کتاب از ما بهتران، داستان موفقیت، نوشته مالکوم گلدول ، معرفی و بررسی

کتاب از ما بهتران با عنوان اصلی «outlires: the story of success» اولین بار در نوامبر ۲۰۰۸ منتشر شد. این کتاب سومین اثر غیر داستانی مالکوم گلدول است و او در این کتاب عوامل موفقیت در سطح بالا را بررسی میکند.
او دربارهی مسائلی مانند اینکه بیل گیتس، بنیان گذار مایکروسافت چگونه به ثروت کمنظیرش دست پیدا کرد یا چگونه بیتلز (beatles) به یکی از موفقترین ستارگان موسیقی تبدیل شد صحبت میکند و از نقش اختلافهای فرهنگی در درک هوشمندانه و تصمیمگیری منطقی میگوید. از ما بهتران داستان آدمهای موفق، میلیونرهای بزرگ و … است و گلدول در این کتاب و سعی میکند پرده از راز رشدشان بردارد و بگوید این از ما بهترون چطور از ما بهتران شدهاند.
مالکوم در کتاب از ما بهتران، داستان موفقیت با نگاه متفاوتی به این قضیه نگاه میکند. او معتقد است بیشتر از آنکه بهخصوصیات فردی این افراد و استعدادهای ذاتیشان نگاه کنیم باید فضایی که در آن رشد کردهاند توجه کنیم. او معتقد است زمان و مکان درست تاثیر بسیار زیادی در موفقیت و عدم موفقیت افراد دارد و جامعه در رشد پتانسیلهای فرد بسیار موثر است.
گلدول در کتاب از ما بهتران، داستان موفقیت بارها و بارها از قانونی به نام قانون «ده هزار ساعت» حرف میزند و ادعا میکند کلید دستیابی به تخصص در سطح بالا تا حد زیادی تمرین به تمرین به روش صحیح است.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
سبک نوشتاری کتاب از ما بهتران، داستان موفقیت بسیار ساده است و گلدول آن را به گونهای نوشته است که عموم مردم بتوانند از آن استفاده کنند، هرچند تعدادی از منتقدان معتقدند او در نگارش این کتاب بسیاری از مسائل کاملاً پیچیدهی اجتماعی را بیش از حد سادهسازی کرده است.
از ما بهتران
داستان موفقیت
نویسنده : مالکوم گلدول
مترجم : حامد رحمانیان
نشر نوین
شهر زتو والفورتوره در ۱۶۰ کیلومتری جنوب شرقی رم در دامنههای کوه آپنینی استان فوجیای ایتالیا واقع شده است. این شهر با شکل و شمایل روستاهای قرون وسطی، در اطراف یک میدان مرکزی بزرگ قرار دارد. روبه روی این میدان، پلاتزو مارکیزال، کاخ طایفه ساجیزه قرار دارد که زمانی از زمینداران بزرگ همین قسمتهای شهر بودهاند. یک راهروی طاقی شکل از یک طرف به کلیسای «مادونا دل کارمینه، بانوی کوه کارمین ما» میرسد. پلههای سنگی باریک به دامنه کوه میروند و ردیفی از خانههای سنگی دو طبقه نزدیک هم با سقفهای سفالی قرمز رنگ در دو طرف مسیر این پلهها قرار گرفتهاند.
قرنها بود که اهالی رزتو در معادن سنگهای مرمر در اطراف تپهها کار میکردند یا در زمینهای کرتبندی شده پایین دره کشاورزی میکردند؛ هر روز صبح، هفت هشت کیلومتر به سمت پایین کوهستان راه میرفتند و موقع شب، همین مسیر طولانی را از تپه بالا میرفتند و برمی گشتند به خانههایشان. روزگار سختی بود. تعداد اندکی از اهالی شهر سواد داشتند. آنها بسیار فقیر بودند و هیچ امیدی به بهبود وضعیت اقتصادی نداشتند. تا اینکه در اواخر قرن نوزدهم، خبرهایی از سرزمین فرصتها در آن طرف آبها به گوش اهالی رزتو رسید.
