پیشنهاد و معرفی کتاب آرتمیس، نوشته اندی وییر
کتاب آرتمیس، رمانی در ژانر علمی-تخیلی به قلم اندی وییر است که اولین بار در سال 2017 منتشر شد. داستان این کتاب دربارهی آیندهای دور و فانتزی از بشریت و تلاشهای او برای دستیابی به جهان است که در شهری عجیب به نام «آرتمیس» اتفاق میافتد. شهری که به دست انسان بر سطح کره ماه ساختهشده است و هزاران نفر در آن زندگی میکنند. با بالطبع که این شهر ساختهی افراد بانفوذ و شهری رؤیایی برای ثروتمندان است. در این شهر اقتصاد تنها بر پایهی صنعت توریسم و مجموعهای از راکتورهای هستهای برای تأمین انرژی است.
اندی وییر در این کتاب با هوشمندی تمام توانسته مسائل علمی پیشرفته و عجیب را در دل یک داستان علمی-تخیلی جذاب و پرحادثه روایت کرده و این مسائل پیچیده را با زبانی ساده و روایی به شما بهگونهای یاد بدهد که هیچگاه از ذهنتان فراموش نشود. جزئیات اعجاببرانگیز مطرحشده در این کتاب میتواند دورنمایی از آیندهی بشر بر سطح کرهی ماه و یا حتی کیهان باشد. در حقیقت وییر، جامعهای واقعگرایانه و شگفتانگیز خلق کرده است که آینده را برای مخاطب ترسیم میکند و او را از بعد زمانی و مکانی حال حاضر خویش جدا میکند و به سفری دلنشین اما وهم ناک به فضا میبرد.
از اندی وییر، کتاب مریخی و کتاب پروژه هیل مری را هم بخوانید.
روی حوضهی غبارگرفته و خاکستری راه افتادم و به سمت گنبد عظیم «حباب کنراد» رفتم. دور هوابندش یک حلقه چراغ قرمز کار گذاشته بودند؛ فاصلهاش چنان زیاد بود که به آدم اضطراب میداد.
دویدن با صد کیلو ابزار و وسایل سخت است؛ حتی در گرانش ماه. ولی باورتان نمیشود وقتی زندگی آدم در خطر باشد چقدر سریع میشود جنب خورد.
باب هم کنار من میدوید. صدایش را از بیسیم شنیدم: «بذار مخزن هام رو وصل کنم به لباس فضاییت! »
خودت هم میمیری. فایدهی دیگهای نداره. » تشر زد که: «نشتی خیلی زیادی داری. با چشم خودم دارم میبینم گاز از مخزن هات فرار کنه. »
چه خوب که الان گپ میزنی و امید میدی به م. » باب گفت: «ناسلامتی، من استاد فعالیت برون ناوی (1) حساب میشم. همین الان وایسا! بذار اتصال رو برقرار کنم. » «خیرا» باز هم دویدم. «قبل آژیر نشتی به صدای تق شنیدم. فرسودگی فلز بود. حتما مال سوپاپ هاشه. اگه ابزارهامون رو به هم وصل کنیم، لولهی خودت هم به خاطر لبهی تیز میشکنه. »
«من مشکلی ندارم ریسک کنم! » گفتم: «ولی من دوست ندارم. خیالت راحت، باب. فلز رو خوب میشناسم. » کم کم به جای دویدن، جهشهای یکنواخت اما بلند کردم. مثل حرکت آهستهی فیلمها شد، ولی بهترین راه برای حمل آن همه وزن همین کار بود. نمایشگر داخل کلاهم میگفت پنجاه و دو متر تا هوابند مانده. یک نگاه به نمایشگر روی بازویم انداختم. جلوچشم خودم ذخیرهی اکسیژنم داشت تحلیل میرفت. به همین خاطر دیگر نگاهش نکردم.
