معرفی کتاب مرشد و مارگاریتا، نوشته میخائیل بولگاکف

هنرمندان زمانی که قلمشان، دستشان، چشمشان و حتا اندیشهشان دربند است و آزادی عمل یا گفتار ندارند، به طنز، تفنن، استعاره، ایما و اشاره و حتا شوخی متوسل میشوند و در قالب واژهها، به شعر و به نثریا تصویرها، چه ساکن و چه متحرک، آن چه را لازم است گفته شود و پیامی را که ضروری است رسانده شود، میگویند، مینویسند میتراشند و به آهنگ با تصویر میکشند.
دوران سیاه اختناق استالینی در روسیهی شوروی، در تاریخ شناخته شدهتر از آن است که نیازی به توصیف داشته باشد. کسانی که بیرون از سیطرهی شیطانی بهشت دروغین تودهها میزیستند، موقعی که سری به آن زدند، پی بردند بهشت که نه، دوزخی واقعی است. این نویدهای پوچ و دروغین و این چنگالهای رعبآور، هفتاد سال نیمی از دنیا را در خود گرفتند، جوانهای پرشور و تشنهی تحول و آزادی را با وعدههای دروغین فریفتند، آن چنان که حاضر شدند به زادگاه و آب و خاک آبا اجدادیشان خیانت کنند و آن را به بت بزرگ بفروشند. نمونهی بارز آن را چه هم سن وسالهای من و چه نسلهای بعدی به چشم دیدند یا در کتابها خواندند.
بولگاکف از بخت بد در چنین دورانی عمرش را سپری کرد، البته او تنها نبود، پاسترناکها، زاخارفها، سولژنیتسینها و هزاران هنرمند دیگر هم در این دام شیطانی گرفتار بودند. چه بسیار کسانی که به خاطر دگراندیشیها و درافتادن با استبداد سیاه جانشان را از دست دادند اما روحشان، اندیشهشان در آثارشان به جا ماند و جاودانه شد.
بولگاکف (۱۹۴۰ – ۱۸۹۱) بیشتر نمایشنامهنویس بود تا رماننویس، اما نمایشنامههایش هم زیر تیغ بیرحم سانسور قربانی میشدند، از قضای روزگار نمایشنامهی روزهای توربینها که دیکتاتور بزرگ برداشت غلطی از آن کرده بود و مورد تأییدش قرار گرفت، با اقبال فراوانی روبه رو شد. اگرچه سروصدای زیادی به پا کرد و خیلیها به آن تاختند، اما چون «پدر ملت کبیر روسیه» آن را بیشتر مفید دانست تا زیانآور و گفت: «حتا اگر آدمهایی مانند توربین» پس از این که دریافتند جنبششان با شکست روبه رو شده، سلاح بر زمین گذاشتند، این موضوع میرساند که بلشویکها شکست ناپذیرند و کسی نمیتواند اقدامی علیهشان بکند. »
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
ماجرای مرشد و مارگریتا دقیقا داستان زندگی خود نویسنده است. داستان به صلیب کشیدن مسیح در زمان پونس پیلات، فرمانروای رمی یهودا، آیینهی تمام نمای دوران سیاه حکم روایی استالین و کشتارهای دسته جمعی مخالفان به ویژه هنرمندان، روشنفکران و دگراندیشان است. بولگاکف برایگریز از تیغ تیز سانسور به این استعاره متوسل میشود. پای مسیح و پونس پیلات و کوردلان متعصب یهود را که همان بادمجان دورقاب چینهای استالین بودند که چنان هندوانههایی زیر بغلش گذاشتند که خودش را گم کرد و به یکی از وحشتناکترین دیکتاتورهای تاریخ بشریت تبدیل شد، به میان میکشد. به میان کشیدن پای جادوگر سیاه و دستیارانش، یعنی شیطان و مریدانش، آمدنش به مسکو و به پاکردن آشوبهای فراوانی که باعث کشتار، دستگیری و زندانی شدن افراد زیادی شد، درواقع نماد مکتب کمونیسم است که هفتاد سال نیمی از دنیا را به خاک و خون کشید و هنوز هم در بعضی از کشورها (چین و به ویژه کرهی شمالی ادامه دارد. عشق میان مرشد و مارگریتا هم در زندگی نویسنده پدید آمد، عشق در فضای رعب و وحشت با همهی تلخکامیها و شکنجههایش.
