معرفی کتاب خرمگس ، نوشته اتل لیلیان وینیچ

اتل لیلیان وینیچ در خانوادهی جورج بول یکی از دانشمندان برجستهی انگلیسی در ۱۱ مه ۱۸۶۴ دیده به جهان گشود. پدر وی پروفسور ریاضیات بود. او به تحصیل فلسفه، ادبیات، زبانشناسی و موسیقی پرداخت. در این میان، موسیقی بیش از همه نظر او را جلب میکرد. در سال ۱۸۹۳، ترجمه آثار گوگول، داستایفسکی و گروهی دیگر از نویسندگان روس را آغاز کرد. پس از آن، رمان خود، خرمگس را به چاپ رساند.
وینچ در این کتاب، سیمای انسانهایی را مجسم کرده است که برای آزادی، استقلال و حقوق خود دست به مبارزه میزنند و در این راه از مرگ نیز هراسی ندارند.
آرتور، قهرمان داستان که در سراسر این اثر برانگیزاننده«ریوارز» یا به سبب نیش قلمش «خرمگس» خوانده میشود؛ جوانی مذهبی است که تحت آموزشهای کشیش پیری، تبدیل به یک مسیحی متعصب شده و سعی دارد تا کارهایش را طبق آموزشهای دینی، منطبق کند. او که دانشجوی فلسفه است، در دانشگاه جذب یک تشکل دانشجویی به نام «ایتالیای جوان» میشود و کشش پیر سعی میکند تا او را از فعالیتهای خطرناک سیاسی برحذر دارد.
با این مقدمه شاید خوانندهی این رمان تصور کند که یک رمان سیاسی را در دست دارد؛ اما در ادامه متوجه میشود که این رمان به هیچ وجه سیاسی نیست و تنها احساسات و عواطف یک جوان را موضوع خود قرار داده است.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
آرتور که در مییابد کشیش پیری که او را به عنوان مرشد و مراد خود شناخته، درحقیقت خود را پشت گناه بزرگی مخفی کرده و نقاب بر چهره داشته است و نیز میفهمد که او فرزند نامشروع همین پیرو مرادش است؛ از یک جوان آرام و مهربان و معتقد به انسانی ضددین تبدیل میشود و میخواهد وانمود کند که انسانی دیگر است.
عشقی که در اثر یک سوءتفاهم به ناکامی کشیده و تردید در شخصیت پدری که او را سرمشق و الگوی خود میدانسته، او را از آدمی آرام به انسانی ماجراجو تبدیل میکند. در حالی که دیگران به مبارزهی منفی روی آورده و فعالیتهای سیاسی خود را به صدور اعلامیه و بیانیه محدود کردهاند، او به مبارزهی مسلحانه روی آورده و در همان حالی که با نام مستعار«خرمگس» به نوشتن طنزهای سیاسی میپردازد، با عدهای جنگجوی سیاسی به فعالیتهای مسلحانه مشغول است و همهی اینها برای انتقام از همان کشیشی است که زمانی او را کعبهی آمالش میدید.
گرچه آرتور، چه از نظر ظاهری و چه از نظر افکارش بسیار تغییر کرده و همه او را آدمی بیرحم و خشن تصور میکنند؛ اما او خصایل انسانیاش را حفظ کرده تا جایی که وقتی میتوانست با کشتن پدری که برای انتقام از او لحظه شماری میکرد به راحتی جانش را نجات دهد؛ اما نمیتواند و ترجیح میدهد تا گرفتار شود و با آن که میداند با این کار سرانجامی جز مرگ ندارد؛ جانش را به خطر میاندازد.
این رمان بیشتر از آن که یک داستان سیاسی را روایت کند، داستانی بسیار عاطفی را روایت میکند و در نوع خود یکی از شاهکارهای داستانی به شمار میرود.
کتاب خرمگس | اثر اتل لیلیان وینیچ | انتشارات مجید
نویسنده : اتل لیلیان وینیچ
مترجم : حمیدرضا بلوچ
در یکی از شبهای گرم ماه ژوئن آرتور در کتابخانهی علوم الهی شهر پیزا نشسته و سرگرم زیر و رو کردن انبوهی از موعظههای خطی بود. پنجرهها به طور کامل باز بودند و کرکرهها را برای این که مانع ورود هوای گرم شوند، به حالت نیم بسته درآورده بودند
کشیش مونتانلی، پدر روحانی و مدیر کتابخانه، برای لحظهای دست از نوشتن برداشت و نگاهی همراه با مهربانی به سری که با انبوه موهای مشکی و براق روی ورقهای خطی خم شده بود، انداخت و گفت: «کارینو، بالاخره نتوانستی آن را پیدا کنی؟ اشکالی ندارد، باید آن را دوباره بنویسم. اصلا ممکن است پاره شده باشد و من بیجهت تو را به زحمت انداختم. »
صدای پدر مونتانلی در عین حال که آرام، پرطنین و گیرا بود، چنان آهنگ دلپذیری داشت که به کلامش جذابیت خاصی میبخشید. صدایش مثل سخنوران ذاتی، بسیار پخته و اصیل بود و هرگاه با آرتور حرف میزد، لحنی محبتآمیز داشت.
