چارلز اسکریبنر جونیر: خاطرات یک ناشر ناشی

ترجمه صفدر تقیزاده: چارلز اسکریبنر جونیر 1 مدیر اجرایی مؤسسه انتشاراتی معروف «چارلز اسکریبنر و پسران» در ایالات متحد امریکا، اخیرا کتابی با عنوان «همراه با نویسندگان: یک عمر در کار نشر کتاب» نوشته و در آن خاطرات خود را از دنیای چاپ و نشر کتاب از جنگ جهانی دوم به اینسو شرح داده است. این مؤسسه انتشاراتی خانوادگی در سال 1846 یعنی حدود صد و چهل و پنج سال پیش به دست پدربزرگ او بنیاد نهاده شد و بعدها به موفقیتهای معنوی و مالی بسیاری دست یافت. آنچه در زیر میآید خلاصهٔ فشردهای است از این کتاب. به این امید که ناشران جوان و یراستاران امروز ما را به نوعی به کار آید.
در سال 1952، من سی ساله بودم که پس از مرگ پدر، مسئولیت امور چاپ و نشر مؤسسه انتشاراتی اسکریبنر و پسران را به عهده گرفتم. در این ایام، کوچکترین آمادگی پذیرش چنین مسئولیت مهمی را در خود نمیدیدم. نمیدانستم حتی که چقدر نمیدانم.
پدرم در زمینه چاپ و نشر کتاب کوچکترین آموزشی به من نداده بود. او از آن نوع آدمهایی بود که معتقدند جوانها را باید به حال خود گذاشت تا خود آستینها را بالا بزنند و بیهیچگونه کمکی راه زندگی را بیابند.
پنج شش سال پیشتر، در نخستین هفتههایی که به مؤسسه آمده بودم مأموریتی به من دادند تا با ارنست همینگوی درباره چاپ یک نسخهٔ مصوّر «وداع با اسلحه» گفتوگو کنم. شروع خوبی بود، چون میبایست کارهای جانبی دیگر را، غلطگیری و خواندن متن و نوشتن آگهی تبلیغاتی کتاب را بیهیچ آموزش قبلی انجام دهم. حالا که به یاد آن روزها میافتم، همه چیز برایم عجیب باورنکردنی جلوه میکند.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
روزی که مسئولیت را به عهده گرفتم، از نحوه اداره یک مؤسسه و مسأله گزینش کتاب و امور مالی و تنظیم ترازنامه بکلی بیاطلاع بودم. کارمندان قدیمی راهنمائیهایی میکردند اما این راهنمائیها برای کسی که مسئولیت مهمی را عهدهدار شده بود، چندان کارساز نبود.
در آن روزها، مکسول پرکینز 2 هنوز به عنوان ویراستار ارشد در مؤسسه کار میکرد. او را کمابیش میشناختم؛ سال آخر عمرش بود. پدرم حقیقتا دوستش داشت و همیشه تعریف و تحسینش میکرد و هر روز باهم ناهار میخوردند. در کار خود واقعا استاد بود-شوخ طبع و بااستعداد و تیزهوش و بسیار دوست داشتنی. اما در آن روزها دیگر داشت سراشیبی عمر را میپیمود. مشروب فت و فراوانی میخورد، شاید به تلافی روابط اولیهاش با توماس وولف که آن وقتها دیوانهوار مینوشید. وضع پرکینز به جایی رسیده بود که آثاری را که خود قبلا مردود شناخته بود، حالا برای چاپ مناسب میدید. از اینکه من تا آن حد از کار نشر کتاب ناآگاه بودم، گاهی خشمگین میشد و یکبار حتی گفت «باید کوشش کنی کتابهایی را که ما دوست داریم، تو هم بپسندی!»