با این همه دستگاه سانسور کشورش اجازهی چاپ و انتشار کتاب را به او نداد و حتا تعدادی از نمایشنامههایش نیز زیر همین تیغ قربانی شدند. بولگاکف در دوران عمر کوتاهش زجر بسیار کشید، ناکامیها و نامرادیهای بسیار دید، اما فکر نوشتن مرشد و مارگریتا طی سالها دست از سرش بر نداشت. دستنویس اولیه را یک بار سوزاند، اما دوباره دست به کار نوشتنش شد، ده سال نوشت و اصلاح کرد و خط زد و دوباره ادامه داد و همان طور که میدانیم آن اندازه زنده نماند که شاهد چاپ و انتشارش و موفقیت جهانگیری که این رمان پررمزوراز در دنیا، نه تنها در ادبیات روس بلکه در ادبیات جهان پیدا کرده باشد.
توجه خواننده را به این نکته جلب میکنم که همهی ماجراها و زیروبمهای سه بخش اصلی داستان، اشارههای غیرمستقیم به رویدادهای آن دوران سیاه دارند: افرادی که صبح از خانه بیرون رفتند و دیگر برنگشتند، کسانی که همراه با دو مأمور برای ادای شهادت رفتند و معلوم نشد چه به سرشان آمد. امروز میدانیم که همهی این آدمها یا در زندانهای ترسآور پوسیدند و یا در اردوگاههای کار اجباری، از کار سنگین، گرسنگی، ضعف و بیماری جان سپردند.
کتاب در سال ۱۹۶۵، یعنی یک ربع قرن پس از درگذشت نویسنده، با حذف بیست و پنج صفحه از متن آن، با تعداد محدودی منتشر شد (البته در متن فرانسوی آن و گزارهی حاضر این بیست و پنج صفحه لحاظ شدهاند) طولی نکشید که متن کامل آن به خارج از «دیوار آهنین» رخنه کرد، به بسیاری از زبانهای زندهی دنیا برگردانده و مورد استقبال فراوان منتقدها و خوانندگان قرار گرفت.
کتاب مرشد و مارگاریتا
نویسنده : میخائیل بولگاکف
مترجم : پرویز شهدی
انتشارات مجید
– سرانجام بگو کیستی؟ – من بخشی از آن نیرویی هستم که تا ابد خواهان شر است و تا ابد جز خیرخواهی، کار دیگری انجام نمیدهد. گوته، فاوست. هرگز با بیگانگان حرف نزنید
در غروب یک روز بهاری گرم، سروکلهی دو شهروند در گردشگاه «برکهی پدرسالار» پیدا شد. اولی که چهل ساله به نظر میآمد، کت و شلوار تابستانی نازکی به رنگ خاکستری روشن پوشیده بود؛ قدش کوتاه بود، اما بدنی پروپیمان داشت، حتا میشود گفت کمی چاق، با موهای قهوهای کم پشت و صورت به دقت اصلاح شدهاش را عینک شاخی سیاه و به طرز اغراقآمیزی بزرگ تزیین میکرد. اما کلاهش، اگرچه جنس و ساخت مناسبی داشت، آن را مانند نان شیرینی توی روغن سرخ شدهای که از فروشندگان سیار نبش کوچهها میتوان خرید، توی دستش مچاله کرده بود. فرد همراهش جوانی قوی هیکل بود با موهای حنایی بلند که مثل خاشاکی از کلاه لبه دار چهارخانهاش که با سهل انگاری پس سرش گذاشته بود، بیرونزده بودند، پیراهن گاوچرانها و شلوار سفید و پرچروکی به تن داشت و کفش های تخت جلوباز به پا.
اولی کسی نبود جز میخائیل آلکساندرویچ برلیوز، سردبیر مجلهی ادبی پرخوانندهای و رییس یکی از مهمترین اتحادیههای ادبی مسکو که به طور خلاصه ماسولیت خوانده میشد. و اما مرد جوان ایوان نیکلایویچ پونی ریف شاعر بود که بیشتر با نام تخلصش، یعنی بییزدومنی او را میشناختند.
دو مرد به محض رسیدن زیر سایههای درختان زیزفون که برگ هاشان تازه روییده بودند، اولین کارشان این بود که با شتاب به طرف دکهای چندرنگ بروند که روی سردرش این نوشته دیده میشد: «آبجو و آبهای معدنی»
بیمناسبت نیست که همین جا دربارهی این اولین رویداد شب ترسناک ماه مه و نیز دکهی چوبی و محیط دور و برش و سراسر کوچهی موازی آن به نام مالائیا برونائیا که پرنده در آن پر نمیزد توضیحهایی داده شوند. در ساعتی که به نظر میرسید کوچههای مسکو چنان گرم شده بودند که نمیشد به راحتی نفس کشید و خورشید در آن سوی بلوار کمربندی سادووائیا، داشت در غبارمه گونهای فرومی نشست، هیچ کس زیر درختان زیزفون گردش نمیکرد و هیچ کس هم نمیآمد روی نیمکتها بنشیند. خیابان کاملا خالی و خلوت بود.
