میگل آنخل آستوریاس: زندگینامه و شرح فعالیتهای ادبی
ترجمهٔ دکتر فاطمه عشقی: میگل آنخل آستوریاس اسناد و مدارکش را به کتابخانهٔ ملی پاریس اهدا کرد. طی مراسمی که بدین مناسبت برگزار شد، لئوپولد سدار سنگور به منظور تجلیل از او سخنرانی کرد. متن این سخنرانی که به آثار آستوریاس اختصاص یافته، در شماره فوق العاده مجله اروپ منتشر شد. شرح نهایی این سخنرانی بدین مضمون است:
نژادپرستی، که مبتذلترین اشکال آن نازیسم، تبعیضنژادی و تکیک نژادی است، در نیمهٔ دوم قرن بیستم، به رغم پیشرفت تمدنها، مدام چنین وانمود میکند که در اکثریتاند، و به همین منوال بسیار هم خوب است.
اما رخدادها و نتایج سادهٔ آماری نشان میدهند که این ادعا از خلوص کمتری برخوردار است. برای اینکه به اصل موضوع بپردازیم باید فقط در مورد؟؟؟ بحث کنیم که اساسا”خود را دروگه میدانند به ویژهٔ مردم آمریکای لاتین، جزایر؟؟؟ و آسیای جنوب شرقی-از پاکستان تا آخرین جزایر اندونزی. براساس آمار سازمان ملل، تعداد دورگهها بسیار زیاد است: یک میلیارد و دویست میلیون مرد و زن، یعنی یک سوم جمعیت کرده زمین.
آستوریاس، با توجه به تاریخ تحقیر و بدبختیهای که فرد دورگه سالهای سال دچار آن بوده است-بدبختیهایی که در زمان قدیم درگیرشان نبوده-درسهای پل ریوئه را بر سر در سراسر زندگیش آویخته بود. ریوئه، در زمانی نه چندان دور، مردمشناسی را به ما آموخت، و تولد تمدنهای بزرگ باستانی در سراسر زمین، از سواحل مدیترانه و تمدن مصر تا تمدن”مایا”و اتحاد فرهنگی تگاتنگ میان سه نژاد سفید، زرد و سیاه را معرفی کرد (من این نامها را صرفا”برحسب ترتیب الفبایی آوردم.)
خصوصیت برجستهٔ آستوریاس سرودن اشعار هندی و احیای خدایان هندی در نوشتههایش نیست، بلکه زنده ساختن دورگهٔ حاصل از آمیزش خون خروشان اسپانیایی و هندی وحتی افریقایی است.
برای شناخت فردی چون آستوریاس، باید از عرصهٔ نقش انسانس هند و اسپانیایی سخن گفت. آستوریاس چندان تمایل نداشت که دربارهٔ آثارش توضیح دهد. اما خوشبختانه چنین پیش آمد که درودربایستی دوستی قرار گرفت و در”پیشگفتار”منتخب اشعارم به زبان ایتالیایی-چاپ”ریزولی”-در کنار توضیحاتش دربارهٔ شعر سیاهان، برای تفهیم بیشتر به توضیح درباره تجربه و کارش پرداخت.
تشابه [کار من و او] در تلاش و کوشش است نه تحقق بخشیدن. زیرا این امر نزد آستوریاس منحصر بفرد است. گرچه دروگه بودن مهمترین عامل نیست، ولی از لحاظ فیزیکی تعیینکنندهترین عامل است، چرا که بنیادی است. پس برای درک بهتر آستوریاس از واقعیتها آغاز کنیم و به رخدادها بپردازیم.
آنچه در درجهٔ اول حائز اهمیت به نظر میرسد این است که او در 19 اکتبر 1899 در گواتمالا از آمیزش خونهای اسپانیایی و هندی چشم به جهان گشود. بنابراین جسما” دورگه متولد شده و حتی دورگهای مضاعف است: رگههای هندیش نه مغول خالص و نه اسپانیایی قفقازی الاصل بوده است. پل ریوئه اعتقاد دارد که خون سیاهان در رگهای هندییهای آمریکای حارهای جریان داشته است. الکساندر وون ووتنوا این موضوع را در “نخستین جشنواره جهانی هنرهای آفریقایی”تائید کرد. در مورد اسپانیاییها هم میدانیم که مانند سایر ساکنان سواحل مدیترانه، از آمیزش خونهای مختلف زاده شدهاند:
از ایبریها و سلتها و فینیقیها و یهودیان گرفته تا ژرمنها-که به قصد جنگیدن در آفریقای شمالی از به جزیره اسپانیا و پرتغال عبور کردند-و موریتانیاییها که از کرانه سنگال میآمدند و به مدت هشتصد سال یک سوم همین شبه جزیره را رد اشغال خود داشتند. و برای اینکه تا زنگیان نواحی خلیج فارس پیش نرویم، اگر یونانیان باستان آخرین موریتانیاییها را مور نامیدند، به خاطر”رنگ تیره”پوست آنها بود. در واقع موریتانیاییها بربریهای دورگهٔ حاصل از آمیزش خون سیاه بودند.
