کتاب سمفونی مردگان | نوشته عباس معروفی | معرفی و بررسی
سمفونی مردگان عنوان رمانی نوشته عباس معروفی است. این رمان برندهٔ جایزه سال ۲۰۰۱ از بنیاد انتشارات ادبی فلسفی سورکامپ شدهاست.
ساعت آقای درستکار بیش از سی سال است که از کار افتاده؛ در ساعت پنج و نیم بعدازظهر تیرماه سال ۱۳۲۵. ساعت سر در کلیسا سالها پیش از کار افتاده بود و ساعت اورهان را مردی با خود بردهاست؛ اما زمان همچنان میگردد.
این داستان یک حادثه را از منظر چند ناظر روایت میکند. شخصیت اصلی داستان شاعر جوانی است که گرفتار خشم پدر سنتی خود میشود. معروفی در این کتاب دردسرهای یک روشنفکر سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۳۰ را از منظر دید چند شخصیت مختلف داستان روایت میکند.
اورهان، پسر کوچک خانواده و وارث تفکرات سنتی پدر نماینده نسل جدید قدیم اندیش
آیدا، دختر خانواده، نماینده احساسات جامعه
پدر، نماینده عوام تحت تأثیر مذهب
بیوه همسایه روبهرو، نماینده روشنفکران
صاحب کارگاه چوببری، نماینده روشن فکران محافظهکار
آیدین یا سوجی، پسر خانواده، شاعر و نماینده نسل جوان درگیر در تناقضات
بنیاد غیردولتی کگدوپ و بنیاد انتشارات ادبی فلسفی سور کامپ جایزه خود را در سال ۲۰۰۱ به کتاب سمفونی مردگان دادند.
کتاب سمفونی مردگان به زبان انگلیسی با ترجمه لطفعلی خنجی[۲] و نیز آلمانی ترجمه و چاپ شدهاست؛ و به همت احمد موسی، استاد زبان و ادبیات فارسی در کشور مغرب و مترجم معروف، به زبان عربی ترجمه و منتشر شدهاست. سال انتشار ۲۰۱۸. ناشر: المتوسط در ایتالیا
کتاب سمفونی مردگان
نوشته عباس معروفی
انتشاراتی ققنوس
دود ملایمی زیر طاقهای ضربی و گنبدی کاروانسرای آجیل فروشها نمبر میخورد و از دهانه جلوخان بیرون میزد. ته کاروانسرا چند باربر در یک پیت حلبی چوب میسوزاندند و گاه اگر جرئت میکردند که دستشان را از زیر پتو بیرون بیاورند تخمه هم میشکستند. پشت سرشان در جایی مثل دخمه سه نفر در پاتیلهای بزرگ تخمه بومی دادند. دود و بخار به هم میآمیخت، و برفبند آمده بود.
همه چراغها و حتی زنبوریها روشن بود، و کاروانسرا از دور به دهکدهای در مه شبیه بود. سمت راست دالان در حجرہ «خشکبار معتبر» دو مرد به گرمای چراغ زنبوری روی میز دل داده بودند. پشت میز«اورهان اورخانی» نشسته بود و کنارش «ایاز پاسبان».
ایاز پاسبان پنجشنبهها به حجره میآمد، روی صندلی بزرگی مینشست و پاهاش را میگذاشت روی چهارپایه کوچک. عرق پیشانیاش را پاک میکرد- چه تابستان و چه زمستان – و اگر صندلی بزرگ دم دست نبود روی یک گونی تخمه مینشست. میگفت: «من با این هیکل گنده چه جوری روی صندلی کوچک بنشینم، هان؟ »
اگر میخواست میتوانست حتی پدر را با آن همه ابهت، با دو انگشت بردارد و آویزان کند به چنگکهای سقف. صورتی گوشتالو و بزرگ داشت، با سری کوچک و سالکی روی گونه چپ، که حالا مثل بقیه صورتش چروک خورده بود. یک سیر پسته میخرید و هرچه اصرار میکردند که پولش را ندهد زیر بار نمیرفت. پولش را میداد، پستهها را مغز میکرد و کنار هم روی میز میگذاشت، بعد یکباره همه را در دهانش میریخت. آن وقت اورهان میبایست براش یک لیوان آب خنک بیاورد.
پدر خیلی دوستش داشت. هم به خاطر این که پاسبان قدیمی شهر بود و هم برای چیزهای زیادی که میدانست.
