هما روستا: زندگینامه و دستاوردهای هنری و فرهنگی

شش سال پیش بود که خبر آمد هما روستا در امریکا جان سپرده؛ او مدتها بود درگیر بیماری بود و تصاویرش، عکسهایش هم نشان میداد که سخت بیمار است. روستا را شاید نسل جوان خوب نشناسند؛ یادشان نیاید که چه بازیگر بزرگی بوده در تئاتر و سینما و تلویزیون و چه اهمیتی داشته در کارهنری. و وقتی این موضوع را ندانند شاید کنکجاو هم نباشند درباره زندگی پرتلاطماش که خودش یک ماجراجویی بزرگ بود، بدانند. فراموشی بدترین درد است و ما عادت کردهایم به از یاد بردن؛ اما هرازگاهی بد نیست برگردیم و ببینیم که دوروبرمان چه کسانی بودهاند و چه کردند. پنجمین سال درگذشت هما روستا شاید مناسبت خوبی باشد برای رجوع به گذشته و یک بررسی تاریخی ماجرای زندگی هما روستا از سال ۱۳۲۳ شروع میشود؛ سالهای عجیبی در تاریخ معاصر که البته خانوادهی او را هم تحت تاثیر قرار داد.
منبع: روزنامه سازندگی
هما روستا چهارم آبان سال ۱۳۲۳ به دنیا آمد. آن سالها پدرش چهره مشهوری بین چپها بود؛ یکی از توده ایهای مشهور ایران. در کتاب «رضا روستا به روایت اسناد ساواک) درباره او نوشتهاند: «رضا روستا فرزند محمد معروف به محمدعمو در ۱۲۸۰ شمسی در قریه ویشکا از توابع رشت به دنیا آمد. مدتی در قهوه خانهی روستا به شاگردی پرداخت و سرانجام در ۱۱ سالگی به همراه عموی خود راهی رشت شد و در آنجا با حمایت غلوش بیکنامی که اهل قفقاز و از بستگان حیدر عمو اوغلی بود، در مدرسه فردوسی رشت به تحصیل پرداخت.
نهضت جنگل را باید نقطه شروع فعالیت سیاسی رضا روستا دانست؛ زیرا با رها کردن تحصیل همراه معلم خودمیر حسین خان جودت به انقلابیون گیلان پیوست و در آنجا حیدر عمواوغلی در رشد سیاسی او سهم عمده داشت. پس از تشکیل نهضت جنگل در سال ۱۳۰۱ به اتحاد شوروی رفت. » همین رابطه با حیدر عمواوغلی کافی است تا فکر کنیم که او چطور میل به انقلابیگری داشت و سوسیالیسم را از کی فهمید و چطور شد که درگیر مناسبات سیاسی شد. البته نوشتههای دیگری هم هست که رویدادهای زندگیاش را پشت سر هم ردیف کرده؛ مثلا نوشتهاند رضا روستا بعد از گذراندن مدرسه حزبی، در ۱۳۰۳ به کشور بازگشت. در تهران به حزب سوسیالیست سلیمان میرزا اسکندری پیوست و مدتی بعد به علت شرکت در تظاهراتی علیه رضاخان، تحت تعقیب قرار گرفت و به اصفهانگریخت و در آنجا با سید محمد اسماعیلی رهبر اتحادیه کارگران چاپخانه همکاری کرد.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
بعد به کرمان رفت و با روزنامه بیداری همکاری کرد. مدتی بعد به استخدام اداره تجارت روس در کرمان در آمد. در ۱۳۰۹ در کرمان دستگیر و به اعدام محکوم شد؛ ولی در حکمش تجدیدنظر شد و به هشت سال حبس محکوم شد. در ۱۳۱۵ از زندان آزاد و به دامغان تبعید شد. در ۱۳۱۶ همراه ۵۳ نفر دستگیر و پس از دو ماه بازداشت به ساوه تبعید شد و تا ۱۳۲۰ در زندان س اوه به سر برد. پس از شهریور ۱۳۲۰ ازاد ولی مدتی بعد به اراک تبعید شد. در ۱۳۲۶ به شوروی رفت و همان سال به عضویت کمیته مرکزی حزب توده درآمد. بعد از آن بود که به برلین رفت و به عنوان دبیر کل شورای مرکزی سندیکاهای متحده ایرانی و عضو هیات اجرائیه فدراسیون جهانی سندیکا فعالیت میکرد.