برلیوز به زن متصدی دکه گفت: «یک شیشه آب معدنی نارزان به من بدهید. »
زن متصدی با قیافهای که معلوم نیست چرا، انگار مورد توهین قرار گرفته باشد جواب داد: «نداریم. » بییزدومنی با صدایی سوت مانند گفت: «آبجو دارید؟ » زن گفت: «امشب برایمان میآورند. » برلیوز پرسید: «پس چی برای نوشیدن دارید؟ » زن گفت: «آب زردآلو، اما ولرم است. »
– باشد، بدهید، بدهید، بدهید! … آب زردآلو هنگامی که توی لیوان ریخته شد کف زردرنگ فراوانی ایجاد کرد و رایحهی آرایشگاهها در فضای اطراف پخش شد. دو مرد اهل ادب به محض نوشیدن آن به سکسکه افتادند. پول آشامیدنیشان را پرداختند و رفتند روی نیمکتی پشت به کوچهی برونائیا نشستند.
در این موقع بود که دومین رویداد عجیب آن روز غروب، البته فقط در مورد برلیوز رخ داد. سکسکهاش به طور ناگهانیبند آمد. قلبش توی سینهاش جهش عجیبی کرد، بعد ناگهان به نظر آمد اصلا توی سینهاش قلبی وجود ندارد، معلوم نبود کجا رفته است. اما خیلی سریع برگشت، برلیوز همان لحظه احساس کرد سوزن نوک تیزی در آن فرو رفته است. همزمان، بدون هیچ دلیلی، دچار وحشت شدیدی شد، اما چنان شدید که دلش خواست بیدرنگ، با سرعت هرچه تمامتر، بیآن که نگاهی به پشت سرش بیندازد، فرار کند.
برلیوز با ناراحتی فراوان، نگاهی به دور و برش کرد و سردرنیاورد چه عاملی باعث ترس شدیدش شده است. رنگش پرید، با دستمال عرق پیشانیاش را خشک کرد و به فکرفرورفت: «ولی چهام شده؟ اولین بار است که چنین حالتی به من دست میدهد. باید قلبم باشد که دارد سرم بازی در میآورد… کار زیاد… شاید باید پشت پا بزنم به همه چیز و بروم کیسلوودسک حمام آب معدنی بگیرم…»
تازه این حرفها را به خودشزده بود که هوای داغ دور و برش به هم فشرده شد و خیلی سریع شکل هیکل شفاف شهروندی را با قیافهای کاملا عجیب به خود گرفت. کلاه لبه دار و کوچک سوارکارها سرش بود و کت چهارخانهی بدشکلی که آن هم شفاف بود به تن داشت. شهروند یادشده قد غولآسایی داشت نزدیک دو متر اما دارای شانههایی باریک و به طرزی باورنکردنی لاغر خواهش میکنم توجه داشته باشید که قیافهاش کاملا زننده، با حالتی تمسخرآمیز بود.
زندگی، برلیوز را به هیچ وجه برای رویارویی با چنین رویدادهای خارق العادهای آماده نکرده بود. درنتیجه رنگش بیشتر پرید، چشمهایش گشاد شدند و هراسان به خودش گفت: «امکان ندارد! …»
افسوس که امکان داشت، چون آن شخص آن جا بود. بیآن که پا روی زمین گذاشته باشد، هیکل درازش، همچنان شفاف، به چپ و راست در نوسان بود.
در آن لحظه برلیوز دچار چنان خوفی شد که چشمهایش را بست… موقعی که آنها را باز کرد، همه چیز پایان گرفته بود: شبح ناپدید شده بود، کت چهارخانهاش هم همین طور و از سوزن نوک تیزی هم که قلب برلیوز را آزار میداد، دیگر اثری نبود.
سردبیر مجله آهی کشید و گفت: «پف! … تصورش را بکن ایوان، همین یک لحظه پیش گمان کردم دارم از گرمازدگی میمیرم. حالت توهم مانندی به من دست داد، پف….