شرق و غرب عالم توی مشتش بود. از هرچیزی سررشته داشت. پدر میگفت: «این یک آدم معمولی نیست. » و شب عید ده دوازده کیلو آجیل میفرستاد در خانهاش. و هفته به هفته مواجبش را میداد. و حالا هم که پدر از سالها پیش مرده بود، اورهان قرار هفتگی را رعایت میکرد.
آن طرف، پشت پیشخوان، دو کارگر جوان دست در جیب، پاپاخ بر سر، یقه پالتو را پشت گوش داده بودند و پچ پچه میکردند. مثل اورهان و ایاز، آرام و سر در گوش هم.
ایاز گفت: «مثل شیر پشت سرت ایستادهام. » اورهان نمیدانست چه کند. مردد بود. گفت: «تف سربالا نباشد؟ » «قال قضیه را بکن. » اگر گوشه کار بیرون بیفتد چی؟ » نباید بیفتد. باید زرنگ باشی. » اورهان لحظهای فکر کرد، بعد نگاهش را از ایاز دزدید: «مثل یوسف؟ »
مگر کسی بویی برده. سالها گذشته و هیچ مشکلی پیش نیامده » با گوشهای خودم شنیدهام که میگویند برادرکش. » ایاز داد زد: «گه میخورند. » و صداش را پایین آورد: «مردم پشت سر خدا هم حرف میزنند. »
ایاز جان، این یکی چاه ویل است. با سر نروم پایین؟ »
«فقط بگو من رفیق پدرت بودهام یا نه؟ » «اینها همه درست. اما…»
ایاز گفت: «تو مرا یاد پدرت میاندازی. آدم هیزرگی بود. » اورهان دستی به سر بیموی خود کشید، صورتش را به چراغ زنبوری نزدیکتر کرد و گفت: «من هیزرگ نیستم. جرئت هر کاری را دارم. »
«از من پرسیدی این لکاته را چه کنم، گفتم طلاقش بده. ضرر کردی؟ حالا هم میپرسی این مردکه را چه کنم، میگویم کلکش را بکن. پس فردا که سر و کله دخترش پیدا شد دیگر کاسب نیست. یک وقت میبینی یک دختر موبور آمد این جاو گفت آقا مغازه پدر من این جاست؟ »
اورهان ساکت مانده بود.
ایاز گفت: «حالا که کار به این جا رسیده معطلش نکن، همین حالا راه بیفت. » اورهان گفت: «توی این برف؟ کجا بروم؟ » و بیرون را نگاه کرد. آسمان برفی بر زمین گذاشته بود که سالها بعد مردم بگویند همان سال سیاه. نیمی از مردم به سرپناهها خزیده بودند، نیمی دیگر ناچار با برف و سرما پنجه در پنجه زندگی را پیش میبردند. برف همه را واگذاشته بود. سکوتی
غریب کوچه و خیابان را گرفته بود، لولههای آب یخزده بود، ماشینها کار نمیکردند، در خیابانها کپههای برف روی هم تلنبار شده بود، کاسبها پیاده رو را روفته بودند، اما هنوز نیم متری از بارش شب پیش روی زمین خوابیده بود.
در کوچههای باریک برف از سردر خانهها میزد بالا، و مردم از زیر تونل کنده بودند و با امنیت خاطر در کانالهای به هم پیوسته رفت و آمد میکردند. بلا نازل شده بود؟ شاید. بسیار زمستانها آمده و رفته بود، بسیار برفها بارده بود، اما هیچ کس به یاد نداشت چنین برفی را. و کلاغها شهر را فتح کرده بودند، برهر درختی چند کلاغ در خانه هم بودند. با آسودگی روی طارمیها و نرده ایوان مینشستند و ور میپریدند. خانهای که دیوار بلند و قرنیزهای گوشدار و پنجرههای دولایه داشت، سرد و بیروح زیر برف از یاد رفته بود. سقف اتاقهای بالا شکم داده بود. بوی تعفن از سالها پیش در طبقه پایین مانده بود. بیآن که آدمی در آن باشد یا چراغی بسوزد یا اقلا کسی برف پشت بام را بدهد پایین. حباب لالههای مردنگی سردر هم شکسته بود.
زمانی هم بود که مادر بود و از کندی آرد میآورد، خمیر میکرد و در تندیر وسط آشپزخانهتان میپخت. آمیزهای از دود خوشبوی نان و چوب، لوله میشد و از اجاق بیرون میزد. و وقتی نان در میآمد، مادر شش قرص نان در دستمالی میپیچید که برای عمو صابر بفرستد. آیدین و اورهان سوار بر فورقون پنج اسبه سوی خانه عمو صابر میشتافتند. و زن عمو صابر خوراکیهای خوب در جیبشان میریخت.