او در ۱۳۲۸ به طور غیابی محاکمه و به اعدام محکوم شد. روستا بعدها مسئولیت کارگران حزب توده در خارج از کشور را بر عهده داشت تا اینکه در سن ۶۸ سالگی در سال ۱۳۵۰ در آلمان شرقی درگذشت. این سرگذشت پرماجرا ما را به زندگی همای کوچک هم وصل میکند؛ تمام این فرارها و تبعیدها و اقامتها زندگی دخترش را تحت تأثیر قرار داد و او را بدل کرد به آدمی با تجربه. اما بیایید برگردیم به خود هما روستا؛ اینهایی که گفتیم نقاط عطف زندگی رضا روستا و خانوادهاش است؛ در حالی که لحظهای که برای ما در این گزارش مهم است از قلم افتاده؛ لحظهای که هما روستا متولد شد، سال ۱۳۲۳. از آن زمان هیچ روایتی موجود نیست، از مادر هماهم همین طور؛ او انگار هیچوقت دیده نشده.
هرچه هست حکایت پدری سیاسی است و فرزندی که در سال ۱۳۳۱، در شش سالگی همراه یک خانوادهی غریبه به مسکو فرستاده شده تا نزد پدرش بماند و زندگی کند. آن زمان مسکو در ذهن کودک ایرانی، شهری رویایی بود. اما دختر، از لحظهی ورود با واقعیت روبه رو شد: اول از همه متوجه بیماری پدرش شد و کمی بعد از رویاهای بلند بالای پدر اطلاع یافت؛ پدر برای او خواب دیده بود که یا مهندس شود یا دکتر. پدر، متخصص میخواست، دختری را میخواست که آموزش ببیند برای کمک به یک جامعهی آرمانی. اما دختر کمی قبل از این که آرزوی پدر را بشنود دلباختهی چیز دیگری شده بود؛ او آن زمان دلش را به تئاتر باخته بود، مجبور شده بود روسی یاد بگیرد و در آنجا مدرسه برود اما او در همان شهر تئاتر هم دیده بود، آن هم در روزگاری که تئاتر از مهمترین هنرها در شوروی به حساب میآمد. پدر اصرار داشت روی رویاهای خودش و دختر به ناچار پذیرفت. حالا دو خواهر هم داشت: مارینا و ایرانا. او همراه این دو خواهر اولین تئاترهای زندگیاش را دید و آتش اختلاف با همین نمایشها به جان او و پدرش افتاد. دیپلم که گرفت پدرش از شروشور او به ستوه آمد و هما را به آلمان، نزد یکی از دوستانش فرستاد. آنجا شش ماه داروسازی خواند اما میان دعوا و درگیری، توانست خانواده را راضی کند تا به تحصیل او در رشته مهندسی شیمی آلی رضایت بدهند. آن روزها دیگر پدرش هم به آلمان آمده بود. خودش روایت کرده که سختی این تحصیل، با یک سم از بین رفت. وقتی که دستان آلوده به سم را به اشتباه به دهانش زد.
استادش که این سم را دیده بود او را به بیمارستان رساند و معدهاش را شستند. حالا وقتی بود که از او میخواستند نظرش را | درباره تحصیلاتش بگوید. حالا نظرش مهم شده بود و او گفت که تئاتر را دوست دارد. پدرش را خواستند و به او قبولاندند که دختر باید تئاتر بخواند. دختر سربه هوا بود و کار با او جلو نمیرفت. پدرش با خودش کلنجار رفت و بعد، خواستهی دختر را پذیرفت. فقط یک شرط گذاشت: هما دیگر جلوی چشمش نباشد!
جدایی دختر از پدر، شروع یک دوران تازه بود. هما به این فکر افتاد که برود یک کشور دیگر، جایی دیگرتا بتواند از نو شروع کند. هما روستا به رومانی رفت. در دانشکدهی هنرهای زیبای کاراجیاله ثبت نام کرد و دانشجوی رشتهی تئاتر شد. پدرش که ساکن آلمان شده بود حالا کمتر به او ایراد میگرفت و کم کم دلتنگی، جای اعتراض و سرکوفت را گرفت. دوری آنها از همدیگر به دادشان رسید، دلشان تنگ شد و نجاتشان داد تا دیگر قهر نباشند. در نهایت، یک سال قبل از مرگ رضا روستای مرد رویاهای بزرگ، پدرودخترباهم آشتی کردند اما سال بعد بود که هما به آلمان برگشت.