در ژانویه ۱۸۸۲، گروهی یازده نفره از رزتوییها، ده مرد و یک پسر، به سوی نیویورک رهسپار دریا شدند. وقتی رسیدند آمریکا، شب اول را کف زمین مسافرخانهای در خیابان مالبری، در محله ایتالیای کوچک منهتن خوابیدند. سپس، سفر مخاطرهآمیز خود را به سوی غرب ادامه دادند و بالأخره شغلهایی در معدن سنگ لوحیافتند که در ۱۵۰ کیلومتری غرب شهری نزدیک به شهر کوچک بنگر، پنسیلوانیا واقع بود. سال بعد، پانزده نفر از اهالی رزتو، ایتالیا را به مقصد آمریکا ترک کردند که تعدادی از این گروه نیز درنهایت در بنگر اقامت کردند و به همشهریهای خود در معدن سنگ لوح ملحق شدند. این مهاجران، خبر مربوط به «برجدید» را مرتب به شهر رزتو میفرستادند و خیلی زود ازتوییها یکی پس از دیگری، گروه گروه چمدانها را بستند و راهی پنسیلوانیا شدند. این روند تا جایی پیش رفت که جریان اندک مهاجران نخستین به سیلی از مهاجران تبدیل شد. فقط در سال ۱۸۹۴، حدود هزار رزتویی درخواست ویزای آمریکا دادند و تمام خیابانهای روستای قدیمی خود را سوت وکور، رها کردند.
توییها شروع کردند به خرید زمینهای دامنه تپهای صخرهای که با یک سراشیبی به بنگر متصل میشد و شیارهای عمیقی از حرکت کالسکهها در آن به جا مانده بود. آنها ردیفی از خانههای سنگی دو طبقه با سقفهای سفالی در خیابانهای باریکی ساختند که به بالا و پایین دامنه تپه امتداد داشتند. کلیسایی نیز به نام «بانوی کوه کارمل ما» بنا کردند و نام خیابان اصلی را که این کلیسا در آن واقع شده بود، به افتخار قهرمان بزرگ اتحاد ایتالیا، «خیابان گاریبالدی» گذاشتند. اوایل، شهر خود را «ایتالیای جدید» نامگذاری کردند. اما اندک زمانی بعد، آن را به «تو» تغییر نام دادند که به نظر جالب هم میرسید؛ چون همه آنها از یک روستای مشابه از ایتالیا آمده بودند.
در سال ۱۸۹۶، کشیشی جوان و پرانرژی به نام «پدر پاسکال دنیسکو» سرپرستی کلیسای «بانوی کوه کارمل ما» را بر عهده گرفت. دنیسکو، انجمنهای مذهبی تأسیس و جشنوارههایی برگزار کرد. او اهالی شهر را ترغیب کرد تا زمین را پاکسازی کنند و پیاز، لوبیا، سیب زمینی، هندوانه، خربزه و درختهای میوهای را در حیاطهای بزرگ پشت خانههایشان بکارند. او پیاز و بذر میوهها و سبزیجات را بین اهالی شهر تقسیم کرد. شهر جانی تازه گرفت.
زتوییها شروع کردند به پرورش حیوانات اهلی در حیاطهای پشت خانهشان و درختان میوهای را برای ساخت نوشیدنی خانگی کاشتند. آنها چند مدرسه، یک پارک، یک صومعه سرا و یک قبرستان ساختند. مغازههای کوچک، نانواییها، رستورانها و کافههایی در حاشیه خیابان گاریبالدی افتتاح کردند. بیش از دهها تولیدی لباس را در اندک زمانی کوتاه ساختند.
بیشتر اهالی شهرهای مجاور بنگر، ولزی و انگلستانی بودند. در شهر بعدی در طرف دیگر، درصد بسیار زیادی از اهالی شهر، آلمانی بودند؛ پس شهر رزتو فقط و فقط برای خود رزتوییها بود. این نوع سکنی گزینی باعث ایجاد روابطی تیره بین انگلستانیها و آلمانیها و ایتالیاییها در آن سالها شده بود. اگر کسی در دهههای اولیه ۱۹۰۰ در خیابانهای رژتو در پنسیلوانیا پرسه میزد، فقط زبان ایتالیایی میشنید؛ البته نه تنها زبان ایتالیایی، بلکه با گویش صریح فوجیایی جنوبی نیز در رزتوی ایتالیایی، صحبت میکردند. شهر رزتو در ایالت پنسیلوانیا، دنیای کوچک و مستقل خود را داشت و تقریبا برای جوامع اطرافش ناشناخته بود و ممکن بود که به همین ترتیب ناشناخته بماند اما نه برای مردی به نام استوارت ولف.
