نوشته میلان کوندرا در مورد رمان شوخی

ترجمهٔ فروغ پوریاوری: «در سال 1980 هنگامی که در خلال یک مناظرهٔ تلویزیونی دربارهٔ آثار من کسی رمان شوخی 1 را «ادعانامهای مهم بر ضد استالینیسم» نامید، به سرعت میان صحبتش دویدم و گفتم: «خواهش میکنم مرا از استالینیسمتان معاف بفرمایید. شوخی یک داستان عاشقانه است!»
و او باز در جای دیگری از همین پیشگفتار دربارهٔ انگیزهٔ پدید آوردن این اثر میگوید: «…جرقهای که باعث نوشتن رمان شوخی شد، واقعهای در یک شهر کوچک چک بود: دستگیری دختری به خاطر دزدیدن گل از گورستان و هدیه کردن آن به مردی که دوستش میداشت. همانطور که دربارهٔ این موضوع فکر میکردم، شخصیتی در برابر چشمانم جان گرفت. زنی به نام «لوسی» که در نظر او نیازهای جسمی و عشقی دو چیز ناسازگار بودند. بعد داستان او با سرگذشت یک مرد-لودویک-که تمامی نفرت انباشته در طول زندگیاش را در یک عشقورزی متمرکز میکند، یکی شد. و این، حکایت شوخی است. دوئتی 2 غمانگیز در بارهٔ جدایی جسم و جان.
طرح و توطئه شوخی به خودی خود یک شوخی است. و نه تنها طرح و توطئهاش که فلسفهاش نیز: انسان در دام شوخی از فاجعهای رنج میبرد که از بیرون چرند و خندهدار مینماید. تراژدی او در این واقعیت ریشه دارد که شوخی، او را از هر حقی نسبت به تراژدی محروم کرده است. سوگواری پایان داستان «هلن 3» با نوع سوگواری «الکترا 4» تفاوت دارد.
اما اگر انسان در زندگی خصوصی خود محکوم به ابتذال باشد، آیا میتواند از صحنهٔ تاریخ فرار کند؟ نه. من همیشه بر این گمان بودهام که تناقضهای تاریخ و زندگی خصوصی صفاتی یکسان دارند. کار هلن 5 در دام شوخی فریبآمیزی که لودویک برایش گسترده تمام میشود؛ کار لودویک و تمامی آن دیگران در دام شوخیای که تاریخ با آنها کرده است تمام میشود: دام آوازهٔ آرمانشهر؛ آنان به زور راهی به دروازههای این بهشت برای خود گشودهاند، اما هنگامی که در با صدا پشت سرشان بسته میشود خود را در جهنم مییابند. در چنین وقتهایی حس میکنم که تاریخ حسابی دارد میخندد.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
اگر آدمی بهشت آینده را از دست بدهد، باز همچنان مالک بهشت گذشته، بهشت گمشده است. از دوران کودکی شیفتهٔ سنت قدیمی مرسوم به «سواری پادشاهان» بودهام؛ آیینی زیبا که معنا و مفهوم آن دیرزمانی است گم شده است و آنچه از آن باقی مانده، به یک رشته حرکات و اشارات مبهم میماند. این آیین جریان رمان را شکل میدهد. شکل فراموشی. جریان دیروز به وسیلهٔ امروز در محاق فرو میرود و نیرومندترین رشتهای که ما به زندگی پیوند میدهد و اندکاندک به دست فراموشی از میان میرود، غم دورماندگی [نوستالژی] است. غم دورماندگی دریغآمیز و کلبی مسلکی عاری از دریغ، دو کفهٔ ترازویی هستند که تعادل رمان را حفظ میکنند.
