معرفی کتاب کافکا در کرانه، نوشته هاروکی موراکامی

از میان نویسندگان معاصر ژاپن که شهرت عالمگیر کسب کردهاند، غیر از پیشکسوتهایی چون کاواباتا و اکتاگاوا، چند تن برجسته ترند. از دسته اخیر، میشیما و کنزابورو اوئه (برنده جایزه نوبل ادبی ۱۹۹۴) رنگ محلی بیشتری دارند و کوبوآبه – که ترجمه رمان زن در ریگ روان او به همین قلم تقدیم فارسی زبانها شد و بیش از او هاروکی موراکامی، گذشته از نگاهی به فرهنگ بومی، بیشتر متأثر از فرهنگ و ادبیات غربند و شاید دلیل اقبال آثارشان به همین نکته بستگی داشته باشد. در اینجا از ایشی گورو که پرورده و مقیم انگلستان است حرفی نمیزنیم. )
هاروکی موراکامی متولد ۱۹۴۹ و از همه اینها جوانتر است. او در کیوتو به دنیا آمده و در دانشگاه توکیو در رشته ادبیات انگلیسی درس خوانده است. از ۱۹۷۴ تا ۱۹۸۱ صاحب یک کلوب جاز در توکیو بوده و پس از موفقیت یکی- دو نوشته اولیه دربست به کار نویسندگی پرداخته است. اهل ورزش هست و بوده و گذشته از شنا و بازی اسکواش سالهای سال صبح زود بیدار میشده و ظرف سه ساعت و نیم دوی ماراتن انجام میداده است. خودش میگوید با گذشت زمان و گذشتن سن از پنجاه سال، دیگر نمیتواند به این رکورد برسد. طبعا تسلطش به موسیقی و ورزش و همچنین آشنایی او با ادبیات در کارهایش جلوه بارزی دارد.
بعلاوه به ترجمه نیز پرداخته و حدود بیست رمان از آثار مدرن امریکا را چه به تنهایی و چه با همکاری یکی از دوستانش که استاد دانشگاه توکیو است به زبان ژاپنی ترجمه کرده است که در این بین چشمگیرتر از همه ناتور دشت از سلینجر، مجموعه آثار کارور و رمانهایی از فیتزجرالد، ترومن کاپوتی و دیگران است. به قول خودش: «این یک سرگرمی است، نه کار. » و بدیهی است که از برخی از اینان تأثیر پذیرفته باشد. به همین دلیل آثارش در غرب، بخصوص بین جوانان و دانشجویان محبوبیت فراوانی کسب کرده و بعضا به تیراژهای چند میلیونی دست یافته است.
پدر و مادر هاروکی دبیر ادبیات ژاپنی بودند و هرچند مادرش بعدها کار را ترک گفت، اما در خانه سخت پابند آداب و رسوم ژاپنی بودند. با اینحال هاروکی که پرورده دوران پس از جنگ جهانی دوم بود، در جوانی از این سنتها بیزار شد. خود میگوید: «پدر و مادرم مدام از ادبیات ژاپن حرف میزدند، اما من از آن بدم میآمد. بنابراین ادبیات خارجی و عمدتا آثار قرن نوزدهم اروپا را، نظیر آثار چخوف، داستایوسکی، فلوبر و دیکنز، میخواندم. اینها نویسندگان دلخواهم بودند. بعد به کتابهای جلد نازک امریکایی رو آوردم: داستانهای بیترحم [boiled-hard داستانهای علمی تخیلی، کورت ونه گات، ریچارد براتیگان، ترومن کاپوتی. پس از انگلیسی خواندن، این کتابها را به زبان اصلی خواندم. البته در نوجوانی یک رادیوی ترانزیستوری هم داشتم. پس موسیقی غربی هم اضافه شد: الویس پریسلی، بیچ بویز، بیتلها. هیجانانگیز بود. و اینها بخشی از زندگیم شدند. » در ۱۹۶۳ در ۱۴ سالگی پس از دیدن یک کنسرت جاز مکاشفه دیگری به او دست داد و از آن پس شنونده پرشور جاز شدم. »
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