ولف پزشک بود؛ رشته گوارش و معده خوانده بود و در دانشکده پزشکی دانشگاه اوکلاهما تدریس میکرد. او تابستانهای خود را در مزرعهای در پنسیلوانیا نه چندان دور از رزتو سپری میکرد. البته این اقامت تابستانی در نزدیکی رزتو چندان هم اهمیت زیادی نداشت، چون رژتو کاملا در دنیای خودش بود؛ به گونهای که میشد در شهر مجاور زندگی کرد و هیچ وقت هم از رازتو خبری نداشت! ولف سالها بعد در مصاحبهای گفت: «به بار تابستون که رفته بودیم اونجا که به نظرم اواخر دهه پنجاه بود. منو دعوت کردن تا در یه انجمن پزشکی محلی سخنرانی کنم. جلسه که تموم شد، یکی از پزشکای محلی منو دعوت کرد تا با هم نوشیدنی بخوریم. گفت: «جالبه من هفده ساله که طبابت میکنم. از همه جا بیمار دارم ولی کمتر شده که از رزتو بیمار زیر ۶۵ سال با ناراحتی قلبی داشته باشم! »
ولف جاخورد. دهه پنجاه بود؛ سالها قبل از ظهور داروهای کاهنده کلسترول و اقدامات تهاجمی برای جلوگیری از بیماریهای قلبی، بیماریهای قلبی در آمریکا شایع و علت اصلی مرگ مردان زیر ۶۵ سال بود. عقل سلیم میگفت نمیشد دکتر باشی و بیمار قلبی به تورت نخوره!
ولف تصمیم گرفت تا تحقیق کند. او از برخی از دانشجویان و همکاران در اوکلاهما کمک گرفت. آنها گواهی فوت اهالی رزتو را تا جایی که میتوانستند مربوط به سالها قبل جمعآوری کردند. سپس، به تحلیل سوابق پزشکی پرداختند، تاریخچه پزشکی را جمعآوری و شجره نامههای خانوادگی تنظیم کردند. ولف گفت: «سرمون شلوغ شد. تصمیم گرفتیم تا تحقیق اولیهای انجام بدیم. سال ۱۹۶۱ بود که شروع کردیم. شهردار بهمون گفت: «همه خواهرام کمکتون میکنن. » چهارتا خواهر داشت، گفت: «سالن شورای شهر رو میتونم در اختیارتون بذارم. » گفتم: «پس خودتون چی؟ کجا جلساتو برگزار میکنید؟ » گفت: «اشکالی نداره، مدتی این جلسات رو به تعویق میندازیم. » خانمها برامون ناهار میآوردن. اتاقکهایی داشتیم که نمونه خونها و نوار قلبها رو اونجا میذاشتیم. چهار هفته اونجا بودیم. بعدش با مسئولین حرف زدم و اونا مدرسه رو توی تابستون در اختیارمون گذاشتن. همه جمعیت رزتو رو دعوت کردیم تا بیان و آزمایش بدن»
نتایج شگفتانگیز بود. در شهر رزتو، کم وبیش هیچ کس زیر ۵۵ سال نبود که به علت حمله قلبی مرده یا نشانههایی از بیماری قلبی داشته باشد. در مردان بالای ۶۵ سال، میزان مرگ و میر ناشی از بیماری قلبی در رزتو روی هم رفته تقریبا نصف این میزان در کل آمریکا بود. در حقیقت، میزان مرگ و میر ناشی از تمامی علتها در رزتو، ۳۰ تا درصد ۳۵ کمتر از میزان مورد انتظار بود. ولف یکی از دوستان جامعهشناس خود را به نام جان برون از اوکلاهما دعوت کرد تا به او کمک کند. برون تعریف میکند: «دانشجویان پزشکی و دانش آموختههای جامعهشناسی رو در قالب مصاحبهکنندگان به کار گرفتیم. در رزتو، خونه به خونه میرفتیم و با افراد بیست ویک سال به بالا صحبت میکردیم. » اگرچه این اتفاق مربوط به پنجاه سال پیش است اما برون همچنان با شوق وذوق خاصی در صدایش، درباره آنچه یافته بودند حرف میزد. «هیچ مورد خودکشی نبود. نه اعتیاد به الکل وجود داشت و نه اعتیاد به مواد مخدر جرم و جنایت هم بسیار اندک بود. هیچ کس یارانهای از دولت نمیگرفت. تازه بعد از اینا، زخمهای گوارشی نیز بررسی کردیم؛ اونا حتی به این مواردم مبتلا نبودن. اهالی این شهر فقط به علت کهولت سن میمردن. همین! »