کوندرا دربارهٔ سرگذشت چاپ کتاب شوخی چنین میگوید:
«دستنوشتهٔ شوخی را در دسامبر 1965 به کارمندان یک شرکت انتشاراتی در پراگ تحویل دادم، و آنها گرچه قول دادند تمام تلاش خود را برای چاپ کتاب به کار برند، اما خودشان هم باورشان نمیشد که بتوانند چنین کاری بکنند. روح اثر کاملا مخالف با ایدئولوژی رسمی بود. با این حال شوخی دو سال بعد-بدون کوچکترین نشانهای از سانسور- منتشر شد. چنین چیزی در چکسلواکی کمونیست، یک سال پیش از بهار پراگ، چگونه ممکن بود؟
…. سه چاپ شوخی به سرعت و با تیراژ بسیار بالا چاپ شد و هر چاپ ظرف چند روز به فروش رفت، چنانکه گویی مردم پی برده بودند لحظهٔ آزادی کوتاه خواهد بود. همینطور هم بود. روسها نمیتوانستند جوّ آزاد را در کشوری تحمل کنند که از سال 1948 آن ار استان خودشان میدانستند و در سال 1968 به تهاجم نظامی علیه چکسلواکی دست زدند. پس از آن بلافاصله شوخی (همراه با بسیاری کتابهای دیگر) ممنوع و از تمام کتابخانههای عمومی جمعآوری و از تاریخ ادبیات چک محو شد؛ از نویسندهٔ آن در اسناد رسمی به عنوان یکی از ضد انقلابها نام برده شد، از حق کار کردن محروم گردید و سرانجام به ناگزیر جلای وطن کرد.
دو ماه پس از آنکه سربازهای روسی با رضایت تمام جهان چکسلواکی را اشغال کردند (دولت ایالات متحدهٔ آمریکا تنها هنگامی که سربازان روسی در حال چیدن گلابیهای باغ سفارتخانهاش دیده شدند، اعتراضیهای تند و صریح منتشر کرد)، شوخی با مقدمهای از لویی آراگون، که کتاب را «یکی از بزرگترین رمانهای قرن» نامید، در پاریس منتشر شد. این پیشگفتار که احساسات جهانی را برانگیخت نیز جنبهای دیگر از سرنوشت متناقض کتاب است. آراگون تنها یک شخصیت معروف جنبش سورئالیسم و یک نویسندهٔ بزرگ نبود، او عضو کمیتهٔ مرکزی حزب کمونیست فرانسه و از بنیانگذاران خدشهناپذیر آن نیز به شمار میآمد.
دیدار با او را در خلال اقامتم در پاریس، در پاییز 1968 به یاد دارم. وقتی رسیدم سرگرم پذیرایی از دو میهمان روس، دوستان ساخاروف بود. آنها سعی داشتند او را به ادامهٔ مناسباتش با اتحاد جماهیر شوروی ترغیب کنند. آراگون که از تهاجم روسیه به چکسلواکی عصبانی و آتشی شده بود، درحالیکه مانند یکی از شخصیتهای تراژدی کورنی که بر صحنهٔ کمدی فرانسز میخرامند در اتاق قدم میزد، رک و راست به آنها گفت که دیگر هرگز به خاک شوروی قدم نخواهد گذاشت. او گفت: «حتی اگر خودم هم بخواهم پاهایم پیش نمیروند.» او را تحسین کردم. چهار سال بعد پاهایش راضی شدند او را برای دریافت نشان از برژنف به مسکو ببرند؛ چهارده سال بعد، پاهایش او را تا تریبون کنگرهٔ حزی کمونیست فرانسه بردند ا هم بر خشونتهای جاری در افغانستان و هم بر اسارت لهستان قلم عفو بکشد. با این حال، همین آراگون، خودش نوشت مقالهای که در مورد تهاجم شوروی به چکسلواکی به احتمال رساتر و مؤثرتر از همه بوده، مقدمهٔ او بر کتاب شوخی بوده است.
«روزی افسانهنویسهایی که نام مورخ بر خود نهادهاند روایت خود را از تاریخ چکسلواکی خواهند نوشت…و احتمالا باید مطمئن باشیم که آن را از دید پیروزمندان خواهند نوشت…و مردم در آنها توضیحی حقیقی دربارهٔ آنچه شاهد آن بودهایم نخواهند یافت.» و چند صفحه بعد Omes amis 6، آیا همه چیز از دست رفته است؟» و بعد «من باور نمیکنم که بیافرای جان دارد از بین میرود. هنوز راه پایان زور و تعدی تیره و تاریک است.»