تا ۱۹۷۸ چیزی ننوشت و در این سال به تأسی از ونه گات و براتیگان در شش ماه رمان ترانه باد را بشنو را نوشت و برنده جایزه نویسندگان تازه کار یکی از مجلات شد. موفقیت چند داستان کوتاه و زمان دومش سبب شد به فکر فروش کلوب جاز بیفتد. در ۱۹۸۴ به سفر امریکا رفت و ضمن این سفر با ریموند کارور ملاقات کرد. پس از مرگ کارور در ۱۹۸۷ نوشت: «ریموند کارور بیتردید ارزندهترین آموزگار و همچنین بزرگترین دوست ادبی بود که تاکنون داشته با تعقیب گوسفند وحشی سومین رمانش، که در ۱۹۸۲ منتشر شد موقعیت خود را تثبیت کرد. ساختار پویای این رمان از رمانهای چندلر وام گرفته شد، اما اولین بار بود که رمانی را آغاز میکرد بیآنکه بداند چه میخواهد بنویسد، بلکه گذاشت داستان خود نوشته شود. درباره شگرد خود که هنوز دربست در خدمت اوست میگوید: «این یک جور بدیههنویسی آزاد است. هرگز طرح نمیریزم. هرگز نمیدانم صفحه بعد چطور از آب درمی آید. خیلیها حرفم را باور نمیکنند. اما لذت نوشتن رمان یا داستان در همین نکته است، چون نمیدانم بعد چه اتفاقی میافتد. من به جستجوی نوایی پس از نوای دیگر هستم. گاهی که شروع میکنم، نمیتوانم دست بکشم. مثل آبی است که از چشمهای بجوشد. بسیار طبیعی و آسان جاری میشود. » صرافت طبع و«جستجوی نوا» ظاهرا به علاقهاش به جاز مربوط میشود؛ به نظر او این موضوع خود را به روشنی زیاد در ضرباهنگ نثرش نشان میدهد. «چون با دقت و تمرکز فراوان به موسیقی جاز گوش دادهام، این ضرباهنگ جزئی از وجودم شده. بنابراین وقتی زمانها و داستانهایم را مینویسم، پیوسته ضرباهنگ را احساس میکنم. این اصل برای من ضروری است. »
این ضرباهنگ در رمان سرزمین عجایب بیترحم و آخرالزمان پیچیدگی تازهای به خود گرفت. سرانجام این کتاب جایزه مهمی ایومیوریارا گرفت.
در ۱۹۸۶ همراه همسرش به سفری در مدیترانه رفت. «میخواستم منفرد و مستقل باشم، کاری که در ژاپن آسان نیست. حال آنکه در اروپا و امریکا طبیعی است. ولی مدتی سرگشته بودم. من کیام؟ چه میخواهم بکنم؟ مقصود از زندگی من چیست؟ ژاپنی بودن، نویسنده ژاپنی بودن، یعنی چه؟ » در ۱۹۸۷ ابتدا در پالرمو، بعد در رم مستقر شدند و در آنجا جنگل نروژی را نوشت و به این ترتیب نویسنده دیگری پدیدار شد. «هرگز داستانی این جور سرراست، ساده
و نسبتا احساساتی ننوشته بودم. میخواستم خودم را امتحان کنم. »
اما تا در ۱۹۸۸ به وطن بازنگشته و پنجمین رمانش رقص، رقص رقص را ننوشته بود، واقعیت به او یورش نیاورده بود. در ایتالیا که بودیم، زندگی بیدغدغهای داشتیم. در واقع، توفانی در راه بود. من خیلی ناراحت بودم. حس میکردم دارم آدم دیگری میشوم. داشتم مشهور میشدم، اما این تصنعی بود. پیش از جنگل نروژی کسی کاری به کارم نداشت. بعد زندگیم تغییر کرد. اما از پسش برآمدم. »
بار دیگر نیز سفری به اروپا کردند. «بعد در ۱۹۹۰ به ژاپن برگشتیم، یعنی در اوج شکوفایی اقتصادی، وقتی مردم ثروتمند میشدند و همه از پول و پول و پول حرف میزدند. از این جور جامعه بدمان میآمد، بنابراین ده ماهی به
سفر امریکا رفتیم. »(در ۱۹۸۴ نیز به جستجوی مدارک برای زندگینامه فیتزجرالد به امریکا و پرینستن سفر کرده بود. دو سال در دانشگاه پرینستن به عنوان استاد مدعو درس داد. ظرف این مدت دو رمان دیگر نوشت: رمان نسبتا کوتاه جنوب مرز، غرب خورشید و زمان بلند وقایع نامه پرنده کوکی، یک رمان عظیم و ماجراجویانه و خیالگونه، با صحنههایی از تاریخ اخیر ژاپن