آستوریاس تمام این حقایق را رفته رفته در طول حیات پربارش اموخت، و با این همه از همان کودکی خود را دورگه میداند و دورگه بودن خود را میپذیرد. با چشمهای اندکی بادامی و بینی قزدار و گونههای برجستهاش. در تمام مدت زندگیش، سال به سال، همانطور که علائم دورگهای بیشتر در او مشخص میگردد، پیوستگیاش نیز به دورگه بودن بیشتر میشود، چنانکه بعدا”خود را یک هندی-اسپانیایی میداند و این آمیختگی را در خود پرورش میدهد، به منظور ایجاد پیوستگی و اشاعه دادن روح معنویت. زیرا تمدن فقط جنبهٔ فیزیکی ندارد، بلکه به خصوص با قلب و افکار پیوند دارد که از روح سرچشمه میگیرد.
برای اینکه ببینسم چگونه نویسنده و به ویژه شاعر، همزیستی را در این آمیززش فرهنگی به وجود میآورد باید به بررسی عناصر متشکله ان پرداخت.
از رگههای هندیش شروع کنیم: از دوران کودکی که سراسر آن در زادگاهش، استان سالاما گذشت. آنجا که شیها به دایهاش لولاریس گوش فرامیداد که برایش قصهها و افسانههای هندی نقل میکرد. سن و سالی که انسان از دریچههای حواس خود، طبیعت راتا ژرفای هستی خود نفوذ میدهد. طبیعت به او الهام میدهد و از او الهام میگیرد.
طبیعت، یا به بیان دیگر: دنیای خارج با شکلها، رنگها و تماسهایش. بگوییم: نوازشها، تپشها، مغازلهها، مشارکتها، دمیدن نفساش در بطن نومردهها و بازگرداندن آنها به زندگی. و این دنیا با همهٔ خشونتها و درعینحال با تمام ظرافتهایش 7 در کدک از مجرای”حواس شناور در طراوتی آرامبخش”اثر میگذارد. و این همان طبیعت باشکوهی است که گواتمالا به میگل جوان عرضه داشت. همان طوری که او آن را در سرای لنداسال شرح داده است. گواتمالا: مناظر به خواب رفته در روشنایی، سحرآمیز، پرشکوه، سرسبز.
کشوری که تخیل را به شوق میکشاند و خیالآفرینی کودک را به وجد میآورد.
هنگامی که در 1957 به پایتخت بازگشت، علاقهای که به امور هندیها داشت، گرچه تحت تاثیر محیط تقلیل یافت ولی به کلی از بین نرفت چنانکه بعدها، دانشجوی حقوق، پایاننامهٔ دکترایش را به”مسئله اجتماعی هندیها”اختصاص داد. این رساله بر یک تحلیل تاریخی و بررسی جامع متکی بود و به منظور غلبه بر فقر و جلوگیری از از دست رفتن جان و تن آنها راهحلهایی پیشنهاد میکرد که نه تنها اقتصادی و اجتماعی بلکه فرهنگی بودند. البته آشنایی نویسنده رساله با شیوهٔ بررسی علمی که بدین مناسبت به آن متوسل شد نیز قابل تامل است. اما این توجه به وجود فرهنگی بود که اصالت پایاننامهاش را مسجل میکرد.
همچنانکه خود آستوریاس نقل کرده، در 1923 در پاریس زیر نظارت استادانی درخشان و کم نظیر همچون پل ریوئه در مردمشناسی و به ویژه ژرژرینو در”مایاشناسی” است که با روشی مطمئن و علمی برای روشن کردن ارزشهای تمدن هندی از لابلای متون مقدس، که بعدها در زمرهٔ اسناد کلاسیک شناخته شدند، معلومات خود را قوام بخشید.