مکس پرکینز ویراستار بزرگ و گرانقدری بود. نویسندگان همه دوستش داشتند؛ با این همه در کارهایش نوعی سادگی آماتوری به چشم میخورد. فقط به کار مطالعه و گزینش کتابهای تراز اول ادبی و ویراستاری آنها میچسبید و با جنبههای دیگر امور انتشاراتی و مالی کار نداشت. ویراستارانت جوانی که به مؤسسه ما میپیوستند همه میکوشیدند در نهایت مکس پرکینز دیگری شوند، حال آنکه مؤسسهٔ ما به چیز دیگری نیاز داشت. در آن زمان بیشتر آثاری که ما منتشر میکردیم، ادبیات داستانی و به ویژه رمان بود.
ساختمان انتشارات اسکریبنر در خیابان پنجم، خیابان چهل و هشتم، از سال تأسیس یعنی از سال 1913 همچنان همانجا بود و تقریبا دستنخورده به همان شکل باقی مانده بود. آسانسوری داشت که چهار طرف قفسهاش باز بود و راحتی میتوانستی همه کابلها و استوانههایش را ببینی. کف هر طبقهٔ ساختمان، سیمانی بود و فقط در کتابخانه فرش کهنهای انداخته بودند. روی همین فرش بود که توماس وولف موقع خواندن کتاب، خوبش برده بود و تا صبح همانجا دراز کشیده بود.
پرکینز پشت میزی در اتاق کوشهٔ ساختمان مینشست و کنار او، پشت میزی قدیمی، ویراستار-خوانندهٔ هشتاد سالهای به نام چارلز دان 3 پنهانی، تنباکو میجوید و دستنوشتههای درجه دو و سه را میخواند. چارلز دان در جوانی بازیگر بیسبال دانشگاه پرینستون بود و چون مؤسسهٔ انتشاراتی ما از طرفداران جدّی گروههای ورزشی این دانشگاه بود، دان را به استخدام خود درآورده بود، هرچند او چندان اهل کتاب نبود. با این همه، مؤسسهٔ ما همیشه مدیون یک کشف بزرگ و جاودانی اوست. او نخستین کسی بود که به ویژگیهای برجستهٔ رمان «گریه کن، سرزمین محبوب» پی برد و دستنوشتهٔ یک مدیر مدرسه ناشناخته افریقای جنوبی را خواند و به همگان شناساند. وقتی دان بازنشسته شد همراه با دو همکار دیگر خود جمعا صد پنجاه سالی در مؤسسات اسکریبنر سابقه خدمت داشتند.
در اتاقهای تحریریه طبقه پنجم مؤسسه، نویسندگان و ویراستاران، زندگی و تجمع دوستانه و صمیمانهای داشتند. جان هال ویلاک 4 که هم شاعر بود و هم عضو گروه ویراستاران، اتاقی مجاور اتاق پدر داشت. معماری این اتاقها ابتدایی و میز و صندلی و مبلمان چوبی آنها بسیار ساده بود. ویراستاران ارشد در اتاقهایی کار میکردند که نوچه ویراستاران امروزی نمیتوانند پنج دقیقه در آنها تاب بیاورند. لولههای آب گرم عریان، بیهیچگونه شرم و پوزشخواهی از سقف اتاق به پائین عبور میکردند. دیوارها سیمانی بود اما با همهٔ سادگی به مبلمان چوبی زمینهای مناسب میبخشید، مبلمان که امروزه جزو اشیاء عتیقه به شمار میرود.
در آن سالها، اوضاعت مؤسسه تقریبا درهم و نامنظم بود. بیماری پرکینز روزبهروز شدیدتر میشد. پدر مجبور بود چند ویراستار جدید از جمله هری براگ 5 و باروز میچل 6 را استخدام کند. بعد از مرگ پرکینز، باروز ویراستار آثار جیمز جونز شد و خود بر انتشار رمان معروف «از اینجا تا ابدیت» نظارت داشت.