قدمهای جهشی بلند اثر داشت. واقعا سریع پیش میرفتم. حتی از باب هم جلو زدم که ماهرترین معلم ف. ب. ن کل ماه بود. شگرد کار این بود: هر بار که پایت به زمین میرسد یک کم فشار رو به جلو باید بدهی تا شتاب بگیری. ولی خوب این کار باعث میشود تک تک جهشها مشکل غامض از کار دربیاید. اگر گند بزنی با صورت میخوری زمین و همان طور سر میخوری و جلو میروی لباسهای ف. ب. ن محکماند، ولی بد نیست عین سنباده باهاشان تا نکنی و روی سنگ پوش (۲) ماه نکشیشان زیادی سریع میری! اگه بیفتی زمین، حفاظ صورتت ترک برمی داره! » گفتم: «بهتر از اینه که توی لباسم خط بشه و نفسم درنیاد. فوقش ده ثانیه برام مونده. » گفت: «من خیلی ازت دورم. منتظرم نمون. برو. » تازه وقتی فهمیدم چقدر سریع حرکت میکنم که سرم را بالا گرفتم و کاشیهای مثلثی حباب گنراد را دیدم. خیلی سریع داشتند بزرگ و بزرگتر میشدند.
گندش بزنند! » فرصت نبود از سرعتم کم کنم. برای آخرین بار جهیدم و توی هوا یک غلت رو به جلو زدم. طوری زمان بندیاش کردم(بیشتر از سربخت و اقبال بود تا مهارت) که با پا به دیوار خوردم. خوب… باب راست میگفت. زیادی سریع میرفتم.
افتادم زمین. بعد تقاکنان ایستادم و به میل لنگ دریچه چنگ زدم. گوشهایم به زق زق افتاد. صد جور آژیرتوی کلاهخودم به صدا درآمد. مخزن اکسیژنم آخرین زورهایش را میزد؛ دیگر نمیتوانست نشتی را جبران کند.
دریچه را باز کردم و افتادم داخلش. زور زدم که نفس بکشم و چشمهایم سیاهی رفت. با لگد دریچه را بستم و دستم را به طرف مخزن اضطراری دراز کردم و گیرهاش را کندم.
سطح بالای مخزن از جا پرید و هوا به درون محفظه سرازیر شد. چنان سریع بیرون ریخت که نیمی از آن به خاطر سرمایش ناشی از انبساط سریعش میعان کرد و به شکل ذرات مه مانند درآمد. افتادم روی زمین؛ چیزی نمانده بود از هوش بروم توی لباس فضاییام نفس نفس میزدم و به هر زور و زحمتی بود جلوخودم را گرفتم که بالا نیاورم. بنیهام برای تحمل این همه تقللا کافی نبود. کمبود اکسیژن باعث شد سرم درد بگیرد. حداقل تا چند ساعت همین طوری هم میماند. کاری کرده بودم که توی ماه مبتلا به ارتفاع زدگی (۳) بشوم
باب هم بالاخره به دریچه رسید. دیدم که از پنجرهی گرد و کوچک روی دریچه سرک میکشد. پشت بیسیم گفت: «وضعیتت؟ » گفتم: «بهوش. » صدایم تیز شده بود.
میتونی وایسی یا بگم کسی بیاد کمک؟ » باب اگر میآمد داخل، من را به کشتن میداد؛ با یک لباس فضایی خراب توی هوابند افتاده بودم. ولی هر کدام از دوهزار نفر آدم توی شهر میتوانستند در را از سمت دیگر باز کنند و من را بکشند داخل.
«لازم نیست. »اول چاردست وپا نشستم و بعد ایستادم. به صفحه فرمان تکیه دادم و فرایند نظافت را شروع کردم.
فوارههای هوای فشار بالا از همهی جهات به سمتم آمد. غبار خاکستری ماه در هوابند پیچ خورد و به درون هواکش های صافی دار روی دیوار کشیده شد
بعد از نظافت، دریچهی داخلی به طور خودکار باز شد وارد اتاق رختکن شدم و دریچهی داخلی را بستم و روی یک نیمکت ولو شدم.