آستوریاس در پیشگفتار رسالهٔ خود مینویسد که در پاریس بود که:
“ولع طبیعی جوانی کمکم رنگ باخت و به تدریج از بین رفت…در همان لحظه به کلاس درس مایاشناس-ژرژرینو-در”سوربن”رفتم و زیر نظر این استاد دانشمند مطالعه دنیای آمریکای مرکزی را آغاز کردم. این دنیا بر اثر مطالعاتم تغییر شکل داد، دگرگون شد و تجربهٔ خارق العادهای که از دوران کودکی داشتم با لباسهای اسپانیایی از میان برخواست. در آن سالها بود که زبان بومی را آموختم و متن سالنامهٔ ایکزیل و پوپلووه را از زبان بومی به اسپانیایی ترجمه کردم. این متون از جنبهٔ مذهبی مایا بسیار اهمیت داشتند. آنها برایم فقط جنبه تحقیقات در تفسیر متون یا مساعی با اهمیت به ویژه فرهنگی نبودند، بلکه مظهر یک نیاز مبرم فرهنگی”والا”بود که تخصص مرا نیز مشخص میکرد. در طول آن سالها در پرتو دنیای دانشگاهی جدی و علمی فرانسه که در سراسر جهان به رسمیت شناخته شده، با ولع توصیف ناپذیری را توانم را وقف مقایسه کردن، برآورد کردن بازیافتن اندام پارهپاره امپراتوری بزرگ مایا کردم که بعدها آرنولد توینبی آن امپراتوری را”یونان آمریکا”نامید.”
همینکه معلومات دانشجو، همانند مواد معلق در عمق دریای حافظهاش جای خود را یافتند، آستوریاس آماده گشت که با همان عظمت و شکوه دنیای مایا، خصایل هندی را نیز دوباره خلق کند، نه مثل ظهور دوباره عکاسی، بلکه جمعآوری و دوباره زنده کردن اعضای متلاشی شده، تنها به کمک علاقه وافر و درک و فهم”دورگه”که روشش را از استادان فرانسویش و زبان قرن طلایی اسپانیا به عاریت گرفته بود.
اینک لازم است که به میراث اسپانیاییاش بپردازیم. گرچه میگل آنخل در سالاما با دایهاش به زبان مایایی صحبت میکرد، اما خانوادهٔ بورژوایش ابتدا به زبان فاتحان اسپانیایی لب به سخن گشوده بود. در دبستان و دبیرستان و دانشگاه زبان اسپانیایی را ادامه داد و شاگردی درخشان بود. همانطور که خود به کلودکوفون اعتراف خواهد کرد، نخستین اشعارش در روزنامههای محلی و در مجلهٔ”فرهنگ”به زبان اسپانیایی انتشار یافت. این آثار چیزی”جز تمرین و طبعآزمایی نبوده است.””تمرین”ها بلی، همانطور که انشاها و توضیحات متون دبیرستانیش بود، اما این”طبع آزمایی”هاست که خصایل صراحت و خردگرایی را در آستوریاس متبلور میسازد، خصایلی که در زبان اسپانیایی موجود است و آموزش زبان فرانسه بعدها آنها را استحکام بخشید.
بدین ترتیب زبان اسپانیایی برای او وسیلهای والا گشت. همانطور که آموس سگلادیک در تحقیق به زبان اسپانیایی در مورد لارون که به آسمان اعتقاد نداشت اذعان دارد، آستوریاس خود را”به خصوص پیرو مکتب سبکشناسی قرن بزرگ کوودو”میداند.
برداشتی که میتوان از این داستان داشت، در درجهٔ نخست سرودهای فاتحان اسپانیایی است که دنیایی جادویی اما منجمد بر اثر آداب و سنن را سرنگون کردند تا به جای آن دنیایی مدرن، منطقی و مآلا”موثر بسازند؛ و عاقبت مسیحیت جانشین مذاهب حیوان- پرستی قدیمی شد. به زبان اسپانیایی و توسط اسپانیاییها بود که افکار آزادی، پیشرفت انسانی، کار تولیدی، و بهداشت در قسمت بزرگی از آمریکایی که لاتین گفته میشود، نفوذ کرد، علوم جدید و صنعتی تدریس شد و دنیای قدیم را به”دنیای جدید” پیوند داد. از این نخستین مطالعه لارون میتوان و میبایست برداشت عمیقتر دیگری داشت، زیرا که او دورگه است. بنابراین از میراث اسپانیایی خیلی سریع میگذرم تا به قلب مسئله برسم: به لب فرهنگ اختلاط نژادی که هم ابزار کار و هم هدف غایی آستوریاس میباشد.