کوشید بخندد، ولی چشمهایش دودو میزدند و دستانش میلرزیدند. اما رفته رفته آرام گرفت. با دستمالش خودش را باد زد، بعد با لحنی کم وبیش محکم گفت: «خب، پس این طور…» با این حرف میخواست دنبالهی صحبتش را که نوشیدن آب زردآلو قطع کرده بود، از سر بگیرد.
این صحبت آن گونه که بعدها معلوم شد دربارهی عیسامسیح بود. واضحتر گفته باشیم، سردبیر به شاعر سفارش داده بود برای شمارهی آیندهی مجله، شعری ضدمذهبی بسراید. ایوان نیکلایویچ هم آن را در زمانی کوتاه سروده بود، ولی متأسفانه سردبیر به هیچ وجه آن را نپسندیده بود. بییزدومنی شخصیت اصلیاش یعنی عیسا مسیح – را به صورتی تیره به تصویر کشیده بود، اما به نظر سردبیر، شعر به طور کامل باید از نو سروده میشد. برلیوز به سود شاعر توضیحهایی دربارهی عیسا داده بود، تا آن گونه که خودش میگفت اشتباه اصلیاش را در متن شعر اصلاح کند.
برحسب اتفاق به دشواری میشود گفت که ایوان نیکلایویچ در سرودن شعر، قربانی قدرت الهام بخش استعدادش بوده یا بیاطلاعی کاملش از موضوع موردنظر. درهرحال این طور به نظر میآمد که خب… عیسای مسیحی که در شعرش توصیف کرده بود کاملا زنده بود. مسیحی بود که به طور قطع و یقین وجود داشته، اگرچه عیب و ایرادهای زیادی از او گرفته میشد و شک و تردیدهای بسیاری دربارهاش رواج داشتند.
سردبیر به راستی میخواست به شاعر بفهماند که موضوع مهم این نیست که بدانیم عیسامسیح چه گونه آدمی بوده
– خوب یا بد – بلکه به عنوان یک فرد، هرگز وجود نداشته و آن چه دربارهاش گفتهاند، اختراع محض است؛ اسطورهای به طور کامل معمولی و پیش پا افتاده.
باید توجه داشت که سردبیر آدم با معلومات و بسیار فاضلی بود. به طور مثال با کارکشتگی تمام به شاعر یادآور شد که تاریخ نویسان دوران باستان، از جمله فیلون اهل اسکندریه، یا فلاویوس ژوزف بلند آوازه در نوشتههای تاریخیشان کوچکترین اشارهای به مسیح نکردهاند. سردبیر برای این که عمیق و اساسی بودن اطلاعاتش را به شاعر نشان دهد، میان بقیهی صحبتها به فصل چهل و چهارم از جلد پانزدهم سالنامهی تاسیت که صحبت از به صلیب کشیدن مسیح به میان آمده اشاره کرد و گفت این فصل سرتاپا دروغ است و سالها بعد به سالنامهی تاسیت افزوده شده است.
شاعر که این حرفها برایش تازگی داشتند، نگاه چشمان سبزش را به میخائیل آلکساندرویچ دوخته بود و با دقت به گفتههایش گوش میداد.
برلیوز میگفت: «در دینهای مشرق زمین، حتا یک دین وجود ندارد که در آن صحبت از باکرهای مقدس نشده باشد که خدایی را به دنیا آورده است. مسیحیها هم مسیحشان را درست به همین روش خلق کردهاند، بیآن که چیز تازهای ابداع کرده باشند. مسیح درواقع هرگز وجود نداشته. در شعرتان به طور کلی باید دراین مورد پافشاری کنید. »
صدای بم برلیوز در خیابان خلوت طنین بلندی داشت. هرقدر بیشتر در هزارتویی فرو میرفت که فقط افرادی با دانش و اطلاعات گسترده میتوانند قدم در آن بگذارند بیآن که راه گم کنند، شاعر مطالبی تازهتر و مفیدتر دربارهی اوزیریس، خدای مصریان، پسر محبوب آسمان و زمین، تاموز، خدای فینقیها، مردوخ، خدای بابلیها و حتا خدای ترسناک اما کمتر شناخته شدهی آزتکها در مکزیک به نام هویتزلی۔ پوچلی که خیلی مورد احترامشان بود، میشنید. درست در همان لحظهای که برلیوز برای شاعر شرح میداد چه گونه آزتکها به کمک گل رس مجسمههایی میساختند که نمایانگر هویتزلی – پوچلی بود؛ درست در همان لحظه برای اولین بار سروکلهی یک نفر توی خیابان پیدا شد.
