معرفی کتاب شرق بهشت، نوشته جان اشتاین بک

جان اشتاین بک را همه میشناسیم، هم سن و سالهای من خیلی بیشتر، جوانها شاید کمتر ولی کمتر کتاب خوانی است که «خوشههای خشم» را نخوانده باشد، یا«موشها و آدمها» و«در نبردی مشکوک». پس صحبتی درباره او ندارم، همین قدر بگویم که در ۱۹۰۲ در سالیناس، در کالیفرنیا به دنیا آمد، جایزه پولیتزر را در ۱۹۳۹ به خاطر«خوشههای خشم» گرفت و«شرق بهشت» را به سال ۱۹۵۲ نوشت. در سال ۱۹۶۲ جایزه نوبل گرفت و در ۱۹۶۸ در نیویورک درگذشت.
اما نام اشتاین بک در دنیا به درستی مترادف شده است با«خوشههای خشم» که در ادبیات نیمه اول قرن بیستم امریکا بینظیر است. در این حرفی نیست. ولی شاهکار دیگری هم دارد به همان عظمت و شکوهمندی «خوشههای
خشم» که همین یکی دو ماه پیش جزو پرخوانندهترین ده کتاب امریکا بود، و آن «شرق بهشت» است که در ایران غریبانه مهجور مانده است. البته ترجمهای از آن در سال ۱۳۶۱ شد و بعد در محاق فراموشی قرار گرفت، حال آن که شاهکار دیگرش «خوشههای خشم» مرتبا تجدید چاپ شده است (حتی همین یکی دو سال پیش. )
اگر«خوشههای خشم» حماسهای است از زندگی تهیدستان امریکا و دردها و رنج هاشان، آن هم در کشوری که ثروتمندترین کشورهای دنیاست، «شرق بهشت» حماسهای فلسفی است، از قلمی به پنجاه سالگی رسیده، سرد و گرم چشیده و پخته، زندگی نامه دو نسل است، نسلی که برای فرار از دشواریها و تعصبهای مذهبی و اجتماعی به امریکا مهاجرت کرده و نسلی که در طلوع قرن بیستم، میان تحولات، پیشرفتهای صنعتی و اجتماعیزاده شده، یک نوع زندگی نامه است، که نویسنده به عنوان عضوی از این خانواده بزرگ و پیکرهای از نسل دوم، حدیث نفس میگوید و چگونگی پاگرفتن دنیایی جدید را روایت میکند. روایتی نمادین از آفرینش انسان به روایت کتاب مقدس، خوردن میوه ممنوعه، اخراج از بهشت و سرگردانی در پهنه زندگی، آن طور که ما شاهدش هستیم و در درد و رنجها و خوشی هایش شریک و سهیم.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
پس خداوند خدا او را از باغ عدن بیرون کرد تا کار زمینی را که از آن گرفته شده بود بکند. پس آدم را بیرون کرد و به طرف شرقی باغ عدن کروبیان را مسکن داد…»(کتاب مقدس. باب سوم. سفر آفرینش، آیه ۳۳ و ۳۴)
عنوان کتاب خود گویای مطالب فلسفی آن است، ولی زندگی آدمها و سرگذشتشان از هر داستانی شیرینتر است. در پیچ و خم این سرگذشت که از نسلی تا نسل دیگر ادامه مییابد، اشتاین بک، ماهرانه و استادانه، مسائلی را مطرح میکند که همه افراد بشر از زمانی که بودهاند تا زمانی که باشند با آن دست بهگریبانند، انسانهایی که اگرچه از باغ عدن بیرون رانده شدند ولی در شرق آن سکنا کردند و جهنمی را هم که وجود نداشت به وجود آوردند، تا این که تا ابد در حسرت آن بهشتی که از آن رانده شدهاند بسوزند.
زیبایی کتاب در سادگی و روانی آن است، ماجراهای معمولی و ساده زندگی آدمها وقتی به دست نقاش چیره دستی رقم میخورد شگفتی آفرین میشود. اشتاین بک چنان خودمانی و بیریا حرف میزند که انگار آدم با دوستی قدیمی نشسته و دارد خاطرات گذشته را زنده میکند.