باب خیلی معقول و عادی از هوابند استفاده کرد؛ خبری از آویزان شدن به مخزن اضطراری و آن همه شلوغ کاری نبود(درضمن حالا آن مخزن را باید عوض میکردند). از روش دریچه اپمپ استفاده کرد. بعد از اتمام فرایند نظافتش هم وارد اتاق رختکن شد و پیش من آمد.
بیآن که چیزی بگویم مشغول درآوردن کلاه و دستکشهای باب شدم. هیچ وقت نباید تنهایی لباست را دربیاوری۔ طبعا غیرممکن نیست، ولی اسباب دردسر است. این کارها سنت دارند. او هم همین کار را برایم کرد.
کلاهم را که در میآورد گفتم: «چقدر گند بود. » باب که از توی لباسش بیرون میآمد گفت: «داشتی میمردی. باید به حرفم گوش میکردی. » من هم بدنم را لرزاندم تا لباسم پایین بیفتد و بعد سرم را برگرداندم که نگاهش کنم. به تکهی شکستهی فلزی که یک زمانی سوپاپ بود اشاره کردم. «سوپاپ منفجر شده بود. مگه نگفتم؟ به ش میگن خستگی فلز(۴). »
به سوپاپ نگاه کرد و سری به تأیید تکان داد. «خیلی خوب. حق داشتی که نباید ابزارهامون رو به هم وصل کنیم. دمت گرم. ولی نباید همچین اتفاقی میافتاد. لباست رو از کجا گرفتی آخه؟ »
دست دوم خریدم. »
چرا آخه دست دوم خریدی؟ »
چون وسعم نمیرسه نو بخرم. واسه همینش هم پول نداشتم؛ تا وقتی هم لباس نداشته باشم شما نکبتها من رو توی صنف راه نمیدید. »
باید پول پس انداز میکردی که نو بخری. » باب لوئیس قبل تکاور امریکایی بوده و همیشه فکر همه چیز را میکند.
همیشه سخت میگیرد. از آن مهمتر، مربی ارشد صنف ف. ب. ن است. مدیرش رئیس صنف است، ولی فقط و فقط خود باب است که صلاحیت تو را برای عضویت در صنف تعیین میکند. اگر هم عضو صنف نباشی، اجازه نداری ف. ب. ن تنهایی انجام بدهی یا گروه توریستها را برای گردش ببری روی سطح صنف این طوری کار میکند. یک مشت عوضی.
«خوب؟ کارم چطور بود؟ »
نفسش را با صدای بلند و حالت تمسخر بیرون داد و گفت: «شوخیت گرفته؟ مردود شدی، جز، بدجور مردود شدی. » پرسیدم: «چرا آخه؟ ! تمام مانورهایی که گفتی انجام دادم، تمام کارهایی که باید انجام میدادم انجام دادم. مسیر مانع رو کمتر از هفت دقیقه رد کردم. بعد وقتی یه مشکل پیش اومد که کم مونده بود من رو به کشتن بده، نذاشتم همراهم به خطر بیفته و خودمم سالم و سرحال برگشتم شهر. »
در یکی از کمدها را باز کرد و دستکش و کلاهش را داخلش انداخت. «لباست جزو مسئولیت هات حساب میشه. الباست خراب شد. یعنی تو مردود شدی. »
به من چه که نشتی داشت؟ ! وقتی راه افتادیم بریم، همه چیش خوب بود. » شغل ما معطوف به نتیجه ست. از قدیم گفته ند؛ اخلاق ماه سگیه، رحم هم نداره. براش مهم نیست چرا لباست از کار افتاده. وقتی از کار بیفته میکشدت. باید ابزارهات رو بهتر بررسی میکردی. » مابقی لباسش را روی قفسهی همیشگیاش توی کمد گذاشت.
بیخیال، باب. »
داشتی میمردی، جز چطوری بهت قبولی بدم؟ » در کمدش را بست و راه افتاد که برود. «شیش ماه دیگه میتونی بیای، دوباره آزمایش بدی. »
راهش را بستم. «مسخره ست! چرا زندگیم رو متوقف کنم به خاطریه قانون یلخی صنف؟ »
موقع بررسی ابزارهات بیشتر دقت کن. » بعد از کنارم رد شد و از رختکن بیرون زد. «وقتی هم خواستی اون نشتی رو درست کنی، پول درست و حسابی خرجش کن. »
تماشا کردم که رفت و بعد روی نیمکت ولو شدم.