پرکینز در کار تصحیح مطالب و غلطگیری نسخههای چاپ چندان دقیق نبود و به ریزهکاریها اهمیتی نمیداد. در نتیجه چاپهای اولیهٔ آثار اسکالت فیتز جرالد و از جمله «گتسبی بزرگ» از کیفیت والایی برخوردار نبود. یکی از نخستین اقدامات من این بود که چند نفری را به کار بگمارم و کاری کنم تا در چاپ و تصحیح مطالب کتابها دقت بیشتری به عمل آورند.
یکی از کارهای لازم در آن ایام، استخدام چند ویراستار جوان بود و من که آدمی محافظهکار بودم، دل و جرأت لازم را نداشتمت و نمیتوانستم ویراستاران سالخوردهت و باسابقه را از کار برکنار کنم. بنا به گفته تولستوی، جوانان غالبا محافظهکارتر از پیراناند.
چند سالی به شیوهٔ پرکینز کار کردیم اما رفته رفته معلوم شد که یک مؤسسهٔ انتشاراتی نمیتواند فقط به چاپ آثار رماننویسان بااستعداد اکتفا کند و کارش به نحو احسن بچرخد. آنچه ما نیاز داشتیم، چاب آثار متنوع اعم از آثار داستانی و غیرداستانی بود.
مؤسسهٔ اسکریبنر در سالهای پیش در لندن دفتری به نام «اسکریبنر اند ولفورد» داشت. ولفورد شریک انگلیسی ما بود و هر کتابی که پدربزرگ چاپش را در امریکا مخاطرهآمیز میپنداشت، در انگلیس تحت نام «اسکریبنر اند ولفورد» منتشر میکرد. کتاب «زندگی عیسی مسیح» اثر رنان و «کاپیتال» اثر کلاسیک کارل مارکس از جمله این آثار بود. (در میان پروندههای پدربزرگ یادداشتی به خط او درباره کتاب کاپیتال دیدم که نوشته بود «برای ما مناسب نیست!»)
کتابفروشی اسکریبنر یکی از برجستهترین فروشگاههای کتاب خیابان پنجم بوده و هنوز هم همچنان هست. این کتابفروشی دارای چند بخش جداگانه است:
بخش کتابهای کمیاب، بخش کتابهای کودکان و بخش بزرگ کتابهای متفرقه. من یکی از مشتریان همیشگی خودمان را که شاهزادهای روسی به نام «ایگور کروپوتکین» بود به عنوان مدیر کتابفروشی استخدام کردم که بعدها قابلیت و خبرگی کمنظیری از خود نشان داد.
کتابفروشی مؤسسهٔ ما خود درآمد چندانی نداشت و گاهی حتی مجبور میشدیم از درآمد مؤسسه چا 1 و نشر به آن کمک کنیم اما ما اعضاء خانواده اسکریبنر عاشق آن بودیم و به وجود این کتابفروشی افتخار میکردیم و از کار و رونق و جنبوجوش درون آن لذّت میبردیم و دوست داشتیم که روزانه به آن سر بزنیم و با خوانندگان کتاب و با توده مردم در تماس باشیم.
پدر من با همان شیوههای قدیمی که خود از پدرش به ارث برده بود، مؤسسه را میگرداند و من تلاش میکردم با کمک همکاران جدید، شیوههای تازهٔ چاپ و نشر کتاب را در مؤسسه رواج دهم. بیشتر همکاران پدر با ادبیات میانه خوبی نداشتند. یکی از آنها ویتنی دارو 7 مدیر امور مالی و بازرگانی بود که شخصیتی قوی داشت اما عاشق کتاب نبود و چاپ کتابهای ادبی تراز اول را-که فروش خوبی نداشت-دلیل کسادی کار مؤسسه میپنداشت و به همین دلیل از کار پرکینز شدیدا انتقاد میکرد. در واقع، بین بخش امور مالی و بازرگانی و بخش انتشارات ادبی همیشه اختلاف نظر و کشمکش فراوان بود.