بعدها، – اگرچه حقیقتش را بگوییم خیلی دیر شده بود روزنامههای گوناگون در اعلامیههایی که منتشر کردند به توصیف این شخص، پرداختند. توصیف هاشان واقعا حیرتآور بودند. در یکی از این اعلامیهها آمده بود که قد کوتاهی داشته، دندانهایی با روکش طلا و پای راستش هم میلنگیده. در اعلامیهای دیگر تأیید شده بود قدبلند بوده، روکش دندانهایش از پلاتین و پای چپش میلنگیده. در سومی به اختصار نوشته شده بود که شخص مورد بحث هیچ ویژگی خاصی نداشته. باید قبول کرد که همهی این توصیفها به صورتی که داده شدهاند، بیارزشند.
اول از همه شخصی که تازه پیدایش شده بود، هیچ یک از پاهایش لنگ نبوده است، قدش هم نه بلند بوده و نه کوتاه. دندانهایش البته روکش داشتهاند، ولی روکش پلاتین در طرف چپ و روکش طلا در طرف راست فکهایش. کت و شلوار خاکستری بسیار خوش دوختی به تن داشته و کفشهایی دوخت خارج. آنها هم مانند کت و شلوارش خاکستری رنگ بودهاند. کلاه پخشی هم به همان رنگ سرش بوده که به طرز جسورانهای آن را روی گوشهایش کشیده بوده. عصایی از نی خیزران زیر بغل داشته که دستهی سیاه آن به شکل سر سگی تراشیده شده بوده.
چهل سال را شیرین داشته، دهانی اندکی به هم فشرده. صورت دوتیغه اصلاح شده، سبزه رو، چشم راست سیاه و چشم چپ – آدم از خودش میپرسد چرا سبز، ابروهای سیاه پرپشت، اما یکی بالاتر از دیگری. خلاصه یک بیگانه، مرد بیگانه هنگام گذشتن از جلو نیمکتی که سردبیر و شاعر رویش نشسته بودند، نیم نگاهی به آنها میکند، میایستد و ناگهان روی نیمکت پهلویی که چند قدمی از نیمکت دو دوست فاصله داشته مینشیند.
برلیوز توی دلش گفت: «یک آلمانی…» شاعر فکر کرد: «یک انگلیسی…» که به رغم گرمای هوا دستکش به دست کرده است.
همزمان مرد بیگانه ساختمانهای بلندی را که دورتادور برکهی چهارگوش ساخته شده بودند ورانداز میکرد. کامل مشخص بود که برای اولین بار است به این جا آمده و این چشم انداز توجهش را به خود جلب کرده است. نگاهش روی طبقههای فوقانی ساختمانها که آخرین پرتوهای خیرهکنندهی خورشید را در شیشه هاشان منعکس میکردند متوقف ماند. خورشید برای برلیوز برای همیشه ناپدید میشد. بعد نگاه مرد بیگانه روی پنجرههایی لغزید که هنگام غروب در تاریکی فرو رفته بودند. در آن لحظه، بیآن که معلوم شود چرا، لبخند طنزآمیز و مهربانانهای روی لبهایش نشست، چشمکی زد، دستهایش را روی دستهی عصایش گذاشت و چانهاش را به آنها تکیه داد.
برلیوز میگفت: «میدانی ایران، به طور مثال توصیفی که در شعرت از مسیح پسر خدا کردهای خیلی خوب است، خیلی هم هجوآمیز. فقط – مسأله این جاست که پیش از مسیح پسران خدای زیادی پا به جهان گذاشتهاند، از جمله آدونیس فنیقی، آتیس، فریجیهای و میترای پارسی. به طور خلاصه، درواقع هیچ یک وجود خارجی نداشته است، مسیح هم مانند آنهای دیگر. بنابراین کاری که تو باید بکنی، به جای توصیف چه گونگی تولدش، یا آمدن پادشاهان مغ، باید نشان دهی این حرفها چه قدر مزخرف و بیاساسند. باری با خواندن شعرت، آدم واقعا باورش میشود که مسیحی قدم به دنیا گذاشته است! …»
در این لحظه، شاعر کوشید به سکسکههایش که آزارش میدادند پایان دهد. نفسش را در سینه حبس کرد، اما بر اثر آن سکسکهها دردناکتر شدند. در همان موقع برلیوز از حرف زدن باز ماند، چون مرد بیگانه از جایش بلند شده و به سوی آنها میآمد. دو نویسنده با تعجب نگاهش کردند.