معرفی کتاب دژ، نوشته آنتوان دو سنت اگزوپری

اگزوپری در سال ۱۹۲۹ قراردادی با مؤسسهی انتشاراتی کالیمار امضا کرد که به موجب آن باید هفت رمان برای این مؤسسه مینوشت. این هفت رمان عبارت بودند از: پیکجنوب، زمین آدمها، پرواز شبانه، نامه به یک گروگان، شازده کوچولو، خلبان جنگ و دژ. اگزوپری شش عنوان اول را به تدریج نوشت و به مؤسسهی گالیمار تحویل داد، اما هفتمی یعنی دژ تا سال ۱۹۴۴ نه تنها چاپ نشد، بلکه حتا به پایان هم نرسید. از نظر تاریخ نگارش شش عنوان اولیه وضعشان مشخص است، اما دژ را از نظر تاریخ نگارش معلوم نیست کجا میتوان جا داد. آغاز نگارش آن به سال ۱۹۳۶ برمی گردد، با نوشتهای ده دوازده صفحهای و با عنوان: قائد اعظم یا رئیس بزرگ که بعدها مقدمهای شد برای دژ. پانزده فصل اولیه تا سی و یکم دسامبر ۱۹۴۰ – پیش از رفتنش به نیویورک – نوشته شد. تاریخ معینی برای نگارش بقیهی اثر نمیتوان تعیین کرد، بیشک طی اقامتش در نیویورک از ژانویه ۱۹۴۱ تاآوریل ۱۹۴۳، ضمن نوشتن بقیهی کارهایش، به نگارش دژ هم میپرداخته است.
با توجه به این که کتاب داستانی منسجم نیست که با روند معمولی هر رمانی نوشته شده باشد، بنابراین تاریخ نگارش آن مهم نیست به ویژه که پایانی ندارد و تاریخ انتشار آن هم ۱۹۴۸، یعنی چهار سال پس از ناپدید شدن نویسنده است. آن چه اهمیت دارد متن کتاب و شیوهی نگارش آن است.
پیش از همه چیز باید به خواننده هشدار دهم که کتاب را به عنوان یک رمان، مانند سایر کارهای اگزوپری به دست نگیرد، همان طور که اشاره کردم استخوانبندی منسجم یک رمان در آن دیده نمیشود، یک سلسله تأملات، اندیشهها و یا به عبارت بهتر حدیث نفس و جریان سیال ذهن است. خودش میگوید: «گونهای آواز درونی» است که به تدریج «لحن خشنتری به خود میگیرد، اما موسیقی به جا میماند و صورت سیر و سلوک پیدا میکند».
دژ آدم را به یاد کتابی از ژان ژاک روسو به نام: «رؤیاهای گردشکنندهای تنها» میاندازد. هرچند نزدیک سه قرن میان نگارش این دو فاصله است، اما چنین سبک نوشتن چه در فرانسه و چه در ایران سوابق طولانی دارد، پیش از روسو، مونتنی و پاسکال و پس از او مترلینگ هم چنین نوشتههایی از خود به یادگار گذاشتهاند. خود اگزوپری در فصل ۸۸ از «دژ» به عنوان «گشت وگذارها در دشتی بیگانه» نام میبرد
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
«ولی طی گشت وگذارهایم در دشتی بیگانه برحسب اتفاق به سدهایی برخوردم… با گامهای آهستهی اسبم، راهی را در پیش گرفته بودم که از دهکدهای به دهکدهای دیگر میرفت. راه میتوانست یکراست از میان دشت ادامه یابد، اما از کنارههای کشتزاری گذشت و من در پیچ و خمهایش چند لحظهای سرگردان شدم…. این کشتزار مرا اسیر خودش کرد و به منحرف شدن از راه اصلی رضایت دادم، در حالی که میتوانستم اسیم را از میان کشتزار برانم، اما همچون پرستشگاهی برایش احترام قائل شدم. سپس جاده مرا به ملکی رساند که دور و برش دیوار کشیده بودند… در پس دیوار، درختهایی را میدیدم… و چند برکهی آب زلال که در پس