ویتنی دارو همهٔ افراد دستاندرکار چاپ و نشر کتاب را میشناخت. گاهی نیز توصیههای سودمندی میکرد و پارهای از مشکلات را میگشود اما چون آشکارا با چاپ آثار ادبی ارزنده مخالفت میورزید به پیشنهادها و انتقادهای احتمالا سازندهاش کسی وقعی نمینهاد. لا جرم به علت همین لجاجت با بخش ادبیات و کجسلیقگی ناشی از آن، بر روی هم مشاور خوبی نبود. مثلا رمان «تصویر دائمی» اثر مارسیا دونپورت را به این علت که در آن ماجرای عاشقانهٔ مردی متاهل در میلان توصیف شده است کتابی منحط میدانست. یا کتاب «پیرمرد و دریا» ی همینگوی را داستانی ساده میپنداشت که موضوع آن فقط صید یک ماهی است و نمیتوانست آینده درخشان و فروش قابل توجه این آثار را پیشبینی کند.
وقتی من مسئولیت انتشارات اسکریبنر را به عهده گرفتم، ویتنی دارو تقریبا هفتاد ساله بود و سمت معاونت رئیس مؤسسه را به عهده داشت. او متعلق به زمان پدربزرگ و شیوه و چاپ و نشر آن دوره بود و با مرگ پدر میخواست برنامههایی قدیمی خود را با شور و حرارت بیشتر به اجرا درآورد اما من زیر بار نرفتم و به سادگی نپذیرفتم و جانب نویسندگان و ویراستاران سختکوش بخش ادبیات را گرفتمت و بدین ترتیب کشمکشهای اختلاف دو نسل متفاوت آغاز شد.
پدربزرگ میز کار خود را دستنخورده از پدرش تحویل گرفته بود و همانطور دستنخورده به پدر من تحویل داده بود و پدر هم حالا همه چیز را به همان شکل برای من باقی گذاشته بود. اما به گمانم ویتنی دارو که از جوانی به مؤسسه ما پیوسته بود در همهٔ آن ایام با هر دوی آنها هم در کشمکش دائم بوده است.
یادم میآید آن روزها نامهای دیدم که ویتنی به پدربزرگ نوشته بود و پدربزرگ از اول نامه، دور کلمههای «من» را خط کشیده بود. نامه انباشته از «من» با فعلهای جورواجور بود که «من» چنین میکنم و چنان خواهم کرد و چه و چهها در نظر دارم بکنم. هرچند همین دایرهها نشان میداد که پدربزرگ با این لحن خودخواهانه ویتنی موافق نیست، هرگز حاضر نشد او را از مؤسسه اخراج کند. در واقع هیچکس هیچگاه از مؤسسه اسکریبنر اخراج نشده و این یکی از سنّتهایی است که من وارث آن شدم.
به خلاف ویتنی دارو، جان هال ویلاک شاعر و ویراستار آگاه و فروتنی بود. ویلاک ویراستار کتابهای شعر بود و ما در آن ایام برای چاپ مجموعههای شعر مشکلاتی داشتیم. من شخصا مایل بودم که به نشر کتابهای شعر سر و سامانی بدهم. اما دوست داشتمت به جای چاپ یک مجموعه لاغر و کمبرگ، آثار چاپ نشده سه شاعر را یکجا در یک مجموعه چاپ کنیم و آن را مجموعه آثار «شاعرانت امروز» بنامیم. همین کار را هم کردیم. ویلاک نخستین سه شاعر را برگزید و خود پیشگفتاری بر کار هریک از شعرا و مقدمهای کلی بر جنبههای گوناگون شعر معاصر نوشت. ما چاپ و نشر این سری از کتابها را تا هشت سال ادامه دادیم و به روی هم بیست و چهار شاعر دست اول به خوانندگان خود معرفی کردیم. بعضی از آنها مثل جیمز دیکی و دونالد فینکل بعدها از شاعران برجسته معاصر شدند.