در آن سالها یکی از دوستان پدرش کمک کرده بود که هما بتواند در یک تئاتر مهم نقشی بر عهده بگیرد. ته لهجه و چهرهی روسی هما، کارگردان را متقاعد کرد که میشود برای داستان عاشقانهای در روسیه به او اعتماد کند. اما کمی قبل از اجرا، بازیگران حرفهای به کارگردان اعتراض کردند که از یک آماتور برای نقش اصلی دعوت به کار کرده. این اعتراض، باعث شد نمایش هرگز اجرا نشود وهما روستا ناامید از همه چیز به ایران برگشت. او دیگر چیزی نداشت تا در آلمان بماند؛ رویای کار در کشور تبعیدی به پایان رسیده بود و وقتش بود که از نو شروع کند.
بازگشت هما به ایران
سال ۱۳۴۹، هما روستا به ایران برگشت، نه فارسی را خوب حرف میزد و نه چهرهاش شبیه به ایرانیها بود. اما او میخواست در اینجا تئاتر کار کند. فرصتش پیش نیامد واو در دانشکدهی هنرهای زیبا، کلاسهای فوق العادهای برگزار کرد. کلاسهایی که در آن، تئاتر روز را، آن طور که در اروپای شرقی آموزش دیده بود، یاد میداد. ولی او میل بازیگری داشت و شوق بازیگریاش که خاموش نمیشد. برای همین به پیشنهاد ساموئل خاچیکیان، جواب مثبت داد تا لااقل دریک فیلم، بازی کند. میدانید، بازیگری برای روستا مهمتر از هر چیز دیگر بود. پس حاضر شد در فیلم «دیوار شیشهای» بازی کند. هر چه از زمان فیلمبرداری میگذشت او بیشتر متوجه وخامت اوضاع میشد: فیلمهای سینمای ایران کجا و سینمای اروپا، آن هم اروپای شرقی کجا. فیلمنامه را فریدون گله نوشته بود که هنوز کمی مانده بود مشهور شود و خاچیکیان هم دیگر آن ستاره درخشان اول دهه چهل نبود.
برادرش که هر روز با او سر صحنه میآمد او را متوجه کرد که در س ینمای ایران چه خبر است. او همانجا، همان زمانی فیلمبرداری، متوجه اشتباهش شد. دیر شده بود. ناچار بازی را در فیلم تمام کرد اما جست و جو کرد تا در یک نمایش کاری پیدا کند. او برای تصفیهی روحش هم که شده تصمیم گرفت در یک نمایش بازی کند. آخرین کار عزت الله انتظامی در دنیای تئاتر، نمایشی بود به اسم «بازرس»، نوشتهی نیکلای گوگول. متن روسی و بازیگری که روسیه را تجربه کرده بود به آن معنایی میداد. اینها به هم جوش خورد و هما روستا در نمایش «بازرس» درخشید. با وجود موفقیتش در نمایش که از اثری روسی اقتباس شده بود او برای ادامهی کارش سراغ یک کار آمریکایی رفت؛ در روزگار جوزدهی دههی ۵۰، او تنسی ویلیامز را انتخاب کرد و خودش «باغ وحش شیشهای» را کارگردانی کرد. اجرا آنقدر خوب بود که تئاتریها به وجد آمدند و همکاری گستردهتر شد.