شاخ و برگ درختان مانند آینه میدرخشیدند. در آن جا جز سکوت چیزی نمیشنیدم… در طول این گشت وگذار در حالی که اسبم توی چالههای راه میلنگید، یا افسارش را میکشید تا کمی از علفهایی را که کنار دیوار روییده بودند بخورد، این احساس به من دست داد که راه من با پیچ و خمهای ناگهانیاش، احترام هایش، تفرجهایش و زمان از دست رفتهاش انگار بر اثر آیینی، یا اتاق انتظار پادشاهی، چهرهی شهریاری را ترسیم میکرد و همهی کسانی که از این راه میگذشتند، در حالی که توی کالسکهشان یا بر پشت الاغ کندروشان بالا و پایین میشدند، بیآن که بدانند تحت تأثیر عشق بودند. »
ضمن این که این فصل از کتاب مشتی نمونهی خروار است، میتوان گفت همهی کتاب که یک سلسله سیرو سلوک، کشف و شهود و چیزهایی است که گاه به صورت پارهای از خاطرهها، یا نقل قولها میآید، در آن خلاصه شده است. به همین دلیل است که گفتم «دز» یک رمان نیست و خواننده نمیتواند از ابتدا تا انتهای آن را مانند کتابهای دیگر اگزوپری یک نفس بخواند، بلکه باید تکه تکه، بخش بخش، فصل به فصل آن را خواند و روی هر جمله و هر پاراگرافش تأمل کرد، دوباره آن را خواند و تجزیه و تحلیلش کرد.
کتاب و مطالبش به ظاهر ساده است، گاه از مسائلی بسیار ابتدایی و پیش پا افتاده سخن به میان میآید، واژهها اسمها، فعلها و اصطلاحاتی عامیانه به کار میرود، استعارهها و تشبیهاتی که به هیچ وجه با الگوی اصلی همخوانی ندارند. جمله گاه حالتی معماوار پیدا میکند، انگار باید بارها آن را خواند، سنگین و سبک کرد، دربارهاش اندیشید تا کلید حل معما پیدا شود.
در پیش گفتاری که برای «زمین آدمها» نوشتم گفتم اگزوپری علاوه بر رماننویس، شاعر، فیلسوف و عارف هم هست. «دز» چکیدهی افکار فیلسوفانه و عارفانهاش است که گاه – البته بیش وقتها – شعری است بلند که به صورت نثر نوشته شده. خواننده نباید گول ظاهر ساده و گاه بسیار ابتدایی مطالب مطرح شده را بخورد. در پس آنها مسایل بسیار مهمی دربارهی آفریدگار جهان هستی، آفرینش، انسان، زندگی، عشق، اخلاق، عدالت و داوری وجود دارد. اما نکتههای اصلی یعنی عشق، همسر، خانه و خانواده، زمین و طبیعت هر زمان به صورتهای گوناگون و با واژههای متفاوت ارایه میشوند. راوی با خداوند گاه درددل میکند، حل مشکل میخواهد و گاه به نیایش میپردازد. از عشق گاه به ده دوازده صورت مختلف نام میبرد و به کانون خانواده، گاه «اقامتگاه»، گاه«خانه»، گاه «ملک» و گاه«کاخ»اطلاق میکند، واژههایی که نزدیک و شبیه به هماند اما طنینی بس بیگانه دارند.
کتاب دژ
نویسنده : آنتوان دو سنت اگزوپری
مترجم : پرویز شهدی
انتشارات مجید
خیلی وقتها دیدهام ترحم به کژراهه رفته. ولی ما که بر آدمها حکم میرانیم، یاد گرفتهایم عمق روحشان را بررسی کنیم تا دلسوزی و ابراز همدردیمان را به کسانی ارایه دهیم که سزاوار ملاحظه و رعایت باشند. اما حاضر نیستم این دلسوزی را در مورد زخمهایی ابراز کنم که زنها را رنج میدهد و به آن مباهات میکنند، در مورد محتضران و مردهها هم همین طور. و میدانم چرا.