اما باید اعتراف کنم که در این کار یک خطای بزرگ مرتکب شدیم. از آنجا که بیشترین توجه خود را به روی چاپ آثار شاعران جوان و تازه کار متمرکز کرده بودیم، هرگز به این فکر نیفتادیم که آثار بعضی از آنها را دوباره چاپ کنیم. به ویژه که بعضی از این شاعران خوانندگان و مشتاقان زیادی پیدا کرده بودند. ما لجوجانه و کورکورانه اصرار داشتیم که از هر شاعر یک کتاب بیشتر منتشر نکنیم.
یکی دیگر از سرویراستاران ممتاز ما، باروز میچل بود که پرکینز را سخت میستود و میکوشید به شیوه او کار کند. میچل سختکوش بود و عاشق کار خویش و به همه کاری دست میزد و هرچند تبحر و تخصصش ویرایش کتابهای ادبی بود، گاهی کتابهای آشپزی را هم ویراستاری میکرد. همو او بود که جیمز جونز را به محافل ادبی شناساند، همانگونه که پرکینز توماس وولف را معرفی کرده بود.
در آن سالها، یعنی اواخر دهه چهل و اوائل دهه پنجاه ما از راههای گوناگون از وجود کتابهای تازه باخبر میشدیم. گاهی یکی از نویسندگان ما چاپ کتابی را توصیه میکرد؛ گاهیت خود نویسندگان تازه کار به سراغ ما میآمدند. اما دیگر وقت آن رسیده بود که هر نویسندهای برای خود نماینده یا آژانش باشد. مؤسسهٔ انتشاراتی اسکریبنر البته با این آژانسها ارتباط چندانی نداشت. شاید به این علت که شیوههای موفقیتآمیز کار خود را مرهون دورهای میدانست که کار آژانسهای معرفی نویسندگان هنوز شهرت و قوام لازم نگرفته بود و نقش چندانی در کار انتشاراتی ایفا نمیکرد. این هم خود غفلتی بود که به پیشبرد کار مؤسسهٔ ما لطمههای فراوانی زد.مؤسسهٔ ما مؤسسهای خانوادگی بود و نویسندگان و ویراستاران آن هم، خود را به نوعی از اعضای این خانواده میدانستند و گاهی از جیب خود به نویسندهای مساعده میپرداختند، چنانکه پرکینز خود به شخصه بارها این کار را کرده بود.
از جمله ویراستاران موفق مؤسسه ما، ویلیام ساویج 8 ویراستار کتابهای مذهبی بود که در کارش استقلال کامل داشت. او با همکاری رینولد نیبور 9، یکی از استادانت تراز اول علوم الهی، بهترین کتابهای آن ایام درباره مذاهب گوناگون را تدوین کرد و به چاپ رساند.
کار تبلیغات و بازاریابی در آن روزها کاری تقریبا ابتدایی و آماتوری بود. من که خود هیچ نمیدانستم، مسئول این کار بودم و با همکاری یک دستیار جوان، اطلاعیههای مطبوعاتی تهیه میکردیم و مطالب پشت جلد کتاب را مینوشتیم. آگهیهای تبلیغاتی را من مینوشتم و دست بر قضا همهٔ آنها هم بد از کار درمیآمد، به استثنا یک جمله معروف درباره کتاب «گریه کن، سرزمین محبوب». این جمله عبارتی بود که میبایست به دنبال اظهارنظر یکی از منتقدان آن زمان یعنی اورویل پرسکات 10 نوشته میشد. پرسکات کتاب را «یکی از آثار بزرگ زمانه ما» نامیده بود و من جمله «همسرایی بیاختیار در ستایش از یک کتاب» را پیشنهاد کردم که با اقبال فراوان مواجه شد. این جمله تنها کار مهمی بود که من در کار تبلیغات کتاب انجام دادم!