کازوئو ایشی گورو، دوست و تحسینکنندهاش، برنده جایزه بوکر از بابت رمان بازمانده روز و نویسنده هرگز ترکم مکن (به ترجمه همین قلم) میگوید: «او دو سبک متمایز دارد: از یک سو سبک غریب و آشوبگرایانه و از سوی دیگر شیوه مالیخولیایی بسیار کنترل شده. از دسته دوم، جنوب مرز… بسیار ظریف و زیباست. از سوی دیگر وقایع نامه… به نحوی توأم با ابداع است که کفرت را در میآورد و چنان همه چیز بر سرت آوار میشود که نمیدانی با آنها چه کنی. » ایشی گورو معتقد است موراکامی در ادبیات ژاپن یکه و ممتاز است و آثار او رنگ سوررئالیستی توأم با مضحکهای عبث را دارد که مالیخولیا را در زندگی روزمره طبقه متوسط میکاود
ایشیگورو میافزاید: «با اینحال وسوسهای درونمایه یی نیز هست که به گذشته دور برمی گردد، و آن هم فانی بودن زندگی است. و او این موضوع را در حالی میپروراند که شخصیتهایش هنوز نسبتا جوانند. برخی به میانسالی رسیدهاند، اما در مییابند که نیروی جوانی از دست رفته است، بیآنکه ایشان خبردار شوند. »
بیتردید جانمایه بزرگ داستانهای موراکامی فقدان است، هرچند او از مشخص کردن منبع آن سر باز میزند. میگوید: «این راز است. راستش نمیدانم این حس فقدان از کجا میآید. شاید بگویید باشد، خیلی چیزها را به عمرم از دست دادهام. من دارم پیر میشوم و روز به روز از عمرم میکاهد. مدام وقت و امکاناتم را از دست میدهم. جوانی و جنب وجوش رفته – یعنی به یک معنا همه چیز. گاه حیرانم که در پی چیستم. فضای اسرارآمیز خاص خودم را در درونم دارم. این فضای تاریکی است. این پایگاهی است که هنگام نوشتن پا به آن میگذارم. این در مخصوصی برای من است. اشیای این فضا شاید همان چیزهایی باشد که در راه از دست دادهام. نمیدانم. لابد این یک جور ماتم است.
پیرنگ کافکا در کرانه پسر نوجوانی را در جستجوی مادر گمشدهاش نشان میدهد. زنهای گمشده در آثار موراکامی تصویر مکرری است. آیا این موضوع به زندگی او برمی گردد؟ پس از درنگی طولانی میگوید: «بله. چند دختر ناپدید شدهاند. و چند دختر از من جدا نمیشوند. » خنده و درنگی دیگر «اما میدانید، دوستانی داشتم که از دستشان دادهام – بعضیها خود را کشتهاند و برخی ناپدید شدهاند. یاد و خاطره اینها با من است و دوست دارم چیزی دربارهشان بنویسم. این احساس من است. اما اگر درباره آدمهای عادی بنویسم که لطفی ندارد. لذت نوشتن، ساختن شخص، شخصیت، است. »
یکی دیگر از دغدغههای مکرر رمانهای موراکامی ایده لابیرنت (هزارتو) است. شخصیتهای او پیوسته در جستجوی چیزی هستند و بیشتر وقتها آن چیز راه خروج اضطراری از داستانهای اوست. مینوتوریا مینوتائوروس (گاوادم) او به دهها شکل و اندازه درمی آید. در اساطیر یونان مینوتورزاده پاسیفه و ورزای کرتی است که سر گاو دارد و تن مرد و در لابیرنت کرتی خانه دارد و خوراک او از گوشت تن آدمی است. تا آنکه تسه ئوس به یاری آریادنه (آریان) او را میکشد. به این ترتیب که آریادنه نخی به تسه ئوس میدهد تا راه هزارتو را گم نکند و به سلامت بازگردد. در تعقیب گوسفند وحشی، این مینوتور نشخوارکنندهای است که سودای تسلط بر جهان را در سر دارد تا بدل به هیولا شود. در وقایع نامه پرنده کوکی شفادهنده تسخیر شده، ناتمک آساکاسا و پسر لالش، سینامون، هستند. اینجا(کافکا در کرانه) هیولاهایی در هیأت جانی واکر، مرد کج اندیشی است که خود را به شکل کامل عکس پشت بطری ویسکی با کت فراک و کلاه سیلندر در میآورد و سرهنگ ساندرز که به صورت پااندازی اسرارآمیز در کوچه پس کوچههای شهر به شکل مردی که در تبلیغات جوجه سوخاری کنتاکی دیده میشود.