آشنایی با حمید س مندریان هم در این روزگار اتفاق افتاد؛ در روزهایی که سمندریان میخواست کرگدن» را اجرا کند و بازیگر باردارش در آستانهی وضع حمل بود. روستا جای او را گرفت اما روزگار چرخید و همان بازیگر قبلی در «کرگدن» بازی کرد. اما نمایشنامهی اوژن یونسکو این دو را به هم نزدیک کرد. مادر روستا، که گفتیم اطلاعات چندانی دربارهاش در دسترس نیست، سخت از او دربارهی دوست جوانش میپرسید و این پرس وجوها به شرعی شدن روابط آن دو رسید: هما روستا و حمید سمندریان با هم ازدواج کردند. اما ازدواج عاملی نبود که این دو حتما با هم همکاری کنند. وقتی روستا «بازی استریندبرگ» را ترجمه کرد س مندریان سراغ فخری خوروش رفت و بعد از دعوا و اختلافات، سمندریان آذر فخر را انتخاب کرد. همکاری آنها وقتی جدی شد که سمندریان خواست کاری در تلویزیون انجام دهد. قرعه به نام روستا افتاد که جوانتر بود اما دست کم خیال کارگردان را راحت میکرد که بازیگری برای این نقش هست. هما باز هم درخشید و پس از آن مرغ دریایی» چخوف از راه رسید. این آخرین نمایش آنها در قبل از انقلاب بود. بعد باز هم سفر بود و سفر. این بار هم آلمان مقصد بود؛ دوسه سال زندگی در دیار غربت که برای هر دو آشنا بود.
بازگشت دوباره هما
یک سال بعد آنها دوباره به تهران برگشتند. سال ۱۳۵۸ بود. سمندریان با توجه به اوضاع و احوال و شرایط اجتماعی متن سارتر را برای کار انتخاب کرد: «مردههای بیکفن ودفن». نمایش در تهران اجرا شد و در آن روزگار مورد توجه قرار گرفت. همین هم شد که آنها را خوشبین کرد که میتوانند «گالیله»ی برتولد برشت را اجرا کنند. اما آن روزها همه به هم بدبین بودند، به خصوص به سابقهی آن دو. نمایش با مشکل مواجه شد و دوستان به فکر این افتادند تا کاری خارج از هنر برای خودشان دست و پا کنند. آن روزها احمد آقالو در گروه سمندریان بود و حمید لبخنده هم با آنها دوستی به همزده بود. آنها فکر کردند که میتوانند سراغ یک حرفهی دیگر بروند؛ کاری بیربط به هنر. اهل نمایش میدانند که اول دههی شصت این زوج خلاق هنری مشغول رتق و فتق اموریک رستوران بودند، چون سالن غذاخوری تأسیس کرده بودند! مادر روستا آشپزی میکرد و آقالو گارسون رستوران بود و هما هم خریدهای رستوران و کارهای اداری را انجام میداد.
آن روزها، پسرشان هم به دنیا آمده بود: کاوه سمندریان. حالا دغدغهها بیشتر شده بود و کار رستوران هم خوب نمیچرخید. گروه رستوران دار، بعد از تعطیلی محل کسب، در بالا خانهی آنجا تمرین میکردند، به امید روزی که بشود نمایشی کار کرد. اما این اتفاق خیلی زودرخ نداد. هما روستا مشغول ترجمه شد، اگرچه درتب بازیگری میسوخت. برای همین وقتی محمدعلی نجفی به او بازی در گزارش یک قتل» را پیشنهاد داد خیلی سریع پذیرفت. اگرچه باید بگوییم تنها عشق به کار، دلیل انتخاب نبود. معیشت هم بود، همان طور که فرار از افسردگی هم بود. فیلم، البته موفق بود و جایزهی بهترین فیلم را از جشنوارهی آن س ال (۱۳۶۵) برد. بازی او در این فیلم دیده شد و پوران درخشنده، به او پیشنهاد داد در فیلم «پرندهی کوچک خوشبختی» بازی کند. بازی او در این فیلم خاص، چهرهاش را به مخاطبان بیشتری معرفی کرد. او نامزد س یمرغ بلورین بهترین بازیگری زن از جشنواره شد. اما هما تئاتر را دوست داشت. به همین دلیل هم سال ۱۳۶۸ در نمایش «ازدواج آقای میسی سی بی) به کارگردانی حمید سمندریان بازی کرد. در این اجرا، احمد آقالو و رضا کیانیان هم حضور داشتند ودوستیها عمیقتر و جدیتر شد.