بیپروایی و روراست بودن اشتاین بک در بیان حقیقتها به مذاق خیلیها خوش نیامد. چپ گرایانی که پس از کتابهای «خوشههای خشم»، «موشها و آدمها» و«در نبردی مشکوک» او را خودی میپنداشتند، در کتابهای دیگرش از جمله «مروارید» و«اتوبوس سرگردان» او را به بدبینی، سیه فکری و تمایل به دنیای سرمایه داری متهم کردند. ولی اشتاین بک جز بیان حقیقت که از زندگی و تجربیات شخصی خودش یا کسانی که با آنها آشنایی پیدا کرده بود سرچشمه میگرفت، چیز دیگری نمیگفت. به همین جهت هم کتابهایش صفحه درخشانی از تاریخ ادبیات آمریکا و نیز ادبیات جهان را تشکیل میدهد و دو شاهکارش: «خوشههای خشم» و«شرق بهشت» پس از گذشت سالها همچنان خوانندههای زیادی را به خود جلب میکند. بسیاری از کتاب هایش، از جمله: زنده باد زاپاتا، شرق بهشت، خوشههای خشم، مروارید، اتوبوس سرگردان و غیره از طرف کارگردانان بزرگ امریکا به فیلم در آمده است. «شرق بهشت» در سال ۱۹۵۵ به وسیله الیا کازان و با شرکت جیمز دین روی پرده سینما رفت.
رمان عاشقانه شرق بهشت
اثر جان اشتاین بک
ترجمه پرویز شهدی
پاسکال کوویچی
پات عزیز
وقتی داشتم مجسمهای از چوب میتراشیدم، به من نزدیک شدی و گفتی: – «چرا چیزی برای من درست نمیکنی؟ » پرسیدم: چی میخواهی؟ گفتی: یک صندوقچه. – برای چه کاری؟ – برای گذاشتن چیزهایی توی آن – چه چیزهایی؟
– هر چه داری این هم صندوقچهات. هرچه داشتم، یا کم و بیش هرچه داشتهام، توی آن گذاشتهام، ولی پر نشده است. هم درد و رنج در آن است هم عشق، هم روزهای خوب و هم روزگار بد، هم اندیشههای خوب و هم بد، لذت شکل بخشیدن، کمی نومیدی و شادی توصیف ناپذیر خلق کردن
و از همه اینها بالاتر عشق و حقشناسیام نسبت به تو را هم در آن گذاشتهام. ولی صندوقچه باز هم پر نشده است.
جان
دره سالیناس (۱) در کالیفرنیای شمالی قرار دارد. شیاری است بلند با کف پهن میان دو رشته کوه، رودخانه با انشعابهای کوچک و بزرگش، تا خلیج مونتری (۲) در آن جریان دارد.
نامهایی را که در بچگی به هریک از گیاهها و گلهای نهفته آن داده بودم هنوز به یاد دارم، و نیز مخفی گاه هریک از وزغها و ساعت تابستانی بیدار شدن پرندههایش را. فصلهایش و درخت هایش، مردمانش و رفتار و کردارشان و حتی رایحههایش هم در خاطرم هست. خاطرههای مربوط به حس بویایی بسیار غنی و پردوام است.
قلههای گابیلن (۳) را یادم هست که در سمت خاور بر دره مشرف بودند، قلههای روشن و شاد، آفتابگیر و زیبا، قلههای افسونکنندهای که آدم دلش میخواست از کوره راههای ولرمش با تلاش بالا برود، انگار از زانوان مادری عزیز بالا بلغزد. کوههای دلفریبی بودند که زینتشان علفهای سوخته از هرم آفتاب بود. در طرف باختر سلسله کوههای سانتا لوچا(۴)، در دل آسمان نقش بسته بودند، تودهای تیره و مرموز که میان دریا و دره حائل بودند – غیردوستانه و خطرناک. از باختر همیشه میترسیدم و خاور را همیشه دوست داشتم. نمیتوانم بگویم چرا. شاید به این دلیل که روز از قلههای گابیلن میدمید و شب بر فراز بلندیهای سانتالوجا فرود میآمد. شاید هم احساسی که من نسبت به این دو رشته کوه داشتم به تولد و مرگ روز پیوند داشت.