در جاهای متعددی از کافکا در کرانه شخصیتها از منشأ کلمه لابیرنت حرف میزنند، دایر بر اینکه ریشه آن در این عادت باستانی نهفته است که دل و روده دشمن را بر شن میریختند تا آینده را از روی آن پیشگویی کند. چند مورد در آوردن دل و روده در این رمان هست مثلا جانی واکر از دریدن شکم گربههای ولگرد لذت میبرد و از زبان راوی دیگر نقل میشود که همه هزارتوها و کافهای سردرگم در درون ماست. از نظر موراکامی سرنوشت ما که نحوه زندگیمان را تعیین میکند، خودگریزگاه امن و امان (و سرگرمکنندهای نیز برایمان مییابد.
در اینجا تسه ئوس، کافکا تامورا، پسر پانزده سالهای از حومههای توکیوست که با پدرش، مجسمهسازی برجسته و روان پریش، زندگی میکند. در چهارسالگی مادر و خواهرش بیدلیل روشنی ترکش میکنند و او بعدها به جستجوی آنها از خانه میگریزد. پیش ازگریز در هفت سالگی نفرین یا پیشگویی اودیپی پدر دامنگیرش میشود.
کافکا تامورا میخواهد از این سرنوشت بگریزد، اما در رؤیاهایش اسیر آن میشود. لذت و هیجان داستانگویی موراکامی در آن است که مرز بین رؤیا و واقعیت روشن نیست. مهارت بینظیر او در آفرینش چشم اندازهای وهم آلودی است که همه چیز در آن منطق درونی خود را دارد. سبک نوشتنش نیز همان طور که خود بارها تأکید کرده، از روی صرافت طبع است. این کاری است خطرناک، مانند نواختن جاز که هم میتواند به بن بست ختم شود و هم به جادههای باز. جای تعجب ندارد که موراکامی به سوی جابجایی زلزلهوار کشیده میشود، یعنی نوعی از حوادث زندگی که همه چیز را ممکن میسازد.
عمل دراماتیک سرنوشت از زمانی شروع میشود که عدهای کودک دبستانی همراه آموزگارشان در پایان جنگ جهانی دوم برای گردآوری قارچ به کوهستان میروند. براثر حادثهای مشکوک همه از هوش میروند و یکی (ناکاتا) مدتها به هوش نمیآید و سپس در عین از دست دادن حافظه، استعدادهای خارق العادهای، از جمله توانایی حرف زدن با گربهها و بارانسازی را به دست میآورد.
زندگی و رؤیاهای کافکا تامورا به نحوی با ناکاتا(در بزرگسالی)گره میخورد. سرنخ ماجرا ظاهرا نزد اوشیما، کارمند کتابخانه و میس سائه کی، مدیر انزواجوی کتابخانه، با گذشتهای تاریک یافت میشود. کافکا تامورا میپندارد میس سائه کی مادر اوست و قرائن و شواهدی له و علیه این موضوع در رمان هست. [کلا همه ماجراهای رمان در هالهای از ابهام پیچیده شده است.
حس فقدان در آثار موراکامی چنان است که انگار چهره خود را به شیشه دنیاهای بعدی و کاملتری میفشارد. موراکامی هنگام نوشتن کافکا در کرانه شبها سرگرم ترجمه ژاپنی تازهای از رمان ناتور دشت از ج. د. سلینجر بود و میتوان رد پای هولدن کالفیلد را در کافکا تامورا، در بیاعتمادی به بزرگسالان درباره دروغهای زندگی و آگاهی لطیفش جست.
یکی از راههای خروج از این هزارتوی اودیپی در جنگلی بکر نهفته است که سربازهای گم شده جنگ جهانی دوم تکمیلش میکنند؛ آنجا که دلدادگان جوان – با همه حیرت و هراسی که این دورنما به بار میآورد تا ابد جوان میمانند. اما از جنم موراکامی به دور است که تدبیرهای دیگری نیز برای راههای خروج نیندیشد.
فصلهای رمان – جزچند فصل اول و یکی دو فصل دیگر یک در میان از زبان کافکا تامورا(اول شخص، زمان حال و از زبان ناکاتا (سوم شخص، راوی دانای کل محدود، زمان گذشته روایت میشود. تأثیر ادبیات ژاپن، از جمله حضور ارواح زنده و مرده و همچنین هزار و یک شب بر نویسنده پیداست.