اول بار که این متن را خواندم بدبینی این کلمات به نظرم کمی اغراقآمیز آمد. هنوز در این خیال خام و سادهلوحانهٔ دموکراتیک (که آمریکاییها خوب با آن آشنا هستند) بودم که هیچ نیرویی نمیتواند در برابر ارادهٔ مرم ایستادگی کند. آراگون امّا هم کمونیست بود و هم روسیه را بهتر از من میشناخت. میدانست از چه حرف میزند. او چگونگی قدرتهای خودکامه را میشناخت. از توانایی افسانهنویسهای این قدرتها و چیرگیشان در فراهم آوردن ابزار فراموشی آگاه بود («مردم توضیح و تأویلی حقیقی دربارهٔ آنچه شاهد آن بودهاند، نخواهند یافت.» او میدانست که اگر «بیافرای جان» فرهنگ قتل عام بشود (اجازه بدهید به آنهایی که این استعاره را غامض مییابند یادآوری کنم که در آن زمان بیافرا صحنهٔ کشتار همگانی قبیلهای در آفریقا بود) راه پایان زور و تعدی تیره و تاریک خواهد بود.»
آنچه آراگون در آن موقع میدانست-و بعدها نمیخواست بداند-چیزی بود که بقیهٔ دنیا آن را نمیدیدند. از نظر دولت دوگل حمله به چکسلواکی چیزی بیش از یک دعوا و اختلاف محدود «در درون خانوادهٔ کمونیستی» نبود. تو گویی که یک «خانواده» به خطر افتاده و یا در واقع آنچه در پس تاریکی و ابهام اصطلاحات سیاسی (انقلاب، ضد انقلاب، سوسیالیسم، امپریالیسم و غیره) در خطر بود چیزی کمتر از تغییر مرزها میان دو تمدن نبود: امپراتوری روسیه با تمدن خودش یک بار و برای همیشه بخشی در غرب و بخشی از اروپا را همراه با کشورهای دیگر اروپای مرکزی تسخیر کرده بود. در دیگر کشورهای مورد بحث شش یا هفت قرن پیش از زمانی که ایالات متحده آمریکا کشف نشده بود به تاریخ غرب تعلق داشتند.) این همان چیزی است که آراگون آن را «بیافرای جان» نامیده است. روزی افسانهنویس روس از این واقعه با عنوان فجر نوین تاریخ یاد خواهند کرد. این به نظر من (درست یا به غلط) به مثابه آغاز پایان اروپا است.
در سالهای 1968 و 1969، شوخی نه تنها به زبان فرانسه، بلکه به زبان تمام کشورهای اروپایی آزاد از اشغال روسیه و نیز به زبان ژاپنی و چند زبان دیگر منتشر شد. شوخی به زبان لهستانی هم درآمد، شرایط لهستان به اندازهٔ شرایط چکسلواکی پیش از سال 1968 آزاد بود؛ به زبان مجاری هم چاپ شد، گرچه به محض انتشار در سپتامبر 1968 ممنوع شد و هرگز رسما توزیع نشد، امّا پنهانی دست به دست گشت و در محافل روشنفکری مجارستان معروف شد.
کتاب به زبان انگلیسی هم منتشر شد. من از نسخهٔ انگلیسی آن وحشت کردم. تعداد فصلها متفاوت بود، نظم فصلها متفاوت بود و چندین بخش آن حذف شده بود. نامهٔ اعتراضی در تایم لیترری ساپلیمنت 7 منتشر کردم و در آن از خوانندگان خواهش کردم که ترجمهٔ انگلیسی شوخی را به عنوان رمان من نپذیرند. ناشر عذرخواهی کرد و در یک چاپ جلد کاغذی نظم فصلها را به صورت اصلی برگرداند. تقریبا در همان روزهاا ترجمهٔ انگلیسی کتاب در نیویورک منتشر شد. امّا حتی ساده شدهتر و مثله شدهتر از آن یک! عاجز شده بودم. در پراگ اشغال شده، ارتباط با دنیای خارج سختتر و سختتر میشد و با توجه به جستجوهای خانگی و بازداشتها، نگرانیهای دیگری داشتم و هیچ نمیدانستم که یک استاد ادبیات جوان آمریکایی که از مثله شدن شوخی برآشفته شده بود، مهمترین بخشهای حذف شده را ترجمه کرده و در یک مجلهٔ آمریکایی به چاپ رسانده است.
