفت که چین و هندوستان در گذشته، «یک بار و نیم» با یکدیگر جنگیده بودند و حالا چین میتوانست از هر کدام از این نبردها تجربههای عملیاتی سودمند کسب کند. جنگ اول، ۱۳۰۰ سال پیش از این، در دوران «دودمان تانگ» رخ داده بود. در آن جنگ، چین نیروهایش را به پشتیبانی از پادشاه هندوستان، و در جنگ با حریف غیر مشروع و سلطه جوی تاج و تخت او، روانه میدان کرده بود. به دنبال این مداخله موفقیتآمیز نظامی چین، دو کشور قرنها در سایه همزیستی مسالمتآمیز، داد و ستدهای دینی و اقتصادی داشتند. مائو توضیح داد که آموزهای که میتوان از این لشکرکشی باستانی آموخت این است که چین و هندوستان محکوم به خصومت ابدی نیستند. در کشور میتوانند دوباره روزگارشان را در صلح و آرامش بگذرانند، اما لازمه رسیدن به چنین وضعیت مطلوبی، این است که چین با توسل به زور، هندوستان را به سر میز مذاکره بکشاند». «نیم جنگی» که مائو به آن اشاره میکرد، جنگی بود که هفتصد سال بعد رخ داده بود، زمانی که «امیرتیمور گورکانی لنگ» (ملقب به تیمور لنگ) سلطان مغول، شهر دهلی – پایتخت هندوستان – را غارت و ویران کرده بود. بنا به استدلال مائو، از آنجا که مغولستان و چین در آن زمان متعلق به یک نهاد یکپارچه و واحد سیاسی بودند، چین تنها در نیمی از این جنگ درگیر شده بود. در این جنگ، تیمور قاطعانه پیروز شد و سربازان او در تاخت و تازهایشان به شهرهای تسخیر شده، بیش از یکصد هزار شهروند اسیر را بیرحمانه به هلاکت رساندند. این بار، اما، مائو به نظامیان خود سفارش میکرد که برخلاف جنگجویان تیمور لنگ، «خویشتن دار و پایبند به اصول انسانی» باشند.
هیچ یک از حاضرین در جلسه – رهبران حزب کمونیست «چین نوین» انقلابی، که نیت و عزم خود را برای بازسازی نظم جهانی، و ریشه کن کردن گذشته فئودالی چین، به صراحت اعلام کرده بودند – پیوند این پیشینه کهن را با معضل استراتژیکی ای که اکنون در فرارویشان قرار گرفته بود، به پرسش نکشیدند. آنها طرح حمله خود را بر پایه همین اصولی که مائو به آنها اشاره کرده بود ریختند، و چند هفته پس از آن، پیشروی نیروهای چینی مطابق برنامه آغاز شد: ارتش چین با یک یورش برقآسا به مواضع نظامیان هندوستان، آنها را قلع و قمع کرد، اما بلافاصله پس از این پیروزی، به جایگاه اولیه خود عقب نشسته، و حتا مهمات و سلاحهای سنگینی را که به غنیمت گرفته بود به دشمن شکست خورده بازگرداند.
این حتا قابل تصور هم نیست که در کشور دیگری، رهبران آن، در رویارویی با چالش یک طرح بزرگ ملی، به اصول راهبرد رزمی بکار گرفته شده در نبردی که هزار سال از عمر آن میگذرد متوسل بشوند. با فرض اینکه چنین جرأتی هم از آنها سر بزند، معلوم نیست که همردیفان (و زیردستان) آنها به اهمیت و عمق چنین نگرشی پی ببرند. اما چین کشوری یگانه و منحصربفرد است: هیچ کشور دیگری نمیتواند داعیه دار تمدن پیوستهای به درازای تاریخ تمدن چین باشد، و یا پیوندی این چنین مأنوس با گذشتههای دیرین و اصول کلاسیک استراتژی و زمامداری خود داشته باشد.
برخی از جوامع دیگر، از جمله ایالات متحده آمریکا، مدعی کاربردپذیری فراگیر و جهان شمول ارزشها و نهادهای خود هستند. اما هیچ یک از آنها در اصرار بر نقش جهانی بلندمدت، در چنین سطح رفیعی از تصور، آن هم در گیرودار این همه فراز و فرود تاریخی، با چین برابری نمیکنند. چین همسایگان خود را نیز به چنین باوری متقاعد ساخته است. از زمان ظهور تمدن چین، در سده سوم پیش از میلاد مسیح، تا سقوط «دودمان چینگ» (۳۵)، این کشور با پایداری عجیبی در مرکز نظام سیاسی شرق آسیا جای داشته است. در چارچوب این نظام، امپراتور چین در رأس یک سلسله مراتب عالم گستر مینشست، و حاکمان تمام کشورهای دیگر، از دیدگاه نظری، تحت بیعت او و «خراجگزار» چین بودند. این سلسله مراتب، مورد تصدیق اکثر کشورهای همسایه نیز بود. زبان، ادبیات، فرهنگ، و نهادهای سیاسی چین، در زمره برجستهترین دستاوردهای تمدن بشری به حساب میآمد، تا آنجا که حتا رقبای منطقهای و کشورگشایان بیگانه نیز آنها را به شکلهای گوناگون، و به عنوان نمادی از وجاهت خودشان، پذیرفته و در برابر آنها سر تکریم فرود میآوردند و این عملا نخستین گام آنها در مسیر محو شدن در آغوش تمدن چین به حساب میآمد.
جهان بینی سنتی (یا «فلسفه کیهان پژوهی» چین، به رغم مصیبتهای مکرر و انحطاط سیاسی ادواری، که گاه قرنها به درازا میکشید، به شکل قابل ستایشی دوام آورد. حتا زمانی که این کشور ضعیف و یا از هم گسسته بود، مرکزیت آن معیار مشروعیت منطقهای بود، چینیها و یا بیگانگانی که روءیای وحدت، و یا فتح این سرزمین پهناور را در سر میپروراندند، همه از پایتخت آن حکم راندند بدون اینکه این پیش فرض تاریخی چینیها را که اینجا در واقع «مرکز عالم وجود» است، به چالش بکشند. در حالی که کشورهای دیگر نام خود را از اقوام ساکن یا نشانههای پراهمیت جغرافیایی به دست آوردهاند، چین خود را ژان گوو- «پادشاهی میانه» یا «کشور مرکزی» خوانده است. هر کوششی برای درک ماهیت نظام دیپلماسی چین در سده بیستم، یا نقش جهانی آن در سده بیست و یکم، باید با شناخت اساسی منزلت و ارزش گنجینههای سنتی و کهن این کشور آغاز شود.