در دورانی از جوانیام برای گدایان و زخمهای علاج ناپذیرشان دل میسوزاندم. شفادهندگانی را به مداواشان میگماشتم و برای زخم هاشان مرهم میخریدم. کاروانها از جزیرهای دوردست مرهمهایی را که با ترکیب گرد طلا ساخته شده بود برایم میآوردند که پوست پاره شده روی گوشت را به هم میآورد و جوش میداد. این کار را همچنان ادامه دادم تا روزی که پی بردم این زخمها و بوی آزاردهندهشان برای آنها وسیلهای کمیاب برای جلب کردن نظرهاست و در حال خاراندن و مالیدن فضلهی پرندهها روی زخمها غافلگیرشان کردم، درست مانند کسی که به زمین کود میدهد تا گلهای ارغوانی در آن برویاند. با غرور و مباهات زخمشان را به یکدیگر نشان میدادند و صدقههایی را که از این راه به دست آورده بودند به رخ هم میکشیدند، چون آن کس که از همه بیش ترصدقه جمع میکرد، توی دلش خود را با کشیش اعظم که زیباترین بتهایش را به معرض تماشا میگذاشت، مقایسه میکرد.
اگر میپذیرفت پزشک من معاینهاش کند، به این امید بود که با نشان دادن وسعت زخمها و بوی تعفنشان، آنها را حیرتزده کند. اگر هم بخش باقی مانده از عضو قطع شده را به رخ دیگران میکشیدند به این خاطر بود که سری توی سرها بیاورند. در نتیجه مراقبتهای پزشکی را به عنوان بزرگداشت و ادای احترام نسبت به خودشان میپذیرفتند و عضوهایی را که باید قطع میشدند در معرض تماشا میگذاشتند و به آن مباهات میکردند. اما به محض این که زخم برطرف میشد، پی میبردند اهمیتشان را از دست دادهاند، دیگر چیزی از خودشان نداشتند به رخ این و آن بکشند، افرادی عاطل و باطل میشدند و از آن پس به این فکر میافتادند که ابتدا زخمی را که درونشان نهفته بود، از نو زنده کنند. همین که بار دیگر به شوربختی گذشته برمی گشتند، شوربختی ای افتخارآمیز ولی
بیهوده، کاسهی گداییشان را دوباره به دست میگرفتند، میرفتند سر راه کاروانها و به نام خدای ساختگیشان، از مسافرها باج میگرفتند.
زمانی هم بود که دلم به حال مردهها میسوخت. گمان میکردم آن کس را که در صحرای محل سکونتش فدا میکردم، در تنهایی و انزوای نومیدانهای فرو میرود، چون نفهمیده بودم کسانی که میمیرند، تنهایی «هرگز» برایشان
مفهومی ندارد، زیرا به تمکین کردنشان پی نبرده بودم. اما آدم خودخواه یا آزمندی را دیدم همان کسی که فریادزنان علیه هرگونه چپاول و غارت اعتراض میکرد وقتی به لحظههای آخر زندگیاش رسید، تقاضا کرد افراد خانوادهاش را دور و برش گرد آورند، بعد اموالش را انگار بازیچههای بیارزش کودکانهای باشند، با بیاعتنایی به مساوات میانشان تقسیم کرد. آدم زخمی بزدلی را دیدم همان که در گیر و دار خطری سهمناک بدون هیچ عزت نفسی کمک میطلبید – پس از این که واقعا درهم شکسته میشد، اگر احساس میکرد این کمک کردن برای همراهانش خطرهایی در بر دارد، از طلبیدن هر نوع کمکی خودداری میکرد. ما برای چنین از خود گذشتگی ای احترام قائلیم و ستایشش میکنیم. اما در همین عمل هم جز نشانهای پنهانی از تحقیر چیز دیگری نیافتهام. کسی را میشناسم که اگرچه دارد زیر پرتوهای سوزان خورشید خشک میشود، قمقمهی آبش، یا در اوج گرسنگی، لقمهی نانش را با دیگری تقسیم کرده است. این کارش ابتدا به این خاطر است که نیاز به چیزی ندارد و سرشار از این بینیازی شاهانه؛ لقمه نان یا جرعه آبش را به دیگری میبخشد.