در آن زمان نیز مثل امروز، مأموران پخش به کتابفروشیها و نیز به عمدهفروشان کتاب سر میزدند و کتابها را به آنها عرضه میکردند. ما کتابهای خودمان را به این طریق میفروختیم. شش هفت نفری مأمور پخش کتاب داشتیم. در آغاز هر فصل سال، آنها را به کنفرانسی با نام «کنفرانس فروش» دعوت میکردیم و مکس پرکینز آنها را با مطالب کتابهای جدید فصل آشنا میکرد. هیچکس دیگر حق شرکت در این کنفرانس را نداشت، حتی ویراستارانی که خود کتاب را در آن سال معرفی کرده بودند. امروزه این کنفرانسها شبیه نوعی نمایش سرگرمکننده و عمومی است: گروه کثیری را به تماشای این نمایش سرگرمکننده و پرهیجان دعوت میکنند. در زمان پرکینز، این کنفرانس جنبه کاملا محرمانه داشت. گروهی فروشنده ایرادگیر و شکاک را در محفلی محرمانه گرد میآوردند و ویراستار ارشد به آنها توضیح میداد، «کتابی که قرار است امروز توزیع کنید کتاب عجیبی است که خود من هم نمیدانم چرا چاپش کردهایم. البته فصلهای جنجالبرانگیز عجیب و غریبی دارد. ببینیم شما برای فروش آنچه کار میکنید!» یا حرفهایی از این قبیل و معمولا هم کتابها خوب فروش میرفت.
در دهه 1950 نورمن اسنو 11 به عنوان مدیر امور بازرگانی و مالی، جانشین ویتنی دارو شد اما با نهایت تاسف، اختلافها و کشمکشهای بین ویراستاران ادبی و مدیر امور بازرگانی همچنان باقی ماند. کسی که مسئول امور بازرگانی یک موسسه انتشاراتی است، ویراستاران را آدمهای کودنی میپندارد که اصلا در فکر پول و درآمد مؤسسه نیستند. ویراستاران نیز مدیران امور بازرگانی را جانوران لا شعوری میپندارند که روحشان با دانش و ادبیات و کتاب سازگاری ندارد. چه بسا که در همهٔ مؤسسهها، کار به همین منوال باشد. ذهن تجاری با مسائل ادبی و خلاقه بیگانه است و نمیداند که یک داوری درست دربارهٔ آثار ادبی به تخیل و فراست و قوه تشخیص قوی نیاز دارد. ذهن تجاری هرگز نمیفهمد که کتابهای پرفروش، قابل پیشبینی نیستند و در کار نشر کتاب نمیتوان دل به دریا زد و مخاطره کرد. واقعیت این است که اینگونه خطر کردنهای تجاری، اگر براساس بینش و بصیرتی استوار بر تجربه صورت گیرد، غالبا نتایج خوبی دربر خواهد داشت. این مسأله یکی از جنبههای مهم و اساسی کار چاپ و نشر کتاب است.
امروزه، بازار نشر کتاب زیر سلطهٔ هالیوود است، زیرا سلطه آژانسهات و زیر سلطه بند و بستهایت فروش حقوق و امتیازهای فرعی کتاب. آنچه در زمان پدر من، جزیی و بیاهمیت بود، امروزه مهم و کارآمد تلقی میشود. آنچه امروز در کار نشر کتاب میگذرد، برای پدربزرگ من اصلا قابل تصور نبود. کار نشر کتاب امروز به صنعت نمایشهای پرزرق و برق بازاری و سرگرمکننده بیشتر تعلق دارد تا به دنیای کتاب. این را میشود به عینهت در کتابفروشیهای زنجیرهای دید. من اخیرا به یکی از این کتابفروشیها در خیابان پنجم سر زدم و از فروشنده آن سراغ کتاب «داستان دو شهر» را گرفتم. فروشنده گفت که اسم این کتابت هرگز به گوشش نخورده است.
زمانه ما نیز، زمانه دگرگونیها بود-دگرگونیهای دشوار-گذشت نسلها، تحولات سریع و گسترده در بازار کتاب، در زندگی امریکایی، در سلیقهها و پسندهای ادبی. افزونت بر این، در دنیای نشر کتاب، تحولات اساسی دیگری رخ داد، انقلاب نشر کتابهای جیبی و به اصطلاح جلد کاغذی که این خود حکایت دیگری است.