از هر سوی دره تندآبهایی از فراز گلوگاهها فرومی ریختند تا به رود اصلی بپیوندند. در زمستانهای پر باران، تندآبها حجم بیشتری پیدا میکردند، در نتیجه رود طغیان میکرد، و خشمگین و خروشان بسترش را ترک میکرد تا همه چیز را سر راهش نابود کند. زمینهای کشاورزی دو طرفش را با خود میبرد، خانهها و انبارها را از جا میکند و شخم میزد، گاوها، خوکها و گوسفندها را به دام میانداخت، در امواج گل آلودش غرق میکرد و آنها را به
طرف دریا میغلتاند. سپس با پایان گرفتن بهار، رود به بسترش برمی گشت و زمینهای پوشیده از ماسه در دو سویش پدیدار میشدند. در تابستان رو به خشکی میرفت. از آن جز برکههایی کوچک در محلهایی که گردابهای زمستانی به وجود آورده بودند، چیزی باقی نمیماند. علفزارها عقب مینشستند و درختهای بید که شاخه هاشان تا آن موقع در آب خوابیده بودند، پر از پس ماندههایی که آب با خود آورده بود در هوا آویزان میماندند. سالیناس جز رودخانهای فصلی و بوالهوس چیزی نبود، گاهی خطرناک و گاه کمرو و بیحال. ولی ما فقط همین رودخانه را داشتیم و به آن افتخار میکردیم. آدم میتواند به هر چیزی، اگر تنها چیزی است که دارد، افتخار کند.
هرقدرتهیدستتر باشد، بیشتر لازم میشود به آنچه دارد ببالد.
کف دره، میان دو رشته کوه و در پای دامنههای صخرهای آنها مسطح است، چون قرنها پیش، کف فیوردی (۵) بوده که صدها مایل طول داشته است. مصب رود که در حال حاضر در محل موس لندینگ (۶) قرار دارد.قرنها سال پیش، مدخل تنگ این باریکه راه آبی را تشکیل میداده است.
روزی پدرم، توی زمینهایش چاهی کند. کمی که پایین رفت، ابتدا به طبقهای خاک برگ فشرده و بعد به سنگ ریزهها برخورد کرد. بعد ماسههای سفید ظاهر شد، که با صدف نرم تنان و حتی استخوانهای نهنگ آمیخته بود. زیر بیست پا ماسه، دوباره طبقهای زمین حاصل خیز پیدا شد. چاه از میان قطعهای از بقایای درختهای سکویا گذشت، درختان قرمزرنگی که هرگز نمیپوسند. دره سالیناس پیش از این که جزو دریا شود، جنگل بوده است. بعضی شبها من جنگل سکویا را پیش نظر مجسم میکردم که دریا آن را بلعیده بود.
روی زمینهای مسطح، طبقه خاک برگ ضخیم و حاصل خیز بود. یک زمستان پرباران کافی بود تا از گل و گیاه پوشیده شود. شکوفایی گلها در سالهای مرطوب در این زمینها چشماندازی باورنکردنی به وجود میآورد. ته دره و دامنههای تپهها را فرشی از گلهای باقلای مصری و خشخاش میپوشاند. زنی یک روز به من گفت، برای این که دسته گلی رنگارنگ جلوه بیشتری داشته باشد، باید تعدادی گل سفید هم داخل آن بگذاری. هر کاسبرگ گل باقلا حاشیهای سفید دارد، و در زمین جایی که به طور انبوه میروید، رنگ آبی دلپذیر و وصف ناپذیری را جلو چشمها میگستراند. گلبرگهای گلهای خشخاش، با رنگهای تند، اینجا و آنجا همچون جزیرههای مرجانی سر برمی آوردند. اگر طلا در حال ذوب شدن بخارهایی ایجاد کند و بتوان آنها را جمعآوری کرد، رنگ گلهای خشخاش کالیفرنیا، شاید به رنگ این بخارها باشد. بعد نوبت خردلهای زرد میرسید. اینها چنان بلند میشدند که وقتی پدربزرگم به این درہ آمد، اگر مردی سوار بر اسب از میانشان میگذشت، فقط سرش دیده میشد. در زمینهای مرتفع، گلهای اشرفی، پامچال و بنفشه فرنگی که وسطشان سیاه بود میرویید. کمی بعد نوبت روییدن دستههای انبوه گلهای زرد و سرخ محلی میرسید. گستره پهناوری بود از گلهای گوناگون که زیر نور خورشید میدرخشید.
زیر درختان سرسبز بلوط و میان نور ملایمی که به پایین میتابید، گلهای پرسیاوشان فضا را معطر میکرد. در کنارههای جویبارها دستههای سرخس آویزان بود. سنبلهای کوهی هم بودند، به شکل فانوسهای کوچک سفید به رنگ عاج، گلهایی جادویی و کمیاب، که حتی دیدنشان آدم را به وسوسه میانداخت. بچهای که یکی از آنها را پیدا میکرد، احساس میکرد جلال یافته و برای سراسر روز از دنیا جدا شده است.