«گندش بزنن. »
در هزارتوی راهروهای آلومینیومی راه افتادم تا برگردم خانه. خوبیش این بود که مجبور نبودم زیاد راه بروم. از این سر شهر تا آن سرش نیم کیلومتر بیشتر نیست.
من توی آرتمیس زندگی میکنم؛ اولین (و تا الان تنها) شهر روی ماه. آرتمیس پنج تاگرهی بزرگ دارد به اسم «حباب»۔ نصفشان زیر زمین است، یعنی آرتمیس دقیقا شبیه به همان چیزی است که کتابهای علمی تخیلی قدیمی از شهرهای روی ماه توصیف میکردند: یک مشت گنبد. آن بخشهای حباب هم که زیر زمین است نمیتوانید ببینید.
حباب آرمسترانگ وسط قرار گرفته و حبابهای آلدرین و کنراد وبین و شپارد هم دورتادورش را گرفتهاند. (۵) همهی حبابها با دالان به حبابهای همسایهشان وصل میشوند. مدرسهی ابتدایی که بودم یک بار تکلیف مدرسهمان ساختن ماکت آرتمیس بود. خیلی ساده و سرراست: چند تا حباب و میله را به هم وصل کردم. ده دقیقه هم طول نکشید.
رسیدن به این جا خیلی خرج برمی دارد و زندگی در این جا هم مثل چی گران است. ولی نمیشود که شهر را فقط با توریستهای پولدار و میلیاردرهای اجق وجق گرداند. آدم طبقهی کارگر هم میخواهد. نمیشود توقع داشت حضرت آقای عصا قورت داده و جناب پول پارو کن از دماغ فیل افتادهی نکبت فرماییان خودشان با دستهای مبارک توالتشان را تمیز کنند.
من جزو همین آدم کوچکها هستم. نشانی جایی که من زندگی میکنم میشود«کنراد ۱۵ پایین»؛ یک منطقهی گرو کثیف و آشوبناک که پانزده طبقه زیر زمین است و توی حباب کنراد. اگر محلهی ما شراب بود و یک شرابشناس فرانسوی میخواست توصیفش کند میگفت: «مزخرف، با ته مزهی ناکامی و تصمیمات غلط». .
از کنار ردیف درهای مربعی و تنگ هم گذشتم تا به در خانهی خودم رسیدم. این جورخانهها عملا شبیه تختهای چند طبقه بودند. حداقل شانس آوردم که مال من تخت «پایینی» است. راحتتر میشد داخلش رفت و بیرون آمد. تبلتم را روی قفل حرکت دادم؛ در تق صدا داد و باز شد. خزیدم داخل و در را بستم.
توی تختم دراز کشیدم و به سقف خیره شد؛ یک متر هم با صورتم فاصله نداشت.
اصطلاح فنیشان «کپسول اقامتی» است، ولی خود ماها میگوییم تابوت. یک زاغهی بسته است یا مثلا یک تخت سقف دار تنگ با یک درکه قفل میشود. تابوتها هم فقط به درد یک کار میخورند: خوابیدن. خوب، قبول. یک کار
دیگر هم توی این تابوتها میشود کرد(که آن هم شامل است بر افقی دراز کشیدن). ولی منظورم معلوم است دیگر.
یک تخت دارم و یک قفسه. همین. سرویس بهداشتی عمومی ته راهرو است و دوشها هم یکی دو تقاطع آن طرفتر. تابوت من آن قدرها قشنگ نیست که مثلا توی برنامهی تلویزیونی خانههای زیبا و چشم اندازهای ماه نشانش بدهند؛ ولی وسعم نمیرسد جای بهتری بگیرم.
نگاهی به تبلتم انداختم که ببینم ساعت چند است. «گندش بزنند. » وقت نداشتم دراز بکشم و غرق در فکرهای عمیق بشوم. فضاناو باری م. ن. ک(۶) امروز بعدازظهر فرود میآمد و من کلی کار داشتم.