زیباترین صفحات”پیشگفتار”دقیقا”همانهایی هستند که جدل هندی- اسپانیایی را پشت سر میگذارد و آستوریاس نه در قلمرو قانون بلکه با تکیه به رخدادها نشان میدهد که ستیزی بدون راهحل نبوده، و تضادها، اگر خوب بیندیشم درمانی داشتند، منتها برای مداوایشان باید پا فراتر میگذاشتیم، نه با انکارشان، بلکه با درهم آمیختن آنها به طریق دیالکتیک، یکی در دیگری، همانند عشق. بهاو گوش فرا دهیم:
“حیات فرهنگی آمریکای اسپانیایی مدتی طولانی گرفتار کشمکش ظاهرا”آشتی ناپذیری بین هندیگرایی و اسپانیاییگاریی شد…مدت درازی چنین فکر کردند و چنین گفتند که: در”مجادله”ای، که عملا”چهار قرن به طول انجامید (حتی شیوه بیان این مجادله میتواند به زبانهای حماسی دوران استقلال بازگردد)، انتخاب یعنی ضدیت با یکی از دو عنصر درهم آمیخته هندی-اسپانیایی.
سخن کوتاه، هندیگرایان اجبارا”ضد اسپانیایی بودند و همینطور اسپانیاییگرایان که آنها را به سنتگرایی و قدیمیهای عقب افتادهای محکوم میکردند که سعی دارند ابعاد و مفاهیم میراث ملی آمریکای اولیه را احیا کنند و آن را انتقال دهند. اما این ستیز و این ضدیت کهن به خاطر آن همه انتخابهای متناقض در زمینههای اقتصادی، سیاسی، و اجتماعی، این انقباض و انبساط که در تسلسل فرهنگیمان، بالاخره به آرامش گرایید و وخامت خود را از دست داد، محدودیتها و ناشنواییهایش پوچ و بیهوده گشت و هیچکس حاضر نشد از آشتیناپذیری مبرهن فکری حمایت کند. آشتیناپذیریای که تاریخ با ارائهٔ راه نوین و غیر قابل قیاس، با مهارت از آن اجتناب کرده است.”
فقط کافی است که از این دید آستوریاس را بنگریم. حس دوم و گاهی احساسهای دیگر یکی پس از دیگری، در زیر همان احساس ناگهان هویدا میشوند: اسپانیایی در پوشش هندی، هندی در پوشش اسپانیایی، معما در ظاهری روشن، و خلاصه همزیستی غنی و دشوار در پوشش عظمت کلمات. قصد دارم برای روشن کردن این حقیقت چند مثال را به عنوان نمونه از میان داستانها، افسانهها و اشعار وی ذکر کنم.
بازمیگردم به لارون که به آسمان اعتقاد نداشت. سگلا با چهار تعبیر مختلف از آن آغاز میکند و سپس با کندوکاو در ژرفای کتاب، تعبیر پنجمی را نیز ارائه میدهد:
منبعی که تعبیرهای دیگر را بارور میکند، پرتویی که همهٔ آن تفسیرها را روشن میکند.
سگلا تصریح میکند آستوریاس، که به صورتی شتابزده جزو نویسندگان هندیگرا جای داده شد، در این اثر خواسته است با روایتش از تسخیر گواتمالا به وسیله اسپانیاییها، همراه با تحلیلی از واقعه و بیانی دورگهای، اختلاط دو نژاد را ارائه دهد. و سگلا “کلید رمز”معنا را نشان میدهد. این را نمیگویم برای اینکه در”نوشتن”رایج است، بلکه در زبان: در کلمات و از آنجا در تصاویر مشابه. در تمام طول داستان، زوجگرایی، آمیزش و نکاح مورد سؤال است. استعارات عشقی و زفافی، یا سادهلوحانه یا بهطور شدید، لحن زناشویی میگیرند. هدف یا به هر صورت اثرش فرزندی دورگه است:”میوه دو نژاد برای همیشه درهم ذوب شده. مانند دو اقیانوس از خون، متولد هند از پدری خارجی و مادری هندی، زیر آسمانی که آن شب پنداری تمام ستارگانش به او ارمغان شده است.”