زمانی بود که پدر وقتی از پلهها بالا میرفت دستش را به نردههای لولهای میگرفت و میشمرد. بیست و یک. آن جا پاپاخش را برمی داشت و به جارختی میآویخت. پالتوش را میکند و میتکاند و میآویخت. و شلوارش را دستمال میکشید اما نمیآویخت؛ در اتاق زیر تشکچهاش میخواباند که صبح وقتی پوشید خط شلوارش خربزه را قاچ کند.
یک خواهری هم بود که اسمش «آیدا» بود. آن پشت و پسلهها، در آشپزخانه یا انباری، با درد رماتیسم میساخت و میسوخت. و سوخت.
و حالا در سکوت و سرمای مانده اتاقها اورهان نبود که بخزد زیر لحاف چرک مرده و خیال کند میتواند راحت بخوابد. نه. همه آدمها مرده بودند. و این آخری گفت: «کلک این یکی را هرجور شده باید کند. »
ایاز گفت: «پس معطل چی هستی؟ » «کجاست؟ »
مثل همیشه، قهوه خانه شورآبی» توی این برف؟ » «بچه عربستان که نیستی. بچه اردبیل با برف میآید. تازه، شاید هم مرده باشد. »
نه. میدانم که زنده است. » از کجا میدانی؟ بعد از ده روز چه جوری زنده است؟ » اورهان با قاطعیت گفت: «آیدین زنده است. من باور نمیکنم که بمیرد. دیروز فهمیدهام که یک دختر پانزده ساله دارد. فهمیدهام که شناسنامهاش دست آن هاست. اگر زنده باشد، فردا هزار تا مدعی داریم، ایاز. »
پس برو. من مثل شیر پشت سرت ایستادهام. آب از آب تکان نمیخورد. نگاه نکن که پیر شدهام، من هنوز ایاز پاسبانم…»
اورهان به فس فس زنبوری گوش سپرد و به دختری فکر کرد که پانزده ساله است و موهاش بور است، و یک روز خواهد آمد.
ایاز سرش را خم کرد و به صورت اورهان زل زد: «قارداش، تزول. » اورهان ساکت بود. ایاز گفت: «من اگر جای پدر خدا بیامرزت بودم، همان سالها که آیدین کلهاش باد داشت و شاعربازی در میآورد، میبردمش سرحدات، ردش میکردم برود. »
اورهان گفت: «پدر، پدر. پدر ازش میترسید. »
«تو هم میترسی»
«نه، من نمیترسم. من دلم نمیآمد. »
هفته پیش اگر رفته بودی حالا هیچ غمی نداشتی. آدمیزاد باید بگوید آب، و بخورد. بگوید نفس، و بکشد. وگرنه مرده است. » پاپاخش را به سر گذاشت. ایستاد. دکمههای پالتوش را به ترتیب از پایین به بالا بست، صاف و مرتب. آن وقت با تحکمی انگار به مادون گفت: «چه میکنی؟ »
اورهان به خود آمد، سر بلند کرد و گفت: «میروم. » ایاز پا کوبید: «مثل من. بلند شو برو. » و رفت.
و یادش رفت مواجب هفتگیاش را بگیرد، یا شاید نخواست. و اورهان را در بهت سنگینی واگذاشت. و چه تنهایی غریبی به آدم دست میدهد. سحر میکند. مبهوت. مثل یک کوه. اما میشد ماند؟
لحظاتی بعد، درست سر ساعت دو بعد از ظهر، اورهان نتوانست به رسم عادت حساب دفتر روزنامه را وارد دفتر کل کند، هرچند که میخواست حسابها را ببندد. با تشویش خاطر اسکناسهای دخل را شمرد و در جیب شلوار فرو کرد. دفترها را در چارچوب چرتکه گذاشت. و یادش رفت آن را در کشو میز بگذارد و درش را قفل کند. اما پاپاخ را فراموش نمیکرد. تابستان و زمستان سرش بود. موقع کار آن را روی میز میگذاشت و بعد که میخواست برود برمی داشت. برداشت، به سر گذاشت و دکمههای پالتو را بست. با نگاهش چرخی در حجره زد و بیآن که شاگردها
را به کاری وادارد، گفت: «مرخصید. »
ایستاد که شاگردها ظرفهای غذاشان را بردارند و بروند. لحظهای احساس کرد باید چیزی را بردارد، یا کاری انجام دهد. اما هرچه به دور و بر نگاه کرد و به ذهنش فشار آورد، یادش نیامد. باد زنبوری را خالی کرد و از حجره بیرون رفت. در را از بالا و پایین قفل زد و همه جا را خوب پایید.