موقعی که گوته روی ویلهلم مایستر 8 کار میکرد به منشیاش ریمر 9 اجازه داده بود که نمونههای غلطگیری شده را بخواند و کلمههای زائد را حذف کند یا برخی عبارات را حک و اصلاح کند، امّا هرگز شعر خود را اینگونه به او واگذار نمیکرد. در دوران گوته نثر نمیتوانست ادعاهای زیبایی شناختی شعر را داشته باشد؛ شاید تا زمان انتشار اثر فلوبر، نثر از نظر زیباییشناختی هنوز انگ فرودستی نسبت به شعر را داشت. از زمان انتشار مادام بوواری، هنر رمان برابر شعر دانسته شده است، و رماننویس (هر رماننویسی که شایستگی این نام را داشته باشد) به هر کلمه از نثر خود همان یگانگی واژه در شعر را میبخشد.
زمانی که نثر چنین ادعایی دارد، ترجمهٔ رمان هنری راستین میشود. رماننویسی که آثارش در کشور خودش ممنوع است به گونهای مضاعف از دشواریهای موجود آگاه است. سه سال پیش، هنگامی که بار دیگر ترجمهٔ فرانسوی شوخی را خواندم، متوجه شدم که سبک آن به سبک من نمیماند، و خودم دوباره بهطور کامل روی آن کار کردم، و از فرصتی که به دست آمده بود برای برخی اصلاحها در متن اصلی استفاده کردم. ترجمههای جدید شوخی در ایتالیا و اسپانیا در دست انتشار است، و حالا همان استاد ادبیاتی که ده سال پیش بخشهای حذف شده در نسخهٔ انگلیسی را ترجمه کرده بود، نخستین متن معتبر و صحیح این کتاب را ترجمه کرده است که موضوع آن تجاوز به حقوق است و خود بارها مورد این تجاوز قرا گرفته است.
Habent Sua Fata Libetti کتابها سرنوشتی خاص خود دارند. انتشار کتابی که شوخی نام دارد با زمانی مصادف شد که بطالت و پوچی دیکتاتوری ایدئولوژیکی (در کشورهای کمونیستی) و سادهسازی بیش از حد روزنامهگاارنه (در غرب) هر دو به کمک هم میتوانست مانع از آن شود که یک اثر هنری حقیقت خود را با واژگان خودش بیان کند. نظریهپردازان پراگ، شوخی را رسالهای علیه سوسیالیسم دانستند و آن را ممنوع کردند؛ ناشر خارجی آن را خیالبافی سیاسیای تلقی کرد که در مدت چند هفته تبدیل به واقعیت شد و بر همان اساس آن را بازنویسی کرد.
در دنیای فراموشی همواره شتابندهٔ امروز، دیرزمانی است که دیگر پراگ موضوع مورد بحث روز نیست. مطمئنا امروز در سفارت آمریکا در پراگ، روح کسی خبر ندارد که چهارده سال پیش، سربازان روسی از باغ آن گلابی میدزدیدند. امّا تنها به واسطهٔ همین فراموشی که رمان در نهایت میتواند آنچه همواره منظور نظرش بوده است باشد: تنها یک رمان.
ژوئن 1982
(1) رمان شوخی را میلان کوندرا در سال 1962 و در سن سی سالگی و پیش از وقایع چکسلواکی نوشته است. متن حاضر در پیشگفتاری است از کوندرا بر ترجمهٔ انگلیسی این کتاب.
(2) Duet؛ قطعهای در موسیقی که به وسیلهٔ دو ساز اجرا میشود.
(3) هلن؛ از قهرمانان اصلی داستان شهر تروا و همسر میلاس بود. پاریس پسر شاه تروا بر او عاشق شد و او را ربود و به تروا بد. شاه شهرهای اساطیری یونان برای بازستاندش متحد شدند و به سرکردگی آگاممنون به دنبال جنگی طولانی و خونین او را بازستاندند. «پاریس» در این ماجرا کشته شد.
(4) الکترا؛ دختر آگاممنون و قهرمان یکی از تراژدیهای اساطیری یونان. آگاممنون در بازگشت از تروا به دست همسر خود و فاسقش کشته شد. الکترا به یاری برادر، مادر خود را کشت و انتقام خون پدر را گرفت.
(5) یکی از قهرمانان رمان شوخی.
(6) دوستان من.
(7) Time Literary Supplement؛ ضمیمهٔ ادبی تایم.
(8) Wilh?elm Meister
(9) Riemer