آرتور در پاسخ گفت: «نه پدر، باید پیدایش کنم. مطمئنم آن را همین جا گذاشتهاید. فکر نمیکنم هرگز بتوانید دوباره مثل آن را بنویسید. »
مونتانلی مشغول کار خود شد. در آن سوی پنجره، سوسکی با بالهای طلایی به طور یکنواخت وزوز میکرد و از خیابان، صدای فریاد متوالی و آزاردهندهی یک میوه فروش سیار به گوش میرسید.
ناگهان آرتور فریاد زد: «یافتم! یافتم! دربارهی شفا دادن افراد جذامی است! »
آن گاه با گامهای آرامی که همیشه باعث عصبانیت اهالی خانه میشد، طول اتاق را طی کرد. آرتور، قدی کوتاه و اندامی لاغر و استخوانی داشت و بیشتر از آن که یک جوان انگلیسی از طبقهی متوسط در دههی سوم قرن نوزدهم باشد، با آن بازوهای کشیده، دهان کوچک و ظریف و دست و پای نحیف و باریکش، به یک ایتالیایی در تابلوهای نقاشی قرن شانزدهم شباهت داشت. اگر برجای خود بیحرکت مینشست، ممکن بود که او را با دختر زیبایی که لباس مردانه پوشیده، اشتباه بگیرند. با همهی اینها، هنگامی که به جنب وجوش میافتاد، چابکی و چالاکیاش آدم را به یاد پلنگ دستآموز بدون چنگال میانداخت
– درسته، خودش است! آرتور، اگر تو را نداشتم چه کار میکردم؟ همه چیزم این طرف و آن طرف گم و گور میشد. خب، حالا دیگر مجبور نیستم چیزی بنویسم. حالا بیا با هم به باغ برویم تا به تو کمک کنم. کدام مطلب را نفهمیدی؟
سپس با هم به محوطهی باغ آرام و به سایه نشستهی دیر رفتند. کتابخانه در وسط ساختمانهای یک صومعهی قدیمی دومینیکن (۲) قرار گرفته بود. حیاط مربع شکل صومعه حدود دویست سال قبل شکل گرفته بود و اکلیلهای کوهی و اسطوخودوسها با بوتههای درهم پیچیده از میان شمشادها رشد کرده بودند. حالا دیگر همهی راهبههایی که لباس سپید پوشیده و زمانی از این گیاهان محافظت میکردند، در دل خاک دفن شده بودند؛ اما با وجود آن که دیگر کسی از گلهای آنها به عنوان گیاه شفادهنده استفاده نمیکرد؛ ولی باز هم در هر شبانگاه دلانگیز
نیمهی تابستان، گل میدادند. دستههایی از جعفری وحشی و گلهای خودرو از میان شکافهای گذرگاهها سر برآورده بود. دهانهی چاه وسط حیاط از انبوه سرخسها و خس وخاشاک پوشیده شده بود. کمی دورتر در باریکه راهها، ساقههای گلهای سرخ خودرو پراکنده شده و شقایقهای سرخ و بزرگی در حاشیهی شمشادها، جلوهگری میکردند. گلهای انگشتانه سرشان را به طرف چمن پریشت خم کرده، تاک پیرو وحشی و بیبرگی بر شاخههای عریان درخت ازگیل فراموش شدهای میپیچید و سر شاخهی پر برگی را لجوجانه و غمگین تکان میداد.
در یک طرف باغ، ماگنولیای تنومندی که به گل تابستانی نشسته بود هم چون یک برج تیره از شاخ و برگ مینمود که با شکوفههای شیری رنگ، تزیین یافته بود.