به جلوخان کاروانسرا رفت. یک اسکناس پنج تومانی کف دست «مارتا» گدا گذاشت که روی پله نبش دالان نشسته بود. گفت: «مارتا، به سگ لرز افتادهای؟ »
پیرزن گفت: «خیلی سرد شده. » و دستش را زود زیر پیچهاش برد. گفت: «الله برکت. » اورهان برگشت. باربرهای ته کاروانسرا را دید که در پیت حلبی چوب میسوزاندند. دود همه جا را برداشته بود. به مدلهای پسته و تخمه زیر طاقیها اشاره کرد و به «اسمایول» گفت: «احمقهای آتش پرست، شماها آخر این کاروانسرا را به آتش میکشید. » و منتظر جواب نماند. یک ردیف تخمه آفتابگردان بوداده زیرطاقیها را پیمود، دستی به گونیها کشید و بیآن که روی سخنش با اسمایول باشد، گفت: «هوای حجره را هم داشته باش. » و بعد به طرف عدلهای پسته رفت که سمت چپ روی هم تا زیر طاقی چیده شده بود و امروز و فردا میبایست برای خرده پاها برده میشد و حتما تا پیش از عید پولش برمی گشت. دستی هم به شکم گونیهای پسته کشید و باز نگاهی به ته کاروانسرا انداخت. باربرها که گوشی کلاهشان را پایین داده بودند، با سر به اورهان سلام کردند. چشم هاش قی گرفته و خسته بود. از دالان کاروانسرا آرام آرام گذشت و شنید: «سلام آقا اورهان. » نخواست نگاه کند. فقط
گفت: «علیک. »هرکه بود، بود.
نه میشناختشان و نه احتیاجی به شناختنشان داشت. مثل باد از بیخ گوش آدم میگذشتند. پدر میگفت: «وقتی باد به زیر لبه پاپاخت بیفتد بلندش میکند. مراقب باش. »
روزگار آن وقت سر سازگاری داشت. پدر که بود بیش از آنچه فکرش را بشود کرد خوابیدن در مهتابی خانه میچسبید. آسمان شب هم آبی بود. میشد خوابهای رنگی دید. صدای ظرف شستن مادر و آیدا تا آخرهای شب از آشپزخانه به گوش میرسید، و آیدین آن قدر این پهلو آن پهلو میشد تا همه بخوابند و او در اتاق کتابش را باز کند و هی بخواند و بخواند. بعضی وقتها خیال میکردم دارد ورقهای کتاب را میخورد. و آخر کتاب سرش را خورد.
صدای پلک زدن و فکر کردنش از آن اتاق ته راهرو به گوش میرسید، و گربهها روی دیوار بلند حیاط مرنو میکشیدند.
پدر پرسید: «چی میخوانی آیدین؟ » حتما درس میخواند که گفت: «درس میخوانم، پدر»
بخوان ببینم کجا را میخواهی بگیری. » به خیابان رسیده بود. پاهاش را محکمتر کوبید که برف روی پوتینش نماند. پرتقالهای گندیده روی سطح آب معلق میزدند و فرو میرفتند، آب با شتاب میگذشت و آسمان یک دست مخمل تیره ابر بود. اورهان ایستاد و به ته کاروانسرای آجیل فروشها نگاه کرد. مردد بود. نمیدانست چه کند. کارهای حجره، مشتریهای بعد از ظهر، و این همه گرفتاری یک طرف، غیبت ده روزه«سوجی» هم آزارش میداد. از صبح با خودش کلنجار رفته بود که برود یا نرود. حتی از شب پیش. میتوانست بماند؟ شبها وقتی پا در آن خانه بزرگ و سرد میگذاشت همهمه دوردست سالیان دیوار میشد و سکوت میکرد. کاج میشد و وسط حیاط میایستاد، در میشد و بسته میماند. همهمه دوردست به شکل «یوسف» در میآمد که مثل یک تکه گوشت با چشمهای وقزده خیره میماند. اگر آیدین در خانهبند میشد، کافی بود بگویم: «سوجی کجایی؟ » آدمی پوشیده در پالتو بلند، شال گردن و پاپاخ کهنه پدر، مثل یک گراز از آن سوراخ بیرون میخزید و حضور خود را بیکوچکترین صدایی اعلام میکرد. گفت: «زنجیرم نکن، اورهان. »