از”لارون”به افسانههای گواتمالا میرویم. این اولین اثر ادبی آستوریاس به نثر است که در غم دوری از وطنش نوشته است. اما آنچه معنا دارد عنوان آن نیست که انگ و رنگ بومی دارد، بلکه مختوایی نوشته است که در سه داستان از پنج داستان ماهیتی دورگه دارد و بیش از همه در”پیشدرآمد”آن داستانها، که به صورتی نمادین نام “گواتمالا”بدان داده است. میخواهم اینک در مورد این پیشدرآمد اندکی تامل کنم.
شهر گواتمالا، پایتخت، شهری است با ترکیبی از گذشته و حال، متشکل از شهرهای قدیمی هندی که جای خود را به شهرهای اسپانیایی دادهاند. شهرهای اسپانیایی پر هیاهو و درخشنده همچون طلا و مملو از معابد، مجسمهها و الواح هستند. اما شهرهای قدیمی هندی پوشیده از طاق نصرتهای سفید و پاسیوهای سایباندار و کلیساهای به سبک قرون وسطی و مزارع پربارند. در چنین شهری رسالت مردم، باهم ریستن است:”خانه من و خانههای دیگر”.
اگر من شعر”چشم به راه بهار”را برای پایان این بحث برگزیدم بدین خاطر است که شعر بیشتر از نثر، و این قطعه-که در سراشیب عمر سروده شده-بیشتر از اشعار دیگر آستوریاس میتواند تمام ابعاد مسئله را بفهماند. و این چیزی نیست مگر سرنوشت آدمی، مربوط به تمدن جهانی که قهرمانش در این پایان قرن بیستم، دورگه است. به همین دلیل یکی از آخرین اشعار و از طولانیترین و مطئنا”از همه پرمعناتر را برگزیدم.
همانطور که کلود کوفون، یکی از باشعورترین منتقدین آستوریاس اظهار میدارد، در نظر اول اختلافات فاحشی بین اشعار آستوریاس و داستانها و افسانههایش به نظر نمیرسد.
همین نکته را در روران جوانی هر ادبیاتی میتوان مشاهده نمود، و میدانیم در آفریقای سیاه قبل از استعمار به همین روال بوده است. با این همه فرقی هست، اما نه در ماهیت بلکه در شکل اثر ادبی. و هنر قبل از هر چیز شکل یعنی شیوه بیان است. در شعر، سخن بافتی تنیده از استعارات ارائه میدهد، به ویژه بافتی از آهنگها و لهجههای موزون.
آهنگهایی که خواه با تکرار و خواه در برخورد به یکدیگر جواب میدهند. بافتی که به سوی آسمان گشوده میشود.
اینک بازگردم به شعر”چشم به راه بهار”برای اینکه به ژرفترین معنی آن دست یابیم. موضوع شعر از یک افسانهٔ بسیار مشهور مایایی است که الی فور نیز در”تاریخ هنر”ش بدان اشاره کرده است. اما شاعر این افسانه را درک کرده. از نو احیایش نموده و آن را تغییر داده تا با زبان خود تطبیق دهد. همان روشی که با دیگر افسانههای گوالتمالا نیز انجام داده است.
“در گذشته، تاریکی، عدم، حیات و عزلتهای بیکران، قلمزن سرنوشت جهان با دو دست قادرش نیز بود اوست که تنها قادر دوگانه است، زیرا دورگه با کلام، صدای زنگدار را خلق کرد.”
هنر، اما چیست؟ و شعر چیست، که تمامی هنرها را دربر میگیرد؟ صرفا”اصواتی ساده نیست، هر قدر هم که زیبا باشند:”کلامی است که از سحر برمیخیزد.”شعر حتی فراسوی کلمات است. مجموعهای است از سخنان”برگزیده”و”سوخته”در اخگر الهامات.
ترکیبی است سحرآمیز از کلمات، و عملی است جادویی.
همواره فکر آمیختن، به هم پیوستن، و اختلاط در شخصیت کوادروسیل، مرد چهار جادو و یعنی چهار هنر بزرگ: شعر، نقاشی، موسیقی، پیکرتراشی متبلور شده است. وی بر پرباری متقابل آنان در جهانی که از پراکندگی بیرون آمده است تا از نو در یکپارچگی فرو رود، نظارت دارد. تصادفی نیست اگر شعر (در عبارت فوق) در صدر قرار گرفته است. زیرا هنر برتر است، هنرهای دیگر از مجرای آن میگذرند و برای موجودیت باید ابتدا از سرچشمهٔ فکر و مآلا”کلام سیراب شوند.