وقتی ماه ژوئن میرسید، علفها پژمرده میشدند، و دره قهوهای رنگ میشد، ولی رنگی قهوهای که در آن طلایی، زعفرانی و قرمز هم به چشم میخورد. آن وقت تا بارانهای آینده، زمین خشک میشد و آب کمیاب. زمین یک دست ترک برمی داشت. آب رود سالیناس را بستر شنیاش میمکید. باد در دره میوزید و خاک و خاشاک به هوا بلند میکرد و هنگامی که به سوی جنوب سرازیر میشد، قدرت بیشتری مییافت و به تلخی میزد. گلو را خشک،
پوست را حساس میکرد و چشمها را میسوزاند. مردها توی مزارع عینک به چشم میزدند و جلو دهان و بینیشان دستمال میبستند. شب که میشد باد میخوابید.
در ته دره، قشر قابل کشت زمین ضخیم بود ولی در پایین دامنهها کم عمق میشد. هرقدر بالاتر میرفت، سنگ و صخره جای خاک را میگرفت، به نحوی که در آن بالا، فقط پوششی از سیلکس میماند که چشم را میسوزاند.
تا به حال فقط از سالهای شکوهمند و پرحاصل یاد کردهام که باران فراوان میبارید. ولی سالهای خشک هم وجود داشت که دره را در وحشت فرو میبرد. گردش آب در طبیعت دورهای سی ساله را طی میکرد: ابتدا پنج شش سال پربرکت و مرطوب بود با نوزده تا بیست و پنجبند انگشت باران سالانه. در این سالها علف به فراوانی و انبوه میرویید. بعد نوبت شش یا هفت سال خوب بود با دوازده تا شانزدهبند باران، پس از آن سالهای خشک با هفت تا هشتبند انگشت باران. طی این سالها زمین سفت میشد، علف قدرت سر بیرون آوردن از خاک را نمییافت،
دره جابه جا تبدیل به زمینهای خشک و بیحاصل میشد. بلوطهای سرسبز میپژمردند و قرنفلهای کوهی به رنگ خاکستری در میآمدند. زمین شکاف برمی داشت، جویها خشک میشدند، چهارپایان سر شاخهها را میخوردند، گاوها لاغر میشدند و گاهی هم از گرسنگی میمردند. ساکنان دره آب آشامیدنیشان را بایستی با بشکه میآوردند. آن وقت کشاورزها و دامداران دره را نفرین میکردند. خانوادهها زمینشان را به بهای اندکی میفروختند و کوچ میکردند. این امر پرهیزناپذیر بود: طی سالهای خشک مردم سالهای پربار و مساعد را از یاد میبردند و در سالهای بعد، وقتی باران به فراوانی میبارید، خشکسالی را. همیشه این طور بوده است.
چنین بود وصف حال دره بلند رودخانه سالیناس. تاریخچهاش نظیر همه سرزمینهای دیگر بود. ابتدا سرخ پوستها بودند، ولی از نژادی رو به زوال، ضعیف، که نه میتوانستند چیزی اختراع کنند و نه زمینشان را بکارند، از حشرات، ملخها و صدفها تغذیه میکردند، تنبلتر از آن بودند که پی شکاریا صید ماهی بروند، هرچه گیرشان می
آمد میخوردند، و ریشههای غده دار را میساییدند و به جای آرد مصرف میکردند. حتی جنگ هاشان هم ادا و اصولی مسخره و ترحمانگیز بود.
بعد فاتحان اسپانیایی آمدند، مردمانی خشن، آزمند و واقع گرا. آنها مردان غیور و گوهرشناسان چیره دستی بودند. هم روانها را جمعآوری کردند و هم سنگهای گران بها را. درهها و کوهها را زیر پا گذاشتند، افقها را هموار کردند. عدهای از آنها در زمینهای بزرگی که پادشاه اسپانیا به آنها هدیه کرده بود مستقر شدند، بیآن که از ارزش این هدیهها باخبر باشند. زندگی ملوک الطوایفی فقیرانهای را میگذراندند. گله هاشان آزادانه میچریدند و
بر تعدادشان افزوده میشد. مالکان گهگاه تعدادی از دام هاشان را میکشتند تا از چرمشان چکمه و از پیهشان شمع درست کنند، و گوشت آنها را میگذاشتند برای لاشخورها و گرگها اسپانیاییها وقتی رسیدند، ناچار شدند روی هر چیزی که میدیدند اسمی بگذارند. این اولین وظیفه هر سیاحی است – هم وظیفهاش و هم امتیازش. روی هر محلی باید اسمی گذاشت تا بتوان آن را روی نقشهای که با دست کشیده شده ثبت کرد. اینها آدمهای پارسایی بودند، و فقط کشیشهای خستگی ناپذیری که همراه سربازها آمده بودند، خواندن و نوشتن بلد بودند و میتوانستند نقشه سرزمینها را بکشند و شرح رویدادها را یادداشت کنند.