محض شفافسازی: خورشید برای ما وقت «بعدازظهر» را معلوم نمیکند. ماها هر بیست و هشت روز زمینی یک بار«ظهر» داریم و به هرحال هم نمیتوانیم ببینیمش. تمام حبابها در بدنه دارند به قطر شش سانتی متر که یک متر سنگ خردشده بینشان است. گلولهی توپ هم به شهر شلیک میکردی، دچار نشت نمیشد. معلوم است که آفتاب هم واردش نمیشود.
خوب برای زمانبندی شبانه روز چه کار میکنیم؟ زمان کنیا. الان توی نایروبی بعدازظهر بود، یعنی توی آرتمیس هم بعدازظهر است.
به خاطر آن تجربهی نزدیک به مرگم موقع ف. ب. ن عرق کرده و درب و داغون بودم. وقت نداشتم دوش بگیرم، ولی حداقل میتوانستم لباسم را عوض کنم. دراز کشیدم و لباس خنککنندهی ف. ب. ن را در آوردم، بعد لباس سرهمی آبی پوشیدم. کمربندم را که بستم چارزانو نشستم و موهایم را دم اسبی بستم. بعد تبلتم را برداشتم و زدم بیرون.
توی آرتمیس خیابان نداریم. راهرو داریم. ساختن املاک و مستغلات روی ماه خیلی خرج برمی دارد و کسی حاضر نیست یک پاپاسیاش را هدر بدهد که خیابان درست کند. اگر دلت میخواست میتوانستی ماشین برقی یا
اسکوتر بخری، ولی راهروها برای رفت و آمد پیاده طراحی شدهاند. گرانش این جا یک ششم زمین است. راه رفتن انرژی زیادی از آدم نمیگیرد.
هر قدر محله مزخرفتر باشد، راهروهایش هم تنگتر است. راهروهای پایین کنراد برای آدمی که تنگناهراسی دارد فاجعه است. پهنایشان آن قدر است که دو نفر از کنار هم رد بشوند، آن هم به این شرط که به پهلو بچرخند.
از راهروهای پیچ درپیچ به طرف مرکز ۱۵ پایین رفتم. هیچ کدام از آسانسورها نزدیک تابوتم نبودند، به همین خاطر پلهها را سه تا یکی بالا رفتم. پلکانهای مرکزی مثل پلکانهای زمیناند؛ یک مشت پلهی کوتاه بیست و یک سانتی. توریستها این طوری راحت ترند. در منطقههایی که توریست نمیرود، پلهها نیم متر ارتفاع دارند. گرانش ماه همین است دیگر. بگذریم از پلههای توریستی بالا رفتم تا بالاخره به همکف رسیدم. احتمالا از شنیدن پانزده طبقه بالا آمدن از پلهها هم وحشت کنید، ولی چیز خاصی نیست. حتی به نفس نفس زدن هم نیفتادم.
طبقهی همکف جایی است که تمام دالانهای حبابهای دیگر به هم میرسند. طبعا تمام فروشگاهها و لباس فروشیها و بقیهی تلههای مخصوص توریستها آن جاست که از مسیر پیاده رویشان نهایت استفاده را ببرند. در کنراد، این بخش بیشتر شامل رستورانهایی بودند که به توریستهایی که برای خرید غذای واقعی پول نداشتند«جلبک» میفروختند.
جمعیتی کوچک وارد«رابط آلدرین» میشد. تنها راه برای رفتن از کنراد به آلدرین همین رابط است، در نتیجه شاهراه ما حساب میشود(البته یک راه طولانیتر هم هست؛ اول بروی آرمسترانگ و از آن جا بروی آلدرین). از مجرابند(۷) دایرهای و عظیم ورودی گذشتم. اگر دالان دچار نشتی میشد، هوای فرار از کنراد این در را بسته نگه میداشت. هر کسی که توی کنراد بود نجات پیدا میکرد. اگر هم کسی توی دالان بود… بدا به حالش.