در حرفه ولف، برای مکانهایی مانند رزتو تعریفی وجود داشت. مکانی که فراتر از رویدادهای عادی قرار میگیرد و در آنجا قوانین طبیعی جواب نمیدهد. رزتو یک «از ما بهتران» بود. تصور ولف ابتدا این بود که اهالی رژتو احتمالا برنامههای غذایی خاصی دنبال میکنند که از بر قدیم با خود آوردهاند و باعث شده است تا نسبت به دیگر آمریکاییها سالمتر بمانند. اما وقف خیلی زود فهمید که این مسئله حقیقت ندارد. توییها قبلا که در ایتالیا بودند برای پخت وپز از روغن زیتون که خیلی سالمتر است، استفاده میکردند؛ اما در زتو روغن حیوانی مصرف میکردند. پیتزا را در ایتالیا با یک برش نان نازک و افزودن نمک، روغن و گاهی اوقات گوجه، ماهی آنشوا یا پیاز و در پنسیلوانیا، با خمیر نان، سوسیس، پپرونی، سالامی، گوشت ران و گاهی اوقات تخم مرغ درست میکردند. شیرینی جاتی مثل بیسکوتی و تارالی را برای عید کریسمس و عید پاک نگه میداشتند اما در رزتو، این شیرینی جات را همیشه مصرف میکردند. پس از آنکه ولف و متخصصین تغذیه عادات معمول غذایی رزتوییها را بررسی کردند، دریافتند که بیش از درصد ۴۱ از کالری آنها از چربیها تأمین میشود. به علاوه، رزتوییها افرادی نبودند که کله سحر از خواب بلند شوند و تمرین یوگا انجام بدهند یا تند و چابک حول و حوش ۱۰ کیلومتر بدوند! رزتوییهای پنسیلوانیایی بسیار سیگار میکشیدند و خیلی از آنها درگیر چاقی بودند.
اگر رژیم غذایی و ورزش جواب این یافتهها نبود، ژنتیک چطور؟ زتوییها گروهی صمیمی از یک منطقه مشابه در ایتالیا بودند. بنابراین تصور بعدی ولف این بود که شاید از یک اصل و نسب خاص و مقاوم هستند که آنها را از بیماریها مصون میدارد. بنابراین، ولف به بررسی اقوام رزتوییهای ساکن در دیگر نقاط آمریکا پرداخت تا دریابد که آیا آنها نیز همانند بستگان خود در پنسیلوانیا این سلامتی استثنایی را دارند یا خیر. اما نه، این طور نبود.
پس از آن، ولف به بررسی منطقهای پرداخت که توییها در آن زندگی میکردند. آیا ممکن بود که زندگی در دامنههای کوه پنسیلوانیای شرقی چیزی داشته باشد که برای سلامتی آنها مفید باشد؟ نزدیکترین شهرها به رزتویکی بنگر بود که تقریبا پایین دست تپه قرار داشت و دیگری نزرت بود که چند کیلومتری با رزتو فاصله داشت. هر دوی این شهرها تاحدودی هم اندازه رزتو بودند و در این دو شهر، انواع مشابهی از مهاجران سخت کوش اروپایی ساکن بودند. ولف سوابق پزشکی این دو شهر را با دقت بررسی کرد. میزان مرگ و میر ناشی از بیماریهای قلبی در مردان بالای ۶۵ سال در دو شهر بنگر و نزرت سه برابر شهر رزتو بود. باز هم ولف به بن بست خورد.