آن سال، سمندریان هم که خسته شده بود از اوضاع نابه سامان هنر، یک فیلم ساخت: (تمام وسوسههای زمین)). فیلم در جشنواره مورد توجه قرار گرفت. اما گروه شور وشوق اجرای نمایش داشتند. سال ۱۳۶۹، سمندریان میخواست نمایشنامهی (فتحنامهی کلات) نوشتهی بهرام بیضایی را اجرا کند. اما مثل نمایشهای دیگر به نتیجه نرسید. روستا چه باید میکرد؟ باید منتظر میماند؟ نماند! به جایش در دو فیلم بازی کردن تیغ آفتاب)» و «ملک خاتون». شما این فیلمها را به یاد میآورید؟ خودش هم چندان دوست نداشت این فیلمها | را به یاد بیاورد.
همای مسافران
اما سال ۱۳۷۰، سال مسافران» بود. بهرام بیضایی از قدیمترها، از دهه ۵۰ که رئیس دپارتمان تئاتر دانشگاه تهران بود س مندریان را میشناخت و بعدها رفت وآمد خانوادگی هم با او داشت. وقتی صحبت ساخت مسافران)) شد، هما روستا گزینهی جدی بود. نقش اصلی از آن جمیله شیخی شده بود که او مثل هما روستا طعم مهاجرت را چشیده بود. اما نقش مهم دیگری هم بود که اگرچه کوتاه بود اما ماندگار بود. روستا برای این نقش انتخاب شد و در آن درخشید. زنی که همان اول رو به دوربین میگفت «ما به تهران نمیرسیم» و با همین فاصلهگذاریاش آتش میریخت به جان تماشاگران فیلم مسافران» فیلمی استثنایی بود؛ فیلمی دربارهی امید که این امید هم از دل مادرانه گی و زنانه گیاش میجوشید و برای بیضایی و ای بسا روستا و باقی عوامل حکم کورسویی داشت برای بقا در آن شرایط، مسافران) – که ساخته شد انگار همه خودشان را عیان کرده بودند و همین بود نقطهی شروعی برای رفتن به اوج روستا با این فیلم بیشتر به چشم آمد؛ حالا نوبت فیلمهایی بود که همه به یاد بسپارند. با موفقیت مسافران»، ابراهیم حاتمی کیا از او برای بازی در «از کرخه تا راین» دعوت کرد. حاتمی کیا و روستا از دو دنیای متفاوت بودند اما صداقت هردوکمک کرد تا همکاری ممکن شود و مهمتر اینکه به یادماندنی شود. فیلم، یک موفقیت تازه بود وهما روستا حالا میدید که سینما هم آنقدرها هم بیجان و بیاثر نیست.
آن سال البته روستا فیلمهای دیگری هم داشت: لژیون) ضیاء الدین دری و ((دو همسفر) اصغر هاشمی. همان سال، تئاتر روی خوشش را به او نشان داد و در نمایش «دایی وانیا» به کارگردانی پری صابری روی صحنه رفت. دو سال بعد از آن صرف بازی در آثار نه چندان مهم شد: «کودکانی از آب و گل» ساختهى عطاء الله حیاتی و سریال «آخرین ستارهی شب)| ساختهی منوچهر پوراحمد. سال ۷۴ بود که باز تئاتر به داد اورسید: تله تئاتری به نام (شعبده باز» ساختهی پروانه مژده، آن قدر درخشان بود که باز هم ثابت کند عشق روستا به تئاتر، یک سره نیست و تئاتر هم او را واقعا دوست دارد. |
نقطه اوج هما
اما باز هم در حال مرور نقاط عطف زندگی هستیم؛ در حالی که زندگی روستا و سمندریان در آن سالها پر از رویدادهایی است که قابل توجهاند، از جمله حضور جوانان عاشق تئاتر در خانهی آنها، این اولین جرقهها بود برای ش روع کار معلمی، آن هم بعد از سالها. آنها در خانهشان با نسلی روبه رو بودند که مدام از تئاتر حرف میزدند. اینها کمی بعد در نمایش «دایرهی گچی قفقازی) حاضر شدند. نمایشی که هما روستا در آن بازی نکرد: نقش اصلی به آزیتا حاجیان سپرده شد و روستا مدیر تولید آن شد. اجرا بسیار موفقیتآمیز بود. | اما روستا نمیتوانست یک مدیر تولید بماند، برای همین هم در تله تئاتر گابریل بورکمن به کارگردانی حسن فتحی ظاهر شد. حالا به سال ۱۳۷۸ رسیدهایم. به سالی که سمندریان تصمیم گرفت بازی استریندبرگ را دوباره اجرا کند؛ اجرایی که صفی جلوی تئاتر شهر به راه انداخت و هرشب سالن تئاتر پر از تماشاگر میشد. یک سال بعد از آن حاتمی کیا یک بار دیگر سراغ او رفت و بازی در سریال خاک سرخ» را به او پیشنهاد داد. سریالی جنگی که خاطره خوب «از کرخه تا راین» را برای روستا زنده کرد. همین که آن س ال توانست در تله تئاتر (( به سوی دمشق)) نوشتهی استریندبرگ و کارگردانی سمندریان بازی کند نشان میداد که حال آنها خوب خوب بود.