بنابراین اولین نامها از قدیسها و اعیاد مذهبی مشهور گرفته شد، برحسب این که چه روزی، کجا توقف کرده باشند. قدیسها زیادند ولی تقویم هم بیپایان نیست، به همین جهت در اولین نامگذاریها اسمها تکرار شد: اسمهای قدیسهایی که داریم عبارتند از سان میگل، سان میکائل، سان آردو، سان برناردو، سان بنیتو، سان لورنزو، سان کارلوس، سان فرانسیس کیتو، و جشنهای مذهبی: ناتیویداد – عید میلاد مسیح، ناسی مینتو: میلاد؛ سوله داد – تنهایی. ولی بعضی سرزمینها هم بنا به وضع روحی گروه اعزامی نامگذاری شد، مثل: بوئنا اسپرانزا – امیدئیک بوئنا ویستا – برای چشم اندازها، یا چوآلار- چون منطقه زیبا بوده است. بعد نوبت نامهای توصیفی شد: پازو دولوس روبلس – به علت وجود درختهای بلوط: لوس رورلس – برای درختهای غار؛ تولارچیتوس – برای نیهای یک مرداب؛ و سالیناس به خاطر مواد قلیایی که مثل نمک سفید بوده است. بعد منطقه دیگری را به نام حیوانی که در آن دیده بودند اسمگذاری کردند: گابیلن؛ به خاطر شاهینهایی که در این کوهها پرواز میکردند؛ ال توپو – برای موشهای کور؛ لوس گاتوس – به خاطر گربههای وحشی؛ تاساجارا – یک فنجان با نعلبکیاش؛ لاگوناسکا۔ دریاچهای خشک شده؛ کورال دی تی برا – سدی خاکی پارزو – بهشت.
بعد نوبت امریکاییها شد که آزمندتر بودند چون تعدادشان زیادتر بود. زمینها را تصاحب کردند، و برای مشروعیت بخشیدن به این کارشان، قانونهای جدیدی وضع کردند. ابتدا در زمینهای مسطح دره مزرعه ایجاد کردند، بعد روی شیبهای ملایم دامنه کوهها خانههای چوبی کوچکی هم ساختند با بامهایی از خرده چوبهای درختهای سکویا، و محوطههای محصور شدهای با تنه درختها. هرجا رشته آب باریکی از زمین میجوشید، خانهای هم بنا میشد که به خانوادهای سرپناه میداد، خانوادهای که به زودی تعدادشان افزایش مییافت. در باغچهها گلهای شمعدانی و گل سرخ کاشتند. جادهها بر اثر عبور گاریها شیار افتاد. مزارع گندم و جو و چاودار جانشین خردلهای زرد شد. کنار جادههای پر آمد و شد، ده مایل به ده مایل یک مغازه که همه گونه کالا و ابزاری را میفروخت و یک نعلبندی و آهنگری ایجاد شد. اطراف این مراکز شهرهای کوچک به وجود آمدند: برادلی (۷)، کینگ سیتی(۸)، گرین فیلد(1).
امریکاییها بیشتر از اسپانیاییها نامهای توصیفی به محلها دادند. این نامها اثر افسونکننده بزرگی در من به وجود میآورند چون هریک بیانگر تاریخچهای فراموش شده است. به طور مثال بولسا نوئوا – بورس جدید؛ مورو کوجو – عرب لنگ(کی بود و از کجا آمده بود؟ ) دره اسب وحشی و دره چین پیراهن. این مکانها برای همیشه نامی را که اولین بار به آنها داده شد حفظ کردند، اعم از این که نامها احترامآمیز بودند یا بیادبانه، شاعرانه یا تمسخرآمیز. آدم هرجایی را میتواند سان لورنزو بنامد، ولی دره چین پیراهن یا عرب لنگ طعم دیگری دارد.
کشاورزها برای درهم شکستن شدت باد ردیفهایی از درختهای اوکالیپتوس به شکل دایرهوار و به طول یک مایل در دره کاشتند.
باری، چشم انداز عمومی دره سالیناس، موقعی که پدربزرگ و مادربزرگم در تپههای شرق کینگ سیتی مستقر شدند به این قرار بود که شرح دادم.