مونتانلی روی نیمکت چوبی و زبری که به تنهی ماگنولیا چسبیده بود، نشست. آرتور در دانشکدهی علوم الهی درس نمیخواند، بلکه در دانشگاه به تحصیل فلسفه مشغول بود؛ ولی امروز به خاطر آن که در درسهای خود با مشکلی روبه رو شده بود و میبایست حلش میکرد، نزد پدر روحانی آمده بود. در نگاه آرتور، مونتانلی مثل یک دایره المعارف زنده بود.
پس از آن که آرتور اشکال درسی خود را رفع کرد، گفت: «خب پدر، اگر با من امری ندارید، بهتر است دیگر بروم. » – امروز دیگر بیش از این دلم نمیخواهد کار کنم؛ اما مایلم اگر تو هم فرصتش را داشته باشی کمی دیگر پیشم بمانی. آرتور گفت: «اوه البته. » و به تنهی درخت تکیه داد و از لابه لای شاخ و برگها به غروب آسمان نگاه کرد که نخستین ستارگان بیرمق آن در آسمان صاف و آرام سوسو میزدند. چشمان آبی تیرهی او که بسیار مرموز هم بودند در پشت مژههای سیاهش، از مادرش به او ارث رسیده بود که اهل کرون وال (۳) بود. مونتانلی برای آن که اسیر جادوی آن چشمها نشود، چشم از او دزدید و گفت: «کارینو، مثل این که خستهای. »
آرتور جواب داد: «مجبورم، باید تلاش کنم. » در لحن صدایش خستگی خاصی موج میزد و مونتانلی خیلی زود متوجه این موضوع شد. به او گفت: «نباید این
قدر زود به کالج میرفتی. آن همه پرستاری و شب بیداریها برای مراقبت از مادر بیمارت، حسابی خسته و فرسودهات کرده. باید قبل از این که از لگهورن (۴) بروی، وادارت میکردم تا خوب استراحت کنی. »
– اوه، پدر چه فایدهای داشت؟ بعد از مرگ مادرم دیگر نمیتوانستم در آن خانهی غمزده بمانم. جولیا مرا به مرز جنون میکشاند.
جولیا، همسر برادر بزرگ و ناتنی آرتور بود که همیشه او را مورد آزار و اذیت قرار میداد و به او زخم زبان میزد. مونتانلی به آرامی گفت: «من به هیچ وجه دلم نمیخواست نزد خویشاوندان خود بمانی و مطمئن بودم برایت بسیار زجرآور خواهد بود؛ بلکه دوست داشتم دعوت دوستت، آن دکتر انگلیسی را بپذیری و نزد او بروی. اگر یک ماه در خانهاش سکونت میکردی، بدون تردید امروز آمادگی بیشتری برای ادامهی تحصیل داشتی. »
– نه پدر، به راستی نمیتوانستم! خانوادهی «وارن»ها(۵) آدمهای فوق العاده خوب و با محبتی هستند؛ اما آنها موضوع را نمیفهمند و همیشه برایم دلسوزی میکنند و من به هیچ وجه تحملش را ندارم که کسی مرتب از مادرم حرف بزند و در پی آرام کردن من باشد. البته ما با آنان فرق دارد. او همیشه، حتا زمانی که ما خیلی بچه بودیم، میدانست باید چه بگوید و چه نگوید… اما بقیه مثل او نیستند. تازه مسأله فقط همین نیست…
دیگر چه چیزی هست، پسرم؟ آرتور چند شکوفه از ساقهی خمیدهی گل انگشتانه چید و آنها را با حالتی عصبی در مشت خود فشرد و بعد از مکثی افزود: «من دیگر تحمل ماندن در آن شهر را نداشتم. آن جا مغازههایی هست که مادرم از آنها، وقتی خیلی بچه بودم، برایم اسباب بازی میخرید… ساحلی در آن جا هست که تا قبل از اوج بیماریش همیشه او را برای قدم زدن به آن جا میبردم و میگرداندم. به هر جای این شهر که قدم میگذارم، برایم خاطرهای را تداعی میکند. هر دختر فروشندهای با دستهای گل به سراغم میآید و تصور میکند که من هنوز آن گلها را میخواهم. گورستان کلیسا هم همان جاست. من چارهای جز ترک آن جا را نداشتم؛ چون به هر گوشهای که میرفتم، دلم میگرفت. »
آرتور حرفهایش را قطع کرد و هم چنان به جداکردن شکوفههای گلهای انگشتانه ادامه داد. سکوتی عمیق و طولانی برقرار شد و آرتور نگاهی به پدر روحانی انداخت. از این که او خاموش بود و چیزی نمیگفت تعجب کرد. هوا کم کم در زیر شاخههای ماگنولیا تاریک میشد و همه چیز تاریک به نظر میرسید؛ ولی هنوز آن قدر روشنایی وجود است که بتوان چهرهی آزرده و رنگ پریدهی مونتانلی را تشخیص داد. به تدریج خم شده و سر فرو افکنده بود و با دست راست خود، لبهی نیمکت را محکم گرفت.