در این سالها البته روستا در آثار دیگری هم کار کرد: مثلا در سریال «با من بمان» حمید لبخنده، که از دوستان خانوادگیاش بود، بازی کرد. اما بگذارید برویم سر عشق و علاقهی اصلیاش، تئاتر. او سال ۸۲ همراه احمد آقالو، حمید مظفری و بهناز جعفری گروهی تشکیل داد به نام ((زمستان)) که نامش را از یک نمایشنامه گرفته بود. متنی که آن سال این گروه اجرا کرد. کمی بعد آنها نمایش «سانتاکروز» را نمایشنامه خوانی کردند و سال ۸۴ هم آن را روی صحنه بردند. این نمایشنامه رویای روستا بود. وقتی در جوانی آن را خواند عاشقش شد، آن را ترجمه کرد، اما باز دست از سرش بر نداشت. حتی نمایشنامه خوانی آن در کافهتریای تئاتر شهر هم آرامش نکرد تا آن را اجرا کرد. سال ۸۵ او در آخرین فیلم سینماییاش بازی کرد: «رفیق بد))، که در آن با ایرج طهماسب و حمید جبلی همکاری کرد. همان سال نمایش «آنتیگونه در نیویورک» نوشتهی یانوش گلوواتسکی را کارگردانی کرد و با حسن معجونی برای بازی در «باغ آلبالو» قرارداد بست. نمایش آن سال اجرا نشد و مانند تا سالها بعد که روی صحنه رفت.
بیماری و مرگ هما
زندگی فقط در کارهایی که کردهایم خلاصه نمیشود؛ خودش مهمترین مساله است. بنابراین وقتی کم کم آفتاب زندگی رو به خاموشی میرود میتواند یک حادثهی مهم تلقی شود. آن روزها خانوادهی روستا سمندریان با بیماری حمید سمندریان مواجه شدند. سرطان، سراغ او آمده بود و مبارزه هم فقط ماجرا را کش میداد. سمندریان، حالا فقط شاگرد تربیت میکرد و خبری از اجرای نمایش نامه نبود. رویای اجرای «گالیله» با او ماند تا س ال ۹۱ که از دنیا رفت. همان روزی که شاگردانش در تئاتر شهر در عزایشگریه کردند اما به ش کل هیجان زدهای مدام تشویقش کردند و دست زدند. اما هما روستا هم در آن سالها بیمار شده بود؛ بیماری در او هم ریشه دوانده بود. او در س الهای بعد در «باغ آلبالو» بازی کرد و سال ۹۳، نمایش «آناکارنینا» به کارگردانی او نمایشنامه خوانی شد. او حالا با بیماری مهلک درگیر بود. ذره ذره آب شد و بیسروصدا رخت سفر بست و برای آخرین بار از ایران رفت. حالا خود زندگی مهمتر از کارها بود. وقتی خبر درگذشتش از آمریکا به تهران رسید، خیلیها یادشان افتاد که چه بازیگری سالهای سال از تئاتر و سینما و تلویزیون دور بوده. زندگی او آمیخته با سیاست بود: او مدام از آن فرار کرد اما مدام دامن او را گرفت. چه زمانی که پدرش در به در شوروی شد و چه زمانی که شوهرش خانه نشین شد. حتما فراز و فرودهایی در زندگی آنها هست که ما خبر نداریم، اما همین قدر میدانیم که یک ستاره از هنر ایران کم شد. زندگی پر فراز ونشیب او خود تاریخ تئاتر است؛ سرنوشتی است که مشابه، زیاد دارد. با مرگ بازیگری مثل هما روستا میشود متوجه این زندگیها شد.