لحظهای در سحر کلام تامل کنیم. عدهای گرایش دارند که” آستوریاس داستاننویس” را به”آستوریاس شاعر”ترجیح دهند. اعتقاد من این است که اینان او را به درستی نمیشناسند یا دستکم از اعتبار او میکاهند. آستوریاس اساسا”شاعر است، حتی در داستانهای اجتماعیاش. درخت تناور هنرش شاخههای گوناگون دارد. آنچه در درجهٔ اول در آثارش جلب توجه میکند آهنگ کار اوست:”آهنگ کلمات، آهنگ قافیهها، آهنگ اصوات، و بالاخره لهجهها، در بهترین اشعارش به او گوش فرادهیم:
صدای دلنشین ارگها یا بیش از آن صدای”ماریمبا”را میشنویم. البته استاد زبردست زبان خویش است و با صداها و درعینحال با معانی آشکار و نهان بازی میکند.
منظورم کاربرد ریشهها، پیشوندها و پسوندهاست. در گفتار پرجاذبهاش، کلمات بدیع و الفاظی در تقلید از صوتهای رنگارنگ خلق میکند. سبکی”نو-دورگه”میآفریند. این سبک از این نظر به ویژه تاملانگیز است که آستوریاس زبان اسپانیایی قرن طلایی را به کار نمیگیرد، بلکه زبان مورد استفادهاش از تمای با زبانهای سواحل مدیترانه (که من در آغاز این سخنرانی برشمردم) و زبانهای هندی آمریکای جنوبی و سیاهپوستان حاصل شده است. همانطور که در سرفصل نوشته است:
“ما زبان اسپانیایی را به کار گرفتیم، آن را با اوضاع و احوال خود تطبیق دادیم، در آن تغییر و تبدیل و دگرگونی به وجود آوردیم، و با آزادی نوینی آن را غنی ساختیم، تا طیف وسیعی از تجربهٔ آمریکایی را بیان نماییم. با درهم شکستن قواعد و صرف و نحو و سخنوری، و وارد کردن آهنگهای محلی (از جمله ترانههای هندی بومی) در موسیقی اسپانیایی، این زبان را در گفتار و نوشتار به خدمت گرفتیم. برخی میگویند درخشان است. من میگویم باشکوه است. با این صفت، بهتر نمایانده میشود.”
علت این است که در ورای بازی با الفاظ، چیز دیگری نیز هست. در واقع”اگر ما را زا جادوگر شعر جدا سازند، مردگان ناطقی بی نخواهیم بود، با زبانهای سوراخ- شده از تیرهای الفاظ.”
برخلاف بعضی از شاعران معاصر که برای آنان شعر، به قول تئودورلوینام”موسیقی کلام”است و”هئف فقط شعر است”، آنچه که در آثار آستوریاس ایمان خواننده را برمیانگیزاند-تکرار میکنم-اساس سخنش در الهام، فکر و احساس است؛ و قبل از هر چیز تصاویر مشابه از سه دوره طبیعی: حیوانی، گیاهی و کانی است، که اغلب فقط احساسبرانگیز نیست بلکه شور و شوق و جذابیت نیز به همراه دارد.
“تصویری زا کپی کردن، به چنگ آوردن آن است. و چقدر دریافتن یکدیگر به کمک تصاویر آسان مینماید، بدون کلمهای، تنها با نسیمی از اندیشه.”
این سخن، با آنچه پیش از این اظهار شد تضادی ندارد، زیرا نخستین”استعارات” محرک و مفهوم نبودند. آنچه که آستوریاس بر ایمان خوانندگان میافزاید، ارادهٔ اوست که در میان”مردان برادر”باشد تا با آنان حرف بزند، با صدایی واحد و فکری هماهنگ. مردان برادر یعنی مردان دیگر همان کشور و همان قوم، اما همچنین تمامی قومها، ملیتها و قارهها. ایجاد تمدنی جهان شمول که اختلاطی است از تمدنهای متفاوت.
این است رسالت هنرمندان و بهویژه رسالت شاعر. این”سپیدهدم بهاری”،”دنیای نو”ای است که پایان شعر از آن سخن میگوید:
“…که هنرها، مائده خدایان، در میان افراد بشر باقی بمانند، و جوامع بشری، از موسیقیدانان، نقاشان، پیکرتراشان، شاعران، جواهرتراشان، قلمتراشان، تزیینکنندگان، سفالگران و گراورسازان لبریز شود.
زیرا سپیدهدم بهاری این سرزمین از شهر انسجام گرفته، متعلق به آنان است.”