آرتور نگاهش را با احساسی از شگفتی و احترام از او برگرداند و به دوردستهای در تاریکی نشسته؛ نگریست. انگار به طور ناخودآگاهی پای در سرزمینی مقدس گذاشته بود. با خود اندیشید: «خدای من، چه قدر در مقایسه با او حقیر و خودخواه هستم. اگر این درد و مصیبت من مربوط به خودش بود، کمترین اعتنایی به آن نمیکرد. »
مونتانلی سرش را بیدرنگ بلند کرد و به پیرامون خود نگاه کرد، سپس با لحنی بسیار مهربان گفت: «به هرحال، زیاد اصرار نمیکنم که برگردی؛ اما باید به من قول بدهی که وقتی تعطیلات تابستانی شروع شد، حسابی استراحت کنی. فکر میکنم بهتر است تعطیلات را دور از حومهی لگهورن بگذرانی. نمیتوانم شاهد آسیب دیدن سلامتیات باشم. »
– پدر، وقتی دانشکدهی علوم الهی تعطیل شود، به کجا میروید؟ – مثل همیشه هر سال باید شاگردها را به ییلاق ببرم و مراقب آنها باشم؛ ولی معاونم در اواسط ماه اوت از مرخصی برمی گردد. سعی میکنم برای تفریح و گردش به کوههای آلپ بروم. آیا تو هم با من میآیی؟ میتوانم تو را به یک کوه نوردی طولانی ببرم. به نظرم خوشت بیاید به روی خزهها و گلسنگهای آلپ مطالعه کنی؛ ولی اگر تنها با من بمانی، شاید حوصلهات سر برود، نه؟
آرتور دستهایش را به شیوهای که جولیا به آن «روش خارجیها» میگفت، به هم فشرد و گفت: «پدر، حاضرم هر چی دارم بدهم که در کنار شما و با شما باشم… فقط مطمئن نیستم که…» و از سخن بازماند.
– مطمئن نیستی که چی؟ … فکر میکنی آقای برتون اجازه نمیدهد؟ – البته که از چنین چیزی خوشش نمیآید؛ ولی نمیتواند در این کار دخالت کند. من حالا هیجده ساله شدم و میتوانم هر کاری که بخواهم انجام دهم. تازه، او تنها برادر ناتنی من است. لزومی نمیبینم از او اطاعت کنم. او همیشه با مادرم نامهربان بود.
با این وجود، اگر به طور جدی مخالفت کرد، به نظر من بهتر است با او لجاجت نکنی؛ چون این طوری ممکن است در خانه با وضع دشوارتر و پیچیدهتری روبه رو شوی، اگر…
آرتور شتاب زدہ کلام پدر را قطع کرد و با دلخوری گفت: «وضع من بدتر از این نمیشود! آنها همیشه از من بیزار بودند و هنوز هم بیزار هستند… کارها و رفتار من هم در مورد رفع این بیزاری هیچ تأثیری نداشته است. گذشته از این، جیمز چه گونه میتواند از آمدن من با شما، پدری که اقرارهایم را میشنود، ناراضی باشد؟»
– به هرحال، باید به خاطر داشته باشی که او یک پروتستان است. بنابراین، بهتر است نامهای برایش بنویسی و صبر میکنیم تا نظر او را دریابیم؛ ولی پسرم، نباید صبرت را ازدست بدهی. به هرحال، این کارها و رفتار توست که مهم است، خواه مردم از تو بیزار باشند و یا دوستت داشته باشند.
این گفتهی پدر روحانی چنان با نرمی و ملاطفت بر زبان آمد که آرتور از شنیدن آن کمی سرخ شد و درحالی که آه میکشید، گفت: «بله، درست است… حق با شماست؛ اما بسیار دشوار است. »
ناگهان مونتانلی موضوع بحث را عوض کرد و گفت: «از این که عصر سه شنبه نتوانستی نزد من بیایی، خیلی ناراحت شدم. اسقف آریزو پیش من بود و من هم دلم میخواست که تو هم او را ببینی. »
– پدر؛ به یکی از دانشجوها قول داده بودم تا برای شرکت در جلسهای به خانهاش بروم. آنها در انتظارم بودند.