نکتهای که ولف تازه فهمید این بود که معمای رزتو رژیم غذایی با ورزش یا ژن یا محل زندگی نبود. پس جواب باید در خود شهر تو باشد. وقتی ولف و برون در اطراف شهر قدم میزدند، تازه متوجه شدند که چرا معمای رزتو در خود شهر زتو نهفته است. مثلا آنها میدیدند که چگونه رزتوییها یکدیگر را ملاقات میکنند، توی خیابان میایستند تا با همدیگر به ایتالیایی گپ بزنند یا در حیاط خلوت خانهها برای همدیگر آشپزی میکنند. آنها متوجه مجموعهای از خانوادههای گسترده شدند که اساس ساختار اجتماعی شهر بودند. آنها میدیدند که چگونه در بسیاری از خانهها سه نسل زیر یک سقف زندگی میکنند و پدربزرگها و مادربزرگها از چه احترام بالایی برخوردارند. آنها برای مراسم عشای ربانی به کلیسای «بانوی کوه کارمل ما» میرفتند و میدیدند که چگونه کلیسا باعث اتحاد و آرامش مردم میشود. آنها ۲۲ سازمان شهری مستقل را در رزتو، شهری با فقط دو هزار نفر جمعیت، شناسایی کردند. رزتوییها با منش خاص خود یعنی برابر طلبی اجتماعی خو گرفته بودند؛ ثروتمندان را از بالیدن به داشتههای خود منع میکردند و به فقرا کمک میکردند تا شرمنده نداشتههای خود نباشند.
رزتوییها با انتقال فرهنگ جنوب ایتالیا به تپههای شرق پنسیلوانیا، یک ساختار اجتماعی قدرتمند و ایمنی ساختند که توانست آنها را از فشار دنیای مدرن مصون سازد. رزتوییها سالم بودند به خاطر آن محل زندگیشان در ایتالیا که از آنجا آمده بودند، بابت دنیایی که در شهر کوچک خودشان، رزتو، در میان تپهها ساخته بودند. برون میگوید: «اولین باری که رفتم رزتو یادم میاد. سه وعده غذایی برای سه نسل در یک خونواده، انواع نونواییها، مردمی که توی خیابونا رفت و آمد میکردن یا نشسته بودن توی بالکن خونشون و با هم گپ میزدن، تولیدیهای لباسی که روزها زنها اونجا کار میکردن و در همان حال مردها توی معادن سنگ لوح مشغول بودن. شگفتانگیز بود»
هنگامی که برون و ولف اولین بار یافتههای خود را برای جامعه پزشکی ارائه دادند، میتوان ناباوری این جامعه را تصور کرد. آنها به کنفرانسهایی میرفتند که همکارانشان دستاوردهای خود را با ردیفی طولانی از دادهها در جداول منظم ارائه میدادند و به این ژن و آن فرآیند فیزیولوژیکی اشاره میکردند. اما در مقابل، برون و ولف از فایدههای رمزآلود و جادویی گپ زدن مردم با یکدیگر در خیابان و زندگی سه نسل زیر یک سقف حرف میزدند. در آن زمان، متخصصان عقیده داشتند که زندگی طولانی مدت تا حدود زیادی بستگی به این داشت که ما چه کسی هستیم. به عبارتی دیگر، به ژنهای ما مربوط بود. بستگی به تصمیمهایی داشت که میگرفتیم، چه چیزی برای خوردن انتخاب کنیم، چقدر ورزش کنیم و تا چه اندازهای نظام پزشکی ما را مؤثر درمان میکند. اما هیچ کس به رابطه بین سلامتی و اجتماع فکر نمیکرد.
ولف و برون مجبور بودند جامعه پزشکی را متقاعد کنند تا درباره سلامتی و حملههای قلبی به گونهای کاملا متفاوت فکر کنند. آنها باید جامعه پزشکی را وادار میکردند تا بدانند که اگر پزشکان فقط انتخابهای فردی شخص یا فعالیتهای انفرادی وی را در نظر بگیرند، قادر نخواهند بود تا پرده از راز سلامتی این شخص بردارند. پزشکان باید به فراتر از مسائل فردی توجه میکردند، باید از فرهنگی که شخص جزئی از آن است، اینکه دوستان و خانواده وی چه کسانی هستند و خانوادهاش اهل چه شهری هستند، اطلاع کسب میکردند. آنها باید به این دیدگاه توجه میکردند که ارزشهای دنیایی که در آن زندگی میکنیم و افرادی که اطراف ما هستند، تأثیر عمیقی برما که هستیم» میگذارند. در «از ما بهتران» برای درک ما از موفقیت، میخواهم آنچه را انجام دهم که ولف استوارت برای درک ما از سلامتی انجام داد.