چرا باید دل به حالشان بسوزانم؟ چرا باید باگریستن در مرگشان وقتم را هدر دهم؟ به درجهی کمال مردگان به خوبی آشنا شدهام. در شانزده سالگی، چه چیزی بیاهمیتتر از مرگ این اسیر برایم وجود داشت؟ اسیری که وقتی به حضورم آوردند در حال مرگ بود، نفسهای بسیار کوتاهی میکشید، سرفههایش را در تکه پارچههایی پنهان میکرد، همچون غزالی که مورد تعقیب قرار گرفته باشد از نفس افتاده بود، اما خودش خبر نداشت، چون دوست داشت لبخند بزند. ولی این لبخند مانند نسیمی بود که بر سطح رودی بوزد، ردپایی باشد از یک رؤیا، شیاری از حرکت قویی روی آب، روز به روز پالایش یافته، ارزشمندتر شده و زنده ماندن برایش دشوارتر، تا سرانجام آن خط ساده و چنان نابی شود که پس از پرواز قو بر سطح آب به جا میماند.
همچنین مرگ پدرم. پدری که به سرحد کمال رسید و به سنگی بدل شد. برایم تعریف کردند قاتل پس از این که خنجرش به جای این که این بدن فناپذیر را از جان تهی سازد آن را تبدیل به شکوه و جلال شاهانهای کرد، موهایش سپید شد. قاتل را که در اتاق شاهانه پنهان شده بود، سپیده دمان، نه رودررو با قربانیاش، بلکه برابر سنگ خارای غولآسای یک آرامگاه و اسیر سکوتی که علتش خودش بود یافتند که به خاطر سکون و بیحرکتی مرگ از پا درآمده بود.
به این ترتیب پدرم را یک شاه کش در یک آن، جاودانی کرد، موقعی که نفسشبند آمد، نفس دیگران را هم طی سه روزبند آورد، به نحوی که زبانها از گفتن بازماندند و شانهها پس از این که به خاک سپردیمش فرو افتادند. اما آن کسی که حکومت نکرد، بلکه آن را بنیاد نهاد و مهرش را بر آن زد، هنگامی که به کمک طنابهایی که غژغژ میکردند، در عمق گورجایش دادیم، در نظرمان بسیار مهم جلوه کرد، زیرا نه یک جسد، بلکه ذخیرهی غذایی حیات بخشی را به خاک سپرده بودیم. در آن حالت تعلیق، پیش از رسیدن به قعر گور سنگینی اولین سنگ بنا را داشت. و ما به هیچ وجه او را در خاک نکردیم، بلکه این صندوق را سرانجام آن گونه که بود در خاک سر به مهر کردیم.
او بود که مرگ را به من آموخت و موقعی که جوان بودم مجبورم کرد رودررو به آن نگاه کنم، چون خودش در برابر آن هرگز چشم به زمین ندوخت. خون عقابها در رگهای پدرم جاری بود.
این حادثه در آن سال نفرین شده، همان که اسمش را گذاشتند«جشن خورشید»، چون خورشید در آن سال صحرا را پهناورتر کرد، اتفاق افتاد. میان استخوانهای سفیده شده در زل گرما به ماسهها، به بوتههای خشک، به پوست شفاف مارمولکهای مرده و به آن گیاهی که شتر میخورد تافت و آن را مانند موی اسب سفت و سخت کرد. خورشید که به کمک پرتوهایش ساقهی گلها را میسازد، آفریدههایش را بلعیده بود و مانند کودکی که بازیچه هایش را نابود کرده باشد، خودخواهانه روی اجساد پراکندهشان جلوه میفروخت
آبهای زیرزمینی را جذب کرد و آب چاههای کمیاب را نوشید. حتا رنگ طلایی شنها را هم بلعید، شنها چنان تهی و سفید شدند که نام این سرزمین را«آینه» گذاشتیم. چون آینه هم چیزی در خود ندارد و تصویرهایی که در آن گنجانده میشوند نه وزن دارند و نه دوام. آینه گاهی، مانند دریاچهی نمک، چشمها را میسوزاند.
شتربانان موقعی که راه را گم میکنند، اگر در این دامی که هرگز هرچه را بلعیده پس نداده گرفتار شوند، ابتدا آن را به جا نمیآورند، چون هیچ چیزی مشخصش نمیکند و آنها مانند سایهای زیر نور خورشید شبح حضورشان را به دنبال میکشند. چسبیده به این نور چسبنده گمان میکنند دارند حرکت میکنند، و در حالی که به ابدیت پیوستهاند، تصور میکنند زندهاند. کاروانشان را به سویی میرانند که در آن هر تلاشی در برابر سکون صحرا بیارزش است.
در حالی که روی چاهی راه میروند که وجود ندارد، از خنکای هوای سحرگاهان لذت میبرند، حال آن که این خود مجالی است بیهوده. این ساده دلان شاید از کند گذشتن شبها شکایت دارند، آن هم موقعی که شبها به زودی همچون یک پلک به هم زدن به سرعت سپری میشوند. به علت این بیعدالتیهای آسان گیر با صدایی ته حلقی به خود ناسزا میگویند، اما نمیدانند که عدالت هم اکنون در حق آنها اجرا شده.
گمان میکنی کاروانی در این جا شتابان است؟ بگذار بیست قرن سپری شود، بعد برگرد و ببین. موقعی که پدرم برای آموختن مرگ به من، ترک اسبش سوارم کرد و با خود برد، اشباح ذوب شده در زمان، و تبدیل شده به شن را که آینه نوشیده بودشان کشف کردم. پدرم گفت:
– آن جا، یک چاه بود. در عمق یکی از این چاهها که به شکل دودکشی بلند و وارونه بود و چنان عمیق که فقط نور یک ستاره را منعکس میکرد، حتا گل هم سفت شده و ستارهی به دام افتاده در آن خاموش شده بود. باری غیبت فقط یک ستاره کافیست تا کاروانی را به قطعیت یک کمین گاه، از مسیرش منحرف کند.
آدمها و چارپایان دور و بر دهانهی تنگ چاه، مانند دوربند نافی پاره شده، بیهوده گرد آمده بودند تا از دل زمین آب خونشان را دریافت کنند. ولی قابل اطمینانترین کارگرها که تا کف این پرتگاه پایین رفته بودند، بیهوده این گل سفت شده را تراشیده بودند. مانند حشرهای که زنده با سنجاق به جایی دوخته شده و در لرزش مرگ، از بال هایش، ابریشم، گردهی گل و طلا، دور و برش پخش کرده باشد، کاروان هم به زمین میخکوب شده کنار چاهی خشک، در بیتحرکی صف از هم گسیختهاش، عدلها و چمدانهای از هم دریده، الماسهای همچو سنگ ریزهها پخش شده و شمشهای سنگین طلا که در حال فرو رفتن در شن بودند، داشت از تشنگی جان میسپرد.
در همان حال که داشتم تماشایشان میکردم، پدرم شروع کرد به حرف زدن تو با جشن عروسی، موقعی که میهمانها رفته و عروس و داماد را به حال خود گذاشتهاند آشنا هستی، سپیده دم بینظمی ای را که آنها به جا گذاشتهاند آشکار میکند: تنگهای شکسته، میزهای واژگون شده، اخگرهای خاموش، همگی نشان از بینظمی و درهم ریختگی ای دارند که سفت و سخت شده به جا ماندهاند. اما با دیدن این نشانهها هیچ چیزی دربارهی عشق